۱۳۹۷ شهریور ۳, شنبه

سالن اشتباهی


سالن اشتباهی
...
برای جشن حنابندان دعوت بودم.شعری برای عروس و داماد هم نوشته بودم.در روز موعود به همراه دوست و مهمان افغانم به طرف محل مراسم حرکت کردیم.قبل از آن همسایۀ ایرانی من کروکی محل را از گوگل گرفته بود و ما نطمئن بودیم که به راحتی سالن را پیدا خواهیم کرد.وقتی به محدودۀ آدرس مورد نظر و کروکی اهدائی همسایه رسیدیم برای اطمینان از یافتن آدرس از یک نفر کمک خواستم.ایشان پس از شنیدن نام محل و دیدن کروکی محلی را به ما نشان داد.هرچه گشتیم محل مورد نظر پیدا نشد.مجبور شدیم سمت خیابان را عوض کنیم و باز هم گشتیم و پرسیدیم.ولی محل مورد نظر ما پیدا نشد که نشد.
حالا دیگر از ساعت شروع مجلس یکساعت هم گذشته بود ولی من و مهمانم دربه در کوچه ها و خیابانها بودیم.وقتی وارد قهوه خانه ای شدیم مطمئن بودم که یکی از افراد حاضر آدرس مورد نظر را بلد خواهد بود. اولین نفر گفت:
این آدرس در مرز یونان و ترکیه است.
دومی گفت ..کروکی اینجا را نشان می دهد.
سومی سمتی مخالف را نشان داد وگفت: از این طرف بروید.
وقتی نزدیک یک اداره رسیدیم نگهبان در قبل از سؤال ما گفت:
سمت راست اولین در...فهمیدم که قبل از من افراد دیگری دنبال آن آدرس بودند.
بالاخره وارد سالن شدیم.میزبان ما خانم صفیه نقاش و عکاس معروف بود و من وظیفۀ خود دانستم که ابتدا ایشان را پیدا کنم و اعلام حضور بکنم.به همین دلیل همراه مهمان افغانم وارد سالن شدیم.خانمهای با حجاب و بی حجاب با شوق زیاد می رقصیدند و ما هم دقایقی به تماشای هنرنمائی آنها ایستادیم.در این حال خانمی محجبه به سمت ما آمد و اعلام نمود که این سالن مخصوص خانمهاست و ما را به بیرون راهنمائی کرد.من از آن خانم در مورد میزبانم سؤال کردم و ایشان اعلام نمود که چنین شخصی را نمی شناسد. من با تاکید گفتم که این خانم مادر داماد است.این خانم بی آنکه جوابی به من بدهد آقائی را صدا کرد و خود به سالن برگشت..آن آقا هنوز به ما نزدیک نشده بود که فرد دیگری او را صدا کرد و او به سمت آن شخص برگشت و ما را رها نمود.
در مقابل مهمان افغانم کمی خیط شده بودم.برای آرامش درونی خودم او را مورد خطاب قرار دادم و گفتم:
هرچه باشد از شعرا و نویسندگان در این مجلس هستند و حالا یکی پیدا می شود و با این نیت از او خواستم که وارد سالن مردانه بشویم.
وقتی از اولین نفر در مورد میزبانم سؤال کردم جواب ناامید کنندۀ ..نمی شناسم...را داد و مرد میانسالی را که لباس رسمی پوشیده بود به ما معرفی کرد.ما به سمت ایشان رفتیم. ایشان با گشاده روئی به ما خیرمقدم گفت . وقتی من به او در مورد میزبانم صحبت کردم و گفتم میزبان ما نقاش و عکاس و شاعر است ایشان با انگشت اشاره به میزی کرد و گفت:
اتفاقا ما هم یک شاعر در اینجا داریم که ناگهان چشمم به سلیمان شن افتاد.با دیدن او نگرانی هایم برطرف شد و به سمت او رفتم و همدیگر را بغل کردیم. لذت این بغل کردن بیشتر به خاطر این بود که بخشی از خیطی من جلوی مهمان افغانم کم می شد.
سلیمان ما را به سر میز خود برد وما را به افراد نشسته در دور میز معرفی نمود. بلافاصله دستور آبمیوه و شیرینی صادر کرد و گارسون به سرعت به پذیرائی از ما پرداخت.
من در حین صحبتهای نارس خود چند عدد شیرینی خوردم .چون هم خیلی راه رفته بودم و هم به خاطر حضور تعمیرکاری که برای تعمیر یخجال سوخته ام آمده بود فضای کافی در آشپزخانه برای پخت ناهار نداشتم.
صحبتها از هر دری آغاز شد و سلیمان شن مرا به عنوان یک شاعر ایرانی به دوستانش معرفی نمود. یکی از آنها با کنایه یا تمنا یا شاید تمسخر از من خواست که شعری به این مراسم بنویسم. من کاغذ خواستم بلافاصله یکی از پاکتهای کارت دعوت پاره و جلو من گذاشته شد. من اسم عروس و داماد را پرسیدم و به فاصلۀ چند دقیقه چند قطعه 4 مصرع نوشتم.حاضرین دور میز خیلی خوششان آمد و سلیمان شن همان لباس رسمی را سر میز ما صدا کرد و من شعر را برای ایشان هم خواندم. ایشان هم خوشش آمد و از من خواست که برایشان بنویسم. من شعر را به الفبای خودمان نوشته بودم. سلیمان شن بلند شد و رفت و تکه کاغذی آورد و من شعر را خواندم و او با الفبای ترکی استانبولی نوشت.و گفت همین الان این شعر را تایپ ودر صفحۀ انجمن محلی شان منتشر می کند.
من با هماهنگی مهمان افغانم اجازۀ مرخصی خواستم که شخص لباس رسمی که دیگر می دانستم پدر عروس است اصرار داشت برای شام و قهوه خوری بمانیم ولی از بس خواهرزاده های مهمان افغانم زنگ می زدند ترجیح دادیم که به منزل برگردیم. با اینحال به اصرار پدر عروس و سلیمان به محوطه ۀمدیم و ابتدا با پدر داماد آشنا شدیم و سپس چند عکس دسته جمعی گرفتیم و از آن جمع جدا شدیم.
در راه به این فکر می کردم ..آیا واقعا آدرس مورد نظر ما در مرز یونان قرار داشت و ما به اشتباه در شهر خودمان دنبال آن می گشتیم یا همسایۀ من کروکی اشتباهی کشف کرده بود.
جواب این سوال را باید وقتی بدهم که با میزبان اصلی ام تماس بگیرم..و اگر واقعا آدرس نوار مرزی یونان بوده باشد باید چند روز صبر کنم تا آنها از لب مرز به شهر ما برگردند.
و این هم شعر بدیهه ای که برای عروس و داماد در سالن اشتباهی نوشتم:
.Çok güzel bir gundur çok mutlu saat
Zekiye yar olur Abdollahına
Abdollah razıdır Zekiye sevşnc
Bu veslet bailanır ALLAH adına
.....
Gonaklar hapisi ses sese verir
Bu dogun siziçün mübarek olsun
Bi ömür yaşayın hoşlukta yaran
Elşzde gül çiçek b,n etek olsun
...
Yaşayn zevgile ALLAH adile
ALLAH yaşayışta size yar olsun
Her çocuk getirsez böyle ögredin
Tükiye mülküne vefadar olsun
ALİ VAFİ
25/08/ 2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر