۱۳۹۷ مرداد ۳۱, چهارشنبه

سفرنامۀ مهمانان (قسمت اول)


سفرنامۀ مهمانان (قسمت اول)
...
یکی از دوستان صمیمی من همراه خانواده به ترکیه آمده اند . البته در اصل در منزل پسرشان مستقر شده اند ولی از آنجا که پسرشان صبح زود سر کار می رود و شب دیروقت و صد البته خسته و کوفته به منزل بر می گرددمن در طول روز آنها را همراهی می کنم و اگر کاری نداشته باشیم با هم به پارک محلۀ ما می رویم و معمولا چائی و وسایل پذیرائی سبک با من است .
یکروز که قرار پارک داشتیم یک خانوادۀ افغان با من تماس گرفته و مشکلی که پیش رو داشتند با من در میان گذاشتند .این خانواده که متشکل از یک زن و سه فرزند 3 ماهه و دو ساله و هشت ساله هستند و اصلا ترکی بلد نیستند معمولا در کارهای روزمرگی و ارتباط با جامعه ی ترک زبان نیاز به مترجم و راهنما دارند و من چنین نقشی را در زندگی آنها دارم. و این ارتباط آنقدر تکرار شده که فرزندان خانواده مرا بابا بزرگ و حتی (بابا بافی) صدا می کنند.در هر صورت از آنها خواستم که در آن روز مشخص آنها هم به پارک که به منزل آنها هم زیاد دور نیست بیایند و باهم در مورد مشکلاتشان صحبت کنیم.
پس از معارفۀ دو خانوادۀ ایرانی و افغان بانوی افغانی اعلام نمود که برادرش از مجارستان برای دیدار آنها خواهد آمد.من از این خانم افغان خواستم که تلفن مرا به برادرش بدهد تا هروقت به شهر ما رسید من رانندۀ تاکسی را توجیه کنم که مهمان عزیزشان را تا درب منزل برساند. خانم افغان بلافاصله اینترنت تلفن اش را فعال کرد و چون سواد نداشت من آدرس منزل را به دو خط فارسی و ترکی استانبولی و نیز شماره تلفن خودم را به برادری که در راه بود فرستادم.
پس از ساعتی توقف در پارک و بازی پایان ناپذیر بچه ها خانم افغان پیشنهاد کرد که دسته جمعی به منزل آنها برویم و شامی را که خانم افغان از صبح برای آمدن برادرش تدارک دیده است با هم و با حضور برادرش بخوریم.
پیشنهاد خانم افغان مقبول افتاد و دسته جمعی به منزل خانم افغان رفتیم.در منزل خانم افغان یک دختر تنهای ایرانی هم به پیشنهاد سازمان ملل زندگی می کند و او هم از آمدن برادر این خانم افغان اطلاع داشت و به همین خاطر آنروز در منزل مانده و به نظافت و تمیزکاری منزل مشغول بود.با ورود ما معلوم شد که دکور منزل و چینش مبلمان دست دوم اهدائی سازمان ملل تغییر کرده و به طرز ناشیانه ای چیده شده است به طوری که احتمال سفره اندازی و صرف شام چندنفره کاملا از بین رفته است.بلافاصله با زبانی آمیخته به شوخی به این چینش اعتراض کرده و مبلها را جابه جا کردم.
هنوز چائی اول داخل منزل را نخورده بودیم که تلفن ام به صدا درآمد و برادر خانم افغان گوشی را به رانندۀ تاکسی داد. من راننده را توجیه کردم و خودم هم به سرعت به سر کوچه آمدم و منتظر تاکسی شدم.دقایقی گذشت و خبری از تاکسی نشد.من که نمی توانستم با شماره تلفن برادر از مجارستان آمده تماس بگیرم باید منتظر تماس مجدد آنها می شدم که در همین حین شماره ی ناشناسی در تلفن ام به صدا درآمد و در اولین جمله فهمیدم که شمارۀ رانندۀ تاکسی است.راننده اصرار داشت که درست در مقابل شماره ظلاکی ایستاده که من آدرس داده ام و من هرچه نگاه می کردم نشانی از تاکسی نبود.بالاخره آدرس یک فروشگاه زنجیره ای معروف را دادم و راننده به آن نقطه آمد و من با آنکه برادر از مجارستان آمده را ندیده بودم حدس زدم که همین آقا باید برادر خانم افغان بوده باشد و چنین شد.
راننده با آنکه اصرار بر این داشت که آدرس را درست رفته است من قبول نمی کردم و وقتی مهمان افغان حرف راننده را تایید کرد راننده شیر شد و از من خواست که سوار تاکسی او بشوم و باهم به درب منزل مورد نظر راننده برویم که حقانیت اش را ثابت کند. اما من در جوابش گفتم که با من بیاید تا من آدرس و پلاک منزلی را نشان بدهم که در تلفن گفته ام. در نهایت با این جمله به تفاهم رسیدیم که در دو قسمت کوچۀ مورد نظر ما دو پلاک مشابه وجود دارد و...
بچه های یتیم و محبت پدر ندیده که از آمدن دائی مهربانشان از خوشحالی سر از پا نمی شناختند از دائی شان سوغاتی های سفارشی شان را می خواستند به طوریکه دائی خسته از راه مجبور شد از سر سفره بلند شده و به اتاق مجاور که کیف اش را گذاشته بود برود و ناگهان...
اعلام نمود که کیفش را اشتباهی آورده است.و حال همه گرفته شد.
خوشبختانه شماره تلفنی در داخل کیف به اشتباه برداشته شده پیدا کردیم و با صاحب کیف تماس گرفتیمو به خیال آنکه آنها هم کیف امهمان ما را به اشتباه برده اند وارد مذاکره شدیم و معلوم شد آنها کیفی از فرودگاه آنکارا دریافت نکرده اند.در هر صورت قرار گذاشتیم که اقدامات بعدی را برای صبح فردا موکول کنیم و پس از آنکه مهمان ایرانی من مهمان افغان را نصیحت مبسوط فرمود و توصیه نمود که باید دقت کافی در کارها داشته باشد از منزل میزبان افغان خارج شدیم و مهمانان ایرانی من به سمت منزل پسرشان و من هم به سمت منزل خودم که خوشبختانه به هم نزدیک بود رفتیم.
طبق معمول همیشه همسایۀ پایینی من منتظر ورود من به آپارتمان بود که با هم یکدست (گلبهار) بازی کنیم.گلبهار یک بازی خاص با تخته نرد است که مستلزم به کار گیری محاسبات ریاضی ست و اگربازیکنی دقت کافی نداشته باشد خیلی زود سازمان مهره چینی اش از هم می پاشد.
هنوز کرکری های ما شدت نگرفته بود که زنگ در خانۀ من به صدا در آمد. زنگی که گاهی ماه ها به صدا در نمی آید و کسی احوالی از من نمی پرسد مرا متعجب کرد.برای اطمینان ابتدا از پنجره نگاه کردم و دیدم که مهمان ایرانی من است.درب را باز کردم و او به سرعت بالا آمد و اعلام نمود که در آپارتمانش باز نمی شود.
با شنیدن این پیام از خیر بازی گلبهار و کرکری خواندن گذشتیم و پس از برداشتن چند وسیله به همراه حریف گلبهار بازم به درب منزل مهمان ایرانی که مهمان افغانی را در مورد دقت در کارها به توپ بسته بود رفتیم.حریف گلبهار باز من آدم فنی ای هست. او یک بطری خالی نوشابه از من خواست و آنرا پاره کرد و با هم به درب آپارتمان مهمان ایرانی رفتیم. حریف گلبهار من هرچه تلاش کرد نتوانست درب را باز کند.ناگهان از خاطرم گذشت که خانم افغان هم چند روز پیش دچار چنین مشکلی شده و یک کلید ساز(چلنجر) آورده بود و درب منزلش را با پرداخت 40 لیر باز کرده بود. بلافاصله به او زنگ زدم.او که خود مثل اکثر زنهای افغان سواد ندارد همخانۀ خود را بیدار کرده و شماره ای برای ما فرستادند.
شب عید قربان و همه جا تعطیل و احتمالا کلیدسازهم مرخصی و شاید سفر به روستا و یاشهر دیگر افکار نگران کننده ای بود که در فاصلۀ زنگ خوردن تلفن با تماس با چلنجر از ذهنم گذشت.ولی با آنهمه محدودیت و احتمالات خوشبختانه طرف تلفن اش را باز کرد و پس از شنیدن شکوائیۀ من ابتدا از من قول پرداخت 50 لیر را گرفت و سپس آدرس خواست.من هرچه به در و دیوار ساختمان نگاه کردم پلاکی ندیدم.ناچار شدم که شمارۀ پلاک بنگاه معاملات ملکی روبروی منزل را بدهم و دادم و منتظر نشستم.
بیش از نیم ساعت منتظر شدم و خبری از چلنجر نشد. مجددا به او زنگ زدم و او اعلام نمود که آمد و به من زنگ زد و من جوابش را ندادم و رفت..
من توضیح دادم که تلفن ام خراب است و متوجه زنگ اش نشدم.او در جواب گفت که یکبار آمده و دیگر حاضر به مراجعۀ مجدد نیست. من این بار با ناله و التماس به او گفتم که همسرمهمان ایرانی ما بیماری قلبی دارد و باید قرص هایش را سر ساعت بخورد و الا مشکل منزل و محل خواب نداریم.چلنجر دوباره از من آدرس خواست.من برای اطمینان از درست بودن آدرس تلفن ام را به رهگذری که در آن وانفسای تعطیلی از آنجا می گذشت دادم و ایشان محبت کرده و آدرس محل را به چلنجر دادند و دقایقی بعد چلنجر آمد و با یک لیسۀ نقاشی درب را باز کرد و از پشت درب کلید دیگری درآورد و به دست من داد و گفت:
تو که می گفتی کلید پشت در نمانده؟
من نگاهی به مهمان ایرانی که در یک بحر طویل مهمان افغان را در مورد دقت درکارها نصیحت کرده بود انداختم و همان کلید پشت درب را به ایشان دادم وبا شرم تمام از دروغی که گفته شده بود از چلنجر تشکر کردم.
چلنجر موقع خروج از ساختمان چند کارت و شماره تلفن را از روی جعبه اعلانات پاک کرد و کارت خودش را چسباند و رفت.
من هم به همراه حریف تخته نردم به منزل برگشتیم و کرکری هایمان را برای بازی های بعدی موکول کردیم.
پایان قسمت اول
23/08/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر