۱۳۹۷ مرداد ۹, سه‌شنبه

پشت پردۀ مهاجرت....قسمت پنجم

پشت پردۀ مهاجرت
قسمت پنجم.
...
برای گرفتن مرخصی به دفتر نمایندگی سازمان ملل رفته بودم.بد نیست اینرا هم بگویم پناهجویان و پناهندگان برای رفتن از شهر خود به شهر دیگر موظف به گرفتن برگ مرخصی یا به قول معروف (ایذین...اذن ) هستند. منتظر دریافت برگه بودم که متوجه شدم خانمی در گوشه ای نشسته و مرتب دختر بچه ای رابه زبان فارسی  صدا می کرد و از او می خواست از چشم اش دورتر نرود.من که در نزدیکی او نشسته بودم از او پرسیدم:
خانم  اینجا داخل دفتر سازمان ملل هست چرا این همه نگران هستید؟
نگاه سردی به من کرد و گفت:
می ترسم بچه ام را بدزدند..گفتم من از این نگراتنی شما تعجب می کنم.گفتأاستانش طولانیه .
گفتم : من نویسنده ام.اگر خاطره و مطلبی در این مورد دارید می توانم بنویسم و منتشر کنم تا دیگران هم از این خطر آگاه بشوند.خانم ابتدا بچه اش را صدا کرد و در بفل خودش نشاند و با لحنی نیمه مایل و نیمه بی میل گفت:
چند وقت پیش مختار محله مان با یک زن و مرد به درب خانۀ ما آمد و گفت..اینها هموطن های شما هستند و امشب در این هوای سد جائی برای خوابیدن ندارند.وپول کافی برای هزینۀ هتل ندارند .در نهایت از من خواست که آنشب آنها را در منزل خود جا بدهم.من به اعتبار حرف مختار محله آنها را پذیرفتم و برایشان شام درست کردم و اتاقی در اختیارشان گذاشتم.صبح روز بعد برای آنکه احترامی به آنها قائل بشوم رفتم و برایشان نان تازه خریدم و به سرعت برگشتم .مهمانان متوجه برگشت من نشدند .من با گوش خودم شنیدم آنها از دخترم می خواستند که همراه آنها برود.ومرتب قول خریدن عروسک و اسباب بازی و لباسهای خوشگل به او می دادند. دخترم در یک وضعیت بهت و حیرت فقط گوش می کرد.
با شنیدن این جملات لرزه بر اندامم افتاد و در حالی که هیجان همراه با ترس داشتم بلافاصله به مختار محله زنگ زدم.در حین صحبت من که گویا بدون کنترل و با صدای بلند بود مهمانان متوجه تلفن من شدند و بلا فاصله و قبل از رسیدن مختار محله منزل مرا ترک کردند.
مختار محله به محض رسیدن به منزل ما متوجه رفتن آنها شد و بلافاصله به پلیس زنگ زد و دقایقی بعد پلیس سررسید و پس از توضیحاتی که من دادم اعلام نمود که یکروز قبل هم احتمالا همین زن و مرد در منزل یک افغانی دیگر مهمان بودند و می خواستند بچۀ او را بدزدند..
پلیس بلافاصله دست به کار شد و مشخصات آن زوج را به ترمینال ها و قطار داد..و در نهایت خبری از آنها پیدا نکرد .حدس زدیم آنها ماشین شخصی داشتند و بی آنکه پلیس متوجه نحوۀ رفتن آنها بشود از شهر خارج شده بودند....و همین خانم در ادامه گفت که ما افغانی ها شناسنامه نداریم و فرزندانمان هم همینطور..به همین دلیل باید خیلی مواظب بچه هایمان باشیم که آنها را ندزدند.
با شنیدن این مطلب یادم آمد که پلیس ترکیه به شدت متوجه این جریان است و مرتب اطلاعیه و اخطار می دهد که مراقب بچه هایتان باشید.مخصوصا در پارکها و محل بازی کودکان.
بعد از کمی صحبت با آن خانم من کارت خود را به او دادم و گفتم:
من همانطور که گفتم نویسنده هستم اگر مطلبی داشته باشید که به مردم آگاهی بدهد حاضرم آنها را بنویسم و منتشر بکنم.
آن خانم گفت:من اگر سواد داشتم خودم تا حالا صد جلد کتاب از بدبختی های خود نوشته بودم.
گفتم چطور سواد ندارید؟ گفت..نه تنها من بلکه 95 درصد خانمهای افغان بی سوادند..
در این حال زنگ تلفن ام به صدا در آمد.خانم افغان دیگری که سه بچۀ قد و نیمقد دارد و مدتی ست من راهنما و مترجم آنها هستم گفت:
دارم برای ثبت نام دخترم به مدرسه می روم و از من خواست که اگر امکان دارد به او ملحق بشوم و مطالب او را ترجمه کنم..
من بیشتر به خاطر حس نگرانی ای که از وضعیت موجود در مورد بچه دزدی در ذهنم  داشتم وهنوز دارم..گفتم:
الان می آیم..و به آن خانم توضیح دادم که مترجم و راهنمای یک خانوادۀ دیگر افغان هستم و باید بروم.در ادامه کارت ویزیت خود را به ایشان دادم واز او خواستم در صورت تمایل با من تماس بگیرد تا خاطراتش را بنویسم.
او جوابی نیمه قبول و نیمه نا مطمئن داد و من بی آنکه  برگه مرخصی ام را بگیرم به سرعت دفتر نمایندگی سازمان ملل را ترک و با مینی بوس خودم را در مسیر به آن خانواده رساندم.
خانواده ای که من برایشان راهنما و مترجم هستم مدت کوتاهی ست به ترکیه آمده اند.من آنها را به طور اتفاقی درپارک میدان اسب دیده بودم.صحبت فارسی بچه ها توجه مرا جلب کرد و با آنها کمی گپ زدم.
کمی بعد یکی از دختر بچه ها به طرف خانمی رفت و احساس کردم که مادرشان است.آن خانم بلند شد و دست بچه را گرفت و به طرف بچۀ دیگرش که در کنار من نشسته بود آمد.از راه رفتن اش معلوم بود که باردار است.
من با احتیاط سر صحبت را با او باز کردم و فهمیدم که از اهالی افغانستان است. به ایشان گفتم که گروهی از افغانها در این شعر هیئتی دارند و غروب شنبه ها دور هم جمع می شوند و به مشکلات همدیگر رسیدگی می کنند.و پیشنهاد کردم در صورت تمایل آن خانم تلفن یکی از مسئولین آن گروه را به ایشان بدهم.ایشان قبول کردند.من تلفن یکی از مسئولین هیئت را گرفتم و با او صحبت کردم و این خانم را معرفی نمودم و گوشی ام را به این خانم دادم و او هم دقایقی با آن مسئول  صحبت کرد.سپس از من تشکر کرد و اعلام نمود که هموطنان افغان قول کمک به دادند.من هم کارت ویزیت خود را به او دادم و گفتم که حاضرم به عنوان راهنما و مترجم کمکشان بکنم.
چند روز بعد آن خانم با من تماس گرفت و اعلام نمود که از طرف هیئت افغانها به منزلش آمده اند ومجددا به او و فرزندانش  قول کمک داده اند ولی دیگر ارتباطی برقرار نمی کنند و از من خواست به عنوان مترجم و راهنما آنها را به دفتر (قایم مقاملیک) که مرکز کمک به مهاجرین است ببرم.
من وقتی به سراغ این خانواده رفتم متوجه شدم که این خانم وضع حمل کرده و حالا به غیر ازدو دختر 7 ساله و دوساله اش یک نوزاد پسر هم به جمعشان اضافه شده است.
احساس کردم که آن خانم واقعا نیاز به کمک دارد وشرایط ایجاب می کرد که من در مقام یک انسان به آنها یاری دهم..و به همین دلیل ارتباطم با آنها زیاد شد و هرجا برای انجام کارهایشان می رفتندهمراه آنها می رفتم و خیلی زود با دو دخترش آنقدر صمیمی شدیم که دختر بزرگش به من می گفت:
بابابزرگ بافی (به جای وافی)...
در هر صورت خودم را از از دفتر سازمان ملل معروف به (آسام) به آن خانواده رساندم و با هم به دفتر مدرسه رفتیم.
در حال بحث و نحوۀ ثبت نام بودیم که دختر کوچک به حیاط مدرسه رفت .در حیاط چند وسیلۀ بازی برای کودکان موجود بوددختر بزرگ هم همراه او رفت و من و مادر بچه ها بحث وگفتگو با مدیر را ادامه دادیم.
.مسئولین مدرسه با احترام برخورد کردند و بی آنکه بهانه ای بتراشند دختر بزرگ را که خواهر کوچکش را رها کرده و به ما پیوسته بود ثبت نام کردند..
موقع خداحافظی یکی از مسئولین مدرسه تعدادی شیر پاکتی هم به من داد. من چون پلاستیکی نداشتم آنها را داخل جیب هایم گذاشتم و پس از تشکر چرب و نرم از مسئولین مدرسه به طرف حیاط و اسباب بازی ها رفتیم..
خبری از دختر نبود.لرزه بر اندامم افتاد با صدای بلند چند بار صدایش کردم ..جوابی نشنیدم. مادرش که نوزاد در بغل داشت شروع به گریه با صدای بلند کرد. من از در مدرسه بیرون آمدم.یک طرف به خیابان منتهی می شد که  پیچ داشت و از دید خارج بود . سمت دیگر هم کوچۀ درازی بود.دراین فکر بودم که خانمی از یک مغازه بیرون آمد.مشخصات دختر بچه را دادم و از او پرسیدم آیا این دختر بچه  را دیده است..و او سمت کوچۀ دراز را نشان داد و گفت:
از این طرف رفت .
با آنکه پاهایم درد می کند و نمی توانم به درستی راه بروم در آن لحظه آدرنالینم بالا رفت و مثل زمانی که قهرمان دو بودم به طرف انتهای کوچه  دویدم. در راه به خودم می گفتم که دیگر سراغ این خانواده نخواهم آمد که برای خودم دردسر درست کنم. ودیگر کاری به کارشان نخواهم داشت.
در انتهای کوچه دو خانم به سمت مدرسه می آمدند. در بغل آنها دختر بچه ای گریه می کرد.نگاه کردم .خودش بود..نزدیکتر شدم..دختر بچه تا مرا دید گفت:
بابابافی...و تا به آن خانمها رسیدم دختر کوچولوخودش را به بغل من انداخت.و شوع به گریۀ شوق آمیز نمود.
من او را بغل کردم و پس از تشکر از خانمهائی که کمک کرده بودند به طرف مدرسه برگشتم و مادرش را دیدم که سراسیمه با نوزاد در بغل به سمت ما می آید.
ماجرا در اینجا به خیر و خوشی تمام شد و من هنوز محو کلام دخترک بودم که با دیدن من گفت..بابابافی
این کلام به زیبائی کلامی بود که فرزندانم و نوه هایم مرا صدا می کردند.در امواج صدای این دختر کوچولو صدای دو پسرم هادی و یاشار و طنین صدای دو دخترم سولماز و لیلا و حتی کلام لهجه دار اصفهانی نوه هایم سینا و ایلیا را می شنیدم  آقاجون...بابا بزرگ...بابا...بابابافی..و..صدائی که پژواک صدای کودکان جهان را با خود داشت.. برای لحظاتی احساس کردم که فرزندان و نوه هایم در کنارم هستند.
به لذت دلنشینی کلمۀ..... بابا بافی ...با خودعهد کردم  تا هروقت که این خانواده نیاز به کمک و همراهی داشته باشند آنها را همراهی کنم.
پایان قسمت پنجم.

31/07/2018 

این کلام به زیبائی کلامی بود که فرزندانم و نوه هایم مرا صدا می کردند.در امواج صدای این دختر کوچولو صدای دو پسرم هادی و یاشار و طنین صدای دو دخترم سولماز و لیلا و حتی کلام لهجه دار اصفهانی نوه هایم سینا و ایلیا را می شنیدم  آقاجون...بابا بزرگ...بابا...بابابافی..و..صدائی که پژواک صدای کودکان جهان را با خود داشت.. برای لحظاتی احساس کردم که فرزندان و نوه هایم در کنارم هستند.
به لذت دلنشینی کلمۀ..... بابا بافی ...با خودعهد کردم  تا هروقت که این خانواده نیاز به کمک و همراهی داشته باشند آنها را همراهی کنم.
پایان قسمت پنجم.
31/07/2018 
Image may contain: 2 people, people smiling, people standing, wedding, tree, plant, child and outdoor
Image may contain: 2 people, people smiling, people standing, tree, child, wedding, plant, flower and outdoor
Image may contain: 2 people, including Ali Vafi, people standing and outdoor
Image may contain: 3 people, people standing and outdoor
Image may contain: 4 people, people standing and outdoor
+5

۱۳۹۷ مرداد ۳, چهارشنبه

پشت پرده های مهاجرت...قسمت چهارم


پشت پرده های مهاجرت
...
قسمت چهارم
...
زندگی در کشور دیگر و در غربت مشکلاتی دارد کهتا کسی تجربه نکند نمی تواند حس درستی از تلخیها و سختی های آن داشته باشد.حسابش را بکنید یک نفر با تکیه بر نیروی کار خود وارد کشور دوم می شود ولی با بیکاری یا کمبود کار مواجه می شود و نمی تواند روزگار بگذراند.البته باید بگویم همین الان افرادی هستند که از نظر مالی خیلی توانمند هستند و حتی بعضی ها هرشب مبالغ زیادی در کاباره ها و بارها خرج می کنند ولیکن این افراد بسیار کم هستند و اکثر مهاجرین با کمبود مالی مواجه هستند و مجبورند برای سیر کردن شکم خود و داشتن سرپناهی به آب و آتش بزنند.من در ترکیه پزشکی را می شناسم که در صنایع کارگری می کند یا خیلی از تحصیلکرده ها و دارای مدارک عالیۀ تحصیلی مجبورند برای امرار معاش انجام هر کاری را قبول کنند.
چند وقت پیش خبری در بین مهاجرین منتشر شد که دختر خانمی به خاطر 5 لیر پول نان خود را در اختیار یک نفر قرار داد.یا دختر دیگری به منزل یک شهروند پناه برد و مورد تجاوز قرار گرفت و هنوز پروندۀ شکایت اش در جریان است.
در بین خود مهاجرین گاهی به دست خودشان جهنمی برای خود برپا می کنند که مجبورند تا آخر عمر در آتش آن بسوزند.یک ایرانی به دو نفر پناه داده و پناه گرفته ها شبانه او را کشته و قطعه قطعه کرده و در یخجال گذاشته بودند و پس از چند روز دستگیر شدند و باید سالها در زندان سپری کنند.دو هموطن کرد با هم درگیر می شوند و یکی از آنها با چاقو دیگری را می کشد و فرار می کند ولی 24 ساعت بعد در یکی از شهرهای همجوار محل سکونت اش دستگیر می شود.
من قصد ثبت آمار و ارقام را ندارم ولی نمونه هائی می آورم که ذهنیت دوستان را برای اتفاقاتی که غیر قابل باور هستند ولی حقیقتا اتفاق افتاده اند آماده کنم.
در غربت نیاز حرف اول را می زند و همین امر باعث می شود که خیلی ها طعمه بشوند.در این شرایط دستهائی هستند که در کمین نشسته اند و از این ضعف مهاجرین به نفع خود استفاده می کنند.برای نمونه هم به تشکیلاتی اشاره می کنم که دنبال شکار باسوادها و افراد شاخص هستند که از اعتبار آنها برای پیشبرد اهداف خود استفاده می کنند و در همین راستا خیلی ها قربانی شده اند.برای نمونه خانمی که شکار تشکیلات جاسوسی فلان کشور شد و الان در اسارت آنها قرر دارد که اکثر دوستان خبرهای او را دنبال کرده و می کنند.و افرادی مثل او که طعمۀ گروه ها و احزاب و تشکیلاتی شده اند که آبشخور آنها معلوم نیست.
خود من وقتی وارد ترکیه شدم از چند طرف مورد هجوم تشکیلات متعدد شدم.فقط به یکی از آنها اشاره می کنم که رییس آنها به طور مستقیم با من تماس گرفت و با پیشنهاد ماهی 3 هزار دلار حقوق و مسکن و محافظ از من خواستند که در خدمتشان باشم و من چون اندیشه و خط فکری آنها را قبول نداشتم نپذیرفتم چرا که من دشمن ملت خودم نیستم و مشکل من فقط با حکومت است..
همین امر نپذیرفتن پیشنهاد باعث شد که ضربات اقتصادی به من وارد کردند  و حتی تهدید جانی کردند..ولی من که عمری در ارتش در خدمت مردم بودم توجهی به تهدیدات آنها نکردم..و تا امروز مجبورم برای حفظ جان خود هرگز در تاریکی بیرون از منزل نباشم.
دوباره بر می گردم به بحث نیاز که تعدادی از مهاجرین خام را به دام قاچاق انداخته و همین الان مهاجرین زیادی با این جرم در زندان به سر می برند.
آخرین خبری که در این مورد دارم دو ایرانی به زندانهای 18 سال و 16 سال و جریمه های چند هزار لیری محکوم شده اند و باید عمر و جوانی خود را دردر زندان کشور غیر سپری کنند.
چند ماه پیش یکی از خانمهای ایرانی برای کار پناهندگی اش به آنکارا می رود.دوست پسرش (به قول هم اتاقی هایش) از او می خواهد که بسته ای از یک نفر دریافت کند و برایش بیاورد.در مسیر پلیس این خانم را دستگیر می کند و معلوم می شود که آن بسته مواد مخدر صنعتی بوده است.این خانم که فرزندانش هم همراه او در ترکیه بودند محکوم به 12 سال زندان می شود و فرزندانش بی سرپرست می شوند..آقائی که از او درخواست انجام این کار را کرده بود از بیخ و بن منکر می شود و الان آزادانه می گردد.
مطلب نهائی در این قسمت این است که متاسفانه ایرانیان مهاجر در ترکیه تشکیلات و تجمعاتی برای رسیدگی به مشکلات و اطلاع از وضع همدیگر ندارند و همین امر یکی از عوامل انحراف و لغزش ایرانیانی می شود که در ترکیه زندگی می کنند و این لغزشها ادامه دارد.
پایان قسمت چهارم
26/07/2018

۱۳۹۷ مرداد ۲, سه‌شنبه

یک اتفاق خاص


یک اتفاق خاص
...
دیروز به عنوان مترجم و را هنما همراه خانواده ای بودم.ابتدا به دفتر آسام (نمایندگی سازمان ملل) رفتیم.در آنجا یک دختر خانمی را به همراه من معرفی و از این خانم خواستند که این دختر خانم را به عنوان هم اتاقی بپذیرد.پس از دقایقی این خانم پذیرفت ودختر خانم ارومیه ای به هتلی که نمایندگی آسام برایش گرفته بود برود و وسایل اش را بیاورد.و در محلی که مشخص کردیم به ما بپیوندد.
خانم همراه من از من خواست برای خرید یک وسیلۀ ضروری به مجتمع فروشگاهی اسپارک برویم و برای تسریع در خرید دو دختر 3 ساله و 8 ساله اش را در پارک گذاشت و بچۀ سوم اش را که شیرخواره بود همراه خود آورد.
انتخاب وسیلۀ مورد نظر زمانبر شد. من که هرگز حوصلۀ همراهی با خانمها را در مواقع خرید نداشتم مجبور بودم تحمل کنم.بالاخره وسیلۀ مورد نیاز را خریدیم و وقتی از مجتمع بیرون آمدیم متوجه شدیم که باران شدیدی در این فاصله باریده است.با سرعت به سراغ بچه ها رفتیم.اثری از آنها در پارک نبود.من بلافاصله به سمت مغازه های سرپوشیده رفتم و متوجه شدم چند نفر در یکجا جمع شده اند .نزدیکتر که شدم دیدم که بچه ها در آنجا هستند و بدنشان را با پارچه ای پوشانده اند.خانمی هم بچه کوچک را که با صدای بلند گریه می کرد بغل کرده بود ولی گریۀ دختر بچه همچنان ادامه داشت.من از جمع حاضر به خاطر اینکه از بچه مراقبت کرده بودند تشکر کردم و از بچه ها خواستم که همراه من بیایند تا به مادرشان که در بیرون مغازه ایستاده بود ملحق شوند. خانمی که دختربچه را بغل کرده بود از من پرسید که چه نسبتی با بچه ها دارم.من در جواب گفتم که مترجم و راهنما هستم.خانم مذکور باصدای بلند تر و عصبی به من گفت برو بگو مادرشان بیاید.من به بیرون مغازه برگشتم و مادرشان را صدا کردم.آن خانم با لحنی خشن گفت:
شما به چه حقی بچه ها را در پارک رها کرده و رفته اید؟ اگر این بچه ها را می دزدیدند و می بردند چه می کردید.من گفته های این خانم عصبانی را به مادرشان ترجمه کردم و مادرشان شروع به پرخاش به دختر بزرگش کرد که تو اصرار کردی که بمانی در پارک و بازی کنی و...
خانم عصبانی گفت که من الان به پلیس زنگ می زنم .
من که می دانستم آمدن پلیس که طبق قانون از حقوق کودکان دفاع می کند کار را مشکل خواهد کرد شروع به خواهش و تمنا و التماس به آن خانم عصبانی کردم و در نهایت او را متقاعد کردم که از زنگ زدن به پلیس منصرف شود. در نهایت او پس از چندین و چندبار تهدید و توصیه رضایت داد و از مغازه بیرون آمدیم.
در بیرون مغازه کالسکۀ دونفره کاملا خیس شده بود و نمی شد بچه ها را داخل آن قرار داد.مجبور شدیم من و مادر بچه ها هرکدام یکی از بچه های کوچک را بغل کنیم.دختر دوساله حاضر نشد به بغل من بیاید و مادر بیچاره او را بغل کرد و من هم نوزاد پسر را بغل کردم و با توجه به اینکه مسیر منزل این خانواده در مسیر مینی بوس و اتوبوس های داخل شهری نبود و این خانواده توان پرداخت کرایۀ تاکسی را نداشت با پای پیاده به سمت منزل آنها راه افتادیم.دختر بزرگ هم رانندۀ کالسکه شد وراه افتادیم.
در راه مادر این بچه ها خسته شد.روی یکی از صندلی هائی که هنوز خیس بود نشست . من هم با دست معیوب خود که بی حس شده بود روی همان صندلی خیس نشستم.و بلافاصله با دختر خانمی که قرار بود به منزلش بیاید تماس گرفتیم که به ما ملحق شود. در این مادر این بچه ها توضیح داد که در افغانستان به راحتی بچه ها را می دزدند و در ادامه گفت:
نمی دانستم در ترکیه هم خطر بچه دزدی وجود دارد.
من تعجبم از این بود که چطور در این فاصلۀ نسبتا کوتاه که هوا آفتابی بود ابری و بارانی شد .در این فکر بودم که یاد جملۀ معروف آتاتورک افتادم که گفته بود یکی از مواردی که در ترکیه نباید به آن اعتماد کرد آب و هوای ترکیه است.
در هر حال پس از آنکه دختر ارومیه ای به ما ملحق شد حرکت خود را ادامه دادیم وهنوز صدمتر طی مسیر نکرده بودیم که کهنوزاد پسر که در بغل من بود شروع به گریه نمود.مادرش اعلام نمود که بچه گرسنه است.و مجبور شدیم که دوباره توقف کنیم تا این مادر به نوزادش شیر بدهد.در این فاصله دختر بزرگ خانواده کالسکه را رها کرد و به همراه دختر ارومیه ای به سمت منزل راه افتادند.
حالا غیر از دو پچه در بغل کالسکۀ دونفری هم  که چرخهای جلوئی اش خراب بود وبال گردن ما شدو مشکل دیگری به مشکلات ما اضافه شد.
در راه چندبار به ترمیم چرخها پرداختیم.هنوز نوزاد در بغل من بود چرا که کالسکه خیس بود و نمی توانستیم بچه را داخل کالسکه بگذاریم. ناگهان نوزاد صدائی از گلو خارج نمود و استفراغ کرد به طوری که شانۀ چپ من تا نزدیکی جیب بغل کتم سفید شد.لحظه ای توقف کردم و با دستمال کاغذی آنرا پاک کردم و دوباره راه افتادیم.هنوز خیلی راه نرفته بودیم که صدای شکم نوزاد بلند شد و خود را تخلیه کرد.با آنکه پوشک داشت من احساس گرمائی در سینه و دستم که بچه را نگه داشته بود کردم.معلوم شد که خرابکاری نوزاد به لباسهای من رخنه کرده است.چاره ای جز ادامۀ راه نداشتیم. در راه مجداا باران گرفت و تولیدات نوزاد خیس شد و تمام لباسهای مرا زرد رنگ کرد.
چاره ای جز ادامۀ راه نداشتیم. بالاخره به درب منزل آن خانواده رسیدیم .مجبور بودم بچه را تا طبقۀ سوم ببرم.در نهایت مادر بچه ها بچه را از من گرفت و من به سرعت و بدون توجه به تعارف صاحبخانه به سمت منزل خود حرکت کردم.
هنوز باران به صورت منقطع می بارید.و من لنگان لنگاه به سمت منزل در حرکت بودم.تلفن زنگ زد.با بی میلی آنرا که احتمالا کمی زرد شده بود از جیب بغلم درآوردم.گوشی را بازکردم.یکی از دوستان ایرانی بود .پس از سلام و علیک گفت:
استاد چرا برای عروسی ات ما را دعوت نکردی؟
گفتم: کدام عروسی؟ گفت: لازم نیست انکار کنی خودم دیدم که نوزادی در بغلت بود.تو بیش از یکسال است که عروسی ات را از ما پنهان کرده ای.ولی ماه پشت ابر نمی ماند.
بی اختیار دستم به سمت خاموش کردن موبایلم رفت.
وقتی به منزل رسیدم مستقیم به حمام خانه داخل شدم و لباسهایم را که زرد و سفید شده بود داخل حمام گذاشتم.و جنازه ام را روی تخت انداختم.
همسر و فرزندانم دست به دست داده بودند که مرا بکشند.می خواستم از دستشان فرار کنم.پاهایم توان نداشت.ناگهان چاقوئی از پشت به پهلویم خورد .از درد فریاد کشیدم و بیدار شدم.
خوشبختانه این یکی خواب بود ولی نمی دانم چرا هنوز پهلویم درد می کرد.بلند شدم و با کندی غذائی آماده کردم و با بی میلی و از روی اجبار خوردم.
نه توان خواندن داشتم نه ذوق نوشتن.خود را با فیسبوک مشغول کردم.مهمترین خیر درخواست ترامپ از حاکمان ایران برای مذاکره بود.یعنی سخنرانی پمپئو برای ایرانیان امریکا نشین تبدیل به کشک شده بود.به این نتیجه رسیدم که ترامپ و ایادی اش برای بالابردن نرخ غارت خود از ایران است ودفاع از حقوق ملت ایران ابزاری ست برای پیشبرد اهدافشان.
تلفن زنگ زد. گوشی را باز کردم.مادر آن بچه ها بود. به اصرار از من خواست که نگاهی به ساعت بیندازم.فکر کردم ساعت ندارند.نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: یازده و نیم است.گفت:
هنوز آن خانم نیامده است.گفتم کدام خانم.گفت همان که امروز سازمان ملل به ما تحویل داده است.
گفتم من چکار می توانم بکنم.گفت با او تماس بگیر بگو قرار بود شبها حد اکثر ساعت یازده در خانه باشد.
تلفن این خانم ارومیه ای را گرفتم.پس از 8 بار تماس بالاخره تلفن اش را باز کرد و گفت گم شده است.
تا ساعت یک و نیم او را راهنمائی می کردم که چطور منزل جدیدش را پیدا کند.و مرتب یک بار به او وبار دیگر به خانم صاحبخانه زنگ می زدم.بالاخره دختر ارومیه ای با کمک یک آقای ترک منزل را پیدا کردند . من هم لبتابم را خاموش کردم وبه خاطر سردی هوا پنجره را بستم و روی تخت دراز کشیدم و برای اولین بار از خدا خواستم که امشب خانواده ام را که خیلی دوستشان دارم و آرزو دارم در خواب و بیداری به دیدارشان بروم امشب به خواب من نیایند و دستم را به پهویم که در خواب ظهر چاقو خورده بود گذاشتم و خوابیدم.
پایان
25/07/2018

۱۳۹۷ تیر ۲۹, جمعه

پشت پرده های مهاجرت..قسمت دوم


پشت پرده های مهاجرت
....
قسمت دوم
....
مشکلات و مصائب مهاجرین برای انتقال به کشور سوم پایانی ندارد..چرا که اگر بخواهند با برنامه های سازمان ملل هماهنگ بشوند مجبورند که سالها در انتظار انتقال به کشور سوم باشند که این کار گاهی بیش از 7 سال طول می کشد.در حال حاضر پناهجوئی که در سازمان ملل ثبت نام می کند پیش مصاحبه اش را به 4 سال بعد موکول می کنند.تازه اگر از پیش مصاحبه قبول شود دو سال دیگریا حتی بیشتر برای مصاحبۀ اصلی اش وقت تعیین می کنند و بعد باید در نوبت تعیین کشوری قرار بگیرد که عملا بیش از 6 تا 7 سالش نابود می شود.
در تعیین کشوری هم امریکا اولین و تنها کشوری ست که پروندۀ پناهنده ها را می گیرد و مدت زیادی برای بررسی پرونده معطل می کند .بارها اتفاق افتاده که پروندۀ پناهنده ای را امریکا گرفته و در امتحان آی سی ام سی اول یا دوم طرف را نپذیرفته است.در این شرایط هیچ کشور دیگری حاضر به پذیرش این بخت برگشته نخواهد شد.و در این شرایط برزخ 6/7 ساله تبدیل به برزخ سالهای متمادی می شود...برای نمونه دو تن از خلبانان نیروی هوائی ایران در حال حاضریکی بیش از 11سال و دیگری 8 سال است که از تست امریکا مردود شده اند و در بلاتکلیفی کامل به سر می برند.این افراد از نظر سنی هم معمولا از کار افتاده و بیمرند و عملا هیچکس حاضر نیست به آنها کار بدهد و قهرا گرفتار مشکلات مالی و بدبختی هائی می شوند که الحق قلم عاجز از بیان آن است.
سازمان ملل هم توانائی اقدام مقتدرانه ندارد درست مثل رؤسای سه قوۀ ایران که هیچ میدان عملی ندارند و فقط از دیکتاتور بزرگ دستور می گیرند مجبور است دستورات و اندیشه های امریکا را اجرا کند و به همین دلیل باید گستاخانه بگویم که سازمان ملل به مرکز فروش برده به صورت نوین تبدیل شده که تنها مشتری اش کشور امریکاست و همانگونه که در برده داری های قدیم خریدار برده دندان و دست و بازوی برده را ارزیابی و بعد خریداری می کرد در حال حاضر امریکا فقط عناصری را می پذیرد که به درد کار بخورند و حتی نوعی بیعت با خواسته های امریکا داشته باشند.
این مسائل باعث شده که تعدادی از مهاجرین به صورت جمعی یا انفرادی به فکر رفتن به کشور سوم باشند که در این حرکت یا باید تسلیم قاچاقبرها بشوند و یا مثل بعضی از مهاجرین به ستوه آمده خودشان از طریق زمین و دریا به سمت مقصد بعدی حرکت کنند که در هر صورت احتمال غرق شدن و مرگ بیش از حد تصور است و ارائۀ آمار کشته شده های این حرکت برای جامعۀ بشری شرم آور است.
در مورد افرادی که مجبور به ماندن و تبعیت از روند سیر تکاملی پرونده ها یشان از طریق سازمان ملل می کنند باید بگویم مشکلات از نوع خاص خودشان وجود دارد.
تا مدتها قبل اجازۀ کار به پناهجویان داده نمی شد هرچند الان هم گرفتن مجوز کار آنقدر سختی دارد که خیلی ها از خیر گرفتن مجوز می گذرند و تن به کار سیاه می دهند.
کار سیاه یعنی انجام سخت ترین کارها و دریافت حد اقل حقوق.حسابش را بکنید مثلا یک خانم یا حتی یک آقا در هر 24 ساعت بیش از 12 ساعت در رستوران ظرفشوئی می کند و مزدی که می گیرد حتی به اندازۀ یک سوم دریافتی فرد تبعۀ همان کشور در همان کار نمی شود.صاحبان کار هم هر از چندگاهی و البته بعد از بارها تهدید به اخراج او را از کار اخراج می کنند و ای بسا خیلی از کارفرماها حقوق این افراد را پرداخت نمی کنند و مهاجر بیچاره جرآت شکایت ندارد.
در ترکیه بین مهاجرین ایرانی این جمله مرتب تکرار می شود که اگر از صاحبکار بیش از 500 لیر دستمزد طلبکار باشی باید از خیرش بگذری و متاسفانه در بسیاری از موارد این اتفاق می افتد.
تنها موردی که به یاد می آورم که یک کارگر ایرانی کار سیاه توانست با قلدری از صاحبکارش بگیرد فردی بود به نام فرزین (البته اکثر اسمها هم شناسنامه ای نیستند) که پس از چند بار مراجعه به صاحبکار چون از دریافت پولش نا امید شده بود در مقابل سایر کارگران مقداری از دستگاه های صنعتی کارگاه را برداشته و با خود به منزل می آورد و به صاحبکارش می گوید :
اگر تا 48 ساعت دیگر حقوق مرا ندهی این وسایل را خواهم فروخت.
و این حرکت باعث می شود که صاحبکارش در اسرع وقت دستمزد او را داده و وسایلش را پس بگیرد.
این حرکت یک کار نادری بود چرا که تمامی پناهجویان کار سیاه این توانائی را ندارند و اگر هم داشته باشند از ترس اینکه پروندۀ سازمان ملل شان خراب نشود دست به این کار نمی زنند.
در مجموع باید بگویم که دورۀ انتظار سازمان ملل برزخی ست که چندین سال از عمر مهاجرین را می بلعد.من در این قسمت به جای خاطره شعری در این مورد می نویسم:
اینجا
جوانان تجارت می کنند
و می فروشند متاعی را
به نام جوانی
و می خرند
نانی برای زنده ماندن
اما
این متاع دنباله داری نیست
و هر روز
از سرمایه هایشان کم می شود
چر که بخشی از آنرا
زمان می رباید
و باقیمانده اش در اتاق انتظار سازمان ملل هرز می رود
آیا برای فردای نامعلوم اینها
متاعی برای فروش خواهد ماند
وافی
پایان قسمت دوم
21/07/2018


جان آلیر ایندی.شهریاردان بیر شعر...علییرضا پوربزرگ وافی.alivafi21.07.2018

بن بست حافظ .شهریار..علی وافی..ali vafi....20/07/2018

۱۳۹۷ تیر ۲۸, پنجشنبه

پشت پرده های مهاجرت...قسمت اول


پشت پرده های مهاجرت
.....
قسمت اول
....
قبل از پرداختن به مشکلات پناهندگان لازم می دانم  به این موضوع اشاره کنم که هر انسانی حق دارد محل زندگی خود را تعیین و تغییر دهد.امروزه در کشورهائی مثل سوریه.عراق .یمن. لیبی. سومالی و ایران به دلایل مختلف امکان زندگی سالم وجود ندارد و عده ای برای یافتن زندگی بهتر اقدام به مهاجرت می کنند.
مهاجرین برای عملی کردن این تصمیم و خروج از کشور خود به دوطریق عمل می کنند...اولین راه خروج قانونی از کشور مبدآ و دومی خروج از طریق قاچاقبر هاست.
قاچاقبرها هم به دو طریق انتقال انجام می دهند یکی از طریق تهیۀ پاسپورت جعلی که معمولا هزینۀ زیاد ولی با امنیت نسبتا قابل قبول اجرا می شود و دیگری انتقال افراد از راه های زمینی ست.
من در اینجا به قاچاقبرهای زمینی اشاره می کنم که معمولا افراد سودجو و نامرد و دزد هستند که متاسفانه اکثر آنها در طول انتقال مسافرین اموال و اسناد و مدارک مسافرین را بیرحمانه غارت می کنند و توجهی به مشکلات پیش روی مسافرانشان ندارند.
قاچاقبرها معمولا به مسافرین خود اطمینان می دهند که فقط یکی دو ساعت پیاده روی دارند ولی گاهی ساعتها مسافرین خود را پیاده می برند و این همان فرصتی ست که برای دزدیدن دارائی ها و مدارک مسافرین برای خود ایجاد می کنند.
اینها مشکلاتی ست که مهاجرین برای رسیدن به کشور دوم متحمل می شوند.گاهی مهاجرین بعد از ورود به کشور دوم و حتی قبل از ثبت نام در مراکز پناهندگی  اقدام به مهاجرت به کشور سوم می کنند که در این مرحله معمولا هم مهاجرین مکلف به پرداخت هزینه های سنگینتر می شوند و هم  گاهی کیفیت نامردی و غارت اموال مهاجرین توسط  قاچاقبرها بالاتر می رود.
من به جای توضیح این مطالب به صورت مقاله تصمیم دارم واقعیات این سفرهای تلخ را بر مبنای گفتۀ صاحبان خاطرات قسمت به قسمت ارائه بدهم. باشد که تلنگری برای آنهائی بشود که قصد مهاجرت دارند.
در این قسمت برای نشان دادن عمق فاجعه به دو نمونه از خطراتی که مهاجرین در مسیر انتقال با آن مواجه می شوند اشاره می کنم.:
مطلب اول :
به عنوان راهنما و مترجم همراه خانم جوانی شدم.وقتی پرسیدم چند وقت است وارد ترکیه شده ای گفت:
6 ماه....پرسیدم چرا در این مدت  در سازمان ملل در سازمان ملل ثبت نام نکرده ای؟ در جواب گفت:
زندان بودم.
سپس توضیح داد که قاچافبرهائی که او را آوردند همراه خود بیش از 5 کیلو مواد مخدر داشتند و این مواد مخدر را داخل وسایل یکی از مسافرین گذاشته بودند که توسط پلیس ترکیه دستگیر می شوند و او را هم شریک این جنس قاچاق معرفی می کنند. در ادامه گفت:
من شانس آوردم که یکی از 3 قاچاقبرها در بازجوئی های خود اعتراف می کند که من هیچ نقشی در این مواد قاچاق نداشتم و پلیس ترکیه پس از تحقیقات جدی بیگناهی مرا تایید و مرا از زندان آزاد می کند.
مطلب دوم:
یکی از پناهندگان افغان تعریف می کرد که 23 نفر از مهاجرین ایرانی و افغان هرکدام 5 هزار دلار به قاچاقبر می دهند که آنها را به ایتالیا برساند.قاچاقبر این افراد را به جنگلهای ازمیر برده و در آنجا رها می کند.آنها به مدت 48 ساعت در جنگلها می مانند و چون قاچاقبر به سراغشان نمی آید مجبور به بازگشت به شهر می شوند.به محض ورود متوجه می شوند که قاچاقبر پول ودیعه را از صرافی که قرار بود بعد از به مقصد رسیدن این افراد به قاچاقبر بدهد دریافت نموده و غیبش زده است و تلفن اش هم خاموش است.
ترفند این قاچاقبر اینگونه بود که آنها را آنقدر در آن جنگل معطل نموده بود که باطری تلفنهایشان خالی و ارتباطشان با صراف و خانوادۀ خود قطع می شود.
پایان قسمت اول
20/07/2018