۱۳۹۷ خرداد ۲۱, دوشنبه

خاطرات....قسمت اول


مروری بر خاطرات
قسمت اول
چگونه نویسنده شدم.
...
من شاید از معدود افرادی باشم که هم مکتبخانه رفته ام و هم مدرسه.مکتبخانه ای که من می رفتم در (حیدرتکیه سی) محلۀ سرخاب تبریز بود.استاد ما مرحوم محمود عمو بود که در مسجد (عم جزء) یعنی جزء سی ام قرآن را یاد می داد.در آن مکتبخانه هم فلک بود و هم کتکهای مخصوص مکتبخانه ای..
من در آن مکتبخانه شاگرد ممتاز بودم.به خاطر آنکه مرحوم پدرم در عین حالی که به بعضی ها کتاب گلستان را درس می داد..مرا ترغیب می کرد که جزء سی ام قرآن را حفظ کنم و من به همین دلیل درسی را که در مکتبخانه می دادند قبل از رفتن به مکتبخانه ید گرفته بودم.
پدرم برای آموزش من خیلی زحمت می کشید.من تقریبا در 5 سالگی هم خواندن و نوشتن بلد بودم و هم بخشی از گلستان سعدی و نیز جزء سی ام قرآن را حفظ بودم..
شاید همین مطالعه  روح مرا به خواندن فرامی خواند..به همین دلیل با علاقۀ تمام دنبال مطالعه بودم و حتی در دورۀ دبستان توانستم با دفتر همین مکارم شیرازی که امروز فقط فتوای حکومتی می دهد به نشریۀ (نجات نسل جوان) دسترسی پیدا کنم و مدتها این نشریه به صورت رایگان و به نام من هر ماه به آدرس منزلمان می آمد.به جز این من به مسجد مقبره در تبریز می رفتم و از کتابخانۀ خیلی مفید از نظر من در آنروزها کتاب برمی داشتم و در مسجد می خواندم و احادیث و روایاتی یادداشت می کردم که روز جمعه در هیئت مرحوم (آیت اله فرید الدین مرعشی نجفی) که از قم به تبریز تبعید شده بود ..می خواندم.
در هر صورت با چنین زمینه ای به دورۀ اول دبیرستان دهخدا وارد شدم.در آنجا یک همکلاسی داشتم به نام سید حسین رضوی که او هم اهل مطالعه بود..رضوی پدر نداشت و برادرش که دبیر یک دبیرستان دیگر بود از او نگهداری می کرد.
من هرروز یک ریال خرج روزانه داشتم که با ورود به دبیرستان دو ریال شد.من یک ریال این خرج روزانه را به یک کتابفروش در محلۀ سیلاب (سئلاب بازارچاسی) می دادم و کتاب کرایه می کردم.
یکروز متوجه شدم که سید حسین رضوی هم کتاب کرایه می کند و می خواند.با هم صحبت کردیم که من کتاب کرایه ای خودم را به او بدهم و او هم کتاب کرایه ای اش را به من بدهد که هر نوبت به جای یک کتاب ..دو کتاب خوانده باشیم.و با این وضع پیش آمده ما در کلاس درس هم به جای درس کتاب کرایه ای می خواندیم.خوشبختانه هم من هم سیدحسین هردو تندخوان بودیم و می توانستیم هر دو در چند ساعت یک کتاب را تمام کنیم.
پس از مدتی قرار شد که روزانه فقط یک کتاب کرایه بکنیم که پول کمتری بدهیم و بر این مبنا به طور مداوم کتاب کرایه می کردیم و به نوبت اینکه یکروز اول من بخوانم و تا غروب تمام کنم و کتاب را به سید حسین برسانم تا او هم شب بخواند و صبح پس بدهیم..و بالعکس..
در ادامۀ کرایۀ کتاب با کتابهای (مایک هامر)....نوشتۀ (میکی اسپیلین) آشنا شدیم..این کتابها پلیسی و هیجانی بود..دیگر فقط کتابهای میکی اسپیلین را می خواندیم و لذت می بردیم..
پس از مدتی متوجه شدیم که بعضی از کتابها فقط اسمشان متفاوت است در حالی که داخلش داستانهائی ست که قبلا با نام دیگری خوانده ایم..این توجه ما را بر آن داشت که خود خود به نوشتن داستانهائی از این دست بپردازیم وپس از مشاوره با سید حسین به سراغ کسی که به ما کتاب کرایه می داد رفتیم و به او گفتیم که ما می توانیم چنین کتابهائی را بنویسیم.آن شخص ناباورانه به ما گفت که اگر شما چنین کتابی بنویسید من هر کدام را به مبلغ (بیست تومان) می خرم.
این موضوع باعث شد که ما به جای کرایۀ کتاب عصرها با سیدحسین بنشینیم و کتاب مایک هامر بنویسیم.
اولین کتاب را با شک و تردید به کتابفروش (کتابفروش که نه کهنه فروش بود و کتاب هم کرایه می داد) تحویل دادیم.دو روز بعد وقتی با هم سراغ آن شخص رفتیم بلافاصله بیست تومان به ما داد و گفت..کتاب بعدی را بنویسید.
من و سید حسین پس از دریافت این پول که در آن موقع و در شرایط سنی ما خیلی زیاد بود ابتدا به قنادی همان سئلاب بازارچاسی رفتیم و مقداری شیرینی تر خریدیم و خوردیم که مزۀ فراموش ناشدنی ای داشت..
پس از آن ما در هر هفته یک کتاب تحویل می دادیم ومبلغ بیست تومان می گرفتیم..
نحوۀ نوشتن ما به این صورت بود که یکی از ما کتاب را شروع می کردیم و پس از نوشتن مقداری از آن به همدیگر تحویل می دادیم و نفر بعد بقیه اش را می نوشت.
یکروز سید حسین که خط بسیار خوبی داشت داستان نیمه تمامی به من داد که بقیه اش را بنویسم..آنوقتها ما دوتا اتاق و دوتا راهرو داشتیم که من راهرو کناری را برای خودم انتخاب و آنرا تبدیل به اتاق برای خودم کرده بودم.و احساس استقلال خوبی داشتم.
مرحوم پدرم هر روز صبح ما را برای نماز اجباری بیدار می کرد.من هم بلند می شدم..وضو گرفته و نگرفته چندکلمه بلند از حمد و سوره را می گفتم و دوباره می خوابیدم.در یکی از همین بیدار باشها پدرم چشمش به نوشتۀ سید حسین خورده  و آنرا برداشته و خوانده بود.
آنروز پدرم با عصبانیت مرا بیدار کرد و اداره نرفت.من عصبانیت پدرم را در حین خوردن صبحانه ام تشخیص دادم .از ترس حرفی برای گفتن نداشتم هرچند دلیل عصبانیت پدرم را هم نمی دانستم.تا اینکه پدرم دهانش را باز کرد  و گفت :
من فرزند دزد نمی خواهم باید ترا به پلیس معرفی کنم.
من وقتی دلیل عصبانیت پدرم را فهمیدم یقین کردم که پدر داستان مرا خوانده است.در قسمتی از همین داستان نیمه تمام سید حسین نوشته بود که شخصی به ساختمان امپایر استیت بیلدینگ که در آن زمان بلندترین ساختمان جهان بود رفته و از آنجا دزدی کرده است.
پدرم این موضوع را با عصبانیت تکرار کرد و برادر بزرگم که رانندۀ تاکسی بود و برای صبحانه آمده بود از پدرم خواست که تا ساعت ده صبح صبر کنند تا او تاکسی اش را تحویل بدهد و با هم به کلانتری برویم.
شاید این جملۀ برادرم (که خود شاعر و عملا اولین استاد فنی من در شعر بود) مرحومم پدرم را در تحویل من به پلیس مصمم تر کرد..که من هرچه گفتم این یک داستان است مورد قبول او واقع نشد..من به عنوان آخرین تیر ترکش دفاعی به پدرم گفتم که بخش دزدی از ساختمان به خط سید حسین رضوی ست و من گناهی ندارم و در نهایت پدرم متقاعد شدکه با هم به درخانۀ سید حسین رضوی برویم.
برادر بزرگ سید حسین ما  را به داخل منزلش دعوت کرد..او با پدرم آشنائی قبلی داشت و من تا آنروز نمی دانستم..گویا با هم به جلسات مرحوم ناصرزاده که از آخوندهای مخلف حکومت شاه (و بعدها مخالف حکومت جمهوری اسلامی شد و خیلی زجر کشید) بود می رفتند..در نهایت ما نوشتن کتابهای مایک هامر را تعطیل کردیم.و مسئلۀ تحویل من به پلیس منتفی شد.
مدتی بعد برای کرایۀ کتاب به همان اسقاطی رفتم.کرایۀ کتاب دوریال شده بود..با این حال کتابی کرایه کردم و به منزل آوردم..وقتی شروع به خواندن کردم خیلی زود فهمیدم که از همان کتابهائی ست که من و سید حسین نوشته بودیم.نگاهی به جلدش انداختم..نوشته بود اثر میکی اسپیلین...و به جای اسم مترجم نام خودش را نوشته بود...به سرعت خود را به منزل سید حسین رساندم و کتاب را نشانش دادم.سید حسین کتاب را به برادرش نشان داد. برادرش در مورد قانون مؤلف و غیره صحبت کرد.من که چیزی نفهمیدم...در نهایت به ما گفت که فکر شکایت یا حتی بازگوئی این موضوع را از سر خود بیرون کنیم.دلیل اش این بود که اسقاطی که به ما کتاب کرایه می داد دستش آنقدر در چاپ باز بود که توانسته بود این کتاب را چاپ کند و نظر برادر سید حسین این بود چنانچه ما هم بخواهیم کتابی به صورت قاچاق چاپ کنیم می توانیم ار اعتبار و توانائی او استفاده کنیم.
موضوع مهمتری که از این اتفاق برایم دست داد این بود که سید حسین تمامی اتفاقات نوشتن کتاب و دریافت پول را به برادرش گفته بود ولی من به خاطر ترسی که شاید خودم در دلم ایجاد کرده بودم این موضوع را به پدر یا حتی مادرم نگفته بودم.تصمیم گرفتم از آن به بعد تمامی ماوقع زندگی ام را با پدرم در میان بگذارم.
پس از مدتی کتابی مستقل نوشتم.به پدرم موضوع را گفتم و همراه پدرم به کتابخانۀ تربیت که در گوشه ای از ساختمان دبیرستان دهخدا در دانشسرای تبریز بود رفتیم و کتابم را که فقط یک نسخه بود به او تحویل دادیم.مدیر کتابخانه به ما وقت یک هفته ای داد.پس از یک هفته وقتی مجددا با پدرم به آن کتابخانه رفتیم مدیر کتابخانه بلند شد و به طرف من آمد و سیلی محکمی به گوشم نواخت و گفت:
ترا باید تحویل ساواک بدهم.
در آن شرایط وقتی چشمم به صورت پدرم افتاد استیصال و آچماز بودن پدرم را در چهره اش خواندم.نه می توانست از من دفاع کند و. نه..حاضر بود که این وضع را تحمل کند.با اینحال با صدای دورگه  و ملتمسانه ای از مدیر کتابخانه خواست که از معرفی من به ساواک منصرف شود و قول داد که نگذارد من از این چرت و پرتها (به قول مدیر کتابخانه)..بنویسم..و زمانی که اصرار و تهدید مدیر زیاد شد پدرم رو به او گفت:
مهندس ریاضی در دربار شاه پسرعمۀ من است...من همین الان می روم تلفنخانه و به او زنگ می زنم و می گویم که مدیر کتابخانه چنین برخوردی با بچۀ من داشت.
مدیر کتابخانه با شنیدن نام مهندس ریاضی کوتاه آمد و از من خواست یک تعهد کتبی بنویسم که دیگر از این غلطها نکنم.پدرم محکم در مقابلش ایستاد و اجازه نداد که من تعهد کتبی بنویسم.و غائله تمام شد و بیرون آمدیم.
پدرم دستی به سرم کشید و بعد بوسه ای بر سرم زد و گفت:
پسرم حتما تو حرف حق را نوشته ای...برو باز هم بنویس..من تا آخرش با تو ام.
و من امروز با چشمان گریان در حالی این خاطه را می نویسم که اشکم بی اختیار می ریزد.
علیرضا پوربزرگ وافی
12/06/2018




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر