۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

مانی گرام

مانی گرام 2.....

وقتی دوستم ازمن آدرس مانی گرام را پرسید...نمی دانستم چه جوابی بدهم.چون تا حالا اسمش را نشنیده بودم.دوستم گویا متوجه حیرانی من شد و رشتۀ کلام را در دست گرفت وگفت:
مثل بانک است و کار حوالجات را انجام می دهد..بعد در حالی که لحن کلامش آمیخته به غرور و طنز بود گفت:مگرپول شما از طریق مانی گرام نمیاد؟...گفتم:
راستش آن ثنار-سی شاهی که برایم میاد به مانی گرام نمی رسه..من از همین صراف های دوره گرد خودمان دریافت می کنم....آنها هم هرکدام یک نوع بازی در می آورند...
گفت: چه بازی ای؟...گفتم..یکی 6% بهره می خواد...یکی 4% ... یکی دیگر هم اصلا بهره نمیخواد......گفت: حتما تو با آن یکی که بهره نمی گیره کار می کنی؟....گفتم :
فرقی با هم ندارند....گفت یعنی چه؟....گفتم یعنی اینکه....آنکه اصلا بهره نمی گیرد..موقع تحویل پول قیمت روز لیر را به گونه ای با تو حساب می کند که 8% عایدش بشه...گقت :
چطور ؟...گفتم :
مثلا اگر لیر در آن روز 1200 تومن باشد...او با ما 1280 تومان حساب می کند...اگر هم اعتراض بکنیم  و بگیم فلان کس 1200 حساب می کند..میگه...برو با او کارکن....این در حالی ست که پول تو در دست اوست و تو چاره ای جز قبول وضع نداری....گفت : 4% چی ؟...گفتم :
این صراف دوره گرد دومی هم 4% سود می گیرد...لیر را هم تقریبا به روز حساب می کند..ولی..
گفت : ولی چی ؟....گفتم ...ولی ایشان هم 4% هزینۀ بانک حساب می کند که همان 8% گرفته باشد.....گفت : 6% چه فنی اجرا می کند ؟....گفتم :
6% هم پول ترا آنقدر نگه می دارد که 2% سود بانکی به موجودی اش اضافه بشود...گفت :
شما اعتراضی نمی کنی؟...گفتم..:اعتراض هم بکنی میگه که نرخ روز ارز اعلام نشده..باید تا مشخص شدن ارز صبر کنی....گفت :...شما.....من وسط حرفش پریدم و گفتم ..دوست عزیز تو می خواهی مرا استنطاق کنی...یا اینکه از من آدرس می پرسی...گفت :
ببخشید منظوری نداشتم..حالا نگفتی آدرس این مانی گرام را بلدی یانه...
گفتم : من از کجا بلد باشم....گفت:
اگر کاری نداری بیا بریم این مانی گرام را پیدا کنیم...گفتم:
من میخوام برم قائم مقام...میگن میخواد به خاطر ماه رمضان به ایرانی ها نفری صدلیر هدیه بدهد گفت: راست میگی؟ ...گفتم....من هم اینجوری شنیدم....گفت:
این که خیلی خوب شد...بیا باهم میریم این مانی گرام.اگر هم نیاز به مترجم پیدا کردم شما کمک می کنی......از آنجا هم میریم قائم مقام....
با توجه به اینکه زمان کافی برای رفتن به قائم مقام داشتم...پیشنهاد او را پذیرفتم و برای ساعتی بعد طبق معمول در بایات بازار قرار گذاشتیم...
....
در بایات بازار از هرکس آدرس مانی گرام را پرسیدی اظهار بی اطلاعی کرد...مجبور شدیم به بانک سر کوچه برویم....نگهبان بانک طوری اظهار بی اطلاعی کرد که معلوم شد تا کنون اسم مانی گرام را نشنیده است...وقتی از او خواستم که از رئیس یا یکی از کارمندان بانک بپرسد...با تحکم گفت.....نمی شود...برید به یک بانک دیگر.....
ما از آن بانک به چند بانک دیگر مراجعه کردیم و همگی اظهار بی اطلاعی کردند...چون نزدیک پ.ت.ت.(اداره پست ترکیه) بودیم و می دانستم کار پرداخت پول را هم انجام می دهند داخل پ.ت.ت شدیم...من از نگهبان در مورد مانی گرام سؤال کردم...او واقعا بهترین راهنمائی را به ما ارائه کرد که گفت....
از اینجا که بیرون رفتید یک به یک از بانکها بپرسید تا شعبۀ مانی گرام را پیدا کنید....
ما هم صمیمانه از او تشکرکرده و از پ.ت.ت خارج شدیم...و برمبنای توصیۀ این مرد روشنگر بانک به بانک می رفتیم و سؤال می کردیم....و طبق معمول همۀ شعبه ها اظهار بی اطلاعی می کردند....ما هم با تمام وجود تشکر می کردیم ..و از آن بانک خارج و به بانک بعدی مراجعه می کردیم...
راستش از بس راه رفتیم که پایم درد گرفت..تصمیم گرفتم از دوستم جدا بشوم لذا رو به او کردم و گفتم :
فلانی من پاهام درد می کند...اگر اجازه بدهی من از شما جدا بشم...دوستم با لحنی که دلخوری از آن ششدانگ معلوم بود گفت :
یعنی تو می خواهی رفیقت را در این شرایط بغرنج تنها بگذاری؟...تا اینجاش که تو..یعنی جنابعالی مترجم و زبان بلد ما در کنارم بودی من نتوانستم کاری بکنم...حالا من به تنهائی چکار می توانم بکنم...من جوابی برای او نداشتم جز اینکه با تحمل درد پا اورا همراهی کنم....
وقتی وارد چهاردهمین بانک یعنی بانک کویت شدیم...نگهبان بانک اولین بانکی بود که به ما جواب مثبت داد...دوستم بدون نیاز به من مترجم....شمارۀ حواله را داد...آن شخص به کامپیوتر زد و شمارۀ حواله را تایید  و فرمی به دوستم داد...دوستم از من خواست که آنرا پر کنم...من که خودم با این فرمها و پرکردنها همیشه مشکل دارم از مسئول بانک درخواست کردم که کمک کند...این شخص قبول کرد و کیملیک خواست...دوستم کیملیک خود را تحویل داد و آن شخص شروع به پر کردن فرم نمود...من در حس و حال آن بودم که نفسی به راحتی بکشم که ناگهان آن شخص کیملیک دوستم را پس داد و گفت:
بانک ما به ایرانی ها خدمات نمی دهد....با تعجب و صد البته خشم شروع به اعتراض کردم واز آن شخص خواستم مرا به حضور رئیس بانک ببرد...رئیس بانک هم نگاهی به کیملیک دوست ما انداخت و با صراحتی قاطعانه حرف کارمندش را تایید و از ما خواست به بانک دیگر مراجعه کنیم...
بعد از مراجعه به 3 بانک دیگر بالاخره بانک دیگری پیدا کردیم که خدمات مانی گرام را انجام می داد...خانی مدارک دوستم را گرفت و کارهای مقدماتی را انجام و از دوستم پاسپورت خواست..وقتی به دوستم موضوع را گفتم ...گفت:
خودت می دانی که پاسپورت های ما دست پلیس است ما فقط همین کیملیک را داریم که آنهم فقط و فقط در این شهر اعتبار دارد....
حرفهای او را به خانم مسئول بانک ترجمه کردم...او هم در جواب گفت....باید کپی پاسپورت را ضمیمه کنم....و راه دیگری ندارد....و دست از پا درازتر از بانک خارج شدیم...من در بیرون بانک به دوستم گفتم:
صد رحمت به صرافی های دوره گرد خودمان که فقط با 4 شمارۀ آخر حواله پولمان را می دهند...
دوستم گفت: حالا چکار باید بکنیم؟....گفتم :
باید بروی پلیس ...و پاسپورتت را برای ساعتی قرض بگیری...
دوستم چاره ای جز این نداشت....با هم خداحافظی کردیم....او به طرف پلیس و من به طرف قائم مقام به راه افتادم....
در قائم مقام دفتر جدیدی برای اعطای هدیهء رمضان فعال شده بود...تعدادی در صف بودند که در همان نگاه اول متوجه شدم همه ایرانی هستند...با بعضی که آشنا بودم..سلام و علیک کردم...بالاخره بعد از دقایقی نوبت من شد و داخل شدم..و..کیملیک خود را تحویل مسئول مربوطه دادم...او اسم مرا به کامپیوتر زد و گفت...
روز 24 به پ.ت.ت. مراجعه و هدیه ام را دریافت کنم....من از فرصت استفاده کرده و از او سؤال کردم
آبی (آقابیگ) از سه ماه قبل از انتخابات هروقت برای سه ماه یکبار کمکها به شما مراجعه می کنیم..می گوئیئ..سئچیم ده ن سونرا (بعد از انتخابات)..حالا که انتخابات تمام شده آنها را کی پرداخت می کنید....مال من از 5 ماه گذشته....؟؟؟
او نگاه طلبکارانه ای به من کرد و گفت: میدونی که ما از سهم نیازمندهای شهر خودمان به شما کمک می کنیم....تا حالا گرفتار انتخابات بودیم و جلسه ای برگزار نشده ...قرار است 15 روز دیگر جلسه بشود شما بعد از آن تاریخ مراجعه کنید... اگر پول کافی داشته باشیم به شما تاریخ پرداخت کمک مالی تان را اعلام می کنیم...
من از او تشکر سر زبانی کردم و از قائم مقام خارج شدم....
فکر و خیال مخرب ذهنم را پرکرده بود....
خدایا...ایرانی ها به چه روزی افتاده اند...سازمان ملل به پناهندگان همۀ کشورها کمک می کند ولی به ایرانی ها نه...شاید شایعه ای که بین ایرانی ها گفته می شود درست باشد..ایرانی ها  می گویند...دکتر ولایتی  کمک ایران به سازمان ملل را منوط به عدم پرداخت آن به ایرانی ها دانسته.و گویا از کشور ترکیه یا از سازمان ملل خواسته که به اتباع ایرانی کمک مالی نشود...البته ظاهر قضیه نشان می داد که همۀ اتباع خارجی کمک مالی دریافت می کنند جز ایرانی ها...
این امر باعث شده که ایرانی جماعت با آن همه ذخایر نفتی باید در کشور ترکیه چشم به صدقۀ غیر دولتی مردم یک شهر بدوزد که اگر اضافه آوردند بخشی از آنرا به ایرانی ها بدهند...و از همه بدتر ..ایرانی جماعت به روزی افتاده که حتی بانکهای کویت حاضر نیستند به آنها خدمات بدهند...انگار همین کویتی ها نبودند که در زمان حملۀ صدام به کویت به ایران پناه آورده و ماه ها به عیش و نوش پرداختند...خود من در آن زمان با یکی از کویتی های پناهنده صحبت می کردم که می گفت....ما در ایران بهترین حشیش ها و تریاکها را می کشیم و از..عیش و نوش کافی برخورداریم..و با پولی که همراه داریم کلی عتیقه می خریم و می بریم در کویت...یا کشورهای دیگر عربی می فروشیم...حالا این جماعت از پرداخت پول به اتباع ایرانی خودداری می کنند..
پاهایم توان راه رفتن نداشت...به سختی خود را به ایستگاه اتوبوس رساندم...پس از حدود 40 دقیقه اتوبوس مسیر منزل ما آمد..سوار شدم..کارت زدم...دستگاه 4 چراغ پررنگش روشن شد...راننده چیزی نگفت..یا متوجه نشد...خود را به منزل رساندم...بدون آنکه لباسهایم را عوض کنم سرم را به بالش گذاشته و خوابیدم...
....َ
3 روز بود که به خاطر پا درد شدید از منزل خارج نشده بودم..در این مدت به کسی به سراغم آمد...نه دوستی حتی یک زنگ زد....من هم که شارژ تلفن نداشتم که با کسی تماس بگیرم....مخصوصا از دوستم هم که می خواست پول از مانی گرام بگیرد...بی خبر بودم...آخرین تکه نان یخ زده را از جایخی یخجال همیشه خالی درآوردم و روی گاز گرم کردم  وتنها تخم مرغ موجود در خانه را آب پز کرده و خوردم...
با آنکه هنوز پاهایم درد می کردولی مجبور بودم برای تهیۀ نان و تخم مرغ به بایات بازار بروم..پاهایم به شدت درد می کردند و توانائی پیاده روی نداشتم..و اینجا با میل و رغبت 2 لیر کرایه داده و سوار دولموش شدم...
اولین کسی که در جمع ایرانی ها در بایات بازار توجهم را جلب کرد دوست مانی گرامی من بود..به سمت او رفته و پس از سلام وعلیک گفتم:
چرا یک تلفن نزدی ؟..گفت : شارژ نداشتم....با تعجب پرسیم.: تو این همه پول گرفتی بعد میگی شارژ نداشتم؟...گفت : کدوم پول؟...گفتم..: پولی که از مانی گرام دریافت کردی...گفت:
من پولی نگرفتم....با تعجب پرسیدم: چرا؟ و خودم جواب دادم..حتما پلیس پاسپورت ات را نداد..گفت : نه ...ولی قصه اش دراز است...گفتم : خیلی خوب .تعریف کن...گفت : حتما می خواهی داستانش کنی...گفتم : اگر گیرا و اکشن دار باشه بله...گفت...اول قول بده که اگر داستان مانی گرام مرا نوشتی اسمی از من نیاوری...گفتم : اگر شما اینجوری بخواهی اشکالی ندارد...گفت : یک قول دیگر....گفتم بفرما...گفت...تا آخر صحبت من فقط گوش بکنی و مثل خبرنگارهای....او مکث کرد...من گفتم...خبرنگار های فضول...گفت..نه دور از جون...فقط مثل خبرنگارها مرا سؤال پیچ نکنی....گفتم...آن هم به چشم..من هم از شما یک خواهش دارم...گفت...بفرما...گفتم ..لطفا از آنجا تعریف کن که از هم جداشدیم....این بار دوستم بود که با لحن دلنشینیگفت..چشم..و شروع کرد.:
بعد از آنکه از تو جداشدم...رفتم ادارۀ پلیس...از این دفتر به آن دفتر ...واز این مسئول به آن مسئول..من به یکی از پلیسها قسم خوردم که قصد فرار ندارم....بالاخره بعد از ساعتی کلنجار پلیس با بانک دنیز تماس گرفت...وقتی مطمئن شد که پاسپورت را برای کار بانکی لازم دارم...برای ساعتی پاسپورتم را تحویل داد....من هم به سرعت به بانک آمدم..
خانم منشی پاسپورتم را گرفت..و بعد از لحظاتی گفت....
تاریخ اعتبارش گذشته....پس از مدتی چانه زدن با منشی به خدمت رئیس بانک رفتیم...رئیس بانک هم پس از سین ..سؤال..جیم...جواب...فرمایشات کارمندش را تآیید کرد...به او توضیح دادم که ما پناهنده هستیم و نمی توانیم برای تعویض پاسپورت به سفارت ایران برویم...چون سفارت ایران پاسپورتهای تاریخ گذشته را عوض نمی کند..فقط یک برگه خروج به شما می دهد که بروید ایران.....بالاخره رئیس بانک را هم متقاعد کردم که با پلیس تماس بگیرد...در نهایت پلیس با رئیس بانک هماهنگ کرد...و رئیس بانک به کارمندش دستور اقدام لازم را صادر فرمودند...خانم منشی پس از کپی صفحه ای از پاسپورت 6 برگ به من داد تا آنها را پر کنم...من با کمک خود ایشان برگها را پر و امضاء کردم...سپس مقداری پول از کشوی میزش برداشت وقبل از آنکه به من بدهد سری به کامپیوتر زد و..پول را به کشو برگرداند و به من گفت:
ائرور میده....از من خواست مدتی صبر کنم...من نیم ساعت نشستم...دوباره کامپیوتر ائرور داد...خانم کارمند از من خواست یا به بانک دیگر مراجعه کنم..یا یک ساعت دیگر صبر کنم...
من که این همه مصیبت کشیده بودم...راضی شدم که یکساعت دیگر صبر و کار را در همین بانک یکسره کنم...تصمیم گرفتم در این فاصله به بایات بازار بیام...تا وقت بگذرد....
تازه از بانک خارج شده بودم که تلفن همراهم زنگ زد...نگاه کردم...اول شماره اش...001 بود...این یعنی ...امریکا....یا کانادا....در دل گفتم که از یکی از این دو کشور قبول شده ام ..وحتما مرا برای آی.سی.ام. سی می خواهند...به سرعت و با شوق فراوان..در حالی که خود را در امریکا و کانادا می دیدم...تلفن را باز کردم....از آنسوی تلفن...یک نفر به انگلیسی گفت.....مانی گرام..و شروع به صحبت انگلیسی کرد....گفتم انگلیسی بلد نیستم...در جوابم جملاتی گفت که من فقط ..ویت..(منتظرباش) را فهمیدم....
دوستم در این حال کلامش را قطع کرد..من بعد از لحظاتی مجبور شدم سکوتم را بشکنم و بگویم..:
خیلی خوب او گفت..ویت....تو چرا..ویت ؟..دوستم نگاهی به من کرد و آهی کشید و اینگونه ادامه داد.....من بیش از 20 دقیقه پشت خط ماندم....آخرش یک خانم پشت خط آمد و شروع به صحبت به زبان ترکی استانبولی کرد...من کم و بیش می فهمیدم و شکسته –بسته جواب می دادم
این شخصی که به شما پول فرستاده...اقربا(فامیل) شماست ؟
نه آرکاداشیم دی..دوستم هست
چرا به تو پول فرستاده؟
گفتم پول نان ندارم...او هم خواست کمکم بکند..
شما مجوز سکونت در ترکیه داری؟
بله....
شماره اش را به ما ایمیل کن...
من ایمیل ندارم
برو به همان بانک بگو...ایمیل بزنند...البته این خانم پشت خط همۀ صحبتهای من و خودش را به انگلیسی به یکی می گفت..و من در این فاصله ها منتظر می ماندم...بعد از چند دقیقه صحبت
من دوباره به بانک برگشتم..و موضوع را به همان خانم کارمند گفتم...خانم کارمند حاضر به ارسال ایمیل نشد....من راستش احساس خطر کردم..نکند مرا به جای ابوبکر البغدادی که 400 میلیون دلار پول بانک موصل را بالا کشید...محاکمه کنند...به همین دلیل فورآ به منزل آمده ودر فیسبوک موضوع را به دوستم اطلاع دادم و شمارۀ ت.ج...(کارت شناسائی) خودم را به او فرستادم که به مانی گرام سوئد مراجعه و موضوع را بگوید...و از او خواستم که موضوع را جدی بگیرد که نه من و نه او متهم به همکاری با ابوبکر البغدادی  نشویم....
دوست سوئدی من از فیسبوک جدا شد و رفت.....من تا 24 ساعت بعد از او خبر نداشتم...و شدیدا نگران بودم...و چشمم به جواب پیامم بود....وقتی مروری در پیام او داشتم متوجه شدم که دوستم برای من 500 کرون سوئد فرستاده....با خود می گفتم..نکند این پول آنقدر زیاد است که شک نیروهای امنیتی مانی گرام را بر انگیخته...به همین دلیل به یکی از صرافی های سرگردان خودم زنگ زده و قیمت کرون را پرسیدم و او در جواب گفت...که جمعا می شود 120 لیر...
گفتم تو به خاطر 120 لیر این همه مصیبت کشیدی؟
گغت: بله..تازه شانس آوردم که پول بلوکه شد و نگرفتم....پرسیدم : چرا ؟ گفت :
وقتی برای پس دادن پاسپورت به پلیس رفتم..احساس کردم که منتظر یک باز جوئی مفصل از من هستند..ولی وقتی به آنها مبلغ پول را گفتم و آنها دوباره از بانک استعلام کردند...یکی از پلیسها باخنده پاسپورتم را پس گرفت..و مرا مرخص کرد....
گفتم: پس نتیجه می گیریم که تو آن پول را نگرفتی؟..گفت :
و نیز نتیجه می گیریم اگر یک نفر که از گرسنگی می میرد توسط فرد دیگری مورد حمایت مالی قرار بگیرد...هر دو گیر می افتند و دچار درد سر می شوند...
گفتم : نگفتی آن دوست سوئدی ات چی شد؟...گفت...:
او هم اعلام نموده که می خواهد شکایت کند تا پولش را بگیرد و.....
گفتم: راستش یک داستان اکشن غیر تکراری تعریف کردی...همین الان میرم خانه و آترا بدون ذکر نام تو در صفحه ام می گذارم...
از دوستم خداحافظی کرده و با شوق به مینی بوس سوار شدم و به منزل آمدم....وقتی به خانه رسیدم تازه یادم آمد که نان و تخم مرغ نگرفته ام....با خود گفتم:
این مانی گرام نه تنها دوستم را گرسنه نگهداشت...بلکه باعث شد که من هم امشب بی شام بمانم
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
20/06/2015 ترکیَه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر