۱۳۹۷ خرداد ۲۴, پنجشنبه

مروری بر خاطرات....قسمت سوم




.....
مروری بر خاطرات
قسمت سوم (ّبخش اول)
چگونه دونده شدم
....
برای تشریح این موضوع باید به حوادث زمان تولدم برگردم.به گفتۀ اعضای خانواده  خصوصا خواهران بزرگم من وقتی به دنیا آمدم خیلی ضعیف بودم به طوری که پیش بینی می شد من خیلی زود بمیرم.اما مادرم برای زنده نگهداشتن من تلاش زیادی کرد و مرا مرتب به مرکز بهداشتی مستقر در (سید حمزه) می برد و به قول معروف دوا و درمان می کرد.در یکی از همین مراجعات سرش به صندوق پست برخورد می کند و بیهوش می شود.مادرم را به بیمارستان می رسانند و مرا به منزل.از آن پس مراقبت از من روزها با خواهرانم و شبها با پدرم بود.خواهرانم روزها مرا به منزل مادرانی می بردند که بچۀ شیرخواره داشتند و آنها به من شیر می دادند.پدرم هم شبها از من مراقبت می کرد. در آن زمان شیرخشک نبود. پدرم مجبور بود از چوپان محل هر غروب مقداری شیر بخرد و شبها آنرا روی سه پایه ای بر روی چراغ گردسوز می گذاشت تا ولرم بماند.و در طول شب بارها به من شیر می داد. در آن زمان در منازل یخجال هم نبود و پدرم باقی شیر را با سطل به ته چاه آبی که در منزل داشتیم می فرستاد تا خنک بماند..و در طول روز گاهی خواهرانم این شیر را داغ می کردند و به من می خوراندند.
مشکل مهم این دوران گربه ها بودند.یعنی بعضی شبها یا بهتر بگویم اکثر شبها گربه ای به منزل ما رخنه می کرد و ظرف شیر مرا می ریخت به طوری که حتی لامپای چراغ گردسوز هم می شکست.به همین دلیل پدرم به تعداد زیادی لامپا یا شیشۀ چراغ گردسوز می خرید که در صورت شکستن یکی از لامپا ها از بقیه استفاده کنند.
پس از مدتی زندائی من (مرحوم فاطمه محمودی مادر استاد آذرپویا) که خود فرزند شیرخواره داشت مراقبت از مرا به عهده می گیرد و مدت 6 ماه در منزل او بودم.از شانس بد من بعد از 6 ماه دختر شیرخوارۀ او فوت می کند و شیر زندائی ام خشک می شود و مجددا مرا  به منزل خودمان بر می گردانند.
بازهم قصۀ شیر از زنهای همسایه های بچه دار و شبها ماجرای لامپا و گربه ها تکرار می شود. به همین دلیل من دارای چند مادر رضائی بودم.
مادرم پس از 6 ماه وقتی بعد از مداوا به منزل برمی گردد دیگر شیرش خشک شده بود و مشکلات تغذیۀ من کماکان ادامه داشت.
باور اطرافیان در مورد من این بود که من با آن شرایط زنده نمی مانم..ولی گویا عده ای هم می گفتند اگر زنده بماند نابغه می شود.
در هرصورت من با آن گونه تغذیه بزرگ شدم  هنوز یک کودک ضعیف و مردنی بودم.به همین دلیل تا دوسالگی حرکت و تکاپوی بچه های همسن و سال خودم را نداشتم.
تلاش مادرم برای زنده ماندن من نتیجه داد و من در سه سالگی  به کودکی فعال و سالم تبدیل شدم.حالا دیگر تبدیل به آتشپاره ای شده بودم که به قول مادرم زمین و زمان را به هم می ریختم..من نه تنها در روی زمین بلکه در پشت بامها هم جولان می دادم.
ما خانه های کوچکی داشتیم و دیوارهای حائل ما با همسایه ها خیلی نازک بود..مثلا دیوار خانۀ ما از آجرهای مربعی که برای کف خانه ها استفاده می شد چیده شده بود.قطر این آجرها حداکثر 5 سانتیمتر بود و در بالای ردیف آخر دیوار یک ردیف از همین آجرها به صورت افقی چیده (چسبانده) شده بود که اگر گربه از رویش رد می شد آجرها می افتادند..ولی من با مهارت روی همان دیوار و همان آجرها می دویدم و یک آجر هم نمی افتاد.من از دیوار صاف بالا می رفتم.یعنی با انگشت درزهای آجرهای معمولی را می گرفتم و بالا می رفتم.به همین دلیل هرکس کلید خانه اش را جا می گذاشت سراغ من می آمد و من از دیوار بالا می رفتم و درب خانه اش را باز می کردم.
حالا دیگر من به یک بچۀ پر انرژی تبدیل شده بودم.خوابم خیلی کم بود و مادرم نگران کم خوابی های من بود ولی من احساس نیاز به خواب اضافی نداشتم و صبح ها خیلی زود بیدار می شدم و با توپ تنیسی که دائی ام از مکه آورده بود به تنهائی بازی می کردم.
پدر و مادرم با آنکه گاهی به شیطنت من اخم می کردند ولی من از نگاهشان می فهمیدم که در کل به موجودیت من رضایت دارند.پدرم هفته ای یکبار مرا با خود به کوه عینالی می برد..من در مسیر جولان می دادم.و پدرم فقط تکرار می کرد:
مواظب باش.
یکبار از یک دستفروش یک (تکر) خریدم.تکر یک حلقۀ فلزی گرد مثل چرخ دوچرخه است.من به این تکر خیلی علاقه داشتم و هرجا می رفتم همراهم بود.گاهی وقتها که مادرم و خواهرانم به منزل خاله ام در دوه چی یا به منزل دائی ام در خیابان منجم می رفتند من یک ریال پول بلیط اتوبوسم  را از مادرم می گرفتم و با سرعت و پا به پای اتوبوس تامقصد می دویدم.
در محل خودمان هم هروقت الک دولک ..پیل دسته ..(اولاتدی) بازی می کردیم بزرگترها اولین یاری را می گرفتند من بودم..چون هم نفس زیادی داشتم و هم توانائی دویدنم زیاد بود..در این بازی نفرات تیم بازنده از آخرین محلی که پیل می افتاد باید اووووووووووووووو زنان به چالۀ اصلی بازی می آمدند و معمولا برای آنکه تقلبی نشود یک نفر از تیم برنده هم همراه کسی که اوووووووووووومی زد می دوید..و چون کسی پا به پای من نمی توانست بیاید..من هرچه می گفتم قبول می کردند..البته من به خاطر نفس زیاد نیاز به دروغ گفتن یا تقلب نداشتم.
وقتی کمی بزرگتر شدم یکی از تفریحات ما رفتن به عینالی بود که با دوستان می رفتیم و برمی گشتیم.
بعد از مدتی هم وقتی کوچۀ ما را آسفالت کردند  و توپ پلاستیکی به بازار آمد ما از صبح تاغروب با توپ دولایه بازی می کردیم و این تکاپو ادامه داشت.بعدها من با پول جایزه ای که به خاطر حفظ قرآن از آیت اله مرعشی نجفی گرفته بودم از جناب بیوک آقا صباغ فوتبالیست معروف تبریز که مغازۀ ورزشی داشت یک عدد توپ واقعی فوتبال  به 15 ریال خریده بودم و با بچه ها تیم فوتبالی درست کرده بودیم و تمریناتمان را به داخل قبرستان حسینی کشانده بودیم.
من در چنین شرایطی وارد دبیرستان  دهخدا شدم.در دبیرستان هم همان تکاپوها را داشتم و در اکثر رشته های ورزشی فعالیت می کردم.در دبیرستان ما دو نفر از قهرمانان دوومیدانی کشور درس می خواندند.یکی به نام غلامرضا صابر قراملکی که می گفتند قهرمان بزرگسالان دوومیدانی ست (آن موقع نمی دانستم در چه رشته ای از دوومیدانی قهرمان است بعدها که با دوومیدانی آشنا شدم فهمیدم قهرمان دو 1500 متربزرگسالان کشور است) و دومی خلیل عدلور که او هم اتفاقا قهرمان دو 1500 متر جوانان کشور بود.راستش من فکر می کردم که نوع دویدن آنها با دویدن دیمی ما فرق دارد به همین دلیل هرگز جرآت آنرا نداشتم که بگویم من هم می توانم بدوم.
یکروز در حیاط دبیرستان هندبال بازی می کردیم.برای دقایقی که متوقف شدیم  متوجه شدم که دو دبیر ورزش با هم صحبت می کنند . آنها افسوس می خوردند که با آنکه دو دوندۀ ملی پوش دارند ولی نفر سومی ندارند که تیم را تکمیل کنند و در مسابقات آموزشگاه های تبریز قهرمان بشوند.راستش من برای لحظه ای احساس مسئولیت کردم.به جناب امیر منتقمی که دوست داشتنی تر از آن یکی دبیر ورزش بود گفتم:
آقا من هم می توانم بدوم.
جناب امیر منتقمی نگاهی به من کرد و با لبخندی برلب گفت:
پوربزرگ برو هندبالت را بازی کن...تو در همۀ رشته ها حضور داری ولی نمی توانی 5 کیلومتر بدوی.
من در ذهن خودم مسیر قبرستان حسینی تا عینالی را تخمین زدم و از نظر خودم بیش از 5 کیلومتر می شد.به همین دلیل گفتم..من می توانم این فاصله را بدوم.
جناب امیر منتقمی با نگاهی ناباورانه به من گفت : به یک شرط...گفتم..آقا چه شرطی؟..گفت به شرط اینکه با خلیل عدلور مسابقه بدهی..اگر او را بردی ترا با تیم همراه می کنم..
من داشتم به شرط دبیر ورزش فکر می کردم که جناب امیر منتقمی در ادامه گفتند.البته اگر پا به پای او هم بدوی قبول است.
من با خود گفتم..اگر با عدلور مسابقه بدهم و ببازم چیزی را ازدست نداده ام..ولی اگر او را ببرم به من خواهند گفت که قهرمان کشور را برده ام. و با این اندیشه پیشنهاد دبیر ورزش را قبول کردم.
دقایقی بعد زنگ سیاحت زده شد و جناب امیر منتقمی خلیل عدلور را صدا کرد و به او گفت:
می خواهم این پوربزرگ را ارزیابی کنم.فردا وسایل ورزشی ات را بیاور با هم بدوید.
خلیل عدلور نگاه تحقیر آمیزی به من کرد و به دبیر ورزش پاسخ مثبت داد.دبیر ورزش از من خواست من هم فردا وسایل ورزشی ام را بیاورم..تا با عدلور مسابقه بدهم..
پایان بخش اول

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر