۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

باز هم بی مادر شدم...




......من باز هم بی مادر شدم....
....
ظاهرا زن دائی من بود....ولی من با شیر او بزرگ شده بودم...در حقیقت باید بگویم...این بانو..مادر دو شاعر بود....استاد آذرپویا ..و..من...
من دو سال جلوتر از آذرپویا فرزندش بودم...چرا که شیر خواهربزرگ او را که دست خزان پرپرش کرد خورده بودم....با هر عرف و اعتقاد و باوری من او را مادر خود می دانستم...
من که نمی دانستم چه اتفاقی افتاده....اما وقتی بزرگ شدم به من گفتند..مادری که مرا زائید در راه سیدحمزۀ تبریز که مرا برای واکسن می برد...سرش به صندوقپست که غیر استاندارد به دیوار نصب شده بود می خورد ..و مادرم مدت 6 ماه در بیمارستان بستری می شود...دختر دائی من هم 2 روز قبل از حادثۀ مادرم فوت شده بود...و در این شرایط زن دائی من مادری مرا قبول می کند و 6 ماه از من مراقبت می کند و به من شیر می دهد..
..
وقتی من از زندان آزاد شدم...اولین نفری بود که به دیدارم آمد و مثل مادر اولم مرا در آغوش گرفت .و دقایقی اشک شوق ریخت...همین بزرگوار بود..و هم او نیز تلخی سختی های زندان را از وجودم زدود
حالا من در این غربت تلخ باید اشک حسرت بریزم...
....
2016/3/5
در سوک مادرم
بانگ تلخ از زمانه می آید
بوی ماتم زخانه می آید
یاد دوران کودکی امشب
گریه ام را بهانه می آید
باز آوای مادر خوبم
از فراسوی خانه می آید
تا که با طفل دل کند بازی
ذوق من کودکانه می آید
شعر لالائی اش به گوش دلم
خوشتر از هر ترانه می آید
باز موی حنائی و سرخ اش
دست در دست شانه می آید
مادر و جانماز خوشبویش
در نظر جاودانه می آید
چادر افکنده بر سرش به نماز
از حقیقت نشانه می آید
باز پیچیده بوی پخت و پزش
بوی بزم شبانه می آید
صحبت و یاد مادرم امشب
از کران تا کرانه می آید
وافیا او همیشه در دل توست
کم بگو او چرا نمی آید..
...
احساس می کنم بیش از همیشه نیاز به تسلا دارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر