۱۳۹۷ خرداد ۲۶, شنبه

مروری بر خاطرات..قسمت پنجم



مروری بر خاطرات
قسمت پنجم
چگونه دونده شدم (بخش سوم)
بعد از این مسابقه من فکر می کردم که موضوع شرکت من در مسابقات دوصحرانوردی تمام شده است.به همین دلیل دوباره تمرکزم را به فوتبال معطوف کردم.خصوصا از این جهت که من به تازگی از تیم جوانان به تیم بزرگسالان محل فراخوانده شده بودم که امتیاز بزرگی بود .چرا که درتیم کلنی تبریز (آنوقتها به صورت باشگاه نبود ولی در حال شکل گیری بود)  9 نفر از بچه محل های ما حضور داشتند و این افتخار بزرگی برای محلۀ (سرخاب) به حساب می آمد.و نیز یکی از بچه محل های ما به نام میرمجید ناظمی هم به تیم ملی جوانان ایران انتخاب شده و چند بازی ملی هم انجام داده بود.من هم می خواستم در فوتبال رشد کنم.اینرا هم باید بگویم من زمانی که در دبستان فرمانفرمائبان درس می خواندم معلم ورزش ما مربی تیم فوتبال نوجوانان بود ولی از آنجا که وجهۀ قابل قبولی در جامعۀ ورزش نداشت خانواده ام اجازه ندادند که من همراه آن تیم با مربیگری چنین شخصی به مسابقات تهران بروم.لی امیدوار بودم که در کنار بازیکنان معروف و مطرح محله مان از این طریق به تیم کلنی تبریزبپیوندم.
چند روز بعد نامه ای به دبیرستان دهخدا آمد و مرا دعوت به شرکت در تمرینات دوومیدانی کردند.من رسما به جناب امیر منتقمی گفتم که حاضر به شرکت در تمرینات دوومیدانی نیستم و در مقابل اصرار ایشان پاسخ دادم که من صرفا برای تکمیل کردن نفرات تیم دبیرستان در مسابقات شرکت کردم.
از یک طرف هم خلیل عدلور و غلامرضا صابر قراملکی مرتب از من می خواستند که هر روز همراه آنها به استادیوم باغشمال بروم ولی من نمی پذیرفتم.
در یک غروب یکدستگاه پیکان مشکی رنگ وارد محوطۀ محلۀ ما شد و راننده پس از صحبت با یکی از بچه محلهایمان درب منزل ما را زد.من سریعا به ایشان نزدیک شدم .فکر می کنم همان لحظه  او راشناختم..چون در مسابقاتی که شرکت کرده بودم ایشان به نوعی به همه امر و نهی می کرد..اسمش آقای خیابانی بود.قبل از رسیدن من درب خانه مان را زده بود.وقتی پدرم در در آمد و آقای خیابانی و مرا در مقابل خود دید رنگ از رخسارش پرید..درست مثل همان لحظه ای که مدیر کتابخانۀ تربیت به خاطر نوشتن کتاب  به من سیلی زد.در صورت آقای خیابانی پس از معرفی خود به عنوان رییس هیئت دوومیدانی استان از پدرم درخواست نمود که اجازه بدهد من عصرها به باغشمال بروم و امیدی به پدرم داد که من خیلی زود قهرمان ایران خواهم شد.
پدرم نیمچه قولی به آقای خیابانی داد.و آقای خیابانی پس از گرفتن قول نصفه و نیمه از پدرم با او دست داد و تعارف پدرم را برای خوردن یک چائی در منزلمان قبول نکرد..و بعد در حالی که با من دست می داد گفت:
فردا همراه صابر و عدلور بیا باغشمال.منزبانم برای جواب قفل شد و فقط به کلمۀ (چشم) چرخید.
فردا بعد از ظهر علیرغم میل باطنی ام همراه با صابر و عدلور با اتوبوس خط واحد به باغشمال رفتیم.شاید از معدود دفعاتی در دوران تحصیلم بود که مجبور شدم یک و نیم  ریال(اوچ پنابت) بابت طی مسیر مدرسه تا مقصد بعدی را پرداخت کنم.
صابر و عدلور مرا به رختکن بردند.آنها هر کدام کمدی داشتند که باز کردند و لباس ورزشی پوشیدند.در این حال پیرمردی وارد اتاق شد و با همه به گرمی سلام و علیک کرد و به من هم خوش آمد گفت و در ادامه خطاب به من گفت:
من مسابقۀ دوصحرانوردی ترا دیدم ..تو اگر تکنیک دوومیدانی بلد بودی یک کیلومتر جلوتر از لله بیگی به خط پایان می رسیدی.من هم از او تشکر کردم .
پس از آنکه افراد دیگری هم از جمله لله بیگی و افرادی که من نمی شناختم آمدند به همراه مربی که اسمش ممش (محمد علی لیل آبادی) بود به بیرون استادیوم آمدیم ..ممش به من گفت که دور باغشمال 2 کیلومتر است..و از من خواست همراه آنها بدوم.
هر دور که تمام می شد ممش که دم در ایستاده بود به من نگاه می کرد و می گفت :می توانی باز هم بدوی؟ و من جواب مثبت می دادم و او می گفت..یک دور دیگر بدو.
در این تمرین دونده ها متفاوت بودند. بعضی ها فقط یک دور دویدند و بعضی ها دو دور و من همراه بقیه 5 دور دویدیم . اولین بار بود که فمیدم 10 کیلومتر دویده ام.
بعد از دقایقی نرمش به رختکن برگشتیم و فردی با سینی چائی داخل شد.ممش خطاب به او گفت:
عشقعلی یک کمد هم به این بده..و به من اشاره کرد.عشقعلی رفت و کلیدی آورد و به یکی از کمدهای قفل انداخت و بعد تحویل من داد.ممش که الان فهمیدم مربی دوومیدانی ست از من خواست که وسایلم را داخل کمد بگذارم و با خود به منزل نبرم..ولی من هنوز سرمست فوتبال بودم و برای بازی محلی مان نیاز به وسایل ورزشی ام داشتم ..که اعلام کردم که باشد برای بعد..ولی کلید را گرفتم.
پس از چند روز شرکت در تمرینات بعضی از دونده ها را شناختم...حیدر پاسبان که معروف به منضبط ترین پلیس تبریز در چهار راه شهناز بود...بخت شکوهی  قهرمان پرش با نیزۀ کشور..شیرمرد قهرمان 400 متر و 800 متر...حسن فرهمی قهرمان 100 متر و 200 متر..آمزگار قهرمان پرتاب وزنه...جاوید شاهمرادی...قهرمان پرش طول و سه گام...و...چند نفر دیگر که هرکدام در رشته ای فعالیت داشتند. و به مرور متوجه شدم که دوندگان سرعت نیاز به چند دور دویدن دور باغشمال را ندارند..و بیشتر تکیه بر بدنسازی و گذر از زمستان دارند..
پس از مدتی زمزمۀ مسابقۀ انتخابی دوصحرانوردی تبریز شنیده شد.ممش قبل از آن به من یکدست لباس گرمکن با آرم توکلی و یک جفت کفش کتانی داده بود و به من گفته بود که ترا به عضویت تیم توکلی در آورده ام.توکلی همان کارخانۀ بزرگ کبریت سازی بود و مهندس توکلی رییس آن کارخانه بود.من اسم مهندس توکلی را از پسر خاله ام که (بومدار...یعنی نگهداری کنندۀ کبوتر) او بود.یعنی چون شوهر خاله ام در کارخانۀ توکلی کار می کرد واسطه شده بود و پسرخاله ام به استخدام کارخانه در آمده بود ولی به جای کار در کارخانه از کبوترهای او نگهداری می کرد و حقوق کارگری می گرفت.
غیر از من اکثر دونده های قدیمی تبریز هم عضو باشگاه توکلی بودند.یعنی تنها همین باشگاه بود که تمامی دوندگان تبریز را در اختیار داشت.ولی روز مسابقه خیلی از کارخانجات و حتی ارتش هرکدام به همراه تیمی در مسابقات شرکت کرده بودند که هیچکدام دوندۀ رسمی نبودند.
مسابقه از داخل باغ گلستان تبریز شروع شد. مقصد راه آهن بود. این مسابقه خیلی جدی تر از مسابقات مدارس (آموزشگاهی) بود چرا که دوندگان غیر آموزشگاهی هم شرکت داشتند.
من در این مسابقه با تمام تلاشی که کردم پنجم شدم.قرار بود 7 نفر به عنوان تیم تبریز انتخاب و در مسابقات استانی شرکت کنند. در هرصورت من هم به تیم تبریز انتخاب شدم .
از آنروز به بعد تصمیم گرفتم که دویدن را جدی بگیرم و این بار با علاقه در تمرینات شرکت می کردم.
در مسابقات استانی که دوندگان زیاد و خوبی مخصوصا از اردبیل حضور داشتند که اسم احمدی و اژدر یادم می آید که هم رشتۀ من بودند.با اینحال من در مسابقات استانی هم دوباره نفر پنجم شدم وتمرینات خود را ادامه دادم و هرجا لازم می دیدم از مربی و صابر و حتی عدلور سؤال می کردم در نایت پس از مدتی همراه تیم استان آذربایجان شرقی به تهران اعزام شدیم.
محل خواب تیمها در امجدیه بود..در آنجا با محمد وجدانزاده رکورد دار دو 10هزار متر..جعفر نادری فرد...ومهمتر از همه علی باغبانباشی اولین رکورددار دو 10 هزار متر ایران آشنا شدم.
روز مسابقه ازدحام عجیبی بود..دوندگان به اصطلاح استقامتی سراسر کشور در مسابقه حضور داشتند.من در یک ارزیابی اولیه فهمیدم که در مقابل این همه دونده حرفی برای گفتن نخواهم داشت..ولی از طرفی هم به خود نهیب زدم که من نمایندۀ استان خودم هستم و باید تلاش خود را بکنم.
واقعا یادم نیست که مسابقه در کدام مسیر یا کدام خیابان برگزار شد فقط اینرا می دانم که تپانچۀ استارت مسابقه را شاهپور غلامرضا شلیک کرد.
من با تمام وجود می دویدم..ولی ازدحام زیاد بود و من حس مس کردم که در بین آنها غرق شده ام..مسافت مسابقه برخلاف مسافت مسابقۀ استانی که 5 کیلومتر بود...در اینجا 8 کیلومتر لحاظ شده بود..و از نظر فنی درست نبود.
در هر صورت من در طول مسیر چندبار ایستادم و استفراغ کردم. با اینحال مسابقه را ادامه دادم...پس از پایان مسابقه هم حال خوبی نداشتم..و احساس می کردم هرلحظه ممکن است قلبم از کار بیفتد.اینجا جناب خیابانی به سراغ من آمد و با تحکم از من خواست راه بروم و نیز به من تبریک گفت که نفر 14 ایران و نفر دوم تیم شده ام و تیم آذربایجان مقام سوم را کسب کرده است...
نفر اول تیم ما (غلامرضا صابرقراملکی) بود همان که هم مدرسه ای من و قهرمان 1500 متر کشور بود.برادر کوچک صابر به نام محمدحسین صابر قراملکی که همکار نظامی و همدرس من در سال آخر بود.بعدها به جمع دوندگان پیوست..ولی غلامرضای قهرمان متاسفانه بعدها توسط فرد یا افراد ناشناسی کشته شد و حتی خونش پایمال شد..عدلور حتی در انتخابی استان انتخاب نشده بودو به تهران نیامده بود...احمدی از اردبیل که آن موقع جزئی از استان آذربایجان شرقی بود نفر سوم تیم ما شده بود...
در آن مسابقه تیم همدان اول و تیم تهران دوم و تیم ما سوم شد و ما از دست شاهپور غلامرضا جایزه گرفتیم.
پایان قسمت پنجم.
16/06/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر