۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

ماکارونی

 January
...ماکارونی....
وقتی صاحب پانسیون با یک شقه گوشت راستهء گوسفند وارد شد و با غرور و محبت اعلام کرد که این گوشت را بخاطر آغاز سال نو میلادی برای شما گرفته ام نه تنها من که همه مسافران پانسیون با ناباوری به آن خیره شدیم.صاحب پانسیون به طرف من آمد و شقهء گوشت را تحویل من داد و گفت=
زحمت پختش با شما..
من شقهء گوشت را از او گرفتم و پس از سبک -سنگین کردن آن متاع قابل توجه گفتم=
چشم
ایرج که بانگاه متعجب من و صاحب پانسیون را زیر نظر داشت جوگیر شد وگفت=
برنجش هم با من .برنج ایرانی.
مسافران پانسیون این بارنگاه های تحسین آمیز خود را به سمت ایرج حواله کردند.یکی از مسافران قدمی جلو برداشت و گفت=
من که از ماه رمضان تا امروز گوشت نخورده ام.یکی دیگراز مسافران رو به او کرد و گفت=
آن هم به برکت بلدیه(شهرداری) بودکه در ماه رمضان افطاری می داد.نفر نشسته روی مبل هم تکانی به خودش داد و با لحن غرور آمیزی گفت=
لا اقل صاحب کار ما هر از گاهی یک وعده غذای گوشتی به ما میده!پس از لحظه ای مکث ادامه داد=
هر چند سه ماهه که دستمزد ما را نداده است.
من دیگر معطلی را جایز ندانستم.به سرعت گوشت را به آشپزخانه برده و با یک قابلمه و یک لیوانبه سمت ایرج برگشته و از او خواستم که به اندازهء 7نفر برنج ایرانی بدهد.ایرج کمد زیپی خود را باز کرد و کیسهء برنج را جلو من گذاشت و گفت=
حامد جان بفرما..این برنج را مادرم آورده.هر چقدر دوست داری بردار.
من پس لز تشکری مهرآمیز از ایرج 8لیوان برنج را با لیوان کیل کردم و داخل قابلمه ریختم و به آشپزخانه برگشتم.نگاهی به ظروف آشپزخانه کردم .وسایل آشپزخانه ناقص بود .برای شام دو تا ظرف بزرگ نیاز داشتیم که در یکی گوشت و در دیگری برنج درست کنیم .به همین دلیل به سالن برگشتم و خطاب به حمید که 8سال در ترکیه زندگی کرده وهنوز وضعیتش معلوم نیست
گفتم=حمید جان تو ترکی استانبولی خوب بلدی.برو از همسایه ها دو تا قابلمه قرض بگیر.
حمید پس از کمی نگاه مردد به من به سراغ همسایه ها رفت و با دو قابلمهء بزرگ برگشت.
حالا دیگر همهء اعضای پانسیون مطمئن شدند که امشب چلو گوشت مفصلی خواهند خورد.
یکی از دوستان پرسید=حامد جان غذا کی آماده می شه؟
نگاهی به ساعت دیواری کج نصب شده در سالن انداختم ساعت 2/5بعد از ظهر بود ..پس از یک محاسبهء سر انگشتی گفتم=
حدود ساعت 8شب.صاحب پانسیون گفت =زوده بذارش برای 10 شب.
ایرج گفت=امشب در قیزیل آی جشن مفصلی از طرف شهرداری برگزار میشه ما میریم آنجا.شاید دیر بیاییم.اگر دیر شدشام ما را نگهدارید.
یکی دیگر گفت=من هم میرم اولوس من هم دیر میام.
دقایقی بعد همه از منزل خارج شدند .من و حمید هم به آشپزخانه رفتیم.
به سرعت گوشت و پیاز و سیر و ادویه را آماده کردیم.برنج را هم داخل ظرف آب ریختیم و مشغول کار شدیم.
در پانسیون جمعا 8 نفر بودیم .یکی از دوستان شدیدا وسواسی بود ومطمئن بودم که دست به غذای ما نخواهد زد .غذایی هم که تدارک شده بود حتی برای 12نفر هم کفایت می کرد.هر بار به غذای داخل دیگ نگاه می کردم مطمئن می شدم که نه تنها همه سیر خواهند شد بلکه اضافه هم خواهد ماند وبا خود می گفتم که غذای اضافه را هم من و حمید فردا ظهر خواهیم خورد.
حمید لب تابش را به آشپز خانه آورد و در حالی که ترانه ای پخش می شد گفت=
حاند میدونی صاحب پانسیون گوشت را از کلیسا گرفته؟
گفتم = چه اشکالی دارد بازهم دمش گرم که آورده تا همه بخوریم.در پانیون علی.. روز عید قربان هرچه گوشت آورده بودند علی برای خودش برداشت و به ما هیچی نداد.
گفت= اون که خیلی گدا بود .میگن حتی پانیونش را هم از کلاه برداری از یک ایرانی پیرمرد به دست آورده!
گفتم=این بحث را ولش کن حواست به غذا باشد که نسوزد.
ساعت 9 شب بود که گوشت پخته و تقریبا آماده شد.حمید از من خواست که لقمه ای بردارد و با نان بیات دیشب بخورد.گفتم=
اگر الان یک لقمه بخوری اشتهایت کور می شه و نمی توانی شام بخوری.
حمید با بی میلی کناری نشست و با لب تاب مشغول شد.
وقتی آب قابلمهء برنج به جوش آمدبا کمک حمید برنج خیس خورده را داخل آن ریخته و پس از آماده شدن آنرا از صافی رد کردیم. روغن ته قابلمه به صدا در آمد وسیب زمینی های بریده و هم قد را کف آن خواباندیم.
زمانی که برنج را داخل قابلمه ریخته و دستمالی را به عنوان دم کن روی آن گذاشتیم من خیالم راحت شد که کار آشپزی به خوبی پیش رفته و جای نگرانی نیست.شعلهء قابلمهء گوشت را هم کم کردم.دیگر کاری نداشتیم و منتظر دم کشیدن برنج و آمدن دوستان شدیم.
در این حال یکی از دوستان وارد پانسیون شد.او به گفتهء خودش قهرمان ورزشهای رزمی کشور بود و الحق هیکل درشت و ورزیده ای داشت.وقتی به او مژده دادیم که امشب او هم مهمان صاحب پانسیون است با خوشحالی به طرف قابلمه رفت و در قابلمهء گوشت را برداشت و گفت=
به به چه غذای خوشمزه ای!
گفتم= تو که هنوز نخوردی. از کجا معلومه که خوشمزه است؟
گفت=برای من که 6 ماه است هر شب ماکارونی یا نیمرو می خورم هر غذایی غیر از ماکارونی خوشمزه خواهد بود.
او استدلال قابل قبولی ارائه کرد. الالبته نه تنها او بلکه اکثر ما در پانسیون یا ماکارونی می خوریم یا نیمرو.البته گاهی هم سیب زمینی آب پز به عنوان تنوع وارد گردونهء غذایی ما می شود.
من از او خواستم که تا آمدن سایر بچه ها منتظر بماند .او سیگاری آتش زد و در حالی که از فلاکس چایی می ریخت گفت=
امشب شهرام هم میاد پیش ما.حمید از او پرسید=کدام شهرام؟
گفت= شهرام شکمو.مثل این که کرایه نداده صاحب پانسیونش بیرونش کرده!
گفتم= همه که مثل صاحب پانسیون ما نمی شن که به همهء بی پولها پناه بدن!
حمید گفت= در هر صورت قدمش روی چشم.
دوست ورزشکارمان لیوان چایی اش را با 7و8 تاحبه قند برداشت و به اتاق خود رفت.
در این حال تلفن حمید زنگ زد حمید هر لحظه که حرف می زد رنگ از رخسارش می پرید و هیجان کلامش بیشتر می شد .وقتی گوشی را قطع کرد بدون مقدمه رو به من کرد و گفت=
گفته بودم که دو تا خانم ایرانی با سه تا بچه در یک خانهء ویرانه و بی امکانات زندگی می کنند؟
گفتم بله گفته بودی. حالا چی شده مگر؟
گفت=صاحبخانه شان آمده و می خواهنددر این سرما و این وقت شب آنها را بیرون کند.
.........پایان قسمت اول////وافی
5Like · · Pro
103Like ·  · P

تقدیم به فریدون فروغی


..........تقدیم به روح بزرگ تنهاترین و عاشقترین مرد زمانه(فریدون فروغی).........
این منم تنهاترین/عاشقترین مرد زمانه
تازه مجنونی که در او جلوه گردرد زمانه
زردرو/دلتنگ/غمگین/آتش حرمان سراپا
زخم خورده/ مانده در میدان آورد زمانه
بی نصیبی ها نصیبم/ نارفیقی ها حبیبم
برتنم پیداست گر پنجاه من گرد زمانه
تاس ما وارونه افتاد و به روی (صفر) چرخید
خود شدم ششدر نشین صفحهء نرد زمانه
مات شطرنج غم و اندوه و حرمان فراقم
گرمی برد قمار هستی ام برد زمانه
سرخرویی ها محالم/شادکامیها حرامم
حسرتم سبزینه بودن/حاصلم زرد زمانه
خنده ای گر از خطا بر روی لبهایم دویده
روی دوشم مهر کوهی غصه پیگرد زمانه
با دل و جان تا وفا کردم جفا دیدم ز یاران
این عملکرد من و دل آن عملکرد زمانه
طالعی که نحس باشدبخت من باید بدانی
نامرادی می شود او را ره آورد زمانه
هرکسی این نامرادی را تحمل کرد(وافی)
می شود تنهاترین/عاشقترین مرد زمانه
علی وافی
1021Like ·  · Promote · 

بذر عشق

............بذر عشق.........
اگرچه از همه آن بال کوچ را چیدند
هنوز چلچله ها تشنه کام امیدند
بهار چلچله ها را به کوچ دعوت کرد
دریغ یخ زدگان برف یاءس باریدند
هزار بلبل خوش نغمه در دیار شماست
چرا چرا وچه شد جای نغمه نالیدند
دلم گرفته از این دلقکان بازیگوش
که مثل عنتر لوطی مطیع تقلیدند
مرا خزان زده یارب در این غروب غریب
در این دیار مگر خاک مرده پاشیدند
کجاست شوق شکفتن کجاست همت عشق
چرا تمام درختان باغ خشکیدند
به گوش لاله سحرگه نسیم زمزمه کرد
که عشق و شور و شکفتن زبان توحیدند
یقین به گنج حقیقت نمی رسند آن قوم
که در دیار طریقت اسیر تردیدند
بیا دعا بکنیم از زبان سوسن ویاس
مگر که عشق و صفا چشمه چشمه جوشیدند
بیا زدفتر ایام پرس و جو بکنیم
که عید را به چه عنوان ز شعر دزدیدند
سپس به قاصد باد سحر خبر بدهیم
که کودکان غزل خواب عید را دیدند
بخوان تو نغمهء عید از زبان کودک شعر
بگو بگو همه اطفال عاشق عیدند
به ناله گفت (عطا) بارها به گوش نسیم
جوانه ها همه چشم انتظار خورشیدند
بیا که مهر ظفر در کف تو جلوه کند
بیا که شب زدگان از سپیده ترسیدند

صدای پای سحر آمد و سیه کاران
زتیغ صبح به خاک سیاه غلتیدند
چو مهر جلوهء خود را نمود بر عالم
زمینیان به زمین بذر عشق پاشیدند
به باغ خاطر (وافی) پس از طلوع امید
به خیر مقدم گل بلبلان خروشیدند
علیرضا پوربزرگ (وافی)
1342Like ·  · Promot

عقل


ای عقل تو از ریشهء آفات بگو
وز هرچه که با تو در منافات بگو
این دین دروغ بدعتی ما را کشت
از پوچی این دین خرافات بگو
وافی

شاعر لجوج

زل........
عمر من کاسهء کجدار و مریز
نه ذلیلم به زمانه نه عزیز
نه دلیلی به حیات است مرا
نه از این هستی بد راه گریز
همه جا درد چه دردی جانکاه
همه دم اشک چه اشکی شب خیز
دل ز امید و رجا خالی شد
تا که شد از غم حرمان لبریز
شوق هستی به دلم دیگر نیست
دیگر ای دل ز چه باید پرهیز
همه جا پر شده از آیهء یاءس
نیست انگیزهء هستی انگیز
نه صفاهان وطنم شد امروز
و نه اکرام شدم در تبریز
نه مرا همدم شیرین سخنی
و نه اقبال خوشی چون پرویز
طالعم نحس چو بخت فرهاد
عیش فرار به سان شبدیز
بچه هایم همه با من دمسرد
نیش برجان بزند همسر نیز
وه که پنجاه بهار هستی
همگی سردترند از پاییز
نه هنر داد من مسکین داد
نه بیرزد هنر اینجا به پشیز
بی هنر مسند قدرت دارد
چه عزیز است همان بی همه چیز
فقر در جامعه پرچم زده است
وز فساد است زمانه لبریز
دل به درد آمده از جور زمان
تا به کی این همه کجدار و مریز
تا به کی این همه در خود مدفون
تا به کی این همه با دل به ستیز
از خموشی به ستوه آمده ام
ای شهادت به دلم جراءت ریز
تا مگر وافی گستاخ و لجوج
گردد از شعر خودش حلق آویز
علیرضا پوربزرگ (وافی)

جمال ماه


سلام بر دوستان پا در رکاب فیسبوکی ام.......
بعضی از دوستان گلایه کرده اند که من چرا فقط اشعار انتزاعی در صفحه ام می گذارم و فقط از درد و مصیبت مردم می گویم. وچرا اشعار عاشقانه نمی گذارم .در جواب این دوستان باید بگویم که جامعهء ما آنقدر دردمند است که با شعر من و صدها مثل من بیان نمی شود .و آرزوی من شاعر هم این است که جامعه آنقدر آرامش داشته باشد که ما هم بتوانیم اشعار عاشقانه بنویسیم.من خود شاعر لیریک هستم و دوست دارم از عشق و محبت و زیبایی ها سخن بگویم.
حالا برای اثبات ادعای خود غزلی عاشقانه تقدیم می کنم که دل دوستان عاشق پیشه راشاد کنم .غزلی به نام(حرمت دوستی)
حسن او را جمال ماه نداشت
ماه هم آن جلال و جاه نداشت
چشم و ابروی او دلارا بود
نقش او خطی اشتباه نداشت
پیش رویش که دین و دل می برد
جلوه ای حسن روی ماه نداشت
می توان گفت دست صنعتگر
بهتر از او به کارگاه نداشت
برحریمش ز پاکدامانی
نور مهتاب نیز راه نداشت
در هجوم سپاه گیسویش
دل عاشق پناهگاه نداشت
گوهر ام بود و کاه من لیک او
کار با کار و بار کاه نداشت
سوختم در فراق و جان حزین
غیر چشمان تر گواه نداشت
گرچه دانست دوستش دارم
حرمت دوستی نگاه نداشت
قصه ها بود در دلم اما
دل به اظهار درد چاه نداشت
هیچ چشم و دلی ز هجرانش
مثل من این حد اشک و آه نداشت
در غم هجر هیچکس (وافی)
چون تو پروندهء سیاه نداشت
علیرضا پوربزرگ (وافی)

ستار بهشتی

به مناسبت سالگرد ستار بهشتی...
عاقبت مظلومی خون شهیدی پا گرفت
وز صدای پای خونش عالمی غوغا گرفت
آمد آن روزی که خشم ملتی بالا گرفت
خون ستار بهشتی حلق آغا را گرفت
وافی

ابرها

وقتی که ابرها
از آسمان کوچه ء ما کوچ می کنند
دیگر برای رویش باران امید نیست
باید به سوک سرو و گل تشنه لب گریست
وافی

غزل سودایی

این هم غزل عاشقانهء دیگر........

دل به سودای تو بستن دارد
روبروی تو نشستن دار
یک نه صد دل به هزاران ترفند
برسر زلف تو بستن دارد
هرکسی بستهء مهر تو شود
عهد با غیر گسستن دارد
به کمند تو گرفتار شدم
این نه دامی ست که جستن دارد
گر تو ساقی شوی و می بدهی
بخدا توبه شکستن دارد
هر که شد عاشق تو سرخوش گفت
دل آماده به خستن دارد
گر فدای تو نباشد (وافی)
به چه امید و هوس تن دارد؟
علیرضا پوربزرگ(وافی)
1141Like ·  · Promote · 

غزل سودایی

این هم غزل عاشقانهء دیگر........

دل به سودای تو بستن دارد
روبروی تو نشستن دار
یک نه صد دل به هزاران ترفند
برسر زلف تو بستن دارد
هرکسی بستهء مهر تو شود
عهد با غیر گسستن دارد
به کمند تو گرفتار شدم
این نه دامی ست که جستن دارد
گر تو ساقی شوی و می بدهی
بخدا توبه شکستن دارد
هر که شد عاشق تو سرخوش گفت
دل آماده به خستن دارد
گر فدای تو نباشد (وافی)
به چه امید و هوس تن دارد؟
علیرضا پوربزرگ(وافی)
1141Like ·  · Promote · 

مادر


.....نمی دانم شاید بهانهء نوشتن این شعر(مادر) مقالهء دلنشین و تاثیر گذار خانم لیلا پرهام باشد و شاید احساس تنهایی عجیبی که امشب دست داده و می خواهم یادی از مادر بکنم.سلامتی مادرانی را که در قید حیات هستند آرزومندم.......
بانگ تلخ زمانه می آید
بوی ماتم زخانه می آید
یاد دوران کودکی امشب
گریه ام را بهانه می آید
باز آوای مادر خوبم
از فراسوی خانه می آید
تا که با طفل دل کند بازی
ذوق من کودکانه می آید
شعر لالائی اش به گوش دلم
خوشتر ازهر ترانه می آید
باز موی حنائی و سرخش
دست در دست شانه می آید
مادر و جانماز خوش بویش
در نظر جاودانه می آید
چادر افکنده برسرش به نماز
از حقبقت نشانه می آید
باز پیچیده بوی پخت و پزش
بوی بزم شبانه می آید
تخمه بو داده در شب یلدا
سینی و هندوانه می آید
صحبت و یاد مادرم امشب
از کران تا کرانه می آید
(وافیا) او همیشه در دل توست
کم بگو او چرا نمی آید
علیرضا پوربزرگ (وافی)

اولین غزل چاپ شده


...... این هم یک غزل قدیمی و اولین شعری که در سال 1350 از من در مطبوعات چاپ شد.......
در چهره ات صفای رخ گلهاست
نور خدا ز چهرهئ تو پیداست
حسن رخت به پهنهئ اقیانوس
چشمان پر فروغ تو چون دریاست
ای معنی تکامل زیبایی
در تو نهایت همه خوبیهاست
من با زبان خواهش جان گویم
بالای تو بلای دل شیداست
در دشت بیکرانهء تنهایی
نامت پناهگاه من شیداست
لیلای من ز راه وفا لطفی
مجنون تو به پیچ و خم صحراست
مجنون نه آشناست به سختی ها
سختی رفیق قافلهء لیلاست
فرهاد وار تیشه زدن بر سر
شیرین و کامگیر تر از حلواست
گر بعد انتظار نباشد وصل
وافی زمان شیون و واویلاست
البته این نسخه در سال 1356 ویرایش و باز نویسی شد.
علیرضا پوربزرگ (وافی)


10 اسفند تولد بابامه
می خوام از همین جا بهش تبریک بگم و بهش بگم بابا جون خیلی دوست دارم
تولدتو از همین جا تبریک میگم
ایشالا سایت همیشه بالا سرمون باشه
امیدوارم به زودی زود ببینمت
10 اسفند تولد بابامه
می خوام از همین جا بهش تبریک بگم و بهش بگم بابا جون خیلی دوست دارم
تولدتو از همین جا تبریک میگم
ایشالا سایت همیشه بالا سرمون باشه
امیدوارم به زودی زود ببینمت
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=1530173787208504&set=pcb.1530173823875167&type=1

اولین روز کاری


..........اولین روز کاری.......
این سومین مینی بوس (دولموش) بود که سوار شدیم.راننده با اطمینان گفت که ما را دقیقا به آدرسی که داریم خواهد برد.وقتی مینی بوس ما وارد شهرک صنعتی شد راننده مجددا آدرس را از من گرفت و باز خوانی کرد.سپس در نقطه ای توقف و محلی را با دست به ما نشان داد.ما با تشکر از او پیاده شدیم.این بار آدرس مورد نظر را به راحتی پیدا کرده و به کارگاه مورد نظر رسیدیم.پیرمردی دم در کارگاه ایستاده بود .وقتی به نزدیکی او رسیدیم.ناگهان صدای ترسناک سگی ما را متوقف کرد.من با ترس به طرف صدا برگشتم و سگ سیاهی را که به اندازهء خرس بود و با زنجیر کلفتی به تیر فلزی برق بسته شده بود دیدم.لحظه ای توقف کرده و مجددا با احتیاط به پیرمرد نزدیکتر شدیم.
پس از سلام و تعارف در مورد آگهی کار از او سوال کردیم که در جواب گفت=
...دقیقا درست آمده اید... و به دوست جوان من گفت که می توانید از همین الان با حقوق هفته ای 200 لیر مشغول کار بشوید.
برای افرادی که کار سیاه می کنند این حقوق قابل قبولی بود .ضمن این که پرداختش هفته ای بود و احتمال این که طبق معمول حقوق ما را بالا بکشد کمتر بود.او سپس ما را داخل کارگاه برد.کف کارگاه آهنی بود وبوی نا مطبوعی فضای کارگاه را پر کرده بود.در داخل کارگاه دو آقا و یک خانم هم مشغول کار بودند.نصف محیط کارگاه را دستگاه هایی پر کرده بود که همه کار می کردند.کارگران سبدهای را از داخل صندوق های فلزی بزرگی که پر از پیچ و مهره و فلزات کوچک صنعتی بود پر می کردند و در بشکه های مخصوص شستشو می دادند و بعد داخل دستگاه ها می ریختند.دستگاه ها شش ضلعی های بزرگی بودند که یک طرفشان قرقره های دندانه دار بود و به قرقره هایی که از سر دینام بیرون بود وصل می شدند و و داخل وانهایی که در زیرشان قرار داشت می چرخیدند.و قطعات فلزی با موادی که داخل وان ها بود شستشو می شدند.من خیلی زود متوجه شدم که این کارگاه برای نیکل کاری و استیل کاری فلزات است.
من وقتی کارکردن آن خانم را دیدم با خود گفتم که من هم می توانم از عهده ئ این کار بربیایم.لذا به صاحب کارگاه گفتم=
به من هم کار می دهی؟ گفت= چند سال داری؟ گفتم 60 سال...گفت من هم 70 سال دارم.بعد نگاه ترحم آمیزی به من انداخت و گفت=دو روز بیا آزمایشی کار کن .اگر توانستی می توانی ادامه دهی.....
ما با صاحب کارگاه قرار گذاشتیم که ساعت 7 صبح فردا در محل مشخصی با ماشین (آرابه یا عرابه) او به محل کار بیاییم.در این حال سه نفری که کار می کردند دست از کار کشیدند وبه کنار میز امدند و هر سه سیگار روشن کردند.صاحب کارگاه عروس و پسر و سرکارگر خود را به ما معرفی کرد.
سرکارگر در سه نوبت وهر بار با دو استکان چایی در استکان های کمر باریک برای همه چائی آورد و چون صندلی خالی در اطراف میز نمانده بود کمی دورتر در لبهئ یک صندوق فلزی نشست.او چهرهئ سرد و نگاه گرم و مهربانی داشت و مرتب پکهای محکمی به سیگارش می زد.ما دقایقی با آن جمع حرف زدیم و مجددا خداحافظی کرده و از کارگاه خارج شدیم.
صبح روز بعد با اتومبیل صاحبکار به کارگاه آمدیم.رختکن ما در طبقهء دوم کارگاه بود و فضای بزرگی داشت.در نگاه اول گرد و خاک فراوان و آشغال هایی که کف محل را پر کرده بود به چشم می خورد.با خود گفتم که همین امروز اینجا را آب و جارو می کنم.و از این شکل زننده و آزار دهنده در می آورم.
سرکارگر به گوشه ای رفت و لباس کار پوشید .من و دوستم هم به گوشه ئ دیگر که یک چوب رختی دیگر به دیوار کوبیده شده بود رفتیم و لباس کار پوشیدیم.سر کارگر دو جفت چکمهء پلاستیکی به ما داد و با هم به پایین آمدیم.سر کارگر که اسمش عثمان بود یک پیشبند لاستیکی بست و یک جفت دستکش لاستیکی آستین بلند به دست کرد و برای اولین بار لب به سخن گشود وگفت=
شما هم پیش بند و دستکش به دست کنید.من و دوستم هم از میخ دیوار ستون پیشبند و دستکش برداشته و آمادهء کار شدیم.ما به تبع عثمان سبد(کاسه) ها را با فلزات داخل صندوق پر کرده وبعد از شستشو در بشکه های مخصوص به داخل ظروف شش ضلعی ریختیم.کاری بود که در ظاهر آسان می نمود ولی در عمل خیلی سخت بود و ما مجبور شدیم چند نوبت از عثمان و صاحب کار کمک بگیریم.
وقتی همهء دستگاه ها پر و راه اندازی شدند صاحب کارگاه با لحنی رضایت آمیز گفت=
حالا وقت چای و سیگار است.عثمان به طرف قوری و کتری رفت و ابتدا برای صاحبکار یک استکاه چایی با نعلبکی آورد و سپسبرای ما هم چایی آورد و گفت=
هروقت چایی خواستید خودتان بریزید....من نگاهی به استکانهای روغنی و کثیف انداختم.مسلما نمی توانستم آن چایی را بخورم.در دل گفتم که فردا وایتکس و ریکا می آورم و این استکان ها را می شویم.در این حال نگاه تازه ای به صورت عثمان انداختم.صورت ساکت و مغمومی داشت.لکه های کوچک زخم در همه جای صورتش معلوم بود.دور لبهای او از ترشحات بذاق دهان خیس و قرمز بود.آب دماغش هم در پرهء وسطی دماغش ماسیده بود .هنوز نگاه گرم ومهربانی داشت.وقتی استکان روغنی چایش را به دهانش نزدیک کرد ناخنهای دسستش را دیدم که همه کج ومعوج وسیاه است و زمانی که دستش را از نزدیک دیدم ترک های بیشمار دستش مشخص شد.در آن لحظه از دیدن آن وضعیت او حالم دگرگون شد.وبدون آنکه چایی بخورم جارو و خاک انداز را برداشتم تا در فرصتی که تا آماده شدن دستگاه ها دارم بالا را نظافت کنم.
در مرحلهء بعدی کارمن با حس خوبی کار می کردم ولی در نگاه های پنهانی که به عثمان داشتم برداشت من این بود که او هیچ حسی به کار ندارد وفقط مثل ماشین کار می کند.
ما چند مرحله فلزات را شستشو و داخل دستگاه ریختیم.هرجا هم با مشکلی مواجه می شدیم عثمان به مکم ما می آمد وعیب کار را برطرف می کرد.
نزدیک ظهر وقتی همهء دستگاه ها پر و فعال شدند صاحب کار گفت (یئمه ک) یعنی خوردن .عثمان بلند شد و پیش بندش را باز کرد و دستکش هایش رابه کنار یکی از بشکه ها گذاشت .ما هم همهن کار را انجام دادیم.عثمان به طرف میز رفت و از داخل یک قوطی سه تا برگه (کوپن) کند و به رستورانی در همان شهرک صنعتی رفتیم. در راه چهرهء عثمان را مرور می کردم...صورت زخمی ..ترشحات دور لب... ترشحات بینی که مثل چشمهء جوشان در غلیان بود ... و دستهای ترک خورده و سیاه و روغنی......تصمیم گرفتم که در موقع ناهار در روبروی او قرار نگیرم...
وقتی وارد رستوران شدیم عثمان بدون آنکه دستهایش را بشوید به صف سلف سرویس رفت.ولی من و دوستم به دستشویی رفتیم و چند بار دستانمان را با صابون شستیم.
در سر میز عثمان سه لیوان آب پر کرد و یکی از آنها را به من داد.......
ساعت 5 بود که از درد کمر و خستگی چشمانم سیاهی می رفت .دوست جوانم هم وضعیت مشابهی داشت.ولی عثمان راحت وبدون خستگی هنوز کار می کرد.پس از پر کردن آخرین ظرف شش گوشه(دولاب) که باز هم کمک عثمان همراه ما بود صاحبکار پایان یک روز کاری را اعلام کرد و ما به طبقهء بالا آمدیم و به سختی لباسهایمان را عوض کردیم...
وقتی به خانه رسیدم از فرط خستگی نتوانستم رختخوابم را پهن کنم و بدون تشک و لحاف و حتی عوض کردن لباس دراز کشیدم..از فرط خستگی خوابم نمی برد.همهء اعضای بدنم درد می کرد .من سی سال کارمندی کرده بودم و هرگز طعم کار سخت را نچشیده بودم.اینجا بود به یاد فعالان سیاسی رژیم گذشته افتادم که برای پذیرفته شدن مجبور بودند حد اقل شش ماه کار سخت (مثل کار در کوره پزخانه) انجام بدهند تا تلخی و سختی کارگری را درک و لمس کنند.ابتدا تصمیم گرفتم که این کار را رها کنم.بعد از یک طرف نیاز به پول و از طرف دیگر آشنایی بیشتر با زندگی کارگری مرا بر آن داشت که این کار سخت را ادامه بدهم.
............................................................................................
من در هفتهء اول اکثر کارها یی را باید انجام می دادم یاد گرفتم .خوشبختانه بدن من هم (شاید به اعتبار ورزش های سنگین دورهء جوانی) مقاومت کرد و صاحبکار به من گفت که تو مثل جوان ها کار می کنی و می توانی کارت را ادامه بدهی.....اما من احساس می کردم هر روز که می گذرد حس کار در من کم می شود و روزبه روز به یک آدم ماشینی تبدیل می شوم.مثل دوندهء دو ماراتن که از کیلومتر 20 به بعد مغزش فقط فرمان دویدن می دهد و تکنیک و تاکتیک فراموش می شود...با کذشت زمان احساس می کردم که پوست دستهایم کلفت تر و زبر و سیاه شده است.امتداد ناخن هایم هم مثل ناخنهای عثمان سیاه شده بود و با شستن پاک نمی شد .گاهی حتی فکر شستن دستها از نظرم خطور نمی کرد.دیگر مثل روزهای اول شستشوی دستها قبل از ناهار خیلی مهم نبود .وقتی هم برای انگشت زدن به پلیس می رفتم گاهی دستگاه انگشت خوان هویت مرا تشخیص نمی داد مثل خیلی دیگر از ایرانی ها که انشائات (عمله گی) می کردند.احساس می کردم من هم مثل عثمان اختیار آب دماغم را از دست داده ام شبها هم از ترشحات بی اختیار بذاق دهان بالشم خیس می شود.و گاهی در دو طرف امتداد لبهایم زخمهای خونی ایجاد می شود.حالا دیگر با سگ کارگاه هم آشنا شده ام و هر روز از ترسم به آن غذا می دهم.دیگر سردرد ناشی از بوی اسید آزارم نمی دهد و بخشی از وجود من شده است.
صاحب کارگاه آدم نسبتا قابل قبولی ست.در اخر هر هفته حقوق ما را می دهد.او هم می داند که پیدا کردن کارگر برای این کار سخت به راحتی میسر نیست.شاید به همین دلیل هوای ما را دارد.
هنوز نگاه های عثمان گرم و دلنشین است.حالا می دانم که او 9 فرزند دارد و هنوز اجاره نشین است.او بیش از بیست سال است در این کارگاه که رشد قابل قبولی ندارد کار می کند و باید خرجی عائله و کرایخ خانه اش را از این کار دربیاورد.
سردرد امانم را بریده بود که با صاحب کارگاه در میان گذاشتم .او در جواب گفت=
اگر این کار ضرر داشته باشد نمی گذارم پسر و عروسم در اینجا کار کنند......خودم هم خیلی مواظب سلامتی ام هستم.
من مجبور بودم این حرفها را باور کنم.و با خود می گفتم حتما این عارضهء شیمیائی زمان جنگ است که حالا عود کرده و آزارم می دهد.ولی در حال حاضر در کشوری زندگی می کنم که اگر صحبت از جنگ و... بکنم هیچ کشور سومی حاضر به پذیرش من نخواهد بود.کما اینکه خیلی از ایرانی ها بیش از ده سال است که در انتظار کشور سوم هستند ولی این کار نشده است.این افراد همگی قبولی یو-ان دارند و هنوز در برزخ ترکیه سرگردانند.بدبختی بعضی از این افراد در این است که برای بالا بردن کیس پناهندگی شان خود را عامل جنگ مسلحانه معرفی کرده اند وراه برگشتی ندارند .هرچند یو-ان دقیقا می داند این حضرات خالی بسته اند و بعضی شان حتی اسلحه را از نزدیک ندیده اند.
حالا چندین ماه است که من در آن کارگاه کار می کنم .در این مدت افراد زیادی برای کار به این محل آمده اند ولی به خاطر سختی هایش نتوانسته اند این کار را ادامه بدهند.صاحب کارگاه هم مرتب از من می خواهد که برای کارگاه کارگر ایرانی و افغانی پیداکنم.ولی من ارتباطم با همه قطع شده است چرا که هر روز وقتی از سر کار برمی گردم چنان خسته و درمانده می شوم که توان سر زدن به دوستان را هم ندارم.
من در کارم آن قدر پیشرفت کرده ام که حتی با دستگاه خشک کن وو دستگاه بزرگ هم کار میکنم.عثمان اسم این دستگاه را (خرس ) گذاشته وهمیشه به من سفارش می کند مواظب لگد های آن باشم.این دستگاه خیلی بزرگ و سنگین است که هروقت بخواهیم پایین بیاوریم احتمال رها شدن و ضربه زدن را دارد .تا حالا دوبار از دست من در رفته که من اهرم دسته را رها کرده ام وکار به خیر گذشته است.
عثمان هر وقت دستگاه خشک کن را روشن می کند.انگشت اشاره اش را خشک و با انگشت شست کلید را می زند. این دستگاه 360 ولت برق دارد و اگر خدای نکرده کسی را بگیرد کارش تمام است.
حالا دیگر من یک کارگر حرفه ای و کار بلد شده ام .وقتی برای ناهار می روم پشت سر عثمان و بدون شستن دستهایم غذا می خورم . دیگر آب دهان و دماغم جاری ست و اهمیتی به آن نمی دهم.حالا وقتی در استکان چرب و روغنی چایی می خورم حالم بد نمی شود .و از اینکه آب دماغم در پره وسطی دماغم ماسیده ناراحت نیستم.حالا باز هم طبقهء دوم مثل روز اول کثیف و پر از گرد و خاک است و من توجهی به آن ندارم.من فقط به دو موضوع فکر می کنم .اول این که کارکنم و پول بگبرم و دو دیگر این که حس کارگر بودن را در وجود خودم حفظ کنم .هرچند مدتهاست به این یکی توجهی ندارم.من باید پول گزاف آب و برق وکرایهئ منزل بدهم وبرای همین باید کارکنم......
..........................................................
دیروز یکنبه بود .با جمعی از ایرانی ها به حمام آب گرم رفتیم.وکلی خستگی در کردیم.الان سرحال و زودتر از همیشه در استگاه منتظر صاحبکارم.وقتی سوار ماشین شدم ازچهره صاحبکار خواندم که خیلی ناراحت است.دلیلش را پرسیدم. آهی کشید و گفت=دیروز برای انجام یک سفارش خاص عثمان را برای کمک به کارگاه آوردم.دستگیرهء دستگاه بزرگ رها شد و دو تا لگد به دست عثمان زد ودست عثمان شکست.او را به بیمارستان بردم و دستش را عمل جراحی کردند وباید حد اقل یک ماه استراحت بکند.این را گفت و آهی کشید و گفت=علی تو که می تونی کارهای عثمان را انجام بدهی؟
من در فکر عثمان بیچاره بودم که 9 تا فرزند دارد.عثمانی که با نگاه های گرم خود مرا به کار دلگرم می کرد و هرجا که گیر می کردم به کمکم می آمد و می گفت=من عثمان توعلی .ما باید به هم کمک کنیم.. و الحق همیشه به همه کمک می کرد. حالا عثمان نیست و درست از نقطه ای آسیب دیده بود که همیشه به من سفارش می کرد در موقع کار با دستگاه خرس مواظب لگد آن باشم. صاحب کارگاه نگران انجام سفارشات مشتریانش هست.صنعت این چیزش بد است که همه به هم وابسته هستند و اگر یکی لنگ بزند بقیه از کار خوانهد ماند.......
چاره ای نداشتم جز این که به صاحب کارگاه اطمینان بدهم که همهء کارها به خوبی پیش خواهد رفت.
صاحب کارگاه لحنش عوض شد وبا چهره ای بشاش گفت که یک کارگر جدید ایرانی پیدا کرده ..... و مسیر همیشگی اش را عوض کرد که او را هم سوار کند.لحظاتی بعد جوانی خوش اندام و رشیدسوار شد. اسمش ایرج بود و وقتی دلیل آمدنش را پرسیدم گفت=من دانشجوی سال آخر پزشکی هستم.در نشریه ء داخلی دانشگاه مقاله ای در مورد مذاهب نوشتم که رئیس عقیدتی دانشگاه مرا که فرزند شهید هم هستم مهدورالدم خطاب کرد ومی خوست تحویل دادگاه بدهد که مجبور شدم قاچاقی و با پرداخت سه میلیون تومن از کشور خارج شوم.....من به طرف صندلی عقب برگشتم که او را بیشتر برانداز کنم.او با دیدن من نگاهش را از من دزدید و به بیرون نگاه کرد.
وقتی با کارگرد دانشجو به طبقهء بالا رفتیم یک جفت چکمه به او دادم.او با تعجب به گرد وخاک وآشغال های کف زمین نگاه می کرد.او قول داد که همان روز آنجا را نظافت کند.وقتی پس از اولین دور کار برایش چایی بردم با اکراه نگاهی به استکان روغنی انداخت و از خوردن چایی امتناع نمود و گفت=تا فرصت هست بروم بالا را نظافت کنم.در طول روز مراقب کارهای او بودم که دچار مشکل نشود.
موقع ظهر صاحب کار کوپن غذا داد که به ناهار برویم.من بدون معطلی در صف سلف سرویس ایستادم و او برای شستن دستهایش رفت.و دیدم مثل روز اول کاری ما چند بار دستانش را شست.وقتی غذایش را گرفت به جای نشستن در روبروی من در کنار من نشست (همان کاری که من روز اول با عثمان کردم).....
روز دوم احساس کردم که بدنش خسته و کوبیده است به همین دلیل تا می شد کمکش کردم.وقتی از سختی کار با او صحبت کردم.گفت که حقوق پدرش را مادرش می گیرد و زندگی جداگانه ای دارد و کسی نیست که به او کمک مالی بکند و او مجبور است با سختی کاربسازد......من وضعیت او را به خوبی درک می کردم .تصمیم گرفتم که هرچه زودتر او را با کارها آشنا کنم.یکی از کارها آشنایی با خشک کن بود .او را به کنار دستگاه بردم و پس از پر کردن دستگاه انگشت اشاره ام را خشک کردم و با انگشت شست کلید دستگاه را زدم.او با تعجب نگاه می کرد .من توضیح دادم که 360 ولت برق در این دستگاه جریان دارد و باید قبل از دست زدن به کلید دستت را خشک بکنی....
در مرحلهء دوم از او خواستم دستگاه خشک کن را روشن بکند.او انگشت اشاره اش را پاک و با انگشت شست دستگاه را روشن کرد.
.................
حالا نزدیک به یک ماه بود که بی حضور عثمان کار می کردیم .من دلم می خواست به ملاقات عثمان بروم ولی صاحب کار که به قول پسرش در 5 سال گذشته حتی یک روز به فرزند و عروسش مرخصی نداده بود امروز و فردا می کرد.
بالاخره اصرار من کارگر افتاد ومقداری میوه و شیرینی خریده و به منزل عثمان رفتیم.منزل عثمان در یک محلهئ فقیر نشین در حاشیهء شهر بود.عثمان با دیدن ما خیلی خوشحال شد.او دستش به گردنش آویزان بود ومعلوم بود که هنوزدستش خوب نشده است.بچه های عثمان با دیدن صاحبکار دور او جمع شدند و او در حالی که میوه وشیرینی ها را به آنها می داد با بچه ها مشغول بازی شد. احساس کردم که صاحبکار با رها به ملاقات عثمان آمده و بچه هایش با آشنا هستند.
من به نزدیکی عثمان رفته و در کنار او نشستم.می خواستم از نگاه های گرم او انرژی بگیرم.وقتی از نزدیکتر به چهرهء او دقیق شدم نه اثری ازبذاق دهان در دور لبانش بود ونه آب دماغ در پرهء وسطی دماغش ماسیده بود.دستانش سفید شده بود و ترک های دست و سیاهی های ناخنهایش از بین رفته بود. سفیدی صورتش هم کاملا به چشم می زد......
دقایقی بعد از منزل عثمان خارج شدیم.قرار بود به دیدار یکی از دوستان قدیمی که تازه به شهر ما آمده بود بروم.وقتی با او روبرو شدم برخلاف همیشه که به گرمی با من رو بوسی می کرد صورتش را به عقب برد وسرماخوردگی را بهانه کرد.لحظاتی بعد گفت=فلانی این چه وضعیه؟ چه بلایی به سر خودت آورده ای؟...با تعجب گفتم=
مگر چی شده؟...گفت=لبت...دماغت... دستت.... چه به روز خودت اورده ای؟.... نکند تو هم مثل بعضی ها در اینجا معتاد شده ای؟.....
گفتم= راستش من در یک کارگاه روکش استیل و نیکل کار می کنم. سر وکارم با اسید است ولی صاحبکارم میگه ضرری ندارد.......حتی پسر و عروسش هم با ما کار می کنند.
دوستم با حسرت نگاهم کرد و گفت=چقدر حقوق می گیری؟ گفتم= هفته ای 200لیر...گفت = سختی کار چی؟..گفتم =هیچی.... او نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و در ادامه گفت= این خانه را با اشیا (وسایل منزل )یکی از دوستان برایم اجاره کرده.نمخوای ببینیش؟....من همراه او بلند شدم و به تماشای اشیا و اتاق های منزل او پرداختیم....وقتی به آینهء بزرگ و براق هال رسیدم در مقابل آن ایستادم. مدتها بود در مقابل آیینه ای به این فراخی و روشنی قرار نگرفته بودم.....زخمهای کوچک صورتم کاملا نمایان بود...زخمهایی که از تراوش اسید به صورتم ایجاد شده بود...آب دماغم در پره وسطی ماسیده بود....امتداد لبهایم قرمز وآبدار و زخمی بود....کمی دقیقتر شدم....من به جای خودم تصویر عثمان را در آیینه می دیدم...همان تصویری که روز اول از او در ذهنم ثبت کرده بودم ...در امتداد تصویر عثمان گاهی سایه روشنی از ایرج دانشجو نمایان می شد......... پایان.25/2/2014 آنکارا
12121Like ·  · Promote

عنکبوت

(عنکبوت)
اشاره+ در دوره دبیرستان دبیری داشتیم به نام رحیم رئیس نیا/ایشان گاهی می گفت که قانون مثل تار عنکبوت است.کوچکتر ها و ضعیفتر ها را می گیرد و به بزرگان و قدرتمندان نمی تواند آسیبی برساند.یک روز در کلاس درس صحبت از شعر شد و یکی از همکلاسی ها گفت=فلانی شاعر است.آقای رئیس نیا مرا برانداز کرد و گفت= یکی از شعرهایت را بخوان.... من یک بیت شعر برایشان خواندم.ایشان با دقت گوش کردند و فرمودند=هفتهء آینده شعری در وصف عنکبوت بنویس.خندهء همکلاسی ها عرق شرم را بر صورتم جاری کرد ولی آقای رئیس نیا خیلی جدی گفت=منظورم همین قانون است.وخندهء تمسخر آمیز همکلاسی ها قطع شد و من نفس راحتی کشیدم.برای هفتهء آینده این شعر را آماده کردم البته نسخهء اصلی آن به همراه صدها شعر و کتاب و نواردر هجوم ماموران اطلاعات به منزلم در کرمانشاه به غارت رفت.(سال 63)که در میان نوارها تعداد قابل توجهی از صحبت های استاد شهریار هم بود که البته سالها بعد از این شعر خودم ضبط کرده بودم ونسخهء دومی نداشت.
حالا امروز این شعر به ذهنم دویده و تا آنجا که به یادم می آید تقدیم می کنم. این را هم اضافه کنم که بعدها معلومم شد همین آقای رییس نیا نویسنده ای توانا هستند و کتاب (تبریز مه آلود) از کارهای ارزشمند ایشان هست.
ای عنکبوت مردنی و زشت و ناتوان
دارم سوالکی
این تارهای پوچ برای که ساختی
دانی که تار تو زخودت ناتوانتر است
گر قدرتی ست در تو به تاری که می تنی
گنجشککی به دام بینداز و بعد از آن
من هم به تارهای تو تعظیم می کنم
زین پس همیشه نام تو تکریم می کنم
دانم ولی که قدرت این کار در تو نیست
تو تار می تنی که شود دام پشه ای
هرگز به دام تو نشود مرغکی اسیر
گنجشکها همیشه زدام تو ایمن اند
.......
جنبید عنکبوت به تارش و حرف زد
من گرچه عنکبوت ضعیفم وناتوان
دانم که تار من زخودم ناتوان تر است
گنجشککی به دام من افتاد بعد از آن
دام مرا به همره اندام خویش برد
دانم که مرغ نیست به دنیا به فکر من
اما همیشه در دل یک پشه رعب من
یا سایه ام همیشه به دنبال موری است
آخر همیشه قوت من از پشه می رسد.......ا
البته آنچه ذهنم یاری کرد نوشتم وباز می گویم نسخهئ اول بهتر بود.
هفتهئ بعد وقتی آقای رییس نیا به کلاس آمد اول به دنبال من گشت وگفت=نوشتی؟ گفتم بله آقا.گفت بیا بخوان.من آنروز برای اولین بار در مقام یک شاعر جلو تخته سیاه رفتم واین شعر را خواندم.آقای رییس نیا با دقت گوش می کرد.پس از پایان شعر سکوت در کلاس حاکم شد .عده ای منتظر بودند که آقای رییس نیا به من پرخاش کند و بگوید=بچه جان این چیه نوشتی.. تا آنها بخندند.ومن نگران تر از همه که آنروز شاعر بودن وشاعر نبودنم باید رقم می خورد.سکوت سنگین و توقف زمان خیلی آزارم داد تا اینکه آقای رییس نیا گفتند= دوباره بخوان.من احساس سبکی کردم گویی بار سنگینی از دوشم برداشته شد.وقتی قرائت مجدد شعرم تمام شد آقای رییس نیا دست زدند واز همکلاسی هایم خواستند مرا تشویق کنند....... آن روز اقای رییس نیا فقط در مورد شعر من صحبت کردند وروز بعد دبیر دیگری به نام آقای قرهبیگلو وقتی وارد کلاس شد گفت+پوربزرگ کیه؟ من دست بلند کردم .او هم از من خواست که شعر عنکبوت را بخوانم.بعد خودش شعری از خودش خواند وگفت.که خودش هم شاعر است.و این گونه زندگی شعری من رقم خورد و من امروز وارث رییس نیاها و قره بیگلو ها و شهریار هستم...........ببخشید کمی طولانی شد.1/3/2014 و 10/12/1392 که روز تولد من هم هست
Like ·  · P