۱۳۹۷ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

مروری بر خاطرات قسمت ششم




مروری بر خاطرات
قسمت ششم
چگونه دونده شدم (بخش چهارم)
..
وقتی به تبریز برگشتیم جناب لیل آبادی مربی تیم از دونده ها خواست که 15 فروردین استراحت بکنند و بعد از آن تمرینات در داخل پیست دوومیدانی انجام خواهد شد.مربی به من هم تاکید کرد که در تمرینات پیست شرکت کنم و به من قول داد اگر چنانچه درست تمرین بکنم درمسابقات قهرمانی کشوری حتما قهرمان ایران خواهم شد.
من جنگ پنهانی با خود داشتم چرا که از نظر فوتبال در موقعیت خوبی قرار داشتم و قرار بود آقای حسین نورمحمدزاده معروف به (مشه دی حسین) چند نفر از ما را به تیم جوانان ماشین سازی ببرد..از محلۀ ما من و احد جدیری انتخاب شده بودیم..ابراهیم فخوری و حسین نامی (که 6 سال با هم همکلاس بودیم و پسر قنادی تهران بود)  از تیم (سئلاب بازارچاسی )انتخاب شده بودند.یک نفر به نام ایبیش (ابراهیم) هم در شرایط پنجاه پنجاه بود.من دلم در ماندن در فوتبال بود ولی از اینکه در مسابقات دوومیدانی هم شرکت کنم و دستمزد سالها دویدن در مسیر عینالی را هم بگیرم .در هر حال تصمیم گرفتم در هر دو جبهه حضور داشته باشم.
..
بعد از عید مربی همه را جمع کرد و قبل از آغاز تمرینات دقایقی سخنرانی نمود و عید نوروز را تبریک گفت..و در نهایت کاغذی به دست من داد و گفت:
این برنامۀ تمرین شما..
من نگاهی به کاغذ انداختم ..نوشته بود..شنبه 10 تا 100 متر...7 تا 150 متر...5 تا 200 متر...3تا 300 متر و یک چهارصد متر...
من تعجب کردم و گفتم من که می خواهم استقامت بدوم این برنامه چیه...و مربی در جواب گفت...شما باید برای آنکه بدنت شتاب بگیرد باید سرعت کارکنی..
روزهای اول ناباورانه تمرین می کردم و فکر می کردم که این تمرینات برای من کوچک و کم است..ولی بعد از چند روز چنان خسته و کوبیده شدم که حتی نمازم را نشسته می خواندم..
هر روز که می گذشت با دوومیدانی بیشتر آشنا می شدم و احساس می کردم که همین دویدن ساده نیاز به علم خودش را دارد.گاهی مربی از من در مورد فوتبال سؤال می کرد و من برای رد گم کنی جوابهای غیر استانداردی می دادم.
یکروز مربی در حین تشریح تمرینات اعلام کرد که فوتبال عضلات سفت می طلبد و دوومیدانی عضلات شل..یعنی یک فوتبالیست برای شوت زدن احتیاج به عضلات محکم و سفت دارد و یک دونده برای بلند بودن گام در دویدن نیاز به عضلات انعطاف پذیر دارد.تازه فهمیدم که تضاد این دو رشته در کجاست و چرا مربیان دو با بازی فوتبال دونده هایشان مخالفند.
اواخر خرداد زمزمه های مسابقات باشگاهی و انتخابی به گوش می رسید.مربی رشته های هرکس را مشخص کرد و من فقط با اسماعیل لله بیگی و حیدر پاسبان رقیب شدم چرا که خلیل عدلور و صابر قراملکی به رشته های 800 متر و 1500 متر که اصطلاحا به دوهای نیمه استقامت معروفند رفتند.دوندۀ دیگری به نام حسین منگولی بود که متولد اصفهان و بزرگ شدۀ تبریز بود و در انتخابی تبریز شرکت می کرد تا از تیم تبریز بدود..بعدها در جنگ خرمشهر من و او در کنارهم قرار گرفتیم که داستان دیگری ست.
در تبریز برای 3000 متر با مانع حوض و چاله نبود و فقط 3000 متر آزاد برگزار شد..من اولین مسابقۀ رسمی در پیست را انجام می دادم.در زمین چمن فوتبال بازی می کردند..هفت دور و نیم باید می دویدیم..من در سه دور اول پشت سر لله بیگی و حیدرپاسبان می دویم..دونده ی دیگری که معروف به (ممد شهره) بود پا به پای من می دوید..یواش یواسش حوصله ام سر می رفت . به مربی اشاره کردم که جلوبزنم یا نه..گفت..نه ..پشت سر آنها بدو..با بی حوصلگی دو را پا به پای آنها ادامه دادم..دور پنجم در حال تمام شدن بود که مربی به من نزدیک شد و گفت..اگر می توانی برو جلو...من مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد جلو افتادم و در دور آخرحد اقل 50 متر جلوتر از نفر دوم که حیدر پاسبان بود نفر اول شدم..
روز بعد دو 5000متر بود...از دور سوم جلو افتادم و در نهایت نفر دوم را بیش از یک دور جا گذاشتم..روز سوم و در مسابقۀ 10 هزار متر که مسبقۀ مهم فوتبال هم برگزار می شد از همان اول جلو افتادم..تماشچیان فوتبال که دونده های قدیمی را می شناختند ابتدا اهمیتی به من نمی دادند ولی وقتی ازدور دهم را تمام کردم احساس می کردم که تماشاچیان بت رسیدن من به جایگاه بلند می شوند و مرا تشویق می کنند.من هم تمرکز به دویدن داشتم و هم به این فکر می کردم که من بدون پارتی وارد استادیوم باغشمال شده ام و الان مثل یک قهرمان از من استقبال می شود..در صورتی که شاید تا 6 ماه پیش فکر نمی کردم که مرا به داخل زمین چمن راه بدهند..
داور کنار فوتبال رحیم عباقلی زاده (ساری رحیم)بود...او در دبیرستان تربیت دبیر ورزش ما بود و مدتی عضو تیم فوتبال تبریز بود که سرعت زیادی داشت و این سرعت او را معروف می کرد...من هر دور به او نزدیک می شدم آهسته فاصلۀ من با نفربعد را اعلام می کرد و من بی آنکه به پشت سرم نگاه کنم فاصلۀ خود با نفر پشت سری را می دانستم..
من آنروز هیجان خاصی داشتم چون یک استادیوم تماشاگر مرا تشویق می کردند و من از این تشویقها بهره می بردم و انرژی می گرفتم..
بعد از پایان دو مربی به سراغ من آمد و گفت:
می دانی چه رکوردی به دست آوردی؟
من که تا آن لحظه نه فکر رکورد می کردم و نه ذهنیتی به ثبت رکورد داشتم با بی تفاوتی گفتم :نه.
گفت رکورد تو 31دقیقه و 20 ثانیه شده...تو در زمین خاکی با کفش کتانی این رکورد را آوردی حتما در پیست تارتان رکورد ایران را می زنی..
دقایقی بعد آقای خیابانی داخل زمین شد مربی ما به طرف ایشان رفت و حدس زدم در مورد رکورد من صحبت می کند..آقای خیابانی مرا صدا زد و پس از دست دادن گفت:
می توانی یک 10 هزار متر دیگر بدوی...نگاهی به مربی کردم و گفتم بله..
آقای خیابانی از جیبش کورنومتری در آورد و گفت..بیا سر خط.و برایم استارت زد..
این بار بدون حریف و حتی بدون تشویق شروع به دویدن کردم..در انتهای هر دور خیابانی با صدای بلند می گفت...67...دور بعد 65..دور بعد 70.....و تا 10 دور این شماره ها را گفت و در انتهای همان دور از من خواست که دیگر ندوم..
من دیدم که آقای خیابانی عدد دورها را جمع و تقسیم کرد و گفت..رکوردت را پذبرفتم..و از من خواست فردا برای دریافت کفش میخی لهستانی به دفترهیئت دوومیدانی بروم.
من تا آن موقع کفش میخی ندیده بودم..بعدها فهمیدم که کفش میخی لهستانی گرانترین و مدرنترین کفش دوومیدانی ست..مربی از من خواست که میخهایش را که پیچی بود باز کنم تا آنها را برای کوتاه کردن ببرد..فهمیدم که برای دوهای استقامت باید کفش میخی کوتاه بپوشم.._کفش تایگر و آدیداس بعدها به بازار آمد).
روز بعد روزنامه ها اسم مرا نوشته و تعاریف زیادی هم از من کرده بودند..من هم خیلی سرخوش و خوشحال بودم چنین موفقیتی را کسب کرده ام..
ما در خانۀ پدری هرشب آبگوشت می خوردیم.یعنی در تمام سال این غذا تکرار می شد و عجبا که ما خسته نمی شدیم..آنشب هم تیلیت را خورده بودیم و سر فروش گوشت کوبیده شدۀ فردا با برادرم چانه می زدیم که آبگوشت اش را برای من بفروشد تا فردا صبح در صبحانه بخورم که برادر بزرگترم وارد خانه شد و با لحن تلخی گفت:
آقاجان چشمت روشن...پدرم سرش را به سمت برادرم برگرداند و برادرم مجله ای را که چشمم به اسمش خورد که نوشته بود (دنیای ورزش) به پدرم نشان داد و گفت:
عکس پسرت پسرت علیرضا را با شورت (تنکه) در مجله چاپ کرده اند و بلافاصله سیلس محکمی به سرم زد.پدرم هم با دیدن نصفه ونیمه ی عکس من بلند شد و دوتائی به جان من افتادند..و کتک جانانه ای به من زدند و در نهایت برادرم گفت:
تو آبروی خانوادۀ ما را بردی..
من که دیگر کتکهایم را خورده بودم..گفتم:..دزدی که نکرده ام..قهرمان شده ام عکس ام را چاپ کرده اند..پدرم هم می داند من قهرمان شده ام تازه خودش به آقای خیابانی قول داده بود که مرا به دوومیدانی بفرستد.
پدرم با شنیدن این حرف آرام شد و سر سفره نشست.من هم غذایم زهرمار شده بود که رفتم راهرو خودم و خوابیدم.
آنشب برادرم مجله را به من نداد..دنیای ورزش 10 ریال بود ..خرج توجیبی من در آن ایام 5 ریال بود تازه 2 ریالش را هم پیش خرج کرده و گوشت کوبیدۀ برادرم را خریده بودم..
در این افکار به یاد مربی فوتبال محله مان احمد بابازاده افتادم.صبح روز بعد به مغازۀ کفاشی او رفتم و گفتم که عکس مرا دنیای ورزش چاپ کرده است.او بدون مقدمه 10 ریال به من داد که یک دنیای ورزش بخرم..ولی قبل از آنکه از مغازه اش خارج شوم 10 ریال دیگر داد و گفت 2 تا بخر..یکی برای خودت و یکی هم برای من..
پایان قسمت ششم
20/06/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر