...همدردی اتفاقی.....
....
طبق معمول هرروز لباسهیم را پوشیدم و با آنکه ازپشت بام خیس همسایه متوجه بارندگی شده بودم...کلاه برنداشتم..بیرون خانه با دیدن چاله های آب درکوچه متوجه شدم باران سنگینی باریده است..نگاهی به آسمان کردم...مثل دل من پر بود دو دل شدم که برگردم خانه و کلاه بردارم و حتی لباس گرمتر بپوشم...اما طی کردن 3 طبقه با این پای دردخیز مرا از بازگشت منصرف کرد...یواش یواش راه افتادم..هوا مطبوع بود..و رطوبت هوا گویای آن بود که بارندگی تازه بند آمده است...
هنوز صدمتر از منزل دور نشده بودم که باران نرمی شروع به باریدن کرد...عده ای در زیر سایبانهای منازل پناه گرفته بودند..ولی آن باران نرم به دلم می نشست و دوست داشتم در آن هوا قدم بزنم.....
در طول راه یکبار باران بند آمد و هوا دلنشینتر شد...و دقایقی بعد باران تندی باریدن گرفت...سایبان قابل قبولی در مسیر ندیدم...ناگهان چشمم به تابلو آرایشگاه افتاد..این آرایشگاه به خاطر حضور یک ایرانی به نوعی پاتوق ایرانی هم شده است...از در وارد شدم...5-6 آرایشگر بیکار نشسته بودند..با دیدن من همه بلند شدند..فهمیدم که باید سرم را بتراشم.بری آنکه به آنها بفهمانم ایرانی هستم گفتم...سلام علیکم...
آرایشگرها با شنیدن صدای من فهمیدند که ایرانی هستم..چون خود ترکیه ای ها در ورود ....مرحبا..می گویند و در خروج...سلام علیکم...
با سر خیس نشستم و آرایشگر ایرانی که همیشه اصرار بر صحبت به لحن ترکیه ای ها دارد..از من سؤال کرد و من با لهجۀ تنریزی گفتم...کوتاه کن..
آرایشگر با ماشین ریش تراشی به جان سرم افتاد و سرم را از ته زد...نمی توانستم اعتراض کنم...چون کار از کار گذشته و نصف سرم تراشیده شده بود....
در حالی که آب باران از سر و ابرو و صورتم می چکید ..آرایشگر سرم را تراشید...مجبور شدم از آرایشگر درخواست یک کلینکس (پ چ ت) کنم و صورتم را که از جریان آب باران به خارش افتاده بود پاک کردم...
دقایقی بعد پول آرایشگر را دادم و بیرون آمدم...بارندگی قطع شده بود..هنوز خیلی از آرایشگاه دور نشده بودم که یک ایرانی از روبروی من ظاهر شد...وبا صدای بلند گفت...
سلام استاد...
در اینجا حرف یدالله بهزاد که یکی از اساتید شعر از کرمانشاه بود به یادم آمد که در جواب هرکس که او را استاد خطاب می کرد می گفت....استاد خودتی..
و با این استناد گفتم....استاد خودتی...گفت...واقعا شما هنرمند بزرگی هستید...
راستش اول فکر کردم که به خاطر غزل ترکی جدیدم (نه گؤزه ل) که خیلی مورد توجه قرار گرفته است.. و کمی هم حس مطبوع غرور و خود بزرگ بینی به من دست داد..ولی وقتی در ادامۀ سخنانش گفت...
من می دانم شما به خاطر همدردی با استاد شجریان موی سر خود را کوتاه کرده اید و باید به این هنر و همدردی شما احترام گذاشت...
با شنیدن این مطلب تمام حس غرور و خودخواهی ام پرید و به یک آدم منفعل تبدیل شدم...این دوست ایرانی چشمش به دهان من بود تا جواب بدهم...لحظه ای فکر کردم و با خود گفتم...اینجوری هم بد نیست....و رو به دوست ایرانی کرده و خطاب به او گفتم...
این وظیفۀ ماست که با هنرمندان خود همدردی بکنیم..(لازم به ذکر است قبلا به خطر همدروی با همکاران که برای اعتراض سرخود را تراشیده بودند و من هم تراشیدم...مسئولین همه را رها کرده و مرا دستگیرنمودند و 3 ماه در سلول انفرادی به سربردم...با این حال این فکر را از در آن لحظه از ذهنم پاک کردم و چیزی در این مورد نگفتم)
این دوستمان دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت...
یک عکس سلفی با استاد برای فیسبوک..و به من نزدیکتر شد و عکسی با هم گرفتیم...من هم از فرصت استفاده کردم و از او خواستم که یک عکس هم با دوربین من بگیرد و گرفت..
من هم این عکس را به دوستان تقدیم می کنم ولی از دوستان می خواهم که با هنرمندان همدردی واقعی بکنند نه اتفاقی...
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/3/25
Like
Comment
Comments
Ziyaaddin Nemati
درودبرشما.اتفاق جالبی بود.
UnlikeReply19 mins
مجتبی مجتبی
سلام استاد grin emoticon
LikeReply7 mins
Ali Vafi
Write a comment...