۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

ماکارونی

 January
...ماکارونی....
وقتی صاحب پانسیون با یک شقه گوشت راستهء گوسفند وارد شد و با غرور و محبت اعلام کرد که این گوشت را بخاطر آغاز سال نو میلادی برای شما گرفته ام نه تنها من که همه مسافران پانسیون با ناباوری به آن خیره شدیم.صاحب پانسیون به طرف من آمد و شقهء گوشت را تحویل من داد و گفت=
زحمت پختش با شما..
من شقهء گوشت را از او گرفتم و پس از سبک -سنگین کردن آن متاع قابل توجه گفتم=
چشم
ایرج که بانگاه متعجب من و صاحب پانسیون را زیر نظر داشت جوگیر شد وگفت=
برنجش هم با من .برنج ایرانی.
مسافران پانسیون این بارنگاه های تحسین آمیز خود را به سمت ایرج حواله کردند.یکی از مسافران قدمی جلو برداشت و گفت=
من که از ماه رمضان تا امروز گوشت نخورده ام.یکی دیگراز مسافران رو به او کرد و گفت=
آن هم به برکت بلدیه(شهرداری) بودکه در ماه رمضان افطاری می داد.نفر نشسته روی مبل هم تکانی به خودش داد و با لحن غرور آمیزی گفت=
لا اقل صاحب کار ما هر از گاهی یک وعده غذای گوشتی به ما میده!پس از لحظه ای مکث ادامه داد=
هر چند سه ماهه که دستمزد ما را نداده است.
من دیگر معطلی را جایز ندانستم.به سرعت گوشت را به آشپزخانه برده و با یک قابلمه و یک لیوانبه سمت ایرج برگشته و از او خواستم که به اندازهء 7نفر برنج ایرانی بدهد.ایرج کمد زیپی خود را باز کرد و کیسهء برنج را جلو من گذاشت و گفت=
حامد جان بفرما..این برنج را مادرم آورده.هر چقدر دوست داری بردار.
من پس لز تشکری مهرآمیز از ایرج 8لیوان برنج را با لیوان کیل کردم و داخل قابلمه ریختم و به آشپزخانه برگشتم.نگاهی به ظروف آشپزخانه کردم .وسایل آشپزخانه ناقص بود .برای شام دو تا ظرف بزرگ نیاز داشتیم که در یکی گوشت و در دیگری برنج درست کنیم .به همین دلیل به سالن برگشتم و خطاب به حمید که 8سال در ترکیه زندگی کرده وهنوز وضعیتش معلوم نیست
گفتم=حمید جان تو ترکی استانبولی خوب بلدی.برو از همسایه ها دو تا قابلمه قرض بگیر.
حمید پس از کمی نگاه مردد به من به سراغ همسایه ها رفت و با دو قابلمهء بزرگ برگشت.
حالا دیگر همهء اعضای پانسیون مطمئن شدند که امشب چلو گوشت مفصلی خواهند خورد.
یکی از دوستان پرسید=حامد جان غذا کی آماده می شه؟
نگاهی به ساعت دیواری کج نصب شده در سالن انداختم ساعت 2/5بعد از ظهر بود ..پس از یک محاسبهء سر انگشتی گفتم=
حدود ساعت 8شب.صاحب پانسیون گفت =زوده بذارش برای 10 شب.
ایرج گفت=امشب در قیزیل آی جشن مفصلی از طرف شهرداری برگزار میشه ما میریم آنجا.شاید دیر بیاییم.اگر دیر شدشام ما را نگهدارید.
یکی دیگر گفت=من هم میرم اولوس من هم دیر میام.
دقایقی بعد همه از منزل خارج شدند .من و حمید هم به آشپزخانه رفتیم.
به سرعت گوشت و پیاز و سیر و ادویه را آماده کردیم.برنج را هم داخل ظرف آب ریختیم و مشغول کار شدیم.
در پانسیون جمعا 8 نفر بودیم .یکی از دوستان شدیدا وسواسی بود ومطمئن بودم که دست به غذای ما نخواهد زد .غذایی هم که تدارک شده بود حتی برای 12نفر هم کفایت می کرد.هر بار به غذای داخل دیگ نگاه می کردم مطمئن می شدم که نه تنها همه سیر خواهند شد بلکه اضافه هم خواهد ماند وبا خود می گفتم که غذای اضافه را هم من و حمید فردا ظهر خواهیم خورد.
حمید لب تابش را به آشپز خانه آورد و در حالی که ترانه ای پخش می شد گفت=
حاند میدونی صاحب پانسیون گوشت را از کلیسا گرفته؟
گفتم = چه اشکالی دارد بازهم دمش گرم که آورده تا همه بخوریم.در پانیون علی.. روز عید قربان هرچه گوشت آورده بودند علی برای خودش برداشت و به ما هیچی نداد.
گفت= اون که خیلی گدا بود .میگن حتی پانیونش را هم از کلاه برداری از یک ایرانی پیرمرد به دست آورده!
گفتم=این بحث را ولش کن حواست به غذا باشد که نسوزد.
ساعت 9 شب بود که گوشت پخته و تقریبا آماده شد.حمید از من خواست که لقمه ای بردارد و با نان بیات دیشب بخورد.گفتم=
اگر الان یک لقمه بخوری اشتهایت کور می شه و نمی توانی شام بخوری.
حمید با بی میلی کناری نشست و با لب تاب مشغول شد.
وقتی آب قابلمهء برنج به جوش آمدبا کمک حمید برنج خیس خورده را داخل آن ریخته و پس از آماده شدن آنرا از صافی رد کردیم. روغن ته قابلمه به صدا در آمد وسیب زمینی های بریده و هم قد را کف آن خواباندیم.
زمانی که برنج را داخل قابلمه ریخته و دستمالی را به عنوان دم کن روی آن گذاشتیم من خیالم راحت شد که کار آشپزی به خوبی پیش رفته و جای نگرانی نیست.شعلهء قابلمهء گوشت را هم کم کردم.دیگر کاری نداشتیم و منتظر دم کشیدن برنج و آمدن دوستان شدیم.
در این حال یکی از دوستان وارد پانسیون شد.او به گفتهء خودش قهرمان ورزشهای رزمی کشور بود و الحق هیکل درشت و ورزیده ای داشت.وقتی به او مژده دادیم که امشب او هم مهمان صاحب پانسیون است با خوشحالی به طرف قابلمه رفت و در قابلمهء گوشت را برداشت و گفت=
به به چه غذای خوشمزه ای!
گفتم= تو که هنوز نخوردی. از کجا معلومه که خوشمزه است؟
گفت=برای من که 6 ماه است هر شب ماکارونی یا نیمرو می خورم هر غذایی غیر از ماکارونی خوشمزه خواهد بود.
او استدلال قابل قبولی ارائه کرد. الالبته نه تنها او بلکه اکثر ما در پانسیون یا ماکارونی می خوریم یا نیمرو.البته گاهی هم سیب زمینی آب پز به عنوان تنوع وارد گردونهء غذایی ما می شود.
من از او خواستم که تا آمدن سایر بچه ها منتظر بماند .او سیگاری آتش زد و در حالی که از فلاکس چایی می ریخت گفت=
امشب شهرام هم میاد پیش ما.حمید از او پرسید=کدام شهرام؟
گفت= شهرام شکمو.مثل این که کرایه نداده صاحب پانسیونش بیرونش کرده!
گفتم= همه که مثل صاحب پانسیون ما نمی شن که به همهء بی پولها پناه بدن!
حمید گفت= در هر صورت قدمش روی چشم.
دوست ورزشکارمان لیوان چایی اش را با 7و8 تاحبه قند برداشت و به اتاق خود رفت.
در این حال تلفن حمید زنگ زد حمید هر لحظه که حرف می زد رنگ از رخسارش می پرید و هیجان کلامش بیشتر می شد .وقتی گوشی را قطع کرد بدون مقدمه رو به من کرد و گفت=
گفته بودم که دو تا خانم ایرانی با سه تا بچه در یک خانهء ویرانه و بی امکانات زندگی می کنند؟
گفتم بله گفته بودی. حالا چی شده مگر؟
گفت=صاحبخانه شان آمده و می خواهنددر این سرما و این وقت شب آنها را بیرون کند.
.........پایان قسمت اول////وافی
5Like · · Pro
103Like ·  · P

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر