۱۳۹۶ دی ۶, چهارشنبه

شهر تهران پایتخت موشهاست


خبرهای رسیده حکایت از فراوانی ...موش...در سطح تهران است...
...
بازنویسی یک شعر قدیمی...زمانی حتی ستادی برای مبارزه با موش تشکیل شد ولی امروز روز حکومتیان چنان درگیر جنگ قدرت هستند که وظیفه ی اصلی شان را فراموش کرده اند.
..
.مثنوی موشها
...
شهر تهران پایتخت موشهاست
موشهایش همقد خرگوشهاست
هرکجا پا می نهی آنجاست موش
در همه سوراخها پیداست موش
موش نه حیوان خیلی بی حیا
موش نه بر جان ما درد و بلا
ناقل صدگونه بیماری ست موش
عامل بدبختی و زاری ست موش
گاه با طاعون پذیرایت شود
قاتل مامان و بابایت شود
بچه ات را گاه راحت می کشد
او بدون استراحت می کشد
می زند گه مهر سالک بر رخ ات
می کند اخلال در کار مخ ات
گرچه این موش است در سوراخ گم
می شود گاهی همانند اتم
می کشد هرجا نفس کش هست موش
می شود با ساس و کک همدست موش
بنشن و قند و شکر را می برد
از اتاقت سیم و زر را می برد
موش هم باشد یقین سرمایه دار
هست فکر و ذکر او هم احتکار
دارد او صدها تشابه با بشر
ما بشر داریم اینجا تا بشر
موش باشد همطراز محتکر
مردم از این محتکرها منزجر
می کند غارت تمام هستی ات
زهر می ریزد به کام هستی ات
در خراسان در لهستان در هلند
زن ز ترس اش می کشد جیغ بلند
باز کن ایدوست اینک گوش هوش
محتکر باشد یقین همدوش موش
هردو را باشد هدف تاراج تو
می رباید از سر تو تاج تو
این دوتا گرگند در تشریف موش
گرگ باشد بهترین تعریف موش
موش دارد صد تشابه با بشر
ما بشر داریم لابد تا بشر
صد فغان از موش انسان چهره باد
کار ما امروز با آنان فتاد
این گرانی هدیه ی آن موشهاست
خواب ما سنگینتر از خرگوشهاست
گشته اند این ناکسان همدست موش
نیست همدردی کند این قصه گوش
...
مژده ای تهران در این روز مباح
شد ستاد جنگ با موش افتتاح
باید از این دم به جنگ موش رفت
از لویزان تا سه راه شوش رفت
جوشن پیکار را برتن کنید
نک چراغ جنگ را روشن کنید
الامان از موش موذی الامان
از همین با هوش موذی الامان
می شود هر روز تعدادش فزون
دل شده از خیل او دریای خون
موش راحت می نماید ازدواج
ازدواجش نیست دردی لاعلاج
موش در یکسال پانصد تا شود
لیک انسان دم به دم منها شود
موش دارد خانه و کاشانه ای
لیک انسان را نباشد خانه ای
شرط زوج موش پول و خانه نیست
با طبیعت کار او بیگانه نیست
ازدواجش با شروط و چانه نیست
شرط او اصلا جهیز و خانه نیست
نیستند آنها به همدیگر غریب
نیست در این امرشان شرط عجیب
با طبیعت سازگاری می کنند
در اور خویش یاری می کنند
زان جهت هر روز افزونتر شوند
فاتحان چهره گلگونتر شوند
هست در تنظیم آمار بشر
موش از انسان سه برابر بیشتر
لیک انسان در امور ازدواج 
هست در قید شروط لاعلاج
این شروط از را عقل و هوش نیست
کم اذیت تر ز رنج موش نیست
تف برآنکو هست با موشان شریک
می دواند موش در هر کار نیک
کاش یابد درمیان ما رواج
راحتی در امر خیر ازدواج
یک ستاد مقتدر برپا شود
شرطها از زندگی منها شود
تا جوانان همت غائی کنند
در بر موشان صف آرائی کنند
می شود آنروز انسان مقتدر
نه بماند موش نه یک محتکر
گر بیفتد موش از جوش و خروش
محتکر هم می رود سوراخ موش
..
وافیا کوتاه کن این داستان
کن به فریاد جلی این را بیان
داد و صد فریاد از این موشها
موذی و پررو و بی دین موشها
شعر قدیمی

۱۳۹۶ دی ۳, یکشنبه

رجزخوانی مرغ


یک خاطره از خانم روحپرور


یک خاطره
...
امروز در ص پاتوق قدیمی ها عکس خانم روحپرور منتشر شده بود..مرا یاد خاطره ای انداخت...
در سال 50 یا 51 که همراه تیم آذربایجان شرقی برای مسابقات قهرمانی کشور به تهران رفته بودیم..چون مسابقات بعد از ظهرها برگزار می شد با بچه های تیم تصمیم گرفتیم که به تئاتر لاله زار برویم..البته در ایام مسابقات باید به دستور مربی تیم (مرحوم خیابانی) باید در امجدیه می ماندیم و استراحت می کردیم..با این حال به همدیگر قول دادیم که رفتن به لاله زار را از مربی پنهان کنیم...و با اطمینان خاطر به لاله زار و تئاتری که خانم روحپرور آواز می خواند رفتیم...
هنوز درب سالن باز نشده بود و ما در سالن ورودی منتظر بودیم که خانم روحپرور هم وارد شدند و در کنار من نشستند..من بیشتر از دوستانم احساس غرور و شادمانی داشتم که خانم روحپرور در کنار من نشسته اند...لحظاتی بعد خانم روحپرور رو به من کرد و گفت :
سیگار داری؟
من با هیجان گفتم : نه..اما الان برایتان می آورم..
و بلافاصله بلند شدم و دم در از کنترلچی بلیط اجازه خواستم و به بیرون از سالن رفتم و با 2 ریال 2 نخ سیگار وینیستون و یک جعبه کبریت خریدم و برای خانم روحپرور آوردم...ایشان در همان سالن سیگاری را روشن کرد و مشغول کشیدن شد..
آنروزها خانم روحپرور معروف بود به ام کلثوم ایران و ما از شنیدن آواز لذت بردیم و با شوق به امجدیه برگشتیم..
موقع ناهار مربی تیم سر میز ما حاضر شد وگفت :
در لاله زار خوش گذشت؟
همه با تعجب به هم نگاه کردیم...در جمع ما فقط یک نفر حاضر نبود ..و مشخص شد این خبر توسط به مربی رسیده است..البته همه می دنستیم که او خبرچین مربی ست ولی از او قول گرفته بودیم که این راز پنهان بماند..
آن سال مسابقات قهرمانی کشور با حضور چند تیم مهمان از جمله پاکستان که دونده ی معروفش عبدالکریم در رشته ی من حضور داشت او از معدود دوندگانی بود که همیشه باپای برهنه و بدون کفش می دوید...و تیمهای ترکیه و تیمی از امریکا حضور داشتند و مربی ما به نتایج تیم ما حساس بود..که خوشبختانه تیم آذربایجان اول شد...و مربی ما دیگر پیگیر خلاف ما نشد..
در هر صورت من صدای روحپرور را دوست داشته و هنوز دوست دارم و گاهی ترانه هایش را گوش می دهم..
در مورد زندگی بعد از 57 روحپرور هم شنیدم آخر عمری مشکلات روحی پیدا کرده بود و در پلیس راه یکی از شهرهای شمالی ایران گدائی می کرد...
متاسفانه ما ملت قدر شناسی نیستیم و امثال روحپرور ها به جای آنکه از طرف ملت حمایت بشوند به راحتی طرد می شوند و سخت زندگی می کنند...
یادش گرامی
25/12/2016

۱۳۹۶ دی ۱, جمعه

جانباز.محمد داوود افغان..فیلمبردار علی وافی....alivafi..Mohammad davood ...

سفرنامۀ قونیه..قسمت پنجم..محمد داوود افغان

....
سفرنامۀ قونیه
قسمت پنجم(آخری)
دردنامه..
..
هتل ما در کوچه ای در نزدیکی مزار مولانا بود.در انتهای کوچه مردی که یک پا نداشت بساط واکسی راه انداخته بود..ما روز اول ارتباطی با او نداشتیم.روز دوم به طور اتفاقی متوجه شدیم که این شخص فارسی صحبت می کند.من سر صحبت را با این شخص باز کردم.و در همان جملات اول متوجه شدم که او مجروح جنگی ست ویک پایش را روی مین از دست داده است..
من که سالها خاطرات شهدا و جانبازان  ارتش را نوشته ام ..بر این موضوع حساس شده و خاطراتش را ثبت کردم و اجازه خواستم که آنرا منتشر کنم..ایشان موافقت کرد و من در اینجا عکس و فیلم این بزرگوار را که به سختی زندگی می گذراند و اسیر خواب بدون بیداری سازمان ملل هست منتشر می کنم..امیدوارم افرادی که مدعی دفاع از حقوق بشر هستند آستین همت بالا بزنند و به کمک این جانباز ارزشمند بشتابند.
این فرد 8 سال است که در ترکیه به سر می برد و در حالی که یک صاحب کیس تراجنسی در کمترین فرصت به کشور سوم منتقل می شود..او و خانواده ی 5 نفری اش در این گوشه مانده اند و کسی از این مظلومان حمایت نمی کند..
پایان سفرنامه
علیرضا پوربزرگ وافی
23/12/2017

سفرنامۀ قونیه..قسمت چهارم

سفرنامۀ قونیه
...
قسمت چهارم
 تربت شمس تبریزی یا قدمگاه شمس
..
مردم قونیه این محل را مزار و تربت شمس تبریزی می دانند. این مزار در داخل مسجدی به همین نام قرار دارد.وسنگ نوشته هائی که در بیرون بنا نصب شده است.نشانگر این موضوع است که اینجا مزار اصلی شمس تبریزی ست.
من از خواندن این مطلب دلم به درد آمد .چرا که خودم در در ایران به مزار واقعی شمس تبریزی رفته و بی واسطه این موضوع را می دانم.
بی اختیار این مطلب در ذهنم دوید :
در این ایام هزاران ایرانی به قونیه می آیند والبته کار بسیار خوبی می کنند و من به تمامی آنها زیارت قبول می گویم..اما اگر این دراویش و عرفا همت بکنند و مزار شمس تبریزی را در خوی زیارت کرده ام و اینرا هم می دانم که تعدادی از هنرپیشه های معروف یکبار مراسمی در خوی برپا کرده و نام و یاد شمس تبریزی را گرامی داشتند..اما من طرف صحبتم عرفا و دراویش است که عاشق شمس هستند و می توانند بدون کمک دولت ایران که اهمیتی به این مسائل نمی دهد..بر رونق مزار شمس تبریزی همت کنند و مزار این عارف بی نظیر را ترمیم و برای مسافران خارجی آماده ی زیارت بکنند..
امیدوارم این موضوع و این پیشنهاد من جدی گرفته بشود که بتوانیم حتی هفتۀ بعد از بزرگداشت جهانی مولانا را پذیرای جهانی مهمانان باشیم.
البته ما در نیشابور عطار بزرگ را داریم که مولانا در وصف این ابرمرد عرفان می فرماید
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر پی یک کوچه ایم.
من بحثی در مورد کجائی بودن مولانا ندارم..چرا که همین امروز کشورهای زیادی برسر نام وملیت او مباحثه دارند..ملای رومی..مولانای بلخی..مولانای ایرانی...مولانای تاجیکی..و...
در حالی که امروز واقعیت امر این است که مولانا یک عارف فرامرزی ست و متعلق به تمام جهانیان است و تا کنون کسی همپای او نبوده و نیست..ومزارش هم در ترکیه است..حتی اگر یک بیت شعر ترکی نداشته باشد..
حرف آخر اینکه از همه می خواهم که همت نموده و مزار شمس تبریزی را که استاد مولانا بوده است برای بازدید مشتاقان مساعد کنند..و اینگونه می توان هفته یا حتی روزی را به نام شمس تبریزی به صورت جدی نامگذاری فعال نمود
پایان قسمت چهارم
22/12/2017

سفرنامۀ قونیه...قسمت سوم

سفرنامه ی قونیه
قسمت سوم..
..
یکی از اماکنی که در قونیه بازدید کردیم..موزۀ مردم شناسی بود..اینجا بود که به اندیشۀ جذب توریست مدیران ترکیه آفرین گفتم..این محل به صورت گویائی با عروسکها ی کوچک و نمادهای کشاورزی مردم ترکیه و نیز جنگهای آنها به زیبائی جلوه می کرد..
پس از آن به موزۀ مشاهیر رفتیم که پیکره ی بزرگان هنری و فرهنگی جلوه می کرد.
البته ما زمانی وارد موزه ی مشاهیر شدیم که ماموران محل را برای بازدید رییس جمهور ترکیه آماده می کردند و نتوانستیم با فرصت کافی در آنجا گشت بزنیم.
من به جای توضیحات کلامی عکسهای موزه را نقدیم دوستان می کنم..
21/12/2017
پایان قسمت سوم

۱۳۹۶ آذر ۲۹, چهارشنبه

سفرنامۀ قونیه...قسمت دوم

........................................
سفرنامۀ قونیه
قسمت دوم
...
چون کاری نداشتم تصمیم گرفتم که ساعتی بخوابم.ولی تلفن مداوم دوستان که هر چند دقیقه یکبار زنگ می زدند و گزارش رقص و سماع و عروسی را می دادند مانع از خواب من شد..اینترنت هتل هم در اتاق ما خیلی ضعیف بود.مجبور شدم نت تلفن خودم را روشن کنم و گشتی در دنیای مجازی بزنم..
آخرین تلفن دوستان از رستورانی در داخل شهر بود که داشتند شام می خوردند و از من در مورد اینکه برایم شام بخرند سوال کردند..در جواب گفتم که بستۀ دریافتی از قطار را خوردم و گرسنه نیستم و البته از دوستان تشکر کردم..
دقایقی بعد دوستان به هتل آمدند و امیر پیشنهاد کرد که به محوطۀ مولانا برویم..با آنکه خسته بودم و به اعتراف کورنومتر و مسافت سنج تعبیه شده در تلفن آقا بهروز 17 کیلومتر در آنروز راه رفته بودیم قبول کردم و من و بهروز و امیر از هتل خارج شدیم..
در محوطه ی تربت مولانا عده ای ایستاده بودند و با لهجۀ اصفهانی صحبت می کردند..به جمع آنها نزدیک شدم و پس از سلام و علیک خودم را معرفی کرده و گفتم:
من هم در اصفهان زندگی می کنم و خانواده ام در شاهین شهر هستند..
دوستان اصفهانی هم ما را به جمع خود پذیرفتند و سر صحبت باز شد..
یکی از اصفهانی ها عکسی در تلفن خود نشان داد که با اردوغان رییس جمهوری ترکیه عکس گرفته است..در ادمه گفت..در کجای ایران ما می توانیم نه با رهبر و رییس جمهوربلکه  حتی با یک نمایندۀ مجلس به این راحتی برخورد کنیم..
راستش شنیدن این مطلب و دیدن عکی این اصفهانی و خانمش با رییس جمهوری ترکیه کمی آرامم کرد و اگر تلخی از نظامی بودن فضا در ساعات قبل در روحم بود زدوده شد..
کمی جلوتر گروهی از ایرانیان در مقابل مسجد تجمع کرده بودند..همگی به آن محل رفتیم.در آنجا تعدادی اصفهانی و کرمانشاهی تجمع کرده بودند..بانوی خواننده ی ترک هم که صبح آنروز باهم برنامۀ مشترک داشتیم در آنجا بود و وقتی اولین کلمه از دهانش خارج شد متوجه شدم که صدایش گرفته است..در این حال پرچم گردان ترکیه ای هم که خود از دراویش است به جمع ما پیوست..
وقتی گرم صحبت بودیم من مجبور بودم کلام دوستان اصفهانی و کرمانشاهی را به دوستان ترکیه ای ترجمه کنم..در این حال خانمی به پرچم گردان ترک نزدیک شد و با زبان عربی شروع به صحبت با پرچم گردان کرد..در اینجا هم مجبور شدم که سخنان عربی این بانوی لبنانی را ترجمه کنم..
هنوز از فشار ترجمۀ عربی فارغ نشده بودم که خانم دیگری به ما ملحق شد و به زبان انگلیسی شروع به صحبت کرد..من سخنان ایشان را که اهل بحرین بود برای پرچم گردان ترجمه کردم..
سودی که این ترجمه برای من داشت این بود که بالاخره دوستم امیر قبول کرد که من انگلیسی بلدم..چون چند روز پیش معنی یک لغت انگلیسی را از من پرسیده بود و من گفته بودم ..نمی دانم..به همین دلیل به آشنائی من به زبان انگلیسی شدیدا مشکوک شده بود..
پس از دقایقی صحبت با لبنانی و بحرینی و اصفهانی و کرمانشاهی من از همه خواستم که انعامی به پرچم گردان ترکیه ای بدهند و خوشبختانه لبنانی و بحرینی هر کداماسکناس بزرگی به پرچم گردان دادند و نیازی به ولخرجی اصفهانی ها و کرمانشاهی ها نشد..
در این حال یکی از دوستان کرمانشاهی دف را به صدا درآورد و همه ساکت شدند واین هنرمند ذکرخوانی کرد و همه و همه با او همراهی و همخوانی کردند و لحظات عرفانی نابی ایجاد شد..
پس از پایان ذکر درویش کرمانشاهی که با تشویق جانانۀ حضار همراه بود..من هم شعر( درویش و تفتیش) استاد شهریار را اجرا کردم..
در ترازوی فلک نیست خلاف کم و بیش
نتوان یافت در این دایره موئی پس و پیش
دل خودبین بجز اندیشۀ نزدیک اش نیست
تا خدابین نشوی دل نشود دور اندیش
می توان باغ جنانی شد و چون گل همه نوش
حیف باشد که تو چون خار مغیلان همه نیش
ای مفتش دگرم از در و دیوار نیا
پیش درویش ریا نیست چه جای تفتیش..الخ
در اینجا توضیح دادم که ماموران حکومتی به خانگاه دراویش در جوار مقبره الشعرای تبریز که خود یک بنای تاریخی هم بود حمله  و آنرا با خاک یکی کردند..
و شعر را تمام کردم..
در این حال دو نفر به جمع ما آمدند و یکی از آنها به ترکی گفت:
کی ترکی بلد است.؟
من گفتم :من
طرف صحبت گفت: ما مامور پلیس هستیم..تجمع در اینجا ممنوع است..ولی چون شماها در حین اجرای برنامه بودید منتظر شدیم که برنامه تان تمام بشود..حالا اععلام کن که همه متفرق بشوند..
در دل به شعور و معرفت این پلیسها آفرین گفتم و با سه زبان فارسی و انگلیسی و عربی از حضار خواستم که که به دستور این پلیسها متفرق بشوید..و مردم علیرغم بی میلی به ترک این فضای صمیمی متفرق شدند..
ما با دوستان چند ملیت موجود خداحافظی کردیم . به طرف هتل راه افتادیم.
در راه بهروز اعلام نمود که از شعرخوانی من فیلمبرداری کرده است..من به تماشای فیلم ایستادم و متوجه شدم که در حین اجرای برنامه جملۀ خامی گفته ام..من در اوج هیجان گفته بودم که استاد شهریار از پیروان مکتب عرفانی (کسنزائی) هاست.این جملۀ من اشتباه بود چون استاد شهریار به کسنزائی ها که پیر اصلی شان امام حسین است احترام خاصی قائل بود ولی خودش پیرو مکتب (اویس قرنی) و حتی( نمازمجاز )این مکتب بود و بارها این موضوع را بات افتخار اعلام کرده بود..
من از آقا بهروز به خاطر ضبط این فیلم تشکر کردم..خصوصا یک خطای لپی داشتم وبا دیدن این فیلم متوجه خطایم شدم.
 از آنجا که من در مورد شهریار هر مطلب مقبولی بگویم مورد پذیرش دوستان استاد قرار می گیرد ..رفع این نقیصه برایم مهم بود ..
ساعت دو بامداد روز 18/12/2017 بود..قونیه شهر مذهبی ست و میخانه خیلی کم دارد وصد البته در اطراف تربت مولانا که برای مردم ترکیه بیشتر جایگاه مذهبی دارد از این اماکن وجود ندارد..و ما هم محکوم به این بودیم که با لب خشک اینآرزو را با خود به هتل ببریم..
پایان قسمت دوم

سفرنامۀ قونیه..قسمت اول

سفرنامه ی قونیه....1
..
 در هفتۀ بزرگداشت جهانی مولانا توفیق حاصل شد وبا دوست همسفرم جناب بهروز ورقائی تا قونیه رفتیم.ابتدا برای گرفتن هتل تلاش کردیم و پس از آن به تربت مولانای بزرگ رفتیم...
من در تمام سفرهائی که قبل از این به قونیه داشتم حس آرامش و دریافت انرژی مثبت را دریافته بودم ..و این سفر نیز با تمام ناراحتی هائی که در پا هایم دارم همین حس خوب و انرژی مثبت را در جسم و روحم دریافتم و الحق ناراحتی های جسمی  فراموشم شد..آنروز غلغله بود و ملیت های مختلفی در تربت حضور داشتند..البته کفه ی سنگین ترازوی مشتاقی در کفه ی ایرانی ها بود و هرجا سر برمی گرداندیم مکالمه و سیمای ایرانی ها را در می یافتیم.
پس از ساعتی خلوت با حضرت مولانا در آن فضای شلوغ برای صرف ناهار و کمی استراحت به هتل برگشتیم..
زمانی که برای بار دوم به سمت تربت مولانا رفتیم...فضا امنیتی شده بود و در هر قدم ماموران امنیتی و پلیس مانع تردد می شدند و نتوانستیم تا داخل تربت برویم..
به همراه دوستانی که با آنها از چند روز پیش قرار الحاق داشتیم به طرف سالن عروسی مولانا رفتیم..در مسیر از موزه و کتابخانه و چند جای دیدنی دیگر هم باز دید کردیم..
وقتی به محل استادیوم یا سالنی که مراسم عروسی بود رسیدیم..باز هم فضای امنیتی بود ..ما به سمت میز اکرام رفتیم و نفری یک لیوان مایع سفیدرنگ گرفتیم..موقع خوردن معلوم شد که ثعلب با شیر است..و بسیار خوشمزه بود و الحق صاحبان احسان و خدمه اصرار داشتند که مردم جلو بیایند و ثعلب بخورند..(برخلاف احسانهائی که در ایران می دهند و همیشه همراه با توهین و آبروریزی ست).
من و همراهانم هرکدام دو لیوان ثعلب خوشمزه خوردیم و به دنبال خرید بلیط به سمت گیشه ای که مردم صف بسته بودند رفتیم و معلوم که 10000 بلیط از طریق اینترنت و به صورت رایگان ثبت نام شده  و همه اش تمام شده است..
به سمت گیشه ی دیگر رفتیم و معلوم شد که آنجا محل تایید بلیط و ورود به سالن است..
در همانحال من در روی زمین متوجه کاغذی شدم..آنرا برداشتم...بلیط بود و به نام شخص خاصی صادر شده بود..بلیط را به چند نفر که در آن نزدیکی بودند نشان دادم و حتی اسم صاحب بلیط را بلند بلند خواندم..ولی صاحبش پیدا نشد..
یکی از دوستان همراه ما که سالها در این ایام به این مراسم آمده بود به اصرار می گفت که تا ساعتی دیگر افرادی پیدا می شوند که برای ما بلیط هدیه کنند..ما هم در آن هوای سرد چپ و راست ثعلب می خوردیم و منتظر بودیم..
دقایقی بعد در ربطه با بلیط پیدا شده به پلیس مراجعه کردیم..پلیس از ما تشکر کرد و گفت نگران نباشیم..حدس زدم او هم می دانست که در نهایت بلیط رایگان توزیع خواهد شد..اما پلیس با دیدن دوربین عکاسی در گردنم قاطعانه اعلام کرد که بردن دور بین عکاسی و سیگار و فندک به سالن ممنوع است ..
جمله ی پلیس چنان قاطعانه بود که فهمیدم این بار دوربین عکاسی وبال گردنم شده است..و زمانی که پلیس محترم اعلام نمود که در اینجا صندوق اماناتی وجود ندارد..پس لز دقایقی بحث و مناظره من تصمیم گرفتم که به هتل برگردم و با آنکه دوستان همراهم انواع راه حل برای پنهان کردن و جاسازی در یک نقطه برای دوربین را پیشنهاد کردند..من نپذیرفتم و از دوستان جدا شده و به هتل آمدم..
وقتی وارد هتل شدم تعدادی از ایرانیان در سالن جمع بودند و برنامه ی شعر و موسیقی داشتند..من هم اجازه گرفتم و در گوشه ای نشستم..
در این حال خانمی به طرف من آمد و از من سؤال کرد:
شما بودید که امروز در چادر مولانا شعر می خواندید؟
گفتم : بله..گفت:
حاضرید اینجا هم شعر بخوانید؟ گفتم:
با کمال میل..گفت:
الان به آقای دکتر میگم..من هم در ذهنم چند شعر را مرور کردم که در صورت لزوم بخوانم..
دقایقی بعد آقای دکتر ایرانی بلند شده و ختم جلسه را اعلام کردند..بی آنکه از من بخواهد شعری بخوانم..
من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
در این فاصله آقا بهروز با من تماس گرفت و اعلام نمود که بلیط برای ورود به سالن به دستشان رسیده است..
من هم از این خبر خوشحال شدم که بالاخره دوستان من به سالن مراسم عروسی وارد شده اند.
منظور از مراسم عروسی لحظه ی پرواز مولاناست که به قول عرفا خرقه تهی می کند..
پایان قسمت اول
علیرضا پور بزرگ وافی
19/12/2017م.