۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

خاطرات من و استاد شهریار 10


خاطرات من و شهریار 10
شهریار و شآن نزول شعر علی ای همای رحمت
یکبار از استاد شهریار  شآن نزول شعر (همای رحمت) را پرسیدم....استاد می دانست من همۀ فرمایشات ایشان را حتی بدون ضبط صوت..و نت برداری ثبت و ضبط می کنم...با شنیدن این سخن آهی کشید و به فکر فرورفت...من هم مشتاقانه منتظر بودم..و اطمینان داشتم اگر استاد کسالت نداشته باشد حتما جواب مرا خواهد داد...
دقایقی بعد استاد نگاهی به من کرد و سیگار دیگری روشن نمود و اینگونه شروع کرد...
آنروز در محل کار خیلی خسته شده بودم...به طوری که حتی از رفتن به قهوه خانۀ دروازه غار هم منصرف شده بودم..قبلا گفتم که محل تجمع دوستان ما قبل از میدان فردوسی قهوه خانه ای در دروازه غار بود..
گفتم: بله استاد فرموده بودید...استاد ادامه داد:
.می خواستم به منزل بروم و ساعتی استراحت بکنم....اما در منزل پنیر نداشتم و باید اول  به میدان مولوی می رفتم و پنیر می خریدم...پنیر را مثل همیشه از یک مغازۀ خاص می گرفتم و به قول صاحب مغازه دائمی ترین مشتری اش بودم...اگر این همه روی پنیرتآکید دارم به خاطر آن است که پشتوانۀ غذائی من در منزل بود..یعنی هروقت غذا نمی پختم یا عجله داشتم و یا حتی مشغول نوشتن و خواندن بودم ...با یک لقمه نان و پنیر سد جوع می کردم...
خلاصه با تنی خسته به مولوی رفته و پنیر خریدم و خسته تر از قبل خود را به منزل رساندم...ساعتی دراز کشیدم....از خواب خبری نبود..بلند شدم و کتابی برای مطالعه برداشتم...احساس کردم دل و دماغ مطالعه هم ندارم...با خود گفتم بلند شوم و به قهوه خانه بروم...احساس کردم یارای تکان خوردن ندارم...
لحظاتم واقعا برزخی شد...یک ندای درونی به من می گفت که گمشده ای دارم ولی نمی دانستم چیست...آنشب تا صبح مثل مارگزیده ها به خود پیچیدم و خوابم نبرد...بدنم داغ شده بود ولی هیچ یارا و توان نداشتم...
روز بعد به امید آنکه ساعتی بخوابم سر کار نرفتم...باز هم همان وضعیت را داشتم...گوئی یک انقلاب نهانی در درونم شکل می گیرد...آنروز هم به خاطر آشفتگی و بیخوابی حتی به قهوه خانه هم نرفتم...احساس می کردم یک آتش درونی مرا به سوختن و دیوانگی می کشاند...ولی باز هم در درونم عناصرمثبتی با این حس و حال در نبرد بودند...و درون من جمع اضداد شده بود...شب را با آشفتگی سحر کردم...در این مدت فقط چند لقمه نان و پنیر خورده بودم...
بعد از ظهر روز سوم وضو گرفتم و نماز خواندم...بعد از نماز دست به سوی آسمان بردم وگفتم..:
بارخدایا ترا به حرمت مولا علی مرا از این وضعیت....
دیگر نتوانستم دعایم را ادامه بدهم...یک انرژی نامرئی و مقتدر مرا به سمت مداد و کاغذ کشانید..بدنم داغ داغ بود...مداد روی کاغذ مسوده لغزید و این شعر آمد
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را....که به ماسوا فکندی همه سایۀ هما را
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین...به علی شناختم من بخدا قسم خدارا
شعر به روانی جاری شده بود و من هم می نوشتم...
برو ای گدای مسکین در خانۀ علی زن...که نگین پادشاهی دهد از کرم گدارا...
با نوشتن هر بیت کمی به آرامش می رسیدم...احساس می کردم که این اشعار را در سه روز گذشته بارها در درون ناشناخته ام تکرار کرده ام..ولی در عمل  اولین بار بود که این اشعار غریب و آشنا را در کاغذ می نوشتم
بالاخره نوشتن شعر تمام شد...آرامش به وجودم برگشت...شعر را مرور کردم..بعضی ابیات خیلی زیبا می نمود
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجایب...که علم کند به عالم شهدای کربلارا..
احساس کردم کهاین اشعار  بخشی از روحم بود که در این چند روز اسیر و بعد آزاد شده بود.
مداد و کاغذ را زمین گذاشتم و با آرامش تمام سر به بالش گذاشتم...
....
وقتی بیدار شدم از تلخی سه شبانه روز بیخوابی اثری نبود...روح و جسمم آرام بود و احساس می کردم که به یک غیر ممکن دست یافته ام...آنروز هم برای رفتن به اداره خیلی دیر شده بود...شعر را برداشتم و چند بار مرور کردم...در دل به خودم گفتم که این شعر خیلی فراتر از قدرت شعری من است...
بلافاصله آن شعر را که به نظرم گوهر گرانبهائی می آمد در شش نسخه پاکنویس کردم...یک نسخه در لای لحاف تشک...یک نسخه در بین اشعار پاکنویس شده...یک نسخه در جیب پالتو...و یک نسخه را همراه خود برداشتم و زودتر از قرارهای همیشگی خودم را به قهوه خانۀ دروازه غار رساندم...راستش می خواستم هرچه زودتر این شعر را برای دوستان شاعرم بخوانم...دوستان شاعر من شعرای بزرگی بودند ...مثل ملک الشعرا...پژمان بختیاری و....
وقتی وارد قهوه خانه شدم هنوز هیچکدام از دوستان نیامده بودند...من در محل همیشگی منتظرنشستم ... در این حال یک نفر وارد قهوه خانه شد...با مسئول چائی صحبت کرد..مسئول چائی مرا نشان داد...آن شخص به طرف من آمد..ظاهر متشرعی داشت...پس از سلام و احوالپرسی خطاب به من گفت...
من از طرف آیت الله مرعشی نجفی آمده ام.و پیامی برای شما دارم...و پیامش را اعلام کرد...
من در جواب گفتم: ایشان پسر عموی من هستند (شهریار به سادات و سیدها پسر عمو می گفت) ولی آن عالم نسب شناس و محقق چه کاری با من شاعر دارد...
آن شخص اظهار بی اطلاعی کرد ...من هم به قول معروف سبک..سنگین کرده وتصمیم گرفتم همراه ایشان به قم بروم.به مسئول چائی قهوه خانه هم موضوع را گفتم و از ایشان خواستم به دوستان اطلاع بدهد که نگران من نباشند..مخصوصا چند روز هم به آنجا نیامده بودم
..در بیرون کافه یکدستگاه بنز قدیمی (گازوئیلی) پارک شده بود...ایشان در را باز کردند و سوار شدیم...بلافاصله دگمه (به جای استارت) را فشار دادند و ماشین روشن شد و با هم به قم رفتیم...
وقتی وارد منزل آیت الله شدیم پس از عبور از چند اتاق و سرسرا..به درب اتاقی رسیدیم که نفر همراه من از من خواست در همانجا منتظر بمانم و خودش در زد و داخل شد...
لحظاتی بعد حضرت آیت الله مرعشی نجفی با لباس غیر رسمی (بدون عمامه و عبا) در جلو من ظاهر شدند...و سلام وعلیک و روبوسی جانانه ای رد و بدل شد..بعد آقای مرعشی گفتند...
شاعر عزیز شعرت را بخوان....
من در آن ایام هر شعری می نوشتم در روزنامه ها چاپ می شد و دهان به دهان می گشت..در دل گفتم حتما حضرت آقای مرعشی هم عاشق شده اند و از من یک شعر عاشقانه می خواهند..به همین دلیل گفتم.:کدام شعر را می فرمائید؟
آقای مرعشی گفتند.....علی ای همای رحمت توچه آیتی خدارا....
با شنیدن این شعر پاهایم لرزید...اصلا یادم رفته بود که این شعر را نوشته ام....من این شعر را به احدی نخوانده بودم و می خواستم امروز در قهوه خانه برای دوستان بخوانم...
در حال افتادن بودم که آقای مرعشی دست مرا گرفت....گفتم...آقا..من این شعر را برای احدی نخوانده ام...تازه دیشب نوشته ام...شما از کجا می دانید؟؟
آقای مرعشی فرمودند....دیشب در عالم رؤیا در مجلسی در محضر پیامبر گرامی این شعر خوانده شد...
من هنوز حیران و سرگشته بودم که آقای مرعشی مرا داخل کتابخانه بردند..و در حین پذیرائی مختصر داستان رؤیای صادقه شان را گفتند...و از من خواستند همراه ایشان به مسجد برویم...
در بین الصلوه ایشان بلند شدند و مرا به نمازگزاران معرفی کردند...و از من خواستند که آن شعر را بخوانم...من هم برای اولین بار این شعر را در مسجد آیت الله مرعشی نجفی برای نمازگزاران خواندم...
استاد شهریار معمولا در تعریف خاطراتشان اشک می ریختند...ولی این بار چشمانشان برق می زد و با انرژی خاصی صحبت می کردند....وقتی خاکستر بلند سیگار استاد به روی فرش افتاد تازه متوجه شدم که استاد در حین تعریف این ماجرا حتی یک پک هم به سیگارشان نزدند...خود استاد هم نگاهی به سیگار تمام شده در لای انگتانشان کردند..و آنرا در زیر سیگاری خاموش و سیگار دیگری روشن کردند...
نگاه دیگری به صورت استاد انداختم..احساس کردم که استاد در آن لحظات شیرین غرق هستند..می خواستم سوالی بکنم...ولی حیفم آمد آن لحظۀ شیرین را از استاد بگیرم...
دقایقی بعد خود استاد لب به سخن گشودند و در کلاخود پاسخ مرا هم دادند :..
آن شب آقای مرعشی مرا به یک پرس کباب معروف قم مهمان کردند...بعد از شام هدیه ای هم به من دادند وهمان بنز مرا تا تهران و درب خانه ام رسانید...گفتم...استاد این شعر شما کی به نجف رسید؟
استاد فرمودند...آن موقع که مثل حالا ارتباطات نبود..ولی در یک فاصلۀ زمانی کوتاه به حرم امام علی آویخته شد...بعدها شنیدم که یکی از خطاطان اصفهان آنرا نوشته و در حرم نصب شده است...
پایان

لازم به توضیح است که من بعدهافهمیدم این شعر به خط استاد حبیب الله فضائلی نوشته و به حرم اهدا شده است..در اصفهان خدمت ایشان رسیدم...حتی یکبار هم باهادی شهریار  خدمت این استاد گرانقدر که کتاب ارزشمند (اطلس خط) هم از آثار ایشان است رسیدیم...

 

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

ساعت دیواری....(اصلاح شده)

............................ساعت دیواری2..........
وقتی تاکسی ما مقابل در پانسیون توقف کرد بهزاد منتظر من بود.او به سرعت به طرف تاکسی آمد و پس از سلام و علیک عجولانه ای گفت:
صمد جان من دیرم شده.زود باش وسایل راببریم بالا که من برم سر کار.
گفتم : باشه بهزاد جان. وبلافاصله کرایهء تاکسی رادادم و باکمک بهزاد وسایل خود را به طبقهء چهارم بی آسانسور کشیدیم. بهزاد طبق معمول تختخواب ومحل چایی وفلاکس و قوری را نشانم داد و گفت :
ببخشید من باید برم.و بلافاصله از ساختمان خارج شد.
بهزاد را از دو سال پیش می شناسم قبلا هم در پانسیون او بودم.خودش هم در یک بار ظرفشویی می کردو روزی 30 لیر حقوق می گرفت.خودش تعریف می کرد که گاهی استفراغ مشتریان مست را پاک می کند. این پانسیون هم برایش سودی نداشت .چرا که هرکدام از ایرانی ها فقط زمانی که بی پول می شدند به این پانسیون می آمدند. بهزاد از معدود ایرانی هایی ست که قصد کمک به ایرانی ها وحتی عیر ایرانی ها را دارد.وگاهی مسافر غیر ایرانی هم بدون پرداخت کرایه مدتها در پانسیونش می مانند.من هم که امروز به این پانسیون برگشتم دلیلش این است که صاحبکارم 1560 لیر به من بدهکار است و از پرداخت آن خودداری می کند.بی پولی من باعث شد که صاحب پانسیون قبلی که او هم ایرانی ست عذر مرا بخواهد.اشکالی که برای پانسیون بهزاد وارد است.دور بودن از مسیر مترو و اتوبوس است ....
قبل از هر چیز قوری برقی را پر کرده و منتظر جوشیدن آب شدم.در این فاصله کیف بزرگم را باز کرده ومقداری از وسایل ضروری را طبق معمول کنار پنجره چیدم.یکی از وسایل ضروری و همیشه همراه من ساعت دیواری معروف وشناخته شدهء من بود که به شکل ساعت مچی طراحی شده بود.من این ساعت را در اولین روز ورود به ترکیه خریده بودم .نگاهی به دیوار انداختم خوشبختانه میخی را که دفعهء قبل به دیوار کوبیده بودم هنوز باقی بود و می توانستم ساعت دیواری را روی از آن آویزان کنم.
پس از جابجا کردن وسایل به آشپزخانه رفته و چایی را دم کردم. حالا تا دم کشیدن چایی فرصت داشتم که ساعت دیواری را به محل قبلی نصب کنم.اشکالی که این ساعت دوست داشتنی من داشت این بود که هیچگاه عمود بر دیوار نمی ماند وهمیشه کمی به سمت چپ لنگر می انداخت.حتی یکبار با یکی از دوستان خیلی تلاش کردیم که این عیب را برطرف کنیم که در نهایت موفق نشدیم و دوستم با عصبانیت وشاید شوخی مرا مقصر دانست و گفت :
از بس تو خالی میبندی این ساعت کج می ایستد.
من این عیب ساعت را می دانستم و به همین دلیل میخی را که قبلا آماده کرده بودم از ساکم در آورده و پس از تنظیم ساعت آن میخ را با ته لیوان به کنار ساعت زدم وساعت این بار به طور قایم ایستاد.لیوان چایی را پرکردم و فاتحانه نگاهی به ساعت انداختم و بی اختیار آهی کشیدم وخطاب به ساعت گفتم :
این شصتمین پانسیون من در شصتمین ماه حضورم در ترکیه هست و در تمام این مدت تو تنها یار غار من بودی که برایم ماندی...... خوشحالم که هنوز ترا دارم و با تو که محرم اسرار من هستی هر از گاهی درد دل می کنم....
ناگهان احساس کردم که ساعت برقی زد ومثل آیینه شد .چشمانم را مالیدم و دوباره به آن نگاه کردم.دیدم که صفحهء آن به شکل آینه در آمده و چهرهء پیدا و ناپیدایی در آن دیده می شود! بی اختیار رو به ساعت آیینه شده انداختم و گفتم :
چی شده که امروز برایم صفحه عوض می کنی؟..... و در کمال تعجب شنیدم که صدایی از ساعت بلند شد و گفت :
صمد جان حالا که جایت را عوض کردی بیا خودت را هم عوض کن.
گفتم: یعنی چه؟ مگر من خودم نیستم؟.....
گفت : نه !...گفتم چرا تهمت میزنی من منم.من صمدم.همانی که 5ساله با تو همراهه.......گفت :
 تو صمد بودی ولی سالهاست افراد دیگری شده ای! تو اصلا خودت را فراموش کرده ای.گفتم :
می توانی شاهدی برای این ادعایت بیاوری؟......گفت : فراوان....گفتم :یکی شو بگو...... گفت :
من به شرطی می گویم که اول قول بدهی که وسط حرف من نپری.......
در آن لحظه احساس کردم با یک انسان واقعی صحبت می کنم.شاید هم از تنهایی خودم را به آن حالت زده بودم .به همین دلیل گفتم :
 تو هم حرف بقیه را می زنی.من کی وسط حرف کسی پریدم.....گفت در هر صورت اگر قول می دهی ساکت باشی من شروع کنم.
با آنکه سکوت در برابر صحبت دیگران برایم خیلی سخت بود مجبور شدم در آن لحظه حرف او را بپذیرم و گقتم :
قول می دهم....گفت : پس با دقت به حرف های من گوش کن.....گفتم : چشم....
آیینه مجددا برقی زد و شروع کرد :
 یادت میاد وقتی که از ایران وارد ترکیه شدی چه هدفی داشتی؟ .گفتم : بله برای پناهنده....... گفت = هیس ...قرار شد فقط گوش کنی.اگر یکبار دیگر وسط حرف من بپری دیگر هیچی نمی گم...
با تحکم آینه مجبور شدم با حرکت سر موافقتم را با آن اعلام کنم.... و ساعت دوباره شروع کرد :
یادت میاد از ایران به چه منظوری آمدی؟.....خواستم دوباره جوابش را بدهم که آینه سرخ و سفید شد و من هم ساکت شدم.ساعت هم پس از لحظه ای مکث دوباره شروع کرد :
تو با قصد تفریح و گشت و گذار به ترکیه آمدی .تو همه اش با تبدیل یک میلیون و دویست هزار تومان  پولی که از فروش محصولاتت بدست آورده بودی به استانبول رسیدی. ولی وقتی در استانبول با قاچاقچی آدم روبرو شدی و او حدود یک میلیون تومن پول بی زبان ترا به قصد انتقال تو به ایتالیا بالا کشید و تو در روز دوم ورود به ترکیه همهء دارائیت را از دست دادی مجبور شدی به انکارا بیایی .در قیزیلای آنکارا در پارک نشسته بودی که چایی فروش سیار به طرف تو آمد و وقتی یک لیوان چایی خریدی متوجه شدی که او هم ایرانیه .او پس از صحبت با تو ترا به خانه اش برد و در مدت چند روزی که در خانهء اوبودی با اسم سازمان ملل (یو-ان )و پناهندگی آشنا شدی.تو که روی بازگشت به ایران را درآن مدت کوتاه نداشتی تصمیم گرفتی که پناهنده بشوی.آنها حتی (کیس) ترا هم مشخص کردند.و تو خود را به یو- ان معرفی کردی.و بدبختی های تو شروع شد..... تو مجبور بودی برای ادامهء زندگی تن به کار سیاه (بدون بیمه و مزایا و با دستمزد کم) بدهی.در این مدت با هر ایرانی آشنا شدی (کیس) او را به خاطر سپردی و به نام خودت به یو-ان دادی.تو نه تنها در این مدت خودت را گم کردی بلکه مسئولین یو-ان را هم گیج کردی.
خواستم لب به اعتراض واکنم که آیینه گفت :
اگر یک کلمه حرف بزنی من دیگر حرف نمی زنم....دوباره مجبور شدم که سکوت کنم.در یک لحظه چشمم به لیوان پر از چایی افتاد.دست زدم.دیدم سرد شده....شاید اولین بار در تمام زندگی ام بود که لیوان چایی در مقابلم سرد شده بود ومن آنرا نخورده بودم.لیوان را برداشتم.خواستم به آشپزخانه بروم که آینه فریاد زد=
تکان نخور....من بدون معطلی دوباره نشستم و ساعت شروع به سخن گفتن کرد:
یادت میاد در پانسیون علی سبیل با یک پناهچوی کوهنورد آشنا شدی؟او خاطرات زیادی از کوهنوردی هایش تعریف کرد.فردای آنروز تو با هرکس نشستی ادعا کردی که کوهنورد هستی و اکثر قله های ایران  و حتی ترکیه را فتح کرده ای. چند روز بعد یک دوندهء پناهجو آمد و خاطرات خود را تعریف کرد و پس از آن روز تو به هرکس برخوردی خودت را قهرمان دو معرفی کردی.یک روز دیگر در پانسیون دیگر با یک دانشجوی ایرانی نشستی وبعد به همه گفتی که دانشجو بوده ای واز دانشگاه اخراج شدی . در صورتی که تو حتی دیپلم هم نداری..یادت میاد یک نفر خودش را چریک فدایی معرفی کرد و تو هم چریک فدایی شدی؟ یادت میاد با یک ارتشی برخورد کردی واز آن پس خاطرات او را به نام خاطرات سربازی خودت (آنهم افسر وظیفه) خرج کردی.در صورتی که تو به خاطر مشکلات پزشکی از سربازی معاف شده بودی....یادت میاد آقا نعمت شعر خواند وتو شعرش را یادداشت کردی واز فردایش شاعر شدی؟و همین شعر را به نام خودت برای یک شاعر خواندی و آن شاعر به شعر ایراد گرفت و تو نتوانستی جواب بدهی.بدتر از همهء اینها تو وقتی خودت را مسئول انجمن ادبی شهر خودت معرفی کردی همان شاعر در مسیر اولوس از تو چند سوال شعری کرد و تو نتوانستی جواب بدهی وآن شاعر خیلی محترمانه به توگفت :
 اگر واقعا با این سواد شعری تو  مسئول انجمن ادبی یک شهر بزرگ بودی برو از همهء افرادی که در کلاس شعر تو بودند عذر خواهی کن. وتو با عصبانیت او را در خیابان رها کردی و رفتی.در صورتی که او هیچ کجا را بلد نبود وساعتها در آنکارا سرگردان شد تا پانسیون را پیدا کند...تو فکر می کنی مردم دروغ های ترا متوجه نمی شوند؟ تو چرا باید این همه کمبود شخصیت داشته باشی که همیشه خودت را به جای یک نفر دیگر معرفی کنی؟.....
وقتی آیینه این حرفها را می زد از یک طرف ناراحت و عصبانی می شدم و از طرفی احساس می کردم که (من ) گمشده ام را پیدا کرده و به من معرفی می کند. ولی دیگر من از خود من اصلی ام فاصله گرفته بودم و مدتها بود که فرد یا افراد دیگری شده بودم و به این وضعیت عادت کرده بودم .من از حرفهای آیینه کاسهء صبرم لبریز شده بود و نمی خواستم ادامۀ حرفهای آن را بشنوم.ولی یک گوشهء دلم نهیب می زد که بقیهء حرفهای ساعت را بشنوم.آیینه که گویی همهء افکار مرا خوانده بود گفت :
 یک کم دیگر حوصله کن. من اگر بخواهم همهء اشتباهات و خودباختگی های ترا بشمارم ساعتها زمان می برد ولی باطری من هم ضعیف شده ودیگر نمی توانم ادامه بدهم .برای چندمین بار و شاید آخرین بار ماجرای علی همدانی را که مثل تو فکر می کرد و آخرش در اسکی شهر دیوانه شد به ایران برگردانده شد یاد آوری می کنم .حتی می توانم آن خانمی را مثال بزنم که در پانسیون مصباح هرشب جیغ و داد می کند و می گوید (عده ای آمده اند و می خواهند مرا بکشند) در صورتی که او نه بختیار است نه فریدون فرخزاد و نه حتی یک مهرهء سیاسی که ارزش ترور شدن داشته باشند.تو کاری کردی که نه تنها این پنج سال گذشته بلکه در پنج سال آینده هم به کشور ثالث اعزام نخواهی شد مثل همشهری خودت که یازده سال است در ترکیه به سر می برد و هنوز کشورسوم نگرفته. یا آخرش مثل مجید می شوی که بیماری فیسبوک گرفته و تمام وقتش را با آن پر می کند .حتی دیگر سر کار هم نمی رود ومنتظر است به او کمک کنند.تو امروز باید وضعیت خودت را مشخص کنی.یا باید به خودت بیایی و خودت را نجات دهی.یا این که تو هم یکی مثل علی همدانی  و..... می شوی. کمی به خود بیا .تو نه در جنگ مسلحانه شرکت کرده ای  نه چریک فدایی بودی ونه حتی سیاسی هستی.تو خودت را متخصص همه کار وهمه رشته های ورزشی و هنری معرفی می کنی.اگر می خواستی همهء انها را یاد بگیری باید 400 سال وقت می گذاشتی .در صورتی که تو الان سی سال داری و 5 سال از بهترین دوران زندگی ات بیهوده گذشته است و زمین و خانه و باغت در ایران دارد نابود می شود.تو با دروغ ها و خیالپردازی هایت زنجیرهای زیادی به دست و پای خودت بسته ای.باید این زنجیرها را پاره کنی و بشوی همان صمد کشاورز که در کار خودش خیلی هم موفق بود.تو اگر کمی درست فکر کنی یادت میاد که حتی برای بازگشت به ایران هم مشکل نداری. ولی اگر نظرت این است که به کشور سوم  بروی این حق مسلم هر انسانی هست و تو هم می توانی محل زندگی ات را انتخاب کنی.منتها دیگر این همه دروغ و دغل لازم نیست واگر خودت باشی خیلی موفقتری.......
در این حال با عصبانیت نگاعی به ساعت انداختم.ساعت همان ساعت بود و هیچ تغییری درصفحه اش دیده نمی شد.تنها فرق ساعت امروز با روزهای قبل این بود که قائم ایستاده بود.
من از زبان ساعت در عالم خیال و واقعی خیلی حرفها را شنیدم.لازم بود که در همهء این موارد تجدید نظر بکنم و به قول آیینه یا خودم  رو راست باشم ویا در همین عالم خودساخته بمانم.من برای آنکه خودم باشم باید آنقدر شجاعت داشته باشم که به همه بگویم که حرفهایی که تا حالا زده ام خیالات بود.
ولی من آنقدر شجاع نیستم که به دوستان چند ساله ام بگویم آقایان من حتی زن و بچه ندارم واگر گاهی با آوردن نام آنها شروع به گریه کرده ام همه اش بازی بود .من امروز این توانایی را ندارم که بگویم من دونده نیستم .من شاعر نیستم. من سیاسی نیستم.من یک آدم خالپردازی هستم که این دنیای دروغین را برای خودم ساخته ام که مورد توجه دیگران باشم...... اگر هم بخواهم در عالم خیال زندگی کنم باید مثل علی همدانی و آن خانم و....
زنگ در خانه رشتهء افکار مرا پاره کرد.وقتی در را باز کردم یک مرد میانسال رشید و بلند قد با بدنی ورزیده را در مقابل خود دیدم.او سلام کرد وگفت :
من شهرام هستم.و با من دست داد .و داخل شد.من احساس کردم اگر خود خودم را با 60 کیلو وزن و160 سانتی متر قد با نام خودم معرفی بکنم برایم افت دارد .لحظه ای فکر کردم ناگهان مجید به ذهنم دوید.مجید  با آنکه کوتاه قدبود ولی قهرمان کشتی کشور بود و همۀ پناهجویان او را می شناختند و به او احترام می گذاشتند.بی اختیار این جمله در ذهنم ساخته شد و خطاب به شهرام گفتم :
 من هم مجید هستم.
با هم به آشپزخانه رفتیم.من فلاکس چایی را آوردم و دوتا چایی ریختم.شهرام شروع به صحبت کرد:
..من قهرمان ورزشهای رزمی بودم وحالا مربی شده ام .آمدم اینجا با یک باشگاه ترکیه قرارداد ببندم.دنبال یک مترجم ایرانی می گشتم که آقا بهزاد را به من معرفی کردند....بدون معطلی گفتم:
 اتفاقا من هم ورزشهای رزمی کار کرده ام.شهرام گفت :
 چه خوب در چه رشته ای فعالیت می کردید؟ یادم آمد آقا رضا از تکواندو صحبت می کرد .قبل از آنکه جواب او را بدهم سیگاری آتش زدم وپک محکمی به آن زدم و گفتم : تکواندو..... شهرام پرسید : دان چندی؟.کمربندت چیه؟
.پک سیگارم چنان محکم بود که دود آن در گلویم شکست.شروع به سرفه کردم.و سرفه را آنقدر ادامه دادم که سوال شهرام یادش برود.شهرام که شاید متوجه موضوع شده بود لیوان چایی اش را برداشت و گفت : ببخشید قند ندارید؟
این کلام شهرام بهانه ای برای فرار من از آن لحظه بود.به سرعت بلند شده و به اتاق رفتم و قوطی قندان را برداشتم.در این فکر بودم که چه جوابی به شهرام بدهم که بی اختیارچشمم به طرف ساعت چرخید.میخ حایل ساعت افتاده و .دوباره ساعت به سمت چپ لنگر انداخته بود.کمی جلوتر رفتم وبا دقت به ساعت نگاه کردم.عقربهء ساعت هم از کار افتاده بود و دیگر حرکت نمی کرد.......... پایان
12/2/2014 آنکارا علیرضا پوربزرگَ (وافی)


۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

مانی گرام

مانی گرام 2.....

وقتی دوستم ازمن آدرس مانی گرام را پرسید...نمی دانستم چه جوابی بدهم.چون تا حالا اسمش را نشنیده بودم.دوستم گویا متوجه حیرانی من شد و رشتۀ کلام را در دست گرفت وگفت:
مثل بانک است و کار حوالجات را انجام می دهد..بعد در حالی که لحن کلامش آمیخته به غرور و طنز بود گفت:مگرپول شما از طریق مانی گرام نمیاد؟...گفتم:
راستش آن ثنار-سی شاهی که برایم میاد به مانی گرام نمی رسه..من از همین صراف های دوره گرد خودمان دریافت می کنم....آنها هم هرکدام یک نوع بازی در می آورند...
گفت: چه بازی ای؟...گفتم..یکی 6% بهره می خواد...یکی 4% ... یکی دیگر هم اصلا بهره نمیخواد......گفت: حتما تو با آن یکی که بهره نمی گیره کار می کنی؟....گفتم :
فرقی با هم ندارند....گفت یعنی چه؟....گفتم یعنی اینکه....آنکه اصلا بهره نمی گیرد..موقع تحویل پول قیمت روز لیر را به گونه ای با تو حساب می کند که 8% عایدش بشه...گقت :
چطور ؟...گفتم :
مثلا اگر لیر در آن روز 1200 تومن باشد...او با ما 1280 تومان حساب می کند...اگر هم اعتراض بکنیم  و بگیم فلان کس 1200 حساب می کند..میگه...برو با او کارکن....این در حالی ست که پول تو در دست اوست و تو چاره ای جز قبول وضع نداری....گفت : 4% چی ؟...گفتم :
این صراف دوره گرد دومی هم 4% سود می گیرد...لیر را هم تقریبا به روز حساب می کند..ولی..
گفت : ولی چی ؟....گفتم ...ولی ایشان هم 4% هزینۀ بانک حساب می کند که همان 8% گرفته باشد.....گفت : 6% چه فنی اجرا می کند ؟....گفتم :
6% هم پول ترا آنقدر نگه می دارد که 2% سود بانکی به موجودی اش اضافه بشود...گفت :
شما اعتراضی نمی کنی؟...گفتم..:اعتراض هم بکنی میگه که نرخ روز ارز اعلام نشده..باید تا مشخص شدن ارز صبر کنی....گفت :...شما.....من وسط حرفش پریدم و گفتم ..دوست عزیز تو می خواهی مرا استنطاق کنی...یا اینکه از من آدرس می پرسی...گفت :
ببخشید منظوری نداشتم..حالا نگفتی آدرس این مانی گرام را بلدی یانه...
گفتم : من از کجا بلد باشم....گفت:
اگر کاری نداری بیا بریم این مانی گرام را پیدا کنیم...گفتم:
من میخوام برم قائم مقام...میگن میخواد به خاطر ماه رمضان به ایرانی ها نفری صدلیر هدیه بدهد گفت: راست میگی؟ ...گفتم....من هم اینجوری شنیدم....گفت:
این که خیلی خوب شد...بیا باهم میریم این مانی گرام.اگر هم نیاز به مترجم پیدا کردم شما کمک می کنی......از آنجا هم میریم قائم مقام....
با توجه به اینکه زمان کافی برای رفتن به قائم مقام داشتم...پیشنهاد او را پذیرفتم و برای ساعتی بعد طبق معمول در بایات بازار قرار گذاشتیم...
....
در بایات بازار از هرکس آدرس مانی گرام را پرسیدی اظهار بی اطلاعی کرد...مجبور شدیم به بانک سر کوچه برویم....نگهبان بانک طوری اظهار بی اطلاعی کرد که معلوم شد تا کنون اسم مانی گرام را نشنیده است...وقتی از او خواستم که از رئیس یا یکی از کارمندان بانک بپرسد...با تحکم گفت.....نمی شود...برید به یک بانک دیگر.....
ما از آن بانک به چند بانک دیگر مراجعه کردیم و همگی اظهار بی اطلاعی کردند...چون نزدیک پ.ت.ت.(اداره پست ترکیه) بودیم و می دانستم کار پرداخت پول را هم انجام می دهند داخل پ.ت.ت شدیم...من از نگهبان در مورد مانی گرام سؤال کردم...او واقعا بهترین راهنمائی را به ما ارائه کرد که گفت....
از اینجا که بیرون رفتید یک به یک از بانکها بپرسید تا شعبۀ مانی گرام را پیدا کنید....
ما هم صمیمانه از او تشکرکرده و از پ.ت.ت خارج شدیم...و برمبنای توصیۀ این مرد روشنگر بانک به بانک می رفتیم و سؤال می کردیم....و طبق معمول همۀ شعبه ها اظهار بی اطلاعی می کردند....ما هم با تمام وجود تشکر می کردیم ..و از آن بانک خارج و به بانک بعدی مراجعه می کردیم...
راستش از بس راه رفتیم که پایم درد گرفت..تصمیم گرفتم از دوستم جدا بشوم لذا رو به او کردم و گفتم :
فلانی من پاهام درد می کند...اگر اجازه بدهی من از شما جدا بشم...دوستم با لحنی که دلخوری از آن ششدانگ معلوم بود گفت :
یعنی تو می خواهی رفیقت را در این شرایط بغرنج تنها بگذاری؟...تا اینجاش که تو..یعنی جنابعالی مترجم و زبان بلد ما در کنارم بودی من نتوانستم کاری بکنم...حالا من به تنهائی چکار می توانم بکنم...من جوابی برای او نداشتم جز اینکه با تحمل درد پا اورا همراهی کنم....
وقتی وارد چهاردهمین بانک یعنی بانک کویت شدیم...نگهبان بانک اولین بانکی بود که به ما جواب مثبت داد...دوستم بدون نیاز به من مترجم....شمارۀ حواله را داد...آن شخص به کامپیوتر زد و شمارۀ حواله را تایید  و فرمی به دوستم داد...دوستم از من خواست که آنرا پر کنم...من که خودم با این فرمها و پرکردنها همیشه مشکل دارم از مسئول بانک درخواست کردم که کمک کند...این شخص قبول کرد و کیملیک خواست...دوستم کیملیک خود را تحویل داد و آن شخص شروع به پر کردن فرم نمود...من در حس و حال آن بودم که نفسی به راحتی بکشم که ناگهان آن شخص کیملیک دوستم را پس داد و گفت:
بانک ما به ایرانی ها خدمات نمی دهد....با تعجب و صد البته خشم شروع به اعتراض کردم واز آن شخص خواستم مرا به حضور رئیس بانک ببرد...رئیس بانک هم نگاهی به کیملیک دوست ما انداخت و با صراحتی قاطعانه حرف کارمندش را تایید و از ما خواست به بانک دیگر مراجعه کنیم...
بعد از مراجعه به 3 بانک دیگر بالاخره بانک دیگری پیدا کردیم که خدمات مانی گرام را انجام می داد...خانی مدارک دوستم را گرفت و کارهای مقدماتی را انجام و از دوستم پاسپورت خواست..وقتی به دوستم موضوع را گفتم ...گفت:
خودت می دانی که پاسپورت های ما دست پلیس است ما فقط همین کیملیک را داریم که آنهم فقط و فقط در این شهر اعتبار دارد....
حرفهای او را به خانم مسئول بانک ترجمه کردم...او هم در جواب گفت....باید کپی پاسپورت را ضمیمه کنم....و راه دیگری ندارد....و دست از پا درازتر از بانک خارج شدیم...من در بیرون بانک به دوستم گفتم:
صد رحمت به صرافی های دوره گرد خودمان که فقط با 4 شمارۀ آخر حواله پولمان را می دهند...
دوستم گفت: حالا چکار باید بکنیم؟....گفتم :
باید بروی پلیس ...و پاسپورتت را برای ساعتی قرض بگیری...
دوستم چاره ای جز این نداشت....با هم خداحافظی کردیم....او به طرف پلیس و من به طرف قائم مقام به راه افتادم....
در قائم مقام دفتر جدیدی برای اعطای هدیهء رمضان فعال شده بود...تعدادی در صف بودند که در همان نگاه اول متوجه شدم همه ایرانی هستند...با بعضی که آشنا بودم..سلام و علیک کردم...بالاخره بعد از دقایقی نوبت من شد و داخل شدم..و..کیملیک خود را تحویل مسئول مربوطه دادم...او اسم مرا به کامپیوتر زد و گفت...
روز 24 به پ.ت.ت. مراجعه و هدیه ام را دریافت کنم....من از فرصت استفاده کرده و از او سؤال کردم
آبی (آقابیگ) از سه ماه قبل از انتخابات هروقت برای سه ماه یکبار کمکها به شما مراجعه می کنیم..می گوئیئ..سئچیم ده ن سونرا (بعد از انتخابات)..حالا که انتخابات تمام شده آنها را کی پرداخت می کنید....مال من از 5 ماه گذشته....؟؟؟
او نگاه طلبکارانه ای به من کرد و گفت: میدونی که ما از سهم نیازمندهای شهر خودمان به شما کمک می کنیم....تا حالا گرفتار انتخابات بودیم و جلسه ای برگزار نشده ...قرار است 15 روز دیگر جلسه بشود شما بعد از آن تاریخ مراجعه کنید... اگر پول کافی داشته باشیم به شما تاریخ پرداخت کمک مالی تان را اعلام می کنیم...
من از او تشکر سر زبانی کردم و از قائم مقام خارج شدم....
فکر و خیال مخرب ذهنم را پرکرده بود....
خدایا...ایرانی ها به چه روزی افتاده اند...سازمان ملل به پناهندگان همۀ کشورها کمک می کند ولی به ایرانی ها نه...شاید شایعه ای که بین ایرانی ها گفته می شود درست باشد..ایرانی ها  می گویند...دکتر ولایتی  کمک ایران به سازمان ملل را منوط به عدم پرداخت آن به ایرانی ها دانسته.و گویا از کشور ترکیه یا از سازمان ملل خواسته که به اتباع ایرانی کمک مالی نشود...البته ظاهر قضیه نشان می داد که همۀ اتباع خارجی کمک مالی دریافت می کنند جز ایرانی ها...
این امر باعث شده که ایرانی جماعت با آن همه ذخایر نفتی باید در کشور ترکیه چشم به صدقۀ غیر دولتی مردم یک شهر بدوزد که اگر اضافه آوردند بخشی از آنرا به ایرانی ها بدهند...و از همه بدتر ..ایرانی جماعت به روزی افتاده که حتی بانکهای کویت حاضر نیستند به آنها خدمات بدهند...انگار همین کویتی ها نبودند که در زمان حملۀ صدام به کویت به ایران پناه آورده و ماه ها به عیش و نوش پرداختند...خود من در آن زمان با یکی از کویتی های پناهنده صحبت می کردم که می گفت....ما در ایران بهترین حشیش ها و تریاکها را می کشیم و از..عیش و نوش کافی برخورداریم..و با پولی که همراه داریم کلی عتیقه می خریم و می بریم در کویت...یا کشورهای دیگر عربی می فروشیم...حالا این جماعت از پرداخت پول به اتباع ایرانی خودداری می کنند..
پاهایم توان راه رفتن نداشت...به سختی خود را به ایستگاه اتوبوس رساندم...پس از حدود 40 دقیقه اتوبوس مسیر منزل ما آمد..سوار شدم..کارت زدم...دستگاه 4 چراغ پررنگش روشن شد...راننده چیزی نگفت..یا متوجه نشد...خود را به منزل رساندم...بدون آنکه لباسهایم را عوض کنم سرم را به بالش گذاشته و خوابیدم...
....َ
3 روز بود که به خاطر پا درد شدید از منزل خارج نشده بودم..در این مدت به کسی به سراغم آمد...نه دوستی حتی یک زنگ زد....من هم که شارژ تلفن نداشتم که با کسی تماس بگیرم....مخصوصا از دوستم هم که می خواست پول از مانی گرام بگیرد...بی خبر بودم...آخرین تکه نان یخ زده را از جایخی یخجال همیشه خالی درآوردم و روی گاز گرم کردم  وتنها تخم مرغ موجود در خانه را آب پز کرده و خوردم...
با آنکه هنوز پاهایم درد می کردولی مجبور بودم برای تهیۀ نان و تخم مرغ به بایات بازار بروم..پاهایم به شدت درد می کردند و توانائی پیاده روی نداشتم..و اینجا با میل و رغبت 2 لیر کرایه داده و سوار دولموش شدم...
اولین کسی که در جمع ایرانی ها در بایات بازار توجهم را جلب کرد دوست مانی گرامی من بود..به سمت او رفته و پس از سلام وعلیک گفتم:
چرا یک تلفن نزدی ؟..گفت : شارژ نداشتم....با تعجب پرسیم.: تو این همه پول گرفتی بعد میگی شارژ نداشتم؟...گفت : کدوم پول؟...گفتم..: پولی که از مانی گرام دریافت کردی...گفت:
من پولی نگرفتم....با تعجب پرسیدم: چرا؟ و خودم جواب دادم..حتما پلیس پاسپورت ات را نداد..گفت : نه ...ولی قصه اش دراز است...گفتم : خیلی خوب .تعریف کن...گفت : حتما می خواهی داستانش کنی...گفتم : اگر گیرا و اکشن دار باشه بله...گفت...اول قول بده که اگر داستان مانی گرام مرا نوشتی اسمی از من نیاوری...گفتم : اگر شما اینجوری بخواهی اشکالی ندارد...گفت : یک قول دیگر....گفتم بفرما...گفت...تا آخر صحبت من فقط گوش بکنی و مثل خبرنگارهای....او مکث کرد...من گفتم...خبرنگار های فضول...گفت..نه دور از جون...فقط مثل خبرنگارها مرا سؤال پیچ نکنی....گفتم...آن هم به چشم..من هم از شما یک خواهش دارم...گفت...بفرما...گفتم ..لطفا از آنجا تعریف کن که از هم جداشدیم....این بار دوستم بود که با لحن دلنشینیگفت..چشم..و شروع کرد.:
بعد از آنکه از تو جداشدم...رفتم ادارۀ پلیس...از این دفتر به آن دفتر ...واز این مسئول به آن مسئول..من به یکی از پلیسها قسم خوردم که قصد فرار ندارم....بالاخره بعد از ساعتی کلنجار پلیس با بانک دنیز تماس گرفت...وقتی مطمئن شد که پاسپورت را برای کار بانکی لازم دارم...برای ساعتی پاسپورتم را تحویل داد....من هم به سرعت به بانک آمدم..
خانم منشی پاسپورتم را گرفت..و بعد از لحظاتی گفت....
تاریخ اعتبارش گذشته....پس از مدتی چانه زدن با منشی به خدمت رئیس بانک رفتیم...رئیس بانک هم پس از سین ..سؤال..جیم...جواب...فرمایشات کارمندش را تآیید کرد...به او توضیح دادم که ما پناهنده هستیم و نمی توانیم برای تعویض پاسپورت به سفارت ایران برویم...چون سفارت ایران پاسپورتهای تاریخ گذشته را عوض نمی کند..فقط یک برگه خروج به شما می دهد که بروید ایران.....بالاخره رئیس بانک را هم متقاعد کردم که با پلیس تماس بگیرد...در نهایت پلیس با رئیس بانک هماهنگ کرد...و رئیس بانک به کارمندش دستور اقدام لازم را صادر فرمودند...خانم منشی پس از کپی صفحه ای از پاسپورت 6 برگ به من داد تا آنها را پر کنم...من با کمک خود ایشان برگها را پر و امضاء کردم...سپس مقداری پول از کشوی میزش برداشت وقبل از آنکه به من بدهد سری به کامپیوتر زد و..پول را به کشو برگرداند و به من گفت:
ائرور میده....از من خواست مدتی صبر کنم...من نیم ساعت نشستم...دوباره کامپیوتر ائرور داد...خانم کارمند از من خواست یا به بانک دیگر مراجعه کنم..یا یک ساعت دیگر صبر کنم...
من که این همه مصیبت کشیده بودم...راضی شدم که یکساعت دیگر صبر و کار را در همین بانک یکسره کنم...تصمیم گرفتم در این فاصله به بایات بازار بیام...تا وقت بگذرد....
تازه از بانک خارج شده بودم که تلفن همراهم زنگ زد...نگاه کردم...اول شماره اش...001 بود...این یعنی ...امریکا....یا کانادا....در دل گفتم که از یکی از این دو کشور قبول شده ام ..وحتما مرا برای آی.سی.ام. سی می خواهند...به سرعت و با شوق فراوان..در حالی که خود را در امریکا و کانادا می دیدم...تلفن را باز کردم....از آنسوی تلفن...یک نفر به انگلیسی گفت.....مانی گرام..و شروع به صحبت انگلیسی کرد....گفتم انگلیسی بلد نیستم...در جوابم جملاتی گفت که من فقط ..ویت..(منتظرباش) را فهمیدم....
دوستم در این حال کلامش را قطع کرد..من بعد از لحظاتی مجبور شدم سکوتم را بشکنم و بگویم..:
خیلی خوب او گفت..ویت....تو چرا..ویت ؟..دوستم نگاهی به من کرد و آهی کشید و اینگونه ادامه داد.....من بیش از 20 دقیقه پشت خط ماندم....آخرش یک خانم پشت خط آمد و شروع به صحبت به زبان ترکی استانبولی کرد...من کم و بیش می فهمیدم و شکسته –بسته جواب می دادم
این شخصی که به شما پول فرستاده...اقربا(فامیل) شماست ؟
نه آرکاداشیم دی..دوستم هست
چرا به تو پول فرستاده؟
گفتم پول نان ندارم...او هم خواست کمکم بکند..
شما مجوز سکونت در ترکیه داری؟
بله....
شماره اش را به ما ایمیل کن...
من ایمیل ندارم
برو به همان بانک بگو...ایمیل بزنند...البته این خانم پشت خط همۀ صحبتهای من و خودش را به انگلیسی به یکی می گفت..و من در این فاصله ها منتظر می ماندم...بعد از چند دقیقه صحبت
من دوباره به بانک برگشتم..و موضوع را به همان خانم کارمند گفتم...خانم کارمند حاضر به ارسال ایمیل نشد....من راستش احساس خطر کردم..نکند مرا به جای ابوبکر البغدادی که 400 میلیون دلار پول بانک موصل را بالا کشید...محاکمه کنند...به همین دلیل فورآ به منزل آمده ودر فیسبوک موضوع را به دوستم اطلاع دادم و شمارۀ ت.ج...(کارت شناسائی) خودم را به او فرستادم که به مانی گرام سوئد مراجعه و موضوع را بگوید...و از او خواستم که موضوع را جدی بگیرد که نه من و نه او متهم به همکاری با ابوبکر البغدادی  نشویم....
دوست سوئدی من از فیسبوک جدا شد و رفت.....من تا 24 ساعت بعد از او خبر نداشتم...و شدیدا نگران بودم...و چشمم به جواب پیامم بود....وقتی مروری در پیام او داشتم متوجه شدم که دوستم برای من 500 کرون سوئد فرستاده....با خود می گفتم..نکند این پول آنقدر زیاد است که شک نیروهای امنیتی مانی گرام را بر انگیخته...به همین دلیل به یکی از صرافی های سرگردان خودم زنگ زده و قیمت کرون را پرسیدم و او در جواب گفت...که جمعا می شود 120 لیر...
گفتم تو به خاطر 120 لیر این همه مصیبت کشیدی؟
گغت: بله..تازه شانس آوردم که پول بلوکه شد و نگرفتم....پرسیدم : چرا ؟ گفت :
وقتی برای پس دادن پاسپورت به پلیس رفتم..احساس کردم که منتظر یک باز جوئی مفصل از من هستند..ولی وقتی به آنها مبلغ پول را گفتم و آنها دوباره از بانک استعلام کردند...یکی از پلیسها باخنده پاسپورتم را پس گرفت..و مرا مرخص کرد....
گفتم: پس نتیجه می گیریم که تو آن پول را نگرفتی؟..گفت :
و نیز نتیجه می گیریم اگر یک نفر که از گرسنگی می میرد توسط فرد دیگری مورد حمایت مالی قرار بگیرد...هر دو گیر می افتند و دچار درد سر می شوند...
گفتم : نگفتی آن دوست سوئدی ات چی شد؟...گفت...:
او هم اعلام نموده که می خواهد شکایت کند تا پولش را بگیرد و.....
گفتم: راستش یک داستان اکشن غیر تکراری تعریف کردی...همین الان میرم خانه و آترا بدون ذکر نام تو در صفحه ام می گذارم...
از دوستم خداحافظی کرده و با شوق به مینی بوس سوار شدم و به منزل آمدم....وقتی به خانه رسیدم تازه یادم آمد که نان و تخم مرغ نگرفته ام....با خود گفتم:
این مانی گرام نه تنها دوستم را گرسنه نگهداشت...بلکه باعث شد که من هم امشب بی شام بمانم
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
20/06/2015 ترکیَه