۱۳۹۶ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

گردنۀ امام خمینی

گردنه ی امام خمینی
...
هنوز به ایستگاه همیشگی استراحتم نرسیده بودم که از دور متوجه شدم آقانادر روی صندلی نشسته است..یک لحظه توقف کردم.. راستش حوصله نداشتم ودلم نمی خواست آقا نادر برای من تکلیف شب بدهد..برای لحظاتی با دودلی(بروم یا نروم) مشغول شدم.آقا نادر گویا متوجه حضور من شده بود که برایم دست بلند کرد وبا اشاره ی دست از من خواست که به پیش اش بروم..
وقتی به صندلی محل استقرارش رسیدم بلند شد و با من دست داد...سپس بسته ی سیگاری از جیبش درآورد و گفت:
این هدیه ی مهمان من به شماست.
سیگار را گرفتم و در یک لحظه دو موضوع  به ذهنم هجوم آورد..یکی اینکه چطور شده آقا نادر مهمان پذیر شده است ..و دیگری اینکه من تا حالا از این نوع سیگار به نام بهمن و جلد سیاه رنگ ندیده بودم...هنوز از سرگردانی این اندیشه رها نشده بودم که نادر گفت..
تعجب نکن...این سیگارها تازه به بازار آمده ... درست به رنگ انقلاب 57 است..بیا بریم که مهمان من منتظره.
گفتم: چشمها روشن که مهمانت آمده است...ولی با من چکار دارد؟...گفت:
تو بیا بریم...خودت متوجه می شوی..و دست مرا گرفت...و..قبل از آنکه لحظه ای استراحت بکنم.. راه افتادیم.
آقا نادر جلو افتاد ..من هم لنگان لنگان با پاهائی که هر قدمش دردی جدید انشاء می کرد به دنبالش رفتم..در طول مسیر نادر حتی یک کلمه حرف نزد..و من که گاهی درد پایم کم می شد به فکر دفتر انجمن شعر و برداشتن روزنامه از دستگیرهء درب انجمن می افتادم..ولی این باور را هم داشتم که نادر حتما موضوع مهمی را با خود یدک می کشد...
 بالاخر به منزل مورد نظر رسیدیم نادر کلید را انداخت و در را باز کرد و وارد منزلی زیر پله وفرسوده و بی رنگ و رو شدیم..بوی نم از لحظه ی ورود مشامم را پر کرد...ولی همینطوری و بی اختیار به دنبال نادر می رفتم..
نادر درب چوبی و کهنه ی اتاق را زد و گفت:..یااللاه... و ..وارد شد..من هم به دنبال او وارد اتاق شدم..
مردی حدودا 50 ساله..با رنگ و روئی پریده روی تشکی کهنه دراز کشیده بود..در همان نگاه اول حدس زدم که بیمار است..سلام کردم..آن مرد پاهای خود را جمع کرد و از حالت دراز کش به حال نشسته تغییر موضع داد..در حالی که به طرف او می رفتم و دستم را به سویش دراز کرده بودم..گفتم..راحت باشید...
من در روبروی او نشستم..نادر هم در سمت مقابل تشک رنگ و رورفته ی آن شخص نشست..آن شخص بی مقدمه گفت:
آقانادر گفت شما نویسنده هستید و کتابهای زیادی چاپ کرده اید..
گفتم: بله...در خدمت شما هم هستم..
گفت: از شما خواهش می کنم که بلائی را که  در فرودگاه یااز نظر من(گردنه ی) امام خمینی بر سرم نازل شده  بنویسید.
گفتم: شما بفرمائید موضوع چیه...اگر قابل نوشتن بود حتما این کار را انجام می دهم..
گفت:من داشتم می آمدم ترکیه..در فرودگاه امام خمینی مرا غارت کردند..
تا این جمله را شنیدم بی اختیار یاد خبری افتادم که چند وقت پیش در رسانه های مجازی خوانده بودم..خبر این بود که در فرودگاه امام خمینی 22 نفر را به جرم دزدی از وسایل(طلا-جواهرات-پول نقد) مسافران در حین بازدید از ساکها گرفته اند..
هنوز در حال تجزیه و تحلیل این مرور ناگهانی بودم که آن شخص ادامه داد..
من ظهر روز 16/5/1396 برای سفر به ترکیه وارد فرودگاه شدم.دو جوان قبل از من در صف ایستاده بودند ..یکی از آنها می گفت..برویم ویلای ما در آنتالیا..و دیگری می گفت..نه چند روز در استانبول بمانیم..تا عشق و حالی بکنیم..و جوان اولی دوباره گفت..تو هرچه بخواهی من در ویلایمان برایت فراهم می کنم..و با ادامه ی این صحبتها از پل صراط بازدید رد شدند..وقتی نوبت به من رسید  یکی مسئولین بازدید بعد از نگاه حقیرانه ای به من گفت:
هرچه در جیبت داری بریز روی میز...من اشیای داخل جیبم را به روی میز ریختم...بازرس آنها را برانداز کرد..با خود گفتم..حتما کار بازدید من هم تمام شد و می توانم مثل آن دوجوان ترگل برگل که عازم ویلای خودشان در ترکیه بودند..رها بشوم..ولی او رو به من کرد و با لحن تلخی گفت:
خودت هرچه داری روکن...
گفتم: یعنی چه؟
گفت: همین که گفتم...اگر رو نکنی من بلدم پیدا کنم..و اگر من پیدا کنم از سفر خبری نیست و...راهی زندان می شوی..
من هنوز در حال ارزیابی حرف او بودم که با تندی گفت:چمدانت را باز کن..
من به سختی چمدانم را بلند کردم و روی میز گذاشتم..و این بازرس ویژه شروع به بازرسی اشیای من نمود..همه ی وسایلم را که از دستگاه هم رد شده بود بیرون ریخت..سپس آستر کیف مرا پاره کرد...و چیزی پیدا نکرد..گفت وسایلت را جمع کن..من به خیال اینکه بازدید تمام شده وسایلم را که به کمک همسر و تنها دخترم در کیف جاکرده بودم ..داخل کیف گذاشتم..بازرس ویژه مجددا آنرا از دستگاه رد کرد...و ناگهان با صدای بلند گفت..پیدا کردم..
من  تازه متوجه شده بودم او دنبال مواد مخدر است ..ولی اصلا نگران نبودم به تماشای او ایستادم..بازرس ویژه هر 4 چرخ کیف مرا کند...و کیف مرا همانطوری رها کرد.
حالا نوبت پلاستیک سوغاتی هایم بود...4 بسته گز داشتم..یک بسته پسته و یک بسته چای که به توصیه ی میزبانم خریده بودم...او همه ی جعبه ها را باز کرد..سپس از من خواست که گزهای آردی ام را یکی یکی آنقدر  بکشم که از هم باز شوند و داخل گزها دیده شود..
پس از دستمالی شدن گزها نوبت پسته ها شد..یکی یکی پسته ها را آنقدر باز  کرد که خودش خسته شد....
پس از آن نوبت چائی شد..جعبه ی چائی  را باز کرد و چائی ها را بیرون ریخت و پس از بررسی دقیق از من خواست چائی ها را به پاکت پاره شده برگردانم..من توانستم مقداری از چائی ها را در پاکت جا بدهم و بقیه داخل زنبیل ماند...
حالا نوبت داخل موبایل من بود...آنرا هم جناب بازرس باز کرد و دل و روده اش را به هم ریخت..
من در آن لحظات به شدت زجر می کشیدم ولی نمی توانستم کاری بکنم...دوباره کیف مرا از دستگاه رد کرد و باز از من خواست که آنرا باز کنم...این بار ریش تراش برقی مرا برداشت و بی آنکه دگمه ءباز وبست  اش را بزند با زور دست آنرا کشید و شکست و دوباره داخل کیف قرار داد..
وقتی با یک اعتراض محترمانه به او گفتم..آقا همه ی دار و ندار مرا نابود کردی..گفت..
حالا کجایش را دیدی؟و به من اشاره کرد که داخل اتاق بازرسی بشوم...بازرس ویژه از من خواست لخت مادرزاد شوم..این بار یک بازرس دیگری آمد و لباسهای مرا با خود برد..و این بازرس همه ی اعضای مجاز و غیرمجاز مرا بازدید کرد..
من در آن لحظات واقعا از اقدام به سفرم پشیمان شده بودم و در دل می گفتم..کاشکی به این مسافرت (هنوز نرفته) نمی آمدم..و حاضر بودم که از این سفر تلخ منصرف بشوم..ولی حالا دیگر این بازرس ویژه دست بردار نبود..
لحظاتی بعد لباسهای مرا بازرس دوم پس آورد..این بار فکر می کردم که بازدید بدنی من تمام شده است..ولی..بازرس ویژه از من خواست همراه او بروم...و مرا 50 متر دورتر از اتاق بازرسی به محلی برد که بر روی درب ورودی آن نوشته بود.....پرتو نگاری..
مرا وارد اتاق کردند و به دستگاه چسباندند و دوربینی شروع به تماشای امعا و احشای من کرد..و چون در اینجا هم چیزی پیدا نکردند...مرا به محل قبلی برگرداندو گفت..برو..
گفتم..مطمئنید کار دیگری ندارید؟
گفت: ما انجام وظیفه می کنیم..
 در این حال انگشترم به زمین افتاد..وقتی خم شدم آنرا بردارم کیف جیبی من از جیب پیراهنم افتاد و کارت شناسائی و گواهینامه و کارت ملی  وکارت...من ولو شد..بازرس ویژه قبل از آنکه من کارت را بردارم به خیال اینکه مدرک جدیدی کشف کرده باشد به سرعت پا روی کارت گذاشت و آنرا برداشت و نگاهی کرد و گفت:
شما جانباز شیمیائی هستید؟
گفتم: بله..
گفت:عرض کردم که ما به خاطر حفظ آبروی جمهوری اسلامی مجبوریم بازرسی ها را جدی بگیریم..
ناگهان بی اختیار خودم را در میدان جنگ دیدم..از 20 تیربارچی فقط من مانده بودم..و هنوز خط را نگه داشته بودم...دو نفر کمکی فقط به من قطار فشنگ می دادند و من عراقی ها را زمینگیر کرده بودم..و مرتب شلیک می کردم..
صدای بازرس ویژه مرا از فضای جهنمی عملیات خونین کربلای 5 بیرون آورد..بازرس مات و مبهوت به من نگاه می کرد..ببخشید برادر..من نمی دانستم شما رزمنده و جانباز هستید..
این بار مسلسل دهان من باز شد و گفتم...
شما که اینقدر جدی هستید چرا وقتی 18 تن طلای ایران از مرز خارج می شد جدی نبودید؟...
شما که به فکر آبروی به اصطلاح جمهوری اسلامی تان هستید چرا جلو تریلی هایی را که مواد مخدر حمل می کند نمی گیرید..شما چطور می توانید به عنوان مامور آبرو داشته باشید در حالی که در تهران روزانه بیش از 10 تن مواد مخدر مصرف می شود...اینها از کجا می آیند..
شما که بازوی آتش به اختیار و مسلح اختلاس کننده هائی هستید همین الان از مقابلتان رد شدند که بروند به ویلاهای شخصی خود در آنتالیا و استانبول ...
بازرس ویژه وسط حرفم پرید و گفت..ببخشید برادر ظاهر چهره ی شما مرا به اشتباه انداخت...فکر کردم..معتادید..گفتم:
بله باید چنین فکری بکنید..شما که نمی دانید من روزی 30 نوع قرص غیر مفید می خورم که هزار عارضه دارد...و 30 سال تمام است که زن و فرزندم زحمت پرستاری مرا می کشند بی آنکه امکان یک سفر کنار دریای داخلی داشته باشند...تو می دانی که هزینه ی ماهانه ی سگ فلان مقام ده برابر بیشتر از حقوقی ست که به من جانباز شیمیائی می دهند..شما می دانید در عروسی پسر یا دختر فلان مقام چند سکه داخل کیک می گذارند که مهمانان سیر حاضر در آنجا فقط لحظه ای تفریح کنند..؟..شما می دانید..
بازرس ویژه وسط کلام من پرید و با لحنی که فریاد استیصالش بود..گفت:
باز هم از شما عذر می خواهم...حالا چه کاری می توانم انجام بدهم که مرا حلال کنی؟
نگاهی به صورتش انداختم.. در دل گفتم :
ما مردان جبهه حتی با دشمن هم مدارا می کردیم..لحظه ای سکوت کردم..دوباره نگاهی به صورتش انداختم...رنگ پوست صورتش به رنگ پشیمانی بود...آب دهنم را به سختی قورت دادم..گفتم:
اگر می خواهی حلالت کنم...ده دقیقه مرا در همین اتاق تنها بگذار تا به بدبختی هایم گریه کنم..و بازرس ویژه بی آنکه حرفی بزند از اتاق خارج شد..و من شروع به گریه کردم...
دقایقی بعد هردو بازرس به اتاق آمدند..هنوز گریه می کردم..یکی از آنها گفت..برادر دیر می شود لطفا بروید داخل...
و کمک کردند من وسایل درهم ریخته ام را جمع کردم..
در یک لحظه تصمیم به انصراف از سفر گرفتم..ولی به خاطر زن و بچه ام که قول داده بودم برای مداوا به بیمارستانی در ترکیه مراجعه کنم و احتمال درمان خود را از این درد کشنده بررسی کنم..به طرف هواپیما رفتم...
در مدتی که این شخص صحبت می کرد من و نادر آرام گریه می کردم...وقتی این بخش صحبتش تمام شد..سیگار بهمن سیاه را از جیبم در آوردم که نادر به تندی گفت:
اینجا نمی شود سیگار کشید..مگر نشنیدی دوستمان شیمیائی ست.
فورا سیگار بهمن سیاه را به جیب گذاشتم....دقایقی بی حرف و کلام..گذشت..دوباره مهمان به سخن درآمد و گفت:
آقای نویسنده به نظر شما این مطلب نوشتن دارد یا نه..
آهی کشیدم و گفت: البته که دارد..این موضوع بخشی از کارنامه ی سیاه حکومت ماست به رنگ همین سیگار بهمن...من قول می دهم که این مطلب را بنویسم..فقط یک موضوع برای من مبهم است..گفت :
چه موضوعی؟...گفتم..
اینکه  به جای فرودگاه امام خمینی گفتید گردنه ی امام خمینی...گفت:
من می گویم گردنه ی امام خمینی و از این پس هم  اینگونه خواهم گفت..می دانی چرا؟ گفتم: نه.گفت:
وقتی به استانبول رسیدم..تلفن ام را درآوردم که به دوستم زنگ بزنم...دیدم باطری تلفن ام را کش رفته اند..رفتم یک باطری بخرم..دیدم 100 دلار از 500 دلاری که برای این سفر قرض کرده بودم کم شده..حالا اگر شما جای من بودید غیر از این می گفتید؟
گفتم: حق با شماست..در این حال آقانادر وسط حرفمان پرید و گفت:
از سال 57 تمام ایران برای ملت مظلوم ایران گردنه ی امام خمینی شده است..
پایان قسمت اول
بازنویسی
  15/08/2017
علیرضا پوربزرگ وافی
اسکی شهر