۱۳۹۷ شهریور ۳, شنبه

سالن اشتباهی


سالن اشتباهی
...
برای جشن حنابندان دعوت بودم.شعری برای عروس و داماد هم نوشته بودم.در روز موعود به همراه دوست و مهمان افغانم به طرف محل مراسم حرکت کردیم.قبل از آن همسایۀ ایرانی من کروکی محل را از گوگل گرفته بود و ما نطمئن بودیم که به راحتی سالن را پیدا خواهیم کرد.وقتی به محدودۀ آدرس مورد نظر و کروکی اهدائی همسایه رسیدیم برای اطمینان از یافتن آدرس از یک نفر کمک خواستم.ایشان پس از شنیدن نام محل و دیدن کروکی محلی را به ما نشان داد.هرچه گشتیم محل مورد نظر پیدا نشد.مجبور شدیم سمت خیابان را عوض کنیم و باز هم گشتیم و پرسیدیم.ولی محل مورد نظر ما پیدا نشد که نشد.
حالا دیگر از ساعت شروع مجلس یکساعت هم گذشته بود ولی من و مهمانم دربه در کوچه ها و خیابانها بودیم.وقتی وارد قهوه خانه ای شدیم مطمئن بودم که یکی از افراد حاضر آدرس مورد نظر را بلد خواهد بود. اولین نفر گفت:
این آدرس در مرز یونان و ترکیه است.
دومی گفت ..کروکی اینجا را نشان می دهد.
سومی سمتی مخالف را نشان داد وگفت: از این طرف بروید.
وقتی نزدیک یک اداره رسیدیم نگهبان در قبل از سؤال ما گفت:
سمت راست اولین در...فهمیدم که قبل از من افراد دیگری دنبال آن آدرس بودند.
بالاخره وارد سالن شدیم.میزبان ما خانم صفیه نقاش و عکاس معروف بود و من وظیفۀ خود دانستم که ابتدا ایشان را پیدا کنم و اعلام حضور بکنم.به همین دلیل همراه مهمان افغانم وارد سالن شدیم.خانمهای با حجاب و بی حجاب با شوق زیاد می رقصیدند و ما هم دقایقی به تماشای هنرنمائی آنها ایستادیم.در این حال خانمی محجبه به سمت ما آمد و اعلام نمود که این سالن مخصوص خانمهاست و ما را به بیرون راهنمائی کرد.من از آن خانم در مورد میزبانم سؤال کردم و ایشان اعلام نمود که چنین شخصی را نمی شناسد. من با تاکید گفتم که این خانم مادر داماد است.این خانم بی آنکه جوابی به من بدهد آقائی را صدا کرد و خود به سالن برگشت..آن آقا هنوز به ما نزدیک نشده بود که فرد دیگری او را صدا کرد و او به سمت آن شخص برگشت و ما را رها نمود.
در مقابل مهمان افغانم کمی خیط شده بودم.برای آرامش درونی خودم او را مورد خطاب قرار دادم و گفتم:
هرچه باشد از شعرا و نویسندگان در این مجلس هستند و حالا یکی پیدا می شود و با این نیت از او خواستم که وارد سالن مردانه بشویم.
وقتی از اولین نفر در مورد میزبانم سؤال کردم جواب ناامید کنندۀ ..نمی شناسم...را داد و مرد میانسالی را که لباس رسمی پوشیده بود به ما معرفی کرد.ما به سمت ایشان رفتیم. ایشان با گشاده روئی به ما خیرمقدم گفت . وقتی من به او در مورد میزبانم صحبت کردم و گفتم میزبان ما نقاش و عکاس و شاعر است ایشان با انگشت اشاره به میزی کرد و گفت:
اتفاقا ما هم یک شاعر در اینجا داریم که ناگهان چشمم به سلیمان شن افتاد.با دیدن او نگرانی هایم برطرف شد و به سمت او رفتم و همدیگر را بغل کردیم. لذت این بغل کردن بیشتر به خاطر این بود که بخشی از خیطی من جلوی مهمان افغانم کم می شد.
سلیمان ما را به سر میز خود برد وما را به افراد نشسته در دور میز معرفی نمود. بلافاصله دستور آبمیوه و شیرینی صادر کرد و گارسون به سرعت به پذیرائی از ما پرداخت.
من در حین صحبتهای نارس خود چند عدد شیرینی خوردم .چون هم خیلی راه رفته بودم و هم به خاطر حضور تعمیرکاری که برای تعمیر یخجال سوخته ام آمده بود فضای کافی در آشپزخانه برای پخت ناهار نداشتم.
صحبتها از هر دری آغاز شد و سلیمان شن مرا به عنوان یک شاعر ایرانی به دوستانش معرفی نمود. یکی از آنها با کنایه یا تمنا یا شاید تمسخر از من خواست که شعری به این مراسم بنویسم. من کاغذ خواستم بلافاصله یکی از پاکتهای کارت دعوت پاره و جلو من گذاشته شد. من اسم عروس و داماد را پرسیدم و به فاصلۀ چند دقیقه چند قطعه 4 مصرع نوشتم.حاضرین دور میز خیلی خوششان آمد و سلیمان شن همان لباس رسمی را سر میز ما صدا کرد و من شعر را برای ایشان هم خواندم. ایشان هم خوشش آمد و از من خواست که برایشان بنویسم. من شعر را به الفبای خودمان نوشته بودم. سلیمان شن بلند شد و رفت و تکه کاغذی آورد و من شعر را خواندم و او با الفبای ترکی استانبولی نوشت.و گفت همین الان این شعر را تایپ ودر صفحۀ انجمن محلی شان منتشر می کند.
من با هماهنگی مهمان افغانم اجازۀ مرخصی خواستم که شخص لباس رسمی که دیگر می دانستم پدر عروس است اصرار داشت برای شام و قهوه خوری بمانیم ولی از بس خواهرزاده های مهمان افغانم زنگ می زدند ترجیح دادیم که به منزل برگردیم. با اینحال به اصرار پدر عروس و سلیمان به محوطه ۀمدیم و ابتدا با پدر داماد آشنا شدیم و سپس چند عکس دسته جمعی گرفتیم و از آن جمع جدا شدیم.
در راه به این فکر می کردم ..آیا واقعا آدرس مورد نظر ما در مرز یونان قرار داشت و ما به اشتباه در شهر خودمان دنبال آن می گشتیم یا همسایۀ من کروکی اشتباهی کشف کرده بود.
جواب این سوال را باید وقتی بدهم که با میزبان اصلی ام تماس بگیرم..و اگر واقعا آدرس نوار مرزی یونان بوده باشد باید چند روز صبر کنم تا آنها از لب مرز به شهر ما برگردند.
و این هم شعر بدیهه ای که برای عروس و داماد در سالن اشتباهی نوشتم:
.Çok güzel bir gundur çok mutlu saat
Zekiye yar olur Abdollahına
Abdollah razıdır Zekiye sevşnc
Bu veslet bailanır ALLAH adına
.....
Gonaklar hapisi ses sese verir
Bu dogun siziçün mübarek olsun
Bi ömür yaşayın hoşlukta yaran
Elşzde gül çiçek b,n etek olsun
...
Yaşayn zevgile ALLAH adile
ALLAH yaşayışta size yar olsun
Her çocuk getirsez böyle ögredin
Tükiye mülküne vefadar olsun
ALİ VAFİ
25/08/ 2018

۱۳۹۷ شهریور ۱, پنجشنبه

سفرنامۀ مهمانان..قسمت دوم


سفرنامۀ مهمانان
قسمت دوم
..
من پس از بالاو پائین کردنها و برنامه ریزی ها طرحی دادم که مهمان افغان ما همراه مهمانان ایرانی ما که عازم ایران بودند برود و پسر دوست ایرانی من که قدری ترکی بلد است به او کمک کند تا هم کیف مردم را به آنها برگرداند و هم بتواند از فرودگاه کیف اش را بگیرد. بر این مبنا خانه را اتاق فرمان کردم و مرتب پیگیر ماجرا بودم. خوشبختانه در راه آهن بلیطی برای مهمان افغان تهیه شد و او همراه تیم ایرانی مسافر قطار شد.قطار برقی ترکیه گاهی با سرعت 270 کیلومتر در ساعت حرکت می کند و به معنای واقعی سریع السیر است. من با برآوردی که از ساعت رسیدن مهمانان به آنکارا داشتم در ساعت معین به پسر دوستم زنگ زدم و او اعلام نمود که پدر و مادرش یک ایستگاه قبل از آنکارا به اشتباه پیاده شده اند و او می خواهد که با قطاری دیگر به ایستگاه قبلی برود.من با این تصمیم به شدت مخالفت کردم و از او خواستم که در همان آنکارا بماند.مطمئن بودم که مردم مهربان ترکیه به آنها کمک خواهند کرد و چنین شد.یعنی در تماسی که حدود نیم ساعت بعد با پسر دوستم داشتم مطلع شدم که پلیس ترکیه آنها را سوار قطار بعدی نموده و به آنکارا فرستاده است و ما از آنجا که کنتور تلفن هایمان داخلی ست نمی تونستیم با دوست گمشده ام تماس بگیریم. در این فاصله صاحب کیف اصلی هم که سرگردان در ایستگاه راه آهن مانده بود چند بار با من تماس گرفت و حتی با عصبانیت حرفهائی زد که نباید می زد. من هم که نمی توانستم به او بگویم که مهمان ایرانی من با آن دقت نظری که در نصیحت مهمان افغان سخنرانی می کرد خودش بی گدار به آب زده و یک ایستگاه جلوتر پیاده شده است..
با همۀ این تفاسیر بالاخره کیف اشتباهی به دست صاحبش رسید. من از او خواسته بودم که به بخش اشیای گمشده اطلاع بدهد که کیف اش را پیدا و یا دریافت کرده است که آن شخص بلافاصله اطلاع داده بود. از طرفی به مهمان افغان هم گفته بودم بی آنکه صحبتی در مورد برداشتن اشتباهی کیف با مامور راه آهن داشته باشد فقط اعلام کند که کیف اش را فراموش کرده است.
مهمان افغان با نشان دادن بلیط توانسته بود کیف اش را از انبار اشیای گمشده دریافت کند.من وقتی از اتاق فرمان این اطلاعات را گرفتم از او خواستم که از مهمانان ایرانی عذر خواهی و به سرعت به راه آهن یا ترمینال برود و خودش را به ما برساند. دلیل درخواست من این بود که دختر بزرگ میزبان افغان از لحظۀ رفتن دائی اش گریه می کرد و فکر می کرد که دائی اش بدون دادن سوغاتی های آنها به مجارستان برگشته است.
در آخرین تماسی که با مهمان افغان داشتم معلوم شد که او بلیطی خریده و دقایقی بعد عازم شهر ما خواهد شد.او در حین صحبت اعلام نمود که پسر مهمان ایرانی هم با او همراه بوده و پدر و مادرش را در فرودگاه به امید خدا رها کرده است.
از شنیدن این خبر به شدت عصبانی شدم و این بار به تلفن پسر دوستم زنگ زدم. او قسم خورد که پدر و مادرش با اصرار از او خواسته اند که همراه مهمان افغان به شهر ما برگردد.وقتی علت ناموفق بودن خرید بلیط قطار را پرسیدم اعلام نمود که مامور صدور بلیط از دادن بلیط به او امتناع کرده و از او برگ مرخصی خواسته است.و او که هنوز پاسپورت اش دارای تاریخ معتبری ست کیملیک(هویت سکونت در ترکیه ) اش را به مامور صدور بلیط نشان داده و همین امر دلیلی شده است برای صادرکنندۀ بلیط که از او برگ ایذین(مرخصی) بخواهد.
وقتی مهمان افغان به شهر ما رسید من با پسر مهمانان ایرانی تماس گرفتم و رسیدن او به مقصد را اعلام نمودم و او هم با افسردگی تمام اعلام نمود که هنوز در آنکاراست و برای ساعت 11 شب و صد البته با مرارت تمام بلیط گرفته است.
من از او خواستم که وضعیت پدر و مادرش را بررسی و مرا هم مطلع کند و او قولی به محکمی نصیحت پدرش به مهمان افغان به من داد.
حالا دوروز از رفتن مهمانان ایرانی ما می گذرد وپسر مهمانان ایرانی خبری از پدر و مادرش به من نداده و من نمی دانم آیا آنها موفق به سوار شدن به هواپیما شده اند و آیا آنها به ایران رسیده اند؟
 من که اطلاعی از مهمانان ایرانی ندارم. اگر شما اطلاعی دارید لطفا مرا در جریان بگذارید.
پایان
23/08/2018
علیرضا پوربزرگ وافی

۱۳۹۷ مرداد ۳۱, چهارشنبه

سفرنامۀ مهمانان (قسمت اول)


سفرنامۀ مهمانان (قسمت اول)
...
یکی از دوستان صمیمی من همراه خانواده به ترکیه آمده اند . البته در اصل در منزل پسرشان مستقر شده اند ولی از آنجا که پسرشان صبح زود سر کار می رود و شب دیروقت و صد البته خسته و کوفته به منزل بر می گرددمن در طول روز آنها را همراهی می کنم و اگر کاری نداشته باشیم با هم به پارک محلۀ ما می رویم و معمولا چائی و وسایل پذیرائی سبک با من است .
یکروز که قرار پارک داشتیم یک خانوادۀ افغان با من تماس گرفته و مشکلی که پیش رو داشتند با من در میان گذاشتند .این خانواده که متشکل از یک زن و سه فرزند 3 ماهه و دو ساله و هشت ساله هستند و اصلا ترکی بلد نیستند معمولا در کارهای روزمرگی و ارتباط با جامعه ی ترک زبان نیاز به مترجم و راهنما دارند و من چنین نقشی را در زندگی آنها دارم. و این ارتباط آنقدر تکرار شده که فرزندان خانواده مرا بابا بزرگ و حتی (بابا بافی) صدا می کنند.در هر صورت از آنها خواستم که در آن روز مشخص آنها هم به پارک که به منزل آنها هم زیاد دور نیست بیایند و باهم در مورد مشکلاتشان صحبت کنیم.
پس از معارفۀ دو خانوادۀ ایرانی و افغان بانوی افغانی اعلام نمود که برادرش از مجارستان برای دیدار آنها خواهد آمد.من از این خانم افغان خواستم که تلفن مرا به برادرش بدهد تا هروقت به شهر ما رسید من رانندۀ تاکسی را توجیه کنم که مهمان عزیزشان را تا درب منزل برساند. خانم افغان بلافاصله اینترنت تلفن اش را فعال کرد و چون سواد نداشت من آدرس منزل را به دو خط فارسی و ترکی استانبولی و نیز شماره تلفن خودم را به برادری که در راه بود فرستادم.
پس از ساعتی توقف در پارک و بازی پایان ناپذیر بچه ها خانم افغان پیشنهاد کرد که دسته جمعی به منزل آنها برویم و شامی را که خانم افغان از صبح برای آمدن برادرش تدارک دیده است با هم و با حضور برادرش بخوریم.
پیشنهاد خانم افغان مقبول افتاد و دسته جمعی به منزل خانم افغان رفتیم.در منزل خانم افغان یک دختر تنهای ایرانی هم به پیشنهاد سازمان ملل زندگی می کند و او هم از آمدن برادر این خانم افغان اطلاع داشت و به همین خاطر آنروز در منزل مانده و به نظافت و تمیزکاری منزل مشغول بود.با ورود ما معلوم شد که دکور منزل و چینش مبلمان دست دوم اهدائی سازمان ملل تغییر کرده و به طرز ناشیانه ای چیده شده است به طوری که احتمال سفره اندازی و صرف شام چندنفره کاملا از بین رفته است.بلافاصله با زبانی آمیخته به شوخی به این چینش اعتراض کرده و مبلها را جابه جا کردم.
هنوز چائی اول داخل منزل را نخورده بودیم که تلفن ام به صدا درآمد و برادر خانم افغان گوشی را به رانندۀ تاکسی داد. من راننده را توجیه کردم و خودم هم به سرعت به سر کوچه آمدم و منتظر تاکسی شدم.دقایقی گذشت و خبری از تاکسی نشد.من که نمی توانستم با شماره تلفن برادر از مجارستان آمده تماس بگیرم باید منتظر تماس مجدد آنها می شدم که در همین حین شماره ی ناشناسی در تلفن ام به صدا درآمد و در اولین جمله فهمیدم که شمارۀ رانندۀ تاکسی است.راننده اصرار داشت که درست در مقابل شماره ظلاکی ایستاده که من آدرس داده ام و من هرچه نگاه می کردم نشانی از تاکسی نبود.بالاخره آدرس یک فروشگاه زنجیره ای معروف را دادم و راننده به آن نقطه آمد و من با آنکه برادر از مجارستان آمده را ندیده بودم حدس زدم که همین آقا باید برادر خانم افغان بوده باشد و چنین شد.
راننده با آنکه اصرار بر این داشت که آدرس را درست رفته است من قبول نمی کردم و وقتی مهمان افغان حرف راننده را تایید کرد راننده شیر شد و از من خواست که سوار تاکسی او بشوم و باهم به درب منزل مورد نظر راننده برویم که حقانیت اش را ثابت کند. اما من در جوابش گفتم که با من بیاید تا من آدرس و پلاک منزلی را نشان بدهم که در تلفن گفته ام. در نهایت با این جمله به تفاهم رسیدیم که در دو قسمت کوچۀ مورد نظر ما دو پلاک مشابه وجود دارد و...
بچه های یتیم و محبت پدر ندیده که از آمدن دائی مهربانشان از خوشحالی سر از پا نمی شناختند از دائی شان سوغاتی های سفارشی شان را می خواستند به طوریکه دائی خسته از راه مجبور شد از سر سفره بلند شده و به اتاق مجاور که کیف اش را گذاشته بود برود و ناگهان...
اعلام نمود که کیفش را اشتباهی آورده است.و حال همه گرفته شد.
خوشبختانه شماره تلفنی در داخل کیف به اشتباه برداشته شده پیدا کردیم و با صاحب کیف تماس گرفتیمو به خیال آنکه آنها هم کیف امهمان ما را به اشتباه برده اند وارد مذاکره شدیم و معلوم شد آنها کیفی از فرودگاه آنکارا دریافت نکرده اند.در هر صورت قرار گذاشتیم که اقدامات بعدی را برای صبح فردا موکول کنیم و پس از آنکه مهمان ایرانی من مهمان افغان را نصیحت مبسوط فرمود و توصیه نمود که باید دقت کافی در کارها داشته باشد از منزل میزبان افغان خارج شدیم و مهمانان ایرانی من به سمت منزل پسرشان و من هم به سمت منزل خودم که خوشبختانه به هم نزدیک بود رفتیم.
طبق معمول همیشه همسایۀ پایینی من منتظر ورود من به آپارتمان بود که با هم یکدست (گلبهار) بازی کنیم.گلبهار یک بازی خاص با تخته نرد است که مستلزم به کار گیری محاسبات ریاضی ست و اگربازیکنی دقت کافی نداشته باشد خیلی زود سازمان مهره چینی اش از هم می پاشد.
هنوز کرکری های ما شدت نگرفته بود که زنگ در خانۀ من به صدا در آمد. زنگی که گاهی ماه ها به صدا در نمی آید و کسی احوالی از من نمی پرسد مرا متعجب کرد.برای اطمینان ابتدا از پنجره نگاه کردم و دیدم که مهمان ایرانی من است.درب را باز کردم و او به سرعت بالا آمد و اعلام نمود که در آپارتمانش باز نمی شود.
با شنیدن این پیام از خیر بازی گلبهار و کرکری خواندن گذشتیم و پس از برداشتن چند وسیله به همراه حریف گلبهار بازم به درب منزل مهمان ایرانی که مهمان افغانی را در مورد دقت در کارها به توپ بسته بود رفتیم.حریف گلبهار باز من آدم فنی ای هست. او یک بطری خالی نوشابه از من خواست و آنرا پاره کرد و با هم به درب آپارتمان مهمان ایرانی رفتیم. حریف گلبهار من هرچه تلاش کرد نتوانست درب را باز کند.ناگهان از خاطرم گذشت که خانم افغان هم چند روز پیش دچار چنین مشکلی شده و یک کلید ساز(چلنجر) آورده بود و درب منزلش را با پرداخت 40 لیر باز کرده بود. بلافاصله به او زنگ زدم.او که خود مثل اکثر زنهای افغان سواد ندارد همخانۀ خود را بیدار کرده و شماره ای برای ما فرستادند.
شب عید قربان و همه جا تعطیل و احتمالا کلیدسازهم مرخصی و شاید سفر به روستا و یاشهر دیگر افکار نگران کننده ای بود که در فاصلۀ زنگ خوردن تلفن با تماس با چلنجر از ذهنم گذشت.ولی با آنهمه محدودیت و احتمالات خوشبختانه طرف تلفن اش را باز کرد و پس از شنیدن شکوائیۀ من ابتدا از من قول پرداخت 50 لیر را گرفت و سپس آدرس خواست.من هرچه به در و دیوار ساختمان نگاه کردم پلاکی ندیدم.ناچار شدم که شمارۀ پلاک بنگاه معاملات ملکی روبروی منزل را بدهم و دادم و منتظر نشستم.
بیش از نیم ساعت منتظر شدم و خبری از چلنجر نشد. مجددا به او زنگ زدم و او اعلام نمود که آمد و به من زنگ زد و من جوابش را ندادم و رفت..
من توضیح دادم که تلفن ام خراب است و متوجه زنگ اش نشدم.او در جواب گفت که یکبار آمده و دیگر حاضر به مراجعۀ مجدد نیست. من این بار با ناله و التماس به او گفتم که همسرمهمان ایرانی ما بیماری قلبی دارد و باید قرص هایش را سر ساعت بخورد و الا مشکل منزل و محل خواب نداریم.چلنجر دوباره از من آدرس خواست.من برای اطمینان از درست بودن آدرس تلفن ام را به رهگذری که در آن وانفسای تعطیلی از آنجا می گذشت دادم و ایشان محبت کرده و آدرس محل را به چلنجر دادند و دقایقی بعد چلنجر آمد و با یک لیسۀ نقاشی درب را باز کرد و از پشت درب کلید دیگری درآورد و به دست من داد و گفت:
تو که می گفتی کلید پشت در نمانده؟
من نگاهی به مهمان ایرانی که در یک بحر طویل مهمان افغان را در مورد دقت درکارها نصیحت کرده بود انداختم و همان کلید پشت درب را به ایشان دادم وبا شرم تمام از دروغی که گفته شده بود از چلنجر تشکر کردم.
چلنجر موقع خروج از ساختمان چند کارت و شماره تلفن را از روی جعبه اعلانات پاک کرد و کارت خودش را چسباند و رفت.
من هم به همراه حریف تخته نردم به منزل برگشتیم و کرکری هایمان را برای بازی های بعدی موکول کردیم.
پایان قسمت اول
23/08/2018

۱۳۹۷ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

سراپا محبت


تقدیم به آنهائی که محبت می کنند و محبت را دوست دارند و قدر شناس محبت دیگران هم هستند.
21/08/2018

پاسپورت بی اعتبار


پاسپورت بی اعتبار
....
چند روز پیش مهمان دوستان ایرانی ای بودم که برای ملاقات با فرزند در به در خود به ترکیه آمده بودند.یکی از مهمانان با ذوق خاصی پاسپورت اش را آورد و گفت:
با آنکه پاسپورت اعتبار و ارزشی جهانی ندارد و یکی از بی ارزشترین پاسپورتهای جهان است ولی مسئولین چاپ پاسپورت یک کار ارزشمندی کرده اند که اشعار شعرای بزرگ ایران را در پاسپورت چاپ کرده اند..و بلافاصله پاسپورت اش را باز کرد و گفت:
این صفحه مخصوص عطار نیشابوری ست و این شعر عطار را نوشته اند:
گوهر نشوی تا سفر جان نکنی
گوهرجان نشود قطره سفر ناکرده
من فکر کردم که دوست ما شعر را اشتباه خوانده است..از او خواستم با دقت بیشتری بخواند و او همان شعر را تکرار کرد:
گوهر نشوی تا سفر جان نکنی
گوهر جان نشود قطره سفر ناکرده
گفتم: مصرع دوم غلط نوشته شده است. یکی از دوستانی که در اصفهان در کلاسهای شعر من شرکت می کرد گفت:
آقای وافی اینجا هم دست از غلط گرفتن بر نمی داری؟ ما در اصفهان از ترس تو که به اشعار ما غلط می گرفتی شعر نمی خواندیم .حالا به شعرعطار غلط می گیری؟
گفتم دوست عزیز عطار از اعتباری در شعر و عرفان برخوردار است که حتی مولانا با تمام جلال و جبروتش در مقابل عطار لنگ می اندازد و با شجاعت می گوید:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندرخم یک کوچه ایم
پس وقتی شاعر و عارفی از چنین مقام والائی برخوردار باشد قطعا شعرش اشکال وزنی نخواهد داشت..پس مشک ز عطار نیست..مشکل از آن بیسوادی ست که شعر عطار را غلط نوشته است.به نظر من در این بیت کلمۀ (جان) اضافی ست.
سپس پاسپورت طرح جدید طرف را گرفتم وبا دقت خواندم و متوجه شدم که در چاپش اشتباهی رخ داده است یا به طور صریح بگویم که یک آدم بی سواد شعر نشناس این بیت را نوشته است.و باز تاکید کردم که این شعر غلط وزنی دارد ولی صاحب پاسپورت قبول نکرد.
یکی دیگر از مهمانان حاضر در مجلس که بیش از 20 سال درجلسات شعر من حضور داشته اعلام نمود که آقای وافی در وزن و محتوای شعر آنقدر تبحر دارد که اگر از 3 کیلومتری شعری را بشنود وزن و قافیه و بحر آن شعر را می گوید..
در هر صورت بحث بالا گرفت و صاحب پاسپورت به گوگل مراجعه کرد و بیت سالم عطار را پیدا کرد و خواند:
گوهر نشوی تا سفر جان نکنی
گوهر نشود قطره سفرناکرده..
بالاخره صاحب پاسپورت حرف مرا با استناد به گوگل که متاسفانه آنهم پر از اشتباه است و خوشبختانه این بیت را درست نوشته بود پذیرفت و از من خواست حالا که بحث عطار شد ..لطفا مطلبی از عطار بگوئید..من این داستان را از زندگی عطار برایش تعریف کردم:
عطار یک بازاری پول پرست بود. یکبار فردی به او مراجعه می کند و او را غرق در شمردن پول می بیند و پس از دقایقی وقتی متوجه می شود که عطار غرق مال دنیاست رو به او کرده و می گوید:
تو که این همه به مال دنیا وابسته هستی چطوری خواهی مرد؟
عطار نگاه مردانه ای به او می اندازد و می گوید....مثل تو..آن مرد می پرسد مثل من؟؟؟ و عطار بازهم با همان کنایه می گوید بله مثل تو...
و آن مرد به سکوی مقابل مغازۀ عطار می رود و دستارش را باز می کند و زیر سرش می گذارد و دقایقی بعد بی حرکت می شود .
عطار به طرف او رفته و او را برانداز می کند و متوجه می شود او مرده است.
همین حرکت آن مرد تحولی در عطار ایجاد می کند که عطار مغازه و پول و اموال خود را رها می کند و به سراغ یک دختر ارمنی رقاص می رود. این دختر در مجالس می رقصید و عطار برایش آواز می خواند و در همین سفر گام به گام و شهر به شهر هفت شهر عشق را طی می کند و عطار می شود . یعنی کاری که شمس با مولانا کرد این مرد با مرگش با عطار می کند..
بعد از تعریف این ماجرای عطار دوباره بحث بر سر ارزش پاسپورت ایرانی به میان آمد و این مدافع پاسپورت ایرانی با طرح جدید فقط یک جمله گفت:
خدا مسئولین بی سواد را شرمدنه کند..من که شرمنده شدم..
من هم در جواب این بیت خسرو پیله ور را خواندم و بحث به خوبی و خوشی تمام شد.
بر تخت هنر بی هنران را بنشاندند
آتش به دل و جان هنرمند کشیدند.
بفرمائید شام میل کنید.
پایان
21/08/2018

۱۳۹۷ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

نقدی بر کتاب پرستوهای بی بال یا قانادسیز کیرلانقیچلار...نوشتۀ علیرضا پوربزرگ وافی

Değerli İranlı Şair ve Yazar Ali Reza Pourbozorg VAFİ (Ali Vafi COLTURE ) nin yalin ve akıcı bir dille Farsça olarak yazdıgı "Kanatsız Kırlangıclar "Kitabını ;
,Değerli Yazar Sevgili Kardeşım Sıdıka YAKŞİ ve yine Değerli Yazar Necmettin YALÇINKAYA Türkçe ye ćok başarılı , herkesin anlayabileceğı ,sade ve yalın bir dille çevirmislerdir..😊💕
Tavsiye edilmesi gereken bu kitabı zevkle okudum.Yüreğinize ,Ellerinize ve emeklerinize saģlık.Başarılarıniz daim olsun😊
. Saygılar - Sevgiler

فریاد ایران


پس از 48 ساعت بالاخره فیسبوکم با کمک دوستان مجددا فعال شد.
این رباعی بدیهه تقدیم به ملت آگاه شدۀ ایران
من به هیچ گروه و تشکیلاتی وابسته نیستم..
جانم فدای ایران و ایرانی ستمدیده
14/08/2018

۱۳۹۷ مرداد ۱۷, چهارشنبه

به یاد اصغر فردی


به یاد اصغر فردی
..
خبر فوت اصغر فردی ناگهانی بود.من گرچه با او هم محلی بودم و بیشتر دوستان دوران کودکی من با او همکلاسی بودند.مخصوصا در مدرسۀ راهنمائی فرمانفرمائیان روبروی منزل پدری فرح دیبا شهبانو..اما با اصغر فردی در منزل استاد شهریار همکلام و دوست شدم.این دوستی سالها ادامه داشت تا اینکه یکروز شهریار از او گله کرد.من اجازه نداشتم توضیح بیشتری از استاد شهریار بخواهم.
مدتی بعد اصغر فردی عکسی را که با استاد شهریار گرفته بود به همه نشان می داد و می گفت:
من شاگرد استاد شهریارم.
من در سفری که با اصغر فردی به تهران داشتم و اتفاقا مهمان میزبانان ایشان بودم این بحث را باز کردم و از او خواستم که بهتر است به فکر دکلمه و تقویت سخنوری اش باشد که مورد قبول او واقع نشد و دوستی ما از هم پاشید. با اینحال گاهی او را درمنزل استاد شهریار می دیدم و به حرمت منزل استاد سلام و علیک معمولی با او داشتم.
یکبار در منزل استاد شهریار بودم که زنگ در به صدا درآمد و من رفتم و درب را باز کردم.استاد شهریار با دیدن او شروع به فحاشی رکیک کرد و از او خواست که منزلش را ترک کند.اصغر فردی پس از چند بالا و پائین مجبور به ترک منزل استاد شد..پس از رفتن او استاد شهریار به من گفت:
هروقت برایم مهمان می آید نمی دانم این فلان فلان شده از کجا می فهمد و فورا پیدایش می شود.
من موضوع را فهمیدم و فقط به استاد گفتم که تلفن منزل شما از طرف عناصری کنترل می شود...و...
اصغر فردی با آنکه دیپلم نداشت ولی اهل مطالعه بود و در حوزل ادبیات فعالیت زیاد و حتی قابل قبولی داشت.در مورد مدرک دکترای ایشان هم باید بگویم که دولت اذربایجان یا حتی کشورهای دیگر به افرادی که در حوزۀ ادبیات و فرهنگ کشورشان تلاش می کنند گاهی مدارکی افتخاری اهدا می کند..و علاوه بر این دولت آذربایجان یا شاید عناصری از آن دولت مدرک دکترا به مبلغ 2000 دلار می فروختند و خیلی ها این مدرک را دریافت کرده اند.
من هم در سفری که به باکو داشتم از طرف یکی از بزرگان فرهنگی آذربایجان به نام خیام معلم به من پیشنهاد دکترای افتخاری دادند که نپذیرفتم. دلیل اصلی اش کتاب عینالی جان سلام من بود که در آلمان چاپ شده بود و حکومت ایران از آن خبر نداشت..والبته از نظر خودم داشتن مدرک بر علم کسی نمی افزاید..
آخرین مطلب در مورد اصغر فردی این است که صادقانه می گویم اصغر فردی مرد بی نظیر کلام بود و در دکلمه نظیر نداشت و همین امر به او نوعی جاودانگی می دهد.و خطاب به افرادی که زور می زنند اصغر فردی را شاعر قلمداد کنند می گویم..
اگر شما به اصغر فردی احترام قائلید به هنر کلام و دکلمه و حتی تحقیقات او تکیه کنید ..لازم نیست اورا به زور شاعر و شاگرد شهریار معرفی کنید.
این مرحوم اشعار زیادی از استادشهریار را دکلمه کرده که خیلی هم مورد قبول استاد شهریار بود.
در خاتمه باید بگویم که شهریار در طول عمر پر برکت اش فقط 3 شاگرد داشت..اولی مفتون امینی که شهریار بعدها او را یک استاد تمام عیار نامید..دومی هوشنگ ابتهاج سایه که الان آوازۀ شهرتش کمتر از شهریار نیست..و سومی به گفتۀ خود استاد بنده علیرضا پوربزرگ....که تنها شاعری هستم که از استاد شهریار تخلص دارم..
امیدوارم این مطلب را حمل بر خودستائی من نکنید و به جایش برای آرامش روحی اصغر فردی دعا کنید.
با سپاس
علیرضا پوربزرگ وافی
08/08/2018

۱۳۹۷ مرداد ۱۳, شنبه

۱۳۹۷ مرداد ۱۲, جمعه

شعر نجات استاد شهریار با اجرای علی وافی.....alivafi... Ustad Şehriyarın Necat şiiri

https://www.youtube.com/upload
.

پشت پردۀ مهاجرت..قسمت ششم

پشت پردۀ مهاجرت
قسمت ششم
..
قرار بود در این قسمت مطالبی در مورد ازدواج و طلاق در مهاجرت بنویسم ولی با توجه به مراجعه به بیمارستان از نظر من مطلب تازه تری ست و به این مطلب می پردازم.اینرا هم اضافه کنم که این سری مطالب بر مبنای قواعد خاصی نیست و بیشتر برای معرفی اطراف و فضای موجود در مهاجرت است که به صورت بدیهه تقدیم می کنم.
روزی که برای ثبت نام در مدرسه برای دختر یکی از خانواده های افغان رفتیم مسئول ثبت نام از ما گروه خونی خواست. من از مادر بچه سؤال کردم و ایشان اظهار بی اطلاعی کرد. به همین دلیل لازم بود برای تعیین گروه خون به بیمارستان مراجعه کنیم.
قبل از مراجعه به بیمارستان باید به خانۀ بهداشت محل می رفتیم و تمام اعضای خانواده را ثبت و پزشک معالج خود را می شناختیم.در آنجا معلوم شد که در بین افغانها دانستن گروه خون ضرورتی ندارد..
این موضوع برایم تعجب آور بود و مرا بر آن داشت که سؤالاتی در مورد نحوۀ زندگی و چگونگی ثبت شناسنامه برای بچه و حتی نحوۀ ثبت ازدواج و طلاق سؤال کنم که اینگونه جواب شنیدم:
در افغانستان عموما برای ازدواج و طلاق نامۀ رسمی و دولتی ارائه نمی شود..در ازدواج سراغ ملای محل می روند و ملا پس از دریافت مبلغ قابل توجهی پول خطبه را می خواند و عروس و داماد را مرخص می کند..در مورد تولد فرزند اولا والدین به هیچ مرکزی مراجعه نمی کنند و اگر هم به ملای ده مراجعه کنند ملا فقط در گوشۀ دفتر خود ثبت می کنند. این فاجعه حتی شامل افغانهای مقیم ایران نیز می شود و عموما فاقد شناسنامه اند.
تعدادی از افغانها برای گرفتن شناسنامه و یا پاسپورت سفید به سفارت افغانستان یا دفاتر رسمی در کشور خود مراجعه می کنند که هم پول بسیار زیادی از آنها گرفته می شود و هم مدت زمان زیادی صرف می شود تا یک برگۀ رسمی و دولتی در این موارد صادر بشود.
در هر صورت این بحث بسیار مفصل است که زوایای دیگر آنرا در یک مطلب مستقل ارائه خواهم کرد.
با توجه به اینکه من به عنوان راهنما با خیلی از خانواده های ایرانی به بیمارستانها و اماکن مربوط به مهاجرین مراجعه می کنم..به قول معروف راه و چاه را بلد شده ام و تا رسیدن به بیمارستان مشکلی نداشتیم.اولین کاری که باید می کردیم گرفتن کپی (البته مجانی) از کارت شناسائی ها بود. مسئول کپی با دیدن 5 شناسنامه با تعجب از من پرسید:
چرا 5 نفر..چه خبره؟
و من توضیح دادم که 2 خانواده هستند و می خواهیم گروه خونی بگیریم. در هر صورت با کمی بی میلی کپی ها را گرفت و ما دسته جمعی به محلی که تابلو خون داشت رفتیم.مسئول ثبت اعلام نمود که باید به طبقۀ پایین برویم.ما هم به سرعت به طبقۀ پائین لشکرکشی کردیم . در آنجا اعلام کردند که باید به صندوق پرداخت پول در طبقۀ دوم برویم.من از مادر و 3 فرزندش خواستم در همانجا بنشیند تا به همراه یکی دیگر از لشکریان همراه او به صندوق برویم.
مسئول صندوق پس از دریافت کیملیک ها اعلام نمود که باید ابتدا قید بشوید. و اتاقی را به من نشان داد که با همراه خود به آنجا رفتیم.خانم دکتر یا منشی ای که آنجا بود شروع به غرولند کرد. من به او توضیح دادم که اینها از افغانستان آمده اند و گروه خونی خود را نمی دانند.در هر صورت با بی میلی شروع به نوشتن و قید اسامی کرد.
هر کدام از اسامی را قید می کرد از من شماره تلفن و آدرس منزل می پرسید و من هم با بی میلی مجبور به پاسخ بودم در حالی که همان خانم می توانست یکبار آدرس و تلفن را یادداشت و در هر 5 برگ بنویسد.
در هر صورت پس از قید اسامی اعلام نمود که باید به ازای هر نفر 8 لیر بپردازیم.من به دختر همراهم گفتم که برود پائین و از مادر بچه ها این مبلغ را بگیرد و خود در همانجا منتظر ماندم.پس از کلی معطلی دختر همراهم به سراغ من آمد و اعلام نمود که مادر و بچه ها را پیدا نکردم.
دوباره سریال گم شدن ها وارد قسمت جدیدی شد.تلفن مادر بچه ها را گرفتم. از قرار معلوم تلفن در بیمارستان خط نمی داد.دوباره من و دختر همراهم به طبقۀ پائین آمدیم و یک دور سالن را مرور کردیم و نتوانستیم آنها را پیدا کنیم.در مسیر چشمم به تابلو فیزیوتراپی خورد. یادم آمد که 3 ماه پیش برایم نوبت زده بودند و خبری نشده بود. داخل مرکز فیزیوتراپی شدم و کیملیک ام را نشان دادم و گفتم چرا هنوز نوبت من نشده است.منشی فیزیوتراپی مرا سراغ یکی از مسئولین فرستاد. فرد مسئول با دیدن من گفت:
شما علی وافی شاعر هستید؟
با خوشحالی از اینکه در این مملکت غریب یک نفر هم مرا با هنرم شناخته بلۀ محکمی گفتم. او بلافاصله به گلاسور مقابل میزش مراجعه کرد و هرچه گشت پروندۀ مرا پیدا نکرد. من توضیح دادم که در اولین مراجعه خانمی از من پرونده ام را گرفته و اتاقی را که مراجعه کرئه بودم نشانش دادم.این شخص به همان اتاق رفت و من هم به دنبالش. خانم دیگری در آنجا بود که گفت..خانمک فلانی امروز نیست..و آن شخصی که من شاعر را شناخته بود رو به من کرد و با یآس گفت..که خانم مسئولش نیست.و از من خواست در فرصت دیگری مراجعه کنم. من به ایشان گفتم..اگر خانم مسئول نیست پرونده ها که هست.شما لطف کنید ونگاهی به پرونده ها بیندازید. این مسئول آشنا به خانمی که آنجا بود گفت که پرونده ها را بگردد و آن خانم گشت و پروندۀ مرا پیدا کرد.مسئول آشنا از من خواست که از دوشنبۀ هفتۀ آینده برای فیزیوتراپی بروم.
از ایشان تشکر کردم و دوبره به سالن آمدم و مادر بچه ها و یکی از بچه ها ر دیدم.مادر بچه ها اعلام نمود که دختر کوچک اش گم شده بود و او رفته بود به دنبال او..
حالا باید دنبال خانم همراه من و دختر بزرگ این مادر می گشتیم که کلی زمان برد.من مبلغ هزینه را به مادر بچه ها اعلام کردم وایشان 40 لیر هزینه را دادند و من مجددا به صندوق مراجعه کردم و پول را پرداخت نمودم.و مجددا به مرکز خون مراجعه کردیم.مسئول ثبت پس از مشاهدۀ کامپیوتر که قطعا مبلغ پرداختی قید شده بود شماره هائی به ما داد.و از ما خواست ابتدا به قسمت کودکان مراجعه کنیم.
موقع خون گیری از بچه ها فریاد بلند و شیون آنها مرا به یاد مزد بگیران هیئتهای آذربایجانی انداخت. آنها که در هیئت پول می گیرند و برای مداح جیغ و داد می کنند.هر چند خون گیری از بچه ها به مدت تقریبی 10 دقیقه طول کشید ولی شیون این بچه ها بیش از شیون یک هیئت 3 ساعته بود.
حالا خونها را داخل شیشه کرده و به دستم دادند که در طبقۀ بالا به بانک خون ببرم.من از مادر بچه ها و همراه بزرگسالش خواستم آنها هم خون بدهند تا همه را یکجا ببرم. خوشبختانه خون گیری این دو نفر همراه با گریه و شیون هیئتی نبود و بدون سر وصدا انجام شد.
من از لشکریان همراه خواستم همانجا بنشینند و خودم به طبقۀ بالا رفتم و شیشه های خون را تحویل دادم و قرار شد دو ساعت دیگر برای دریافت جواب مراجعه کنیم.
عاقلانه ترین راه این بود که در محوطه منتظر بمانیم تا جواب آزمایشهای خون را بگیریم. یکی از سه بچۀ این مادر اعلام نمود که گرسنه است..قرار شد به محلی برویم و چیزی بخوریم. من دیدم رستوران محوطۀ دانشگاه با جیب مادر بچه ها هماهنگی ندارد لذا پیشنهاد کردم که به بیرون دانشگاه که همان بیمارستان است برویم تا غذای ارزانتری بخوریم.در این فاصله دختر کوچک از مادرش خواست او را بغل کند. من دستم پر از کیملیک و کاغذ و قبض پول و غیره بود.دختر همراه هم حاضر نشد نوزاد را که سبکتر از دختر کوچک بود بغل کند. دختر کوچک هک جز بغل مادرش به بغل کسی نمی رفت. این مادر بیچاره هردو بچه را بغل کرد.لحظه ای این صحنه را تماشا کردم. غیرتم قبول نکرد این مادر این همه سختی را تحمل کند به همین دلیل تمام کاغذهای دستم را مچاله کردم وبه جیبم گذاشتم و بچه نوزاد را بغل کردم و با هم به رستورانی که بیرون از دانشگاه بود آمدیم و طبق معمول هرکدام یک دونر 3 لیری با یک دوغ خوردیم و به بیمارستان برگشتیم.
من مادران زیادی را دیده ام که برای فرزندانشان زحمت می کشند..حتی همسر خودم که در غیاب من در دوران جنگ بچه ها را با سختی بزرگ کرده بود..ولی این مادر در این کشور غریب با بچهای نافرمان خود خیلی سختی می کشد..وقتی همین مطلب را از او سؤال کردم یک جمله گفت:
دوست ندارم بچه های من مثل دوران بچگی من بی مهری ببینند و سختی بکشند..من از تمام خواسته های فردی خود گذشته ام که این بچه ها به جائی برسانم.
من حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه بگویم...موفق باشی شیرزن.
پایان قسمت ششم
03/08/2018
LikeShow more reactions
Comment