۱۳۹۷ خرداد ۲۴, پنجشنبه

مروری بر خاطرات...قسمت چهارم



مروری بر خاطرات
قسمت چهارم
چگونه دونده شدم (بخش دوم)
صبح روز بعد من بدون وسایل ورزشی به مدرسه آمدم .جناب امیر منتقمی فکر کرد که من از مسابقه منصرف شده ام..اما وقتی گفتم که من فقط کفش استوک دار فوتبال دارم و نمی توانم در موزائیک بپوشم خیالش راحت شد.کفشی که من به پا داشتم یک جفت کفش کتانی چینی بود که آنرا هم از مغازۀ بیوک صباغ که برای همه اسطورۀ فوتبال تبریز بود خریده بودم..ولی از بس با این کفش فوتبال بازی کرده بودم که قسمت پایین انگشت بزرگ پای راستم سوراخ شده بود.ولی کسی متوجه این سوراخ نمی شد و خودم هم مجبور بودم موقع راه رفتن از زمینهای خیس یا جاهائی که مثلا شیشه خرده دارند رد نشوم.
دویدن با کفش سوراخ در زمین موزائیک شده مشکلی نداشت و خیالم از بی خطر بودن زمین مسابقه راحت بود.
ساعت 10 صبح شد.خلیل عدلور به حیاط مدرسه آمد و در گوشه ای لباسهای خود را در آورد و لباس ورزشی پوشید.من در گوشه ای ایستاده بودم و به طور نامحسوس او را زیر نظر داشتم.خلیل عدلور ابتدا بیضه بند و بعد شورت ورزشی و بعد یکدست لباس گرمکن با نوشتۀ ..ایران پوشید و شروع به گرم کردن خود نمود.من نزدیک به جناب امیرمنتقمی ایستاده بودم که متوجه من شد و از من خواست من هم خودم را گرم کنم..من در همان جائی که ایستاده بودم چند نرمش ورزشی که احمد بابازاده مربی تیم محله مان یاد داده بود انجام دادم.
دبیر ورزش منتظر گرم شدن خلیل عدلور بود.وقتی او اعلام آمادگی کرد به من هم گفت که برای شروع مسابقه در پشت خط موزائیکی که ایشان مشخص کرده بود بایستم. خلیل عدلور لباس گرم کن اش را درآورد و در حالی که نگاه تحقیرآمیزی به من داشت کنار خط ایستاد.
مسابقه شروع شد.قرار بود 10 دور دور حیاط مدرسه بدویم.در دور دوم یا سوم بود که خلیل عدلور در حین دویدن به پنجرۀ کلاسش زد و در حالت دو به یکی گفت:
ببینید طرف را چه جوری از رو می برم.
من از شنیدن این کلمه ناراحت شدم.چون برای مسابقه ل رو کم کنی نیامده بودم. یک لحظه خواستم به خاطر این بی حرمتی مسابقه را رها کنم ولی یک ندای درونی که همیشه مرا به پیش می برد به من گفت که مرد باش و مبارزه کن.
خلیل عدلور می دوید و مرتب به پشت سرش نگاه می کرد.من پشت سر او می دویدم و نمی گذاشتم فاصله ای بین ما بیفتد.
دور ششم که دویدن خلیل عدلور بیشترشده بود . من مسیر عینالی را در نظر می گرفتم و با خود می گفتم  رسیدیم به قاطار قیه....و به خودم نهیب می زدم که دارم به سمت عینالی می دوم..گاهی هم به جملۀ ناپختۀ خلیل عدلور فکر می کردم و همین امر به من انرژی می داد.
خلیل عدلور به خیال آنکه من در حین دو ببرم و او از من فاصله بگیرد مرتب به پشت سرش نگاه می کرد ولی من به اصطلاح مثل گنه به او چسبیده بودم و به اصطلاح دوندگان ( که بعدها یاد گرفتم) به باد او خوابیده بودم..دور هفتم با خود می گفتم..اینجا سلام تپۀ عینالی است...بیشتر مسیر طی شده است و مقاومت می کردم.خلیل عدلور هم تمام شگردهایش را به کار گرفته بود که به اصطلاح مرا ببراند ولی من کماکان پشت سرش بودم.
در دور هشتم به خودم گفتم ..اینجا آخرین سربالائی عینالی ست و دارم به مقصد می رسم و بلافاصله از عدلور جلو افتادم.خلیل عدلور با دستپاچگی مجددا وقتی از من جلو زد که جناب امیر منتقمی دور آخر را اعلام نمود.یک لحظه چشمم به پشت پنجره های کلاس افتاد.اکثر دانش آموزان و حتی دبیران درس را رها کرده و از پشت پنجره ما را تماشا می کردند.
وقتی خلیل عدلور در انتهای دور نهم از من جلوزد و کمی شل کرد...من بر سرعت خود افزودم و دوباره از او جلو زدم وبه فاصلۀ چندمتر جلوتر از او به خط پایان رسیدم.
حالت استفراغ شدیدی داشتم..به شدت نفس می کشیدم و تمام اکسژن موجود در هوا را می بلعیدم ولی احساس می کردم که نیاز به اکسیژن بیشتر دارم.من در مسیر عینالی هرگز به چنین حالی نیفتاده بودم چون هروقت لازم می دیدم سرعت ام را کم می کردم.ولی اینجا از جان مایه گذاشته بودم و به نظر خودم کاری را که آرش کمانگیر در تیر آخر کرده بود من در این مسابقه انجام داده بودم.
زنگ سیاحت زده شد و دانش آموزان به حیاط ریختند.همکلاسی های من (کلاس دهم ادبی) به طرف من آمده و تبریک می گفتند و دوستان نزدیکم مرا می بوسیدند.من حالت تهوع شدید داشتم و می خواستم راحت باشم و این لحظات سخت را بگذرانم..در این حال غلامرضا صابر قراملکی به سمت من آمد من به احترام او خودم را جمع و جور کردم..اولین جمله ای که گفت این بود:
تو شاهکار کردی.
من با اشارۀ سر و کلماتی که بریده بریده ادا می شد از او تشکر کردم.
دقایقی بعد حالم کمی بهتر شد.جناب امیر منتقمی به سراغ من آمد و گفت:
تو دیگه کی هستی.....و بعد تبریک گفت و به من اعلام نمود که می توانم برای استراحت به منزل بروم.
من که در هرحال کار بزرگی انجام داده بودم نمی خواستم این لحظات غرورآمیز را با رفتن به منزل به پایان برسانم به همین دلیل گفتم:
نه من می روم کلاس...
در همین دقایق خلیل عدلور به طرف من آمد و مرا بغل کرد و بوسید و تبریک گفت.
من هنوز از جمله ای که در حین مسابقه زده بود دلخور بودم ولی این برخوردش ارزشمند بود و سعی کردم که آن جمله اش را فراموش کنم.و این کار را کردم.
فردای آنروز جناب امیر منتقمی یکدست لباس گرمکن ورزشی به من داد و از من خواست که چند روز تمرین کنم تا در مسابقۀ آموزشگاه ها شرکت کنم.
من روز بعد از مسابقه نمی توانستم راه بروم..ولی جناب صابر قراملکی به من گفت که باید چند روز به صورت مداوم و آهسته آهسته بدوم تا اسید لاکتیک جمع شده در عضلاتم دفع شود.به همین دلیل هر روز ساعتی در مدرسه ورزش می کردم ...و چند روز بعد به قول صابر اسید لاکتیک از عضلاتم دفع شد.
..
مسابقات آموزشگاه ها از فلکۀ ساعت تبریز تا نزدیکی فلکۀ دانشگاه بود.دانش آموزان زیادی برای مسابقه آمده بودند و مسابقۀ شلوغی بود.وقتی تپانچۀ استارت را زدند من با استدلال خودم لحظاتی ایستادم تا همه بروند ..بعد حرکت کردم..وقتی به نزدیکی دبیرستان منصور رسیدم نفر چهارم یا پنجم مسابقه بودم.من بر سرعتم افزودم و در فاصلۀ کمی به نفر اول رسیدم.حالا دیگر صابر قراملکی و خلیل عدلور هم پشت سر من بودند.نفر اول هم بعدها فهمیدم که اسمش اسماعیل لله بیگی ست..او با گاهای یکنواخت جلو می رفت و احساس می کردم که فشار اضافی بر بدنش وارد نمی شود..ولی من فشار اضافی بر بدنم وارد می کردم که پا به پای او بدوم.وقتی احساس کردم که می توانم تندتر بدوم از اسماعیل لله بیگی هم جلو زدم.در این حال یک اندیشۀ غلط به ذهنم خطور کرد که کمی شل (در اصطلاح دو یعنی یواشتر رفتن) کنم و انرژی ام را برای آخر مسیر نگه دارم.من فکر می کردم که باید تا فلکۀ دانشگاه بدویم ولی و قتی به جلو قبرستان امامیه رسیدیم در حالی که اسماعیل لله بیگی جلوتر از من بود مسابقه تمام شد..در حالی که من می توانستم در آن مسابقه اول بشوم.
بعد از مسابقه که دبیرستان ما اول شد.ما را به سالن بسکتبال باغشمال بردند و جوایزی از طرف رییس آموزش و پرورش به ما دادند.من آنروز دوتا جایزه گرفتم یکی به اصطلاح انفرادی بود که دوم شده بودم و دیگری به خاطر تیم که اول شده بودیم.آنروز فهمیدم که در مسابقات دوصحرانوردی امتیاز کم برنده می شود.یعنی من که دوم شده بودم 2 امتیاز...صابر سوم شده بود 3 امتیاز و خلیل عدلور که ششم شده بود 6 امتیاز منفی آورده بودیم و تیم ما با 11 امتیاز منفی اول شده بود..تیم نفر اول مسابقه هم که گویا دبیرستان رازی بود دوم شده بود.
جناب امیر منتقمی از ما خواست که فردا جوایزمان را به مدرسه ببریم تا در صف مدرسه مجددا به ما بدهند.
و روز بعد هم در دبیرستان دهخدا مراسمی در سر صف گرفتند و جوایزی را که ما از آموزش و پرورش گرفته بودیم مجداا به ما اهدا کردند.
پایان قسمت سوم
15/06/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر