۱۳۹۷ تیر ۶, چهارشنبه

مروری بر خاطرات قسمت هشتم


مروری بر خاطرات
قسمت هشتم
چگونه دونده شدم (بخش ششم)
حالا زمان مسابقات فوتبال باشگاهی بود.من مرتب در تمرینات فوتبال باشگاه ماشین سازی شرکت می کردم.مربی مستقیم ما یعقوب اباذری بود.او از فوتبالیستهای معروف تبریز بود و حتی از وسط زمین به عزیز اصلی با شوت مستقیم گل زده بود..مردم تبریز مثل همیشه برای او هم افسانه درست کرده بودند و می گفتند او هم مثل بیوک آقا صباغ پای راستش ممنوع است یعنی حق ندارد با پای راست در زمین مسابقه شوت بزند..البته بعدها فهمیدیم که اینها را خود مردم ساخته اند و افسانه ای بیش نیست.
یعقوب اباذری در تمرینات اعلام کرده بود که هرکس خوب بازی کند هم به او حقوق خواهند داد و هم در کارخانۀ ماشین سازی او را استخدام خواهند کرد.این بهترین انگیزه برای همۀ بازیکنان تیم بود.
مسابقات شروع شد..من در این مسابقات نه در رختکن دوومیدانی بلکه در رختکن فوتبالیستها لباس ورزشی می پوشیدم.بازی در زمین چمن یک آرزوی بزرگ بود که به آن رسیده بودم بی آنکه پارتی داشته باشم .جون در تیم ماشین سازی هم چند نفر از بچه پولدارها گنجانده شده بودند که سطح پازی شان خیلی پائین بود.
در حین یکی از مسابقات آقای خیابانی به زمین آمده بود که دونده ها مرا به ایشان نشان داده بودند.ایشان تا پایان نیمه منتظر ماندند و در وسط نیمه به سمت من آمدند و گله گی کردند..من در رابطه با حقوق ورزشی و استخدام صحبت کردم..او قول داد که تمام این کارها را برایم انجام بدهد به شرطی که من دیگر فوتبال بازی نکنم.من هم به ایشان قول ددم پس از پایان این مسابقات دیگر فوتبال بازی نکنم.
پس از پایان مسابقات جناب خیابانی نامه ای به من داد که به تهران بروم.من ابتدا به فیشرآباد و دفتر فدراسیون دوومیدانی کشور رفتم.آنها مرا به خیابان نظام آباد به محلی که دفتر باشگاه تاج (استقلال فعلی) فرستادند.مسئولین باشگاه مبلغ 200 تومان به من دادند و گفتند که هر ماه در همین روز تقویم به باشگاه مراجعه کنم وهمین مبلغ را بگیرم.
مبلغ 200 تومان آنروز که به نظرم از حقوق مرحوم پدرم بیشتر بود خیلی کارساز شد.من برای بعضی از بچه محل هایم لباس و کفش ورزشی خریدم..برای تیم فوتبال محله مان پیراهن خریدم..و گاهی تنقلاتی هم می خریدم.
سال تحصیلی 52/53 من به دبیرستان لقمان رفتم.امتحانات ثلث اول تمام شده بود که ما را برای اردوی آسیائی دعوت کردند.من هم مدرسه را رها کرده و به اردوی آسیائی رفتم..
اردوی اولیۀ دوومیدانی در استادیوم داوودیه بود که دونده ها و فوتبالیستها و وزنه بردار های دعوت شده در آنجا می ماندند.خیلی زمان نگذشته بود که فوتبالیستها با سایر رشته های ورزشی درگیر شدند.حتی ایرج دانائی فرد برای خوردن آبمیوه به محمد نصیری اعتراض کرد.در اردوی ما هم دوندگان بزرگی حضور داشتند..مثل فرامرز آصف..مرحوم رضا انتظاری...شادروان که بعدها اسمش را عوض کرد وشادمهر شد..
رییس فدراسیون دوومیدانی.......وقتی خبر درگیری دونده ها با فوتبالیستها را شنید بلافاصله دونده ها را هتل دیاموند میدان 7 تیر فعلی منتقل نمود.آنجا به امجدیه نزدیک بود و امکانات زیادی در اختیارمان بود..مشکل اصلی در اینجا توالت فرنگی ها بود..آنوقتها در توالت فرنگی ه آب برای طهارت به طور عمودی شستشو می کرد.....که در مدت کمی همۀ دوندگان خارش گرفتند..در هتل تنها یک توالت ایرانی بود که صبح ها دوندگانی که نماز می خواندند یا می خواستند از توالت ایرانی استفاده کنند در صف می ایستادند که به مشکل بزرگی تبدیل شده بود.به همین دلیل دونده ها ابتدا به امجدیه و سپس به اردوی منظریه که الحق برای خودش بهشتی بود منتقل کردند.
در اردوی آسیائی دوومیدانی از تیم آذربایجان شرقی چند خانم هم از میانه شرکت داشتند...خانم رضوانی..خواجوی..و زنده یاد توران شادپور که بعدها با غلامحسین کوهی دوچرخه سوار قهرمان آسیا ازدواج کرد و بعد از 57 مدتی رییس فدراسیون دوومیدانی بانوان ایران شد.
خاطرۀ تلخی از امجدیه دارم که یکروز پدر یکی از خانمها برای ملاقات دخترش به درب امجدیه آمده بود..من به طور اتفاقی متوجه شدم که این خانم پدرش را شماتت می کند که چرا به دیدن او آمده است..پدر این خانم گویا آشپز بود...و این خانم پدرش را به دوستانش کارمند یا حتی رییس معرفی کرده بود.من از آنروز به بعد شروع به مخالفت با او کردم..معمولا مرحلۀ گرم کردن در تمرینات را دختر و پسر با هم انجام می دادیم.من آنقدر به او متلک گفتم که چرا به پدرش اهانت کرده است که او دیگر در گرم کردن ها با ما نمی دوید.
غیر از من سایر اردو نشینان تبریزی هم از کار آن خانم آزرده بودند و او را به نوعی طرد کرده بودند.
من گرم تمرینات بودم و از درس غافل شده بودم.یک روز محمد علی شیرمرد که شاگرد شبانۀ همان دبیرستان بود به من گفت که باید برای امتحان ورودی سال آخر از مدرسه کارت شرکت در امتحانات بگیریم .به همین دلیل از آقای باغبانباشی که مدیر اجرائی بود تقاضای مرخصی کردیم.ایشان با اکراه به ما مرخصی محدود داد و گفت..
ما این همه مربی استخدام کرده ایم که به شما آموزش بدهد..شما نباید اردو را ترک کنید.
در هر صورت ما یک مرخصی محدود گرفتیم و به دبیرستان لقمان رفتیم.ناظم مدرسه میفخرائی شده بود و من نمی دانستم.میرفخرائی همان شخص بود که یکروز در دبیرستان تربیت با نوک کفش اش که آنوقتها یر چرم آهن می گذاشتند...به استخوان پای من زد که لحظه ای درد مثل برق گرفتگی تمام وجود مرا گرفت و من هم سیلی محکمی باو زدم که منجر به اخراج من از دبیرستان تربیت شد و پدر بیچاره ام پرونده به دست مرا به این مدرسه و آن مدرسه برد تا توانست دردبیرستان ملی ( پولی) تمدن به مبلغ 99 تومان مرا ثبت نام کند.
حالا دور دست میرفخرائی افتاده بود که نمی خواست به من کارت شرکت در امتحانات بدهد.من بلافاصله به هیئت دوومیدانی رفتم و مرحوم آقای خیابانی نامه ای به امضای شاهپور غلامرضا پهلوی به من داد و من آنرا به مدرسه بردم و به دستور مدیر دبیرستان لقمان نمرات ثلت اول مرا به ثلث دوم منتقل و به من کارت شرکت در امتحانات دادند.
من در رشتۀ ادبی درس می خواندم.سخت ترین درس ما بدیع.قافیه. عروض. بود که دبیر این درس به من می گفت...(خدای عروض)..گاهی هم در تقطیع اشتباه می کرد و من خیلی محترمانه به ایشان تذکر می دادم..ایشان هم در موقع درس گاهی می گفتند...همانطور که آقای پوربزرگ می دانند.تقطیع اینمثرص چنین می شود.
در هر صورت من که قبل از دبستان نصف گلستان را خوانده بودم مشکلی از بابت درس نداشتم و درخرداد همان سال یکضرب قبول شدم.منتها میرفخرائی برای نمرۀ انضباط به من نمرۀ 8- دادب بود که در معدل کل تاثیر داشت.
در سال 53 مدرسۀ عالی ورزش تازه تاسیس شده بود.تصمیم گرفتم که در دانشکدۀ مدرسۀ عالی ورزش ثبت نام کنم.یکی از شرایط ثبت نام این بود که افرادی که دارای حکم قهرمانی کشوری دارند می توانند بدون آزمون وارد دانشگاه بشوند و من هم دارای چندین عنوان قهرمانی کشور مسابقات بین المللی بودم و از نظر پذیرفته شدن مشکلی نداشتم..و زمانی که برای ثبت نام رفتم دانشکده اعلام نمود که به خاطر بازیهای آسیائی تهران شروع دروس بعد از 6 ماه خواهد بود.
پایان قسمت هشتم
20/06/2018
LikeShow more reactions
Comment

مروری بر خاطرات..قسمت هفتم


مروری بر خاطرات
قسمت هفتم
چگونه دونده شدم (بخش پنجم)
قبل از اعزام به مسابقات قهرمانی کشور یکدوره مسابقات انتخابی استانی هم برگزار شد.از شهرهای دیگر فقط اردبیل بود که چند دونده داشت..مربی آنها آقای جهان اللهیاری خیلی متعصب بود..در رشته ی دوهای سنگین من دو رقیب از اردبیل داشتم یکی احمدی بود که در صحرانوردی قهرمانی کشور او را برده بودم و دیگری وهاب قلی پور که تازه به دوومیدانی آمده بود ولی چون اطلاع داشتم که او هم در انتخابی داخلی اردبیل مغلوب احمدی شده بود از او هم نگرانی نداشتم..
در مسابقات انتخابی استان من در هر سه رشته (3 هزار متر...5 0زار متر...10 هزار متر ) بدون درد سر اول شدم.بعد از هر مسابقه از من عکس می گرفتند..از یکطرف احساس غرور می کردم و از سوئی دیگر ترس اینرا داشتم که برادر بزرگم عکس مرا در روزنامه ببیند و دعوا راه بیندازد.هر چند دیگر با آن برادرم حرف نمی زدم..
اردوی مسابقات قهرمانی کشور در خوابگاه امجدیه بود.تیمهای استانهای مختلف در آن اردو حضور داشتند و خیلی ها به سراغ من می آمدند و از من برنامۀ تمرینی می خواستند.دلیل این درخواست رکوردی بود که من در 10 هزارمتر به دست آورده بودم (31دقیقه و 20 ثانیه)..آنوقتها رکورد 10 هزار متر ایران دست آقای علی باغبانباشی 30 دقیقه و....بود. من علم برنامه دادن به کسی را نداشتم..فقط برنامۀ تمرینی خودم را به آنها می دادم.
در تیم ما افراد صاحب نام با سابقۀ عناوین قهرمان کشور زیادی بودند...مرحوم ابراهیم بخت شکوهی در پرش با نیزه...دکتر اصغر...در پرتاب دیسک..غلامرضا صابرقراملکی در 1500 متر..شیرمرد و اژدری در 400 متر...و جاوید شاهمرادی در پرش سه گام... حتی حسن فرهمی در 100مترهمگی دارای عنوان قهرمانی کشوری بودند.تنها رشته ای که آذربایجان شرقی در مسابقات قهرمانی کشوری عنوان و امتیاز نمی آورد دوهای سنگین بود.حالا مربیان ما چشم به من داشتند که در این رشته ها امتیاز بیاورند.
در دوومیدانی امتیاز مثبت حساب می شود..به این صورت که امتیاز نفر اول تا ششم حساب و منظور می شود..نفر اول 7 امتیاز...نفر دوم 5 امتیاز و نفر سوم 4 امتیاز....تا نفر ششم که فقط یک امتیاز دارد.
من در این دوره از مسابقات..در دو3هزار متر با مانع پنجم شدم..دلیل اش هم این بود که ما در تبریز چالۀ آب نداشتیم و در آن مسابقه نمی توانستم به درستی از روی مانع چاله رد بشوم..همین امر باعث شد که پای چپ من هم آسیب ببیند..در 5هزار متر و 10 هزارمتر هم چهارم شدم..و در مجموع 8 امتیاز برای تیم به دست آوردم..
نقطۀ قابل ذکر در 10 هزار متر این بود که در آن مسابقه محمد وجدانزاده از همدان با رکوردبالای 33 دقیقه اول و جعفر نادری فرد دوم و غلام حبیبی سوم شدند..من اگر می توانستم رکورد به دست آمده در تبریزم را تکرار کنم قطعا اول می شدم..ولی چون تجربه نداشتم نمی دانستم که در یک مسابقه دیگر شرکت کنندگان هم در کم و کیف رکورد و سرعت دو تاثیر دارند و حریفها با توجه به رکوردی که از من می دانستند مرا کنترل کردند...
تیم آذربایجان شرقی در آن مسابقات سوم شد که از نظر مربی قابل قبول بود..در تبریز هم مراسمی گرفتند و به قهرمانان هدایا و ناهاری دادند و اینگونه از ما تقدیر کردند..
من هنوز فکرم به فوتبال بود به طور پنهانی در تمرینات تیم ماشین سازی شرکت می کردم..آقای لیل آبادی گاهی متوجه غیبت من می شد و در مورد فوتبال از من سؤال می کرد..
یکروز متوجه شدم که خود آقای لیل آبادی در خیابان شهناز تیم فوتبال دارد..به او گفتم که من جزء منتخبین تیم فوتبال جوانان ماشین سازی هستم..او یکبار مرا به تمرین تیم اش برد و از بازی من خوشش آمد .جلسۀ بعد به جز من ..محمد حسین صابر قراملکی برادر کوچک غلامرضا صابر قراملکی را هم که تازه به دوومیدانی آمده بود برد و هر دو ما را به تیم اش پذیرفت و ما در مسابقات محلات تبریز از تیم ( آهن) او شرکت کردیم..
در مسابقۀ فینال من برای زدن ضربۀ سر بلند شدم که مدافع حریف زیر پای مرا خالی کرد و من افتادم و هر دو دستم شکست..این خطا پنالتی حساب شد و همان پنالتی گل شد.ولی من مدت یک ماه تمام هر دو دستم بسته بود به طوریکه حتی برای توالت رفتن هم مادر بیچاره ام کمک می کرد..
بعد از این ماجرا که مورد اعتراض شدید (مشهدی حسین و یعقوب اباذری) هم واقع شده بود من قول دادم که در تیم فوتبال دیگری بازی نکنم..
تمرینات دوومیدانی من هم به صورت حرفه ای ادامه داشت..سال 1352 برای دوومیدانی سال مهمی بود چرا که در مسابقات قهرمانی کشور تیمهائی از امریکا..پاکستان...ترکیه و....حضور داشتند و رقابت خاصی ایجاد شده بود..دوندۀ پاکستانی به نام عبدالکریم جبار قهرمان دو 10 هزارمتر آسیا بود که با پای برهنه می دوید.جان باترفیلد امریکائی با آنکه خیلی جوان نبود ولی خوب می دوید..
در مسابقۀ 10 هزار متر در دور پنجم یا ششم وجدان زاده از ادامۀ مسابقه سر باز زد..به دنبال او جعفر نادری فرد هم از دور رقابت خارج شد..از همدان دوندۀ دیگری به نام سماواتی شریف در کورس بود.آن مسابقه خیلی نفس گیر بود چرا که وجدانزاده و نادری فر دو را خراب کرده و خودشان خارج شده بودند..ولی رقابت بین عبدالکریم و جان باترفیلد و سماواتی شریف و من به شدت و به طور کشنده ای ادامه داشت..البته لله بیگی و صابر هم در آن مسابقه بودند..لله بیگی دوندۀ بسیار خوبی بود ولی از شب قبل از مسابقه به خاطر استرس اسهال می گرفت و به همین دلیل فقط در تمرینات خوب بود نه در مسابقات.صابر هم خوب می دوید ولی هنوز حرفه ای نشده بود.
در آن مسابقۀ نفس گیر عبدالکریم اول شد.جان باترفیلد امریکائی دوم و سماواتی شریف سوم و من چهارم شدم..البته از نظر امتیاز دو خارجی را حساب نکردند و من دوم شدم و روی سکو رفتم.
مرحوم آقای خیابانی بعد از دریافت مدال به طرف من آمد و یک اسکناس 500 تومانی به من جایزه داد.
برای من روز بزرگی بود.چرا که در کنار قویترین دوندگان دویده بودم و نبریده بودم و 5 امتیاز ارزشمند هم برای تیم تبریز کسب کرده بودم.
روز بعد که دیگر مسابقه ای در کار نبود و ما آزاد بودیم به همراه تعدادی از دونده های تبریز به توپخانه و لاله زار رفتیم..البته بزرگسالان ما جاهای دیگر می رفتند ولی ما در حد لاله زار و تئاتر روحپرور بودم.چون هنوز تئاتر شروع نشده بود با هم به میدان توپخانه رفتیم آنجا یک نفر تکخال بازی می کرد.ما مدتی برای تماشا ایستادیم.یک نفر تکخال را نشان داد و 100 تومان گرفت.ناگهان من دست روی کارتی گذاشتم که فکر می کردم تکخال است..بازی گردان مرتب نرخ را بالا برد و من بخشی از 500 تومان جایزه ام را باختم..در چند بازی بعد الباقی 500 تومان را باختم و به تئاتر آمدیم.
هنوز برنامه شروع نشده بود.ما در سالن انتظار نشسته بودیم.خانم روحپرور آمد و در کنار من نشست و از من سیگار خواست.من که تا آنروز حتی یکبار هم سیگار نخریده بودم به احترام او بلند شدم و از سالن بیرون آمدم و 2 ریال دادم و 2 نخ سیگار با یک کبریت گرفتم و برای خانم روحپرور بردم.
دقایقی بعد برنامۀ تئاتر شروع شد..ابتدا کمی شعبده بازی و بعد مسحور صدای بی نظیر خانم روحپرور شدیم.
در موقع بازگشت در قطار آقای خیابانی به باخت من در تکخال اشاره کرد.فهمیدم که یکی از دونده ها که حدس می زدم چه کسی هست راپورت ما را داده است.
پایان قسمت هفتم
27/06/2018
LikeShow more reactions
Comment

۱۳۹۷ تیر ۴, دوشنبه

رباعی برای رامین حسین پناهی


برای رامین حسین پناهی


برای رامین  حسین پناهی
...
می شناسم
یا نمی شناسم
فرقی نمی کند
اما قطعا می شناسم اش
چون یکی از دربند شدگان جغرافیای ایران است
ایرانی که امروز
در جایگاه تخت سلیمانی اش
(دیوی به جای مانده
 از اعصار و قرون  سوخته نشسته است)
نمی شناسم
چون او را ندیده ام
مثل میلیون ها ایرانی دیگر
اما ما
نیازی به دیدن همدیگر نداریم
من اگر بخواهم او را ببینم
می توانم
در آینه خود را بنگرم
تا نه تنها او
بلکه 80 میلیون ایرانی را یکجا ببینم.
25/06/2018


۱۳۹۷ تیر ۳, یکشنبه

خاطره ای به یاد استاد مرحوم حسن دمیرچی

Ali Vafi is with Hesen Demirchi.
Just now
خاطره ای به یاد استاد مرحوم حسن دمیرچی
...
آنروزها من جزء شورای شعر و موسیقی صدا و سیمای اصفهان بودم..معمولا در هر هفته 3 روز جلسه در ساعات صبح داشتیم که این هم مشکلی برای من بود..در هر صورت در صداو سیما شنیدم که یک گروه موسیقی از تبریز آمده اند و قرار است در دانشگاه اصفهان برنامه اجرا کنند..
من بعد از جلسۀ صدا و سیما به دنبال یافتن محل برگزاری کنسرت رفتم و پس از تلاش فراوان متوجه شدم که اجرای موسیقی در دانشگاه اصفهان تعطیل و برای روز بعد این گروه در شاهین شهر برنامه ای تدارک دیده اند.من پرسان پرسان محل برگزاری کنسرت را پیدا کردم..ولی در شاهین شهر هم با اجرای کنسرت مخالفت شده بود..به هر طریقی بود خودم را به گروه موسیقی رساندم و فهمیدم سرپرستشان حسن دمیرچی هست..من نام حسن دمیرچی را به عنوان یک عاشیق شنیده بودم..ولی نمی دانستم که سرپرست گروه موسیقی هم هست..در هر صورت آنها را به منزلم دعوت کردم..آنها ابتدا با اکراه جوابم را دادند ولی وقتی یکی از دانشجویان مرا به آنها معرفی کرد که شاعر و رییس انجمن ادبی و شاگرد استاد شهریار هستم همراه من به منزل آمدند..منزل من هم خانه های سازمانی هوانیروز بود و چون اکثر مواقع گروه های موسیقی به منزل من می آمدند و صدای موسیقی همیشه طنین انداز منزلم بود ..همسایه ها هم با من هماهنگ بودند و اکثر مواقع به منزل من می آمدند و از موسیقی لذت می بردند..
من بلافاصله به تعدادی از نوازندگان و خوانندگان اصفهان زنگ زدم و هنوز یکساعت نگذشته بود که استاد طباطبائی...استاد بهرامی استاد اعظمی..و استاد مزدک و استاد منصوری و چند نفر دیگر به منزل ما آمدند..و برنامه هائی اجرا شد.
برآورد من این بود که حداکثر 20 نفر مهمان هستند و به فکر شام افتادم..به خانمم گفتم که اگر می توانی برای 20 نفر غذا بپز و اگر نمی خواهی از بیرون غذا بیاورم..خانمم با کمال میل پخت غذا را قبول کرد..و ما گرم شعر و موسیقی شدیم..در حین اجرای آن برنامه ی صمیمی تعدادی به جمع ما اضافه شدند..به خانمم گفتم شد 30 نفر..خانمم یک قابلمۀ دیگر برنج گذاشت باز هم شعر و موسیقی ادامه داشت و هنرمندان اصفهان با شنیدن خبر آمدن هنرمندان تبریز به منزل ما آمدند .نشان به آن نشانی که آنشب خانمم برای 60 نفر غذا پخت..
پسر بزرگم هادی ساکسیفون می نوازد..او به درخواست خوانندۀ تبریزی که اسمش یادم نیست ولی یادم می آید که می گفت تعمیر کار اتومبیل یا باطری اتومبیل است سمفونی شماره....فلان نابغه را اجرا کرد و درخواست دوم و سوم دیگران را هم پذیرفت و آنشب صدای ساکسیفون بیشتر از صدای سازهای دیگر جلوه داشت..البته آواز استاد طباطبائی و خوانندۀ تبریزی و استاد بهرامی دلنشینی خود را داشت..
ناگهان بیش از 10 نفر جوان که از نظر من ناشناخته بودند به منزل ما آمدند..من از آمدن آنها مکدر نشدم..چرا که می دانستم کسی کاری به کار من ندارد ..ولی از اینکه دوباره از خانمم بخواهم 10 نفر دیگر اضافه کند خجالت می کشیدم..بالاخره یکی از مهمانان تبریزی به طرف مهمانان ناشناخته رفت و خیلی زود متوجه شدم که آنها دانشجویان دانشگاه هستند و برنامه ریزی کرده بودند که گروه موسیقی تبریز را به خوابگاه ببرند تا در آنجا برنامه اجرا کنند..
خوشبختانه آنها شام خورده بودند و نگرانی من از سفارش مجدد پخت شام از همسرجانم برطرف شد..
پس از برنامۀ شام مهمانان ارزشمند به دانشگاه رفتند و مهمانان اصفهانی به منزل خود مراجعت کردند..
حالا من مانده بودم و دنیائی خجالت از زحمات بی شائبۀ همسرم که اصلا به روی خود نیاورد.
این مطلب را به احترام نام استاد حسن دمیرچی نوشتم که یادی از آن بزرگوار کرده باشم
روحش شاد..یادش گرامی
علیرضا پوربزرگ وافی
24/06/2018
LikeShow more reactions
Comment
Comments

۱۳۹۷ تیر ۲, شنبه

به یادجهانگیرخان قشقائی


جهانگیرخان متوجه می شود که عده ای کتاب به دست از محلی بیرون می آیند.از یکی موضوع را می پرسد..آن شخص در جوابش می گوید اینجا مدرسه است و طلبه ها درس می خوانند..جهانگیرخان می پرسد..درس می خوانند چه بشوند؟ و آن شخص دوباره می گوید که درس می خوانند ملا بشوند..و عالم بشوند..و مجتهد بشوند..
جهانگیرخان از او تشکر می کند و پس از لحظه ای به همراهش می گوید که برگرد به ولایت و بگو..جهانگیر می خواهد مجتهد بشود..و وارد مدرسه می شود.
می گویند جهانگیرخان تا رسیدن به اجتهاد از مدرسه خارج نمی شود..
از معدود دفعاتی که جهانگیر خان از مدرسه خارج می شود اصرار یکی از ملاها بود که او را برای شام دعوت می کند..
وقتی جهانگیرخان به منزل آن ملا می رسد صدای ضعیفی از موسیقی می شنود.صاحبخانه برای رد گم کردن و محو صدای ساز کاسه ها و بشقابها را به هم می زند..جهانگیرخان که برای لحظاتی محو صدای موسیقی شده بود از صاحبخانه می خواهد که بشقابها و ظروف را به هم نزند..صاحبخانه با لحنی که شرمندگی از آن هویدا بود می گوید:
من همسایه ای دارم که مطرب است..دیروز از او خواهش کردم که امشب ساز نزند چون من مهمانی دارم که مجتهد است و از شنیدن صدای ساز معذب می شود..
جهانگیرخان نگاه معنی داری به او می کند و پسر صاحبخانه را صدا می کند و می گوید:
برو درب منزل این نوازنده و بگو سیم دوم ات (مثلا) کوک نیست.
پسر صاحبخانه می رود و می گوید و برمی گردد..
دقایقی بعد همسایۀ نوازنده به درب منزل میزبان جهانگیرخان می آید و می گوید.
من ساز را کوک کردم صدایش عالی شد..شما از کجا فهمیدید که ساز من کوک نیست؟
و میزبان به نوازنده توضیح می دهد که همان آیت اللهی که من گفته بودم مهمان من است او چنین حرفی زد...
و در نهایت هماان نوازنده به درخواست جهانگیرخان وارد منزل میزبان جهانگیرخان می شود و جهانگیرخان ساز او را می گیرد و دقایقی می نوازد..
نوازندۀ اصلی محو صدای سحرآمیزساز جهانگیرخان می شود..به طوری که به جهانگیرخان می گوید:
اگر شما بخواهید حاضرم ساز زدن را رها کنم و در محضر شما طلبگی بیاموزم..و جهانگیر خان در جواب می گوید:
همان بهتر که تو ساز بزنی...برای رسیدن به خدا راه های زیادی هست..که موسیقی هم یکی از همان راه هاست.
...
من این رباعی را تقدیم روح بزرگ جهانگیر خان قشقائی تقدیم کرده ام..که چند سال پیش در مراسم بزرگداشت آن بزرگوار در سمیرم بدون حضور من توسط استاد خسرو احتشامی و به نام من خوانده شد و مورد توجه حضار قرار گرفت.
علیرضا پوربزرگ وافی
23/06/2018

۱۳۹۷ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

مروری بر خاطرات قسمت ششم




مروری بر خاطرات
قسمت ششم
چگونه دونده شدم (بخش چهارم)
..
وقتی به تبریز برگشتیم جناب لیل آبادی مربی تیم از دونده ها خواست که 15 فروردین استراحت بکنند و بعد از آن تمرینات در داخل پیست دوومیدانی انجام خواهد شد.مربی به من هم تاکید کرد که در تمرینات پیست شرکت کنم و به من قول داد اگر چنانچه درست تمرین بکنم درمسابقات قهرمانی کشوری حتما قهرمان ایران خواهم شد.
من جنگ پنهانی با خود داشتم چرا که از نظر فوتبال در موقعیت خوبی قرار داشتم و قرار بود آقای حسین نورمحمدزاده معروف به (مشه دی حسین) چند نفر از ما را به تیم جوانان ماشین سازی ببرد..از محلۀ ما من و احد جدیری انتخاب شده بودیم..ابراهیم فخوری و حسین نامی (که 6 سال با هم همکلاس بودیم و پسر قنادی تهران بود)  از تیم (سئلاب بازارچاسی )انتخاب شده بودند.یک نفر به نام ایبیش (ابراهیم) هم در شرایط پنجاه پنجاه بود.من دلم در ماندن در فوتبال بود ولی از اینکه در مسابقات دوومیدانی هم شرکت کنم و دستمزد سالها دویدن در مسیر عینالی را هم بگیرم .در هر حال تصمیم گرفتم در هر دو جبهه حضور داشته باشم.
..
بعد از عید مربی همه را جمع کرد و قبل از آغاز تمرینات دقایقی سخنرانی نمود و عید نوروز را تبریک گفت..و در نهایت کاغذی به دست من داد و گفت:
این برنامۀ تمرین شما..
من نگاهی به کاغذ انداختم ..نوشته بود..شنبه 10 تا 100 متر...7 تا 150 متر...5 تا 200 متر...3تا 300 متر و یک چهارصد متر...
من تعجب کردم و گفتم من که می خواهم استقامت بدوم این برنامه چیه...و مربی در جواب گفت...شما باید برای آنکه بدنت شتاب بگیرد باید سرعت کارکنی..
روزهای اول ناباورانه تمرین می کردم و فکر می کردم که این تمرینات برای من کوچک و کم است..ولی بعد از چند روز چنان خسته و کوبیده شدم که حتی نمازم را نشسته می خواندم..
هر روز که می گذشت با دوومیدانی بیشتر آشنا می شدم و احساس می کردم که همین دویدن ساده نیاز به علم خودش را دارد.گاهی مربی از من در مورد فوتبال سؤال می کرد و من برای رد گم کنی جوابهای غیر استانداردی می دادم.
یکروز مربی در حین تشریح تمرینات اعلام کرد که فوتبال عضلات سفت می طلبد و دوومیدانی عضلات شل..یعنی یک فوتبالیست برای شوت زدن احتیاج به عضلات محکم و سفت دارد و یک دونده برای بلند بودن گام در دویدن نیاز به عضلات انعطاف پذیر دارد.تازه فهمیدم که تضاد این دو رشته در کجاست و چرا مربیان دو با بازی فوتبال دونده هایشان مخالفند.
اواخر خرداد زمزمه های مسابقات باشگاهی و انتخابی به گوش می رسید.مربی رشته های هرکس را مشخص کرد و من فقط با اسماعیل لله بیگی و حیدر پاسبان رقیب شدم چرا که خلیل عدلور و صابر قراملکی به رشته های 800 متر و 1500 متر که اصطلاحا به دوهای نیمه استقامت معروفند رفتند.دوندۀ دیگری به نام حسین منگولی بود که متولد اصفهان و بزرگ شدۀ تبریز بود و در انتخابی تبریز شرکت می کرد تا از تیم تبریز بدود..بعدها در جنگ خرمشهر من و او در کنارهم قرار گرفتیم که داستان دیگری ست.
در تبریز برای 3000 متر با مانع حوض و چاله نبود و فقط 3000 متر آزاد برگزار شد..من اولین مسابقۀ رسمی در پیست را انجام می دادم.در زمین چمن فوتبال بازی می کردند..هفت دور و نیم باید می دویدیم..من در سه دور اول پشت سر لله بیگی و حیدرپاسبان می دویم..دونده ی دیگری که معروف به (ممد شهره) بود پا به پای من می دوید..یواش یواسش حوصله ام سر می رفت . به مربی اشاره کردم که جلوبزنم یا نه..گفت..نه ..پشت سر آنها بدو..با بی حوصلگی دو را پا به پای آنها ادامه دادم..دور پنجم در حال تمام شدن بود که مربی به من نزدیک شد و گفت..اگر می توانی برو جلو...من مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد جلو افتادم و در دور آخرحد اقل 50 متر جلوتر از نفر دوم که حیدر پاسبان بود نفر اول شدم..
روز بعد دو 5000متر بود...از دور سوم جلو افتادم و در نهایت نفر دوم را بیش از یک دور جا گذاشتم..روز سوم و در مسابقۀ 10 هزار متر که مسبقۀ مهم فوتبال هم برگزار می شد از همان اول جلو افتادم..تماشچیان فوتبال که دونده های قدیمی را می شناختند ابتدا اهمیتی به من نمی دادند ولی وقتی ازدور دهم را تمام کردم احساس می کردم که تماشاچیان بت رسیدن من به جایگاه بلند می شوند و مرا تشویق می کنند.من هم تمرکز به دویدن داشتم و هم به این فکر می کردم که من بدون پارتی وارد استادیوم باغشمال شده ام و الان مثل یک قهرمان از من استقبال می شود..در صورتی که شاید تا 6 ماه پیش فکر نمی کردم که مرا به داخل زمین چمن راه بدهند..
داور کنار فوتبال رحیم عباقلی زاده (ساری رحیم)بود...او در دبیرستان تربیت دبیر ورزش ما بود و مدتی عضو تیم فوتبال تبریز بود که سرعت زیادی داشت و این سرعت او را معروف می کرد...من هر دور به او نزدیک می شدم آهسته فاصلۀ من با نفربعد را اعلام می کرد و من بی آنکه به پشت سرم نگاه کنم فاصلۀ خود با نفر پشت سری را می دانستم..
من آنروز هیجان خاصی داشتم چون یک استادیوم تماشاگر مرا تشویق می کردند و من از این تشویقها بهره می بردم و انرژی می گرفتم..
بعد از پایان دو مربی به سراغ من آمد و گفت:
می دانی چه رکوردی به دست آوردی؟
من که تا آن لحظه نه فکر رکورد می کردم و نه ذهنیتی به ثبت رکورد داشتم با بی تفاوتی گفتم :نه.
گفت رکورد تو 31دقیقه و 20 ثانیه شده...تو در زمین خاکی با کفش کتانی این رکورد را آوردی حتما در پیست تارتان رکورد ایران را می زنی..
دقایقی بعد آقای خیابانی داخل زمین شد مربی ما به طرف ایشان رفت و حدس زدم در مورد رکورد من صحبت می کند..آقای خیابانی مرا صدا زد و پس از دست دادن گفت:
می توانی یک 10 هزار متر دیگر بدوی...نگاهی به مربی کردم و گفتم بله..
آقای خیابانی از جیبش کورنومتری در آورد و گفت..بیا سر خط.و برایم استارت زد..
این بار بدون حریف و حتی بدون تشویق شروع به دویدن کردم..در انتهای هر دور خیابانی با صدای بلند می گفت...67...دور بعد 65..دور بعد 70.....و تا 10 دور این شماره ها را گفت و در انتهای همان دور از من خواست که دیگر ندوم..
من دیدم که آقای خیابانی عدد دورها را جمع و تقسیم کرد و گفت..رکوردت را پذبرفتم..و از من خواست فردا برای دریافت کفش میخی لهستانی به دفترهیئت دوومیدانی بروم.
من تا آن موقع کفش میخی ندیده بودم..بعدها فهمیدم که کفش میخی لهستانی گرانترین و مدرنترین کفش دوومیدانی ست..مربی از من خواست که میخهایش را که پیچی بود باز کنم تا آنها را برای کوتاه کردن ببرد..فهمیدم که برای دوهای استقامت باید کفش میخی کوتاه بپوشم.._کفش تایگر و آدیداس بعدها به بازار آمد).
روز بعد روزنامه ها اسم مرا نوشته و تعاریف زیادی هم از من کرده بودند..من هم خیلی سرخوش و خوشحال بودم چنین موفقیتی را کسب کرده ام..
ما در خانۀ پدری هرشب آبگوشت می خوردیم.یعنی در تمام سال این غذا تکرار می شد و عجبا که ما خسته نمی شدیم..آنشب هم تیلیت را خورده بودیم و سر فروش گوشت کوبیده شدۀ فردا با برادرم چانه می زدیم که آبگوشت اش را برای من بفروشد تا فردا صبح در صبحانه بخورم که برادر بزرگترم وارد خانه شد و با لحن تلخی گفت:
آقاجان چشمت روشن...پدرم سرش را به سمت برادرم برگرداند و برادرم مجله ای را که چشمم به اسمش خورد که نوشته بود (دنیای ورزش) به پدرم نشان داد و گفت:
عکس پسرت پسرت علیرضا را با شورت (تنکه) در مجله چاپ کرده اند و بلافاصله سیلس محکمی به سرم زد.پدرم هم با دیدن نصفه ونیمه ی عکس من بلند شد و دوتائی به جان من افتادند..و کتک جانانه ای به من زدند و در نهایت برادرم گفت:
تو آبروی خانوادۀ ما را بردی..
من که دیگر کتکهایم را خورده بودم..گفتم:..دزدی که نکرده ام..قهرمان شده ام عکس ام را چاپ کرده اند..پدرم هم می داند من قهرمان شده ام تازه خودش به آقای خیابانی قول داده بود که مرا به دوومیدانی بفرستد.
پدرم با شنیدن این حرف آرام شد و سر سفره نشست.من هم غذایم زهرمار شده بود که رفتم راهرو خودم و خوابیدم.
آنشب برادرم مجله را به من نداد..دنیای ورزش 10 ریال بود ..خرج توجیبی من در آن ایام 5 ریال بود تازه 2 ریالش را هم پیش خرج کرده و گوشت کوبیدۀ برادرم را خریده بودم..
در این افکار به یاد مربی فوتبال محله مان احمد بابازاده افتادم.صبح روز بعد به مغازۀ کفاشی او رفتم و گفتم که عکس مرا دنیای ورزش چاپ کرده است.او بدون مقدمه 10 ریال به من داد که یک دنیای ورزش بخرم..ولی قبل از آنکه از مغازه اش خارج شوم 10 ریال دیگر داد و گفت 2 تا بخر..یکی برای خودت و یکی هم برای من..
پایان قسمت ششم
20/06/2018