۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

شاعر لجوج

زل........
عمر من کاسهء کجدار و مریز
نه ذلیلم به زمانه نه عزیز
نه دلیلی به حیات است مرا
نه از این هستی بد راه گریز
همه جا درد چه دردی جانکاه
همه دم اشک چه اشکی شب خیز
دل ز امید و رجا خالی شد
تا که شد از غم حرمان لبریز
شوق هستی به دلم دیگر نیست
دیگر ای دل ز چه باید پرهیز
همه جا پر شده از آیهء یاءس
نیست انگیزهء هستی انگیز
نه صفاهان وطنم شد امروز
و نه اکرام شدم در تبریز
نه مرا همدم شیرین سخنی
و نه اقبال خوشی چون پرویز
طالعم نحس چو بخت فرهاد
عیش فرار به سان شبدیز
بچه هایم همه با من دمسرد
نیش برجان بزند همسر نیز
وه که پنجاه بهار هستی
همگی سردترند از پاییز
نه هنر داد من مسکین داد
نه بیرزد هنر اینجا به پشیز
بی هنر مسند قدرت دارد
چه عزیز است همان بی همه چیز
فقر در جامعه پرچم زده است
وز فساد است زمانه لبریز
دل به درد آمده از جور زمان
تا به کی این همه کجدار و مریز
تا به کی این همه در خود مدفون
تا به کی این همه با دل به ستیز
از خموشی به ستوه آمده ام
ای شهادت به دلم جراءت ریز
تا مگر وافی گستاخ و لجوج
گردد از شعر خودش حلق آویز
علیرضا پوربزرگ (وافی)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر