۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

خاطرات من و شهریار 1

..خاطرات من با استاد شهریار.......
                           (1)
اگر اشتباه نکنم سال 1348 شمسی بود من دردبیرستان تربیت تبریز درس می خواندم.یکی از همکلاسی ها گفت که امروز استاد شهریار در کاخ جوانان شعر خواهد خواند.من که منزلم در مسیرکاخ جوانان در خیابان دانشسرا بوداظهار تمایل کردم که با او همراه باشم. وبا هم به کاخ جوانان(الان حوزهء هنری شده) رفتیم. آنروز هوا بارانی بود و من از دو جهت سود بردم. اول اینکه زیر باران خیس نشدم و دوم اینکه استاد شهریار را از نزدیک خواهم دید.البته قبلا چند بار ایشان را در خیابان دیده بودم وبه ایشان سلام داده بودم.یعنی به او سلام می کردم و ایشان جواب می داد و من خوشحال می شدم و دوباره دور می زدم و سلام می دادم و ایشان هر بار جواب سلامم را می داد.فرقی که این دیدار با دیدارهای خیابانی و اتفاقی داشت این بود که این بار شعرخوانی استاد را هم خواهم دید.
ما دقایقی  در سالن نشسته بودیم که استاد شهریار با چتر مشکی وارد سالن شد و مستقیم به طرف سن رفت.مجری هم که از قرار معلوم نگران آمدن استاد در آن هوای بارانی بود مژدهء ورود ایشان را اعلام نمود و استاد شهریار با همان چتری که از آن آب باران می چکید به روی سن رفت و این شعر را خواند.
من فقط ابیاتی را که از آن زمان به یاد دارم می نویسم:
آسمان با دیگران صلف است و با ما ابر دارد
می شود با ما صفا اما زمانی صبر دارد
آری افرادی ست در عالم به ظاهر زنده اما
زندگی چون مرده با آنها فشار قبر دارد
شهریارا صبر باید پیش توفان مصائب
صبر ما هم طعم تلخی چون گیاه صبر دارد
آنروز این افتخار نصیبم شد که مثل خیلی های دیگر استاد با ما دست داد و من بدون توجه به بارانی که هنوز می بارید دوان دوان به محل می رفتم که به دوستان همسن وسال خود بگویم که امروز استاد شهریار با من دست داد

علیرضا پوربزرگ وافی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر