۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

قلم قیرماق......شکستن قلم


....قلم قیرماق.......
...با ترجمۀ فارسی
..امروز یکی از شعرای خوب ترکیه به نام (فیکرت گؤرگون)..مهمان من بود...معمولا در این جلسات من در رابطه با (عروض شعر فارسی) صحبت می کنم و ایشان یا شعرای دیگر در مورد (هجا)....
امروز در حین بحث دوستم شعری خواند که کلمۀ (قلم قیرماق) داشت...وقتی از ایشان در مورد معنی و مفهوم این کلمۀ مرکب سؤال کردم.جوابی که داد اشک مرا در آورد...او گفت::
وقتی در ترکیه حاکم شرع (قاضی) حکم اعدام به یک مجرم می دهد. پس از امضای حکم..قلمی را که با آن حکم اعدام را امضاء کرده می شکند....دلیلش هم این است که آرزو می کند دیگر هیچ قلمی هیچ حکم اعدامی را امضاء نکند...
ایکاش مسئولین پرکار ما در اعدام هم چنین اندیشه ای از ذهنشان بگذرد...
من در اینجا شعری از این بزرگوار را که مشابه حال و هوای ایرانی هاست...تقدیم می کنم....
.........گؤز یاشیم..
کآیناتین گؤز یاشی سان دیورلر
بیلمیوللر گؤزیاشلاریم اوندان دی
قان آغلیور یئر یوزونده دیارلار
گولمیوللر .گؤز یاشلاریم اوندان دی
...
کیمی توخلوق کیمی آجلیق خسته سی
نئجه سنون منفعت دور قیسداسی (معیار)
خیالی دورکیمی سینین پاستاسی
بولمیوللر گؤزیاشلاریم اوندان دی
....
عرش تیتره دیریئتیم لرده آغیتلار(ناله ها)
اشکال ائتمیش کؤنول لری طاغوت لار
خورتلامیشلار فرعون لر نمرود لار
اؤلمیوللر گؤزیاشلاریم اوندان دی
...
غریب لرین امید سوسلار آشینی
حیاسیزلیک آلمیش گئتمیش باشینی
مظلوملارین گؤزلرینین یاشینی
سیلمیوللر گؤزیاشلاریم اوندان دی
...
دوز باسیلیر مرهم دیه یارایه
هر بیر ایشین اوجو چیخار پارایه(پول)
اینانان لار حق ایچین بیر آرایه
گلمیوللار گؤزیاشلاریم اوندان دی
.....
یوزا چالی انسانلیقین یاپیسی
اسکیلمیور گؤنول لرین تپیسی (آتش درون)
آچیلمیور یاشلی لارین قاپیسی
چالمیوللر گؤز یاشلاریم اوندان دی
....
بایراق آشمیش بنجیل لیقی قوشانان (مغرور شده ها)
اولوق اولوق قارداش قانین بوشانان (سیل خون جاری شدن)
چاره بولون سونا ارسین یاشانان (پایان دادن به خونریزی)
بولمیوللار گؤزیاشلاریم اوندان دی
....
گاهی سئوینج گاه کدرده ن آغلارام
گؤی یوزونه نوردان کمر باغلارام
فرهادلارا حسرت قالمیش داغلارام
دلمیوللر گؤزیاشلاریم اوندان دی
26/4/2015.
اشک چشمانم
...میگویند اشک چشمان کاینات هستی../..نمی دانند اشک چشمانم از آنهاست../..شهرها و دیارها در روی زمین خون گریه می کنند../..نمی بینند اشک چشمانم در آنجاست.....................یکی از سیری و یکی از گرسنگی مریض است.../..معیار اندازه گیری ها سود شخصی ست../..یک نفر هم در خیال خود به شیرینی فکر می کند../..نمی دانند اشک چشمم در آنجاست../..نالهء یتیمان عرش را به لرزه در می آورد../..دلهای مردم را طاغوت ها و خیالهای باطل پرکرده.../.. از قبر سر درآورده اند فرعونها و نمرودها../..نمی میرند...اشک چشمم همانجاست....../.....غریب ها به امید واهی تزیین کاسۀ آش خود هستند../..بی حیائی همه جا فراگیر شده است../..اشک چشمان مظلومان را../...پاک نمی کنند اشک چشمانم همانجاست......./......به جای مرهم به زخمها نمک می زنند../..انتهای هر کاری به پول ختم می شود../..آنهئی هم که این دردها را باور دارند../..به میدان نمی آیند اشک چشمانم همانجاست..../....از ساختار انسان شدن دور شده اند(ایم)../..تپش قلبها کم نمی شود../..درب خانه افراد گریان یا (مسن) باز نمی شود../..چون درب خانه شان رانمی زنند..اشک چشمانم همانجاست.......آدم های مغرور پرچم غرور خود را برافراشته اند../..خون برادرانشان را بالوله های بزرگ وگشاد روان می کنند../..چاره ای هم به پایان این کارها../..نمیجویند.اشک چشممهمانجاست..../....گاهی از خوشحالی و گاهی از دلگیری گریه می کنم../..برای آسمانی شدن کمربندی از نور مب یندم../..من مثل کوهی هستم که در حسرت فرهادها مانده ام..../...کوه را نمی کنند)سوراخ نمی کنند) اشکچشمم همانجاست..
ترجمه ناقص از وافی

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

جشن قندیل

...جشن قندیل....
....از صبح امروز که فیسبوک را باز کرده ام مرتب به پیامهای دوستانی برمی خورم که روز جهانی کتاب و حق مؤلف را اعلام وگاهی هم تبریک می گویند....درد سنگینی در این مورد دلم را پر کرد و تصمیم گرفتمیکی از ده ها حق کشی های مسلم در مورد تآلیف کتابهای خودم رابنویسم....
بلافاصله ماجرای کتاب (باغ سوخته) را نوشتم...و بدون معطلی شروع به تایپ کردم...
هنوز چند سطر بیشتر ننوشته بودمکه تلفن همراهم به صدا درآمد و صدای گرم صائب حسینی گوشم را نوازش کرد...او پس از سلام و تعارف همیشگی روز جهانی کتاب و حق مؤلف را به من تبریک گفت و اعلام نمود تا دقایقی دیگر به منزل ما خواهد آمد...صائب تنها ایرانی ای هست که با من رفت و آمد دارد و در طول هفته چندین بار همدیگر را ملاقات می کنیم.هر وقت هم کامپیوتر من به مشکل بر بخورد صائب حتما وارد عمل می شود....
دقایقی بعد صائب با یک جعبه شیرینی به منزل ما آمد و ابتدا روز جهانی کتاب و حق مؤلف را به من تبریک گفت..من هم متقابلا به او که یک خبرنگار آزاد است تبریک گفتم...و از ایشان رخصت خواستم که دقایقی به من فرصت بدهد که تایپ مطلبم تمام بشود...و صائب که با روحیۀ من آشناست خیلی راحت پذیرفت و با یک لیوان چائی از فلاکس مرا به حال خود گذاشت....
من مطلبی با عنوان( روز جانی کتاب و حق مؤلف ) را در صفحه ام شئر کردم...
به صائب گفتم که برای ناهار امروز ماکارونی پیش بینی کرده ام و با هم به آشپزخانه رفتیم تا هم غذا درست کنیم و هم گپی بزنیم....
ما در حال آماده کردن کمی گوشت چرخ کرده با سویائی که از ایران آورده بودیم که دوباره تلفن همراه من به صدا در آمد و این بار استاد ابراهیم صغیر یکی از شعرای معمر و پیشکسوت ترکیه از من آدرس دقیق خواست که به منزل ما بیاید....
من و صائب تصمیم گرفتیم که برنامۀ غذائی خود را به احترام استاد ابراهیم صغیر عوض کنیم و به احترام مهمانمان برنج ایرانی بپزیم...این برنج را ماه گذشته خواهرم فرستاده و هنوز تمام نشده است...من قبلا چند بار برنج ایرانی برای دوستان شاعر ترکیه درست کرده بودم و آوازۀ شهرت برنج ایرانی در جمع دوستان شاعر ما پیچیده بود...
دقایقی بعد صائب برای راهنمائی استاد ابراهیم صغیر به سر خیابان رفت وبه همراه استاد به منزل آمدند...
استاد ابراهیم صغیر در لحظۀ ورود به ما تبریک گفت و با ما روبوسی کرد....ما هم روز کتاب و حق مؤلف را به ایشان تبریک گفتیم......دقایقی بعد ناهار آماده شد و جای شما خالی با هم خوردیم....استاد در حین غذا مرتب از برنج ایرانی و دست پخت من تشکر می کرد و من چند بار بشقاب ایشان را پر کردم و ایشان با کمال میل و اشتها خوردند....
پس از صرف ناهار به همراه استاد از منزل خارج شده و به قصد درنق (انجمن شعرا) حرکت کردیم... وقتی در آخرین ایستگاه مینی بوس (دولموش) پیاده شدیم..من از استاد رخصت خواستم تا برای امضای تلخ و زجرآور همیشگی به پلیس بروم.استاد که با وضعیت ما آشنائی کامل دارد با کمال میل پذیرفت . و من به طرف پلیس رفتم...پلیس اعلام کرد که ...امروز تعطیل است و باید برای انگشت زدن فردا مراجعه کنید....
..در خیابان اصلی متوجه بچه های مدرسه شدم که همگی با لباس یک رنگ و یک دست در تردد هستند.از یکی از افرادی که تردد بچه ها را کنترل می کرد...در مورد علت اجرای این برنامه سؤال کردم که در جوابم گفت....بوگون جوجوک لارین گؤنؤ دی..)امروز روز کودک است) ...دست به تلفن همراهم بردم که عکسی از آنها بگیرم که متوجه شدم در خانه جا گذاشته ام....
درحالی که با افسوس از نگرفتن عکس به طرف درنق حرکت می کردم باخود گفتم...
...امروز تعطیل رسمی ست یا به خاطر روز کتاب و حق مؤلف...یا به خاطر روز کودک....در هرصورت این یک حرکت مقدس و قابل احترام است....و در مملکت ما خبری از این خبرها نیست....
.وقتی به درنق رسیدم تعدادی از شعرا نشسته بودند ..با دیدن من بلند شدند و روبوسی کردند و به من تبریک گفتند...من هم به آنها روز کتاب و حق تآلیف را تبریک گفتم و نشستم...لالقل به این موضوع ایمان داشتم که این شعرای پیر و پاتال روز کودک را به من 60 ساله تبریک نمی گویند...
دقایقی بعد آقا بهروز دوست ایرانی و نویسندۀ من آمد...شعرا به احترام او هم بلند شدند و با او روبوسی کردند و به اوهم  تبریک گفتند...بهروز هم به آنها تبریک گفت و در کنار من نشست و به زبان فارسی از من پرسید:
..موضوع چیه؟
من هم در جواب به فارسی گفتم...مگر نمی دانی؟ امروز روز کتاب و حق مؤلف است....
بهروز لحظه ای فکر کرد و کفت: آهان یادم آمد...امروز در فیس چند تا از این پستها داشتم....
 دقایقی بعد شریفه خانم با شوهرش وارد شدند و بسته ای را که همراه داشتند باز کردند...و شیرینی ها و بامیه هائی را که آورده بودند  در بشقاب های یک بار مصرف گذاشتند و بین افراد حاضر پخش کردند و همگی مشغول خوردن شدیم...
دقایقی بعد قهوه چی پاساژ به تعداد سفارش چائی آورد...وقتی ارسین بیگ پول در آورد قهوه چی اعلام کرد که امروز چائی بداوا (مجانی) ست و به احترام روز قندیل پول نمی گیرد...
من با خود گفتم که حتما اینها در ترکیه روز کتاب و حق تآلیف را روز قندیل می خوانند...و تعجب کردم از اینکه قهوه چی هم به روز کتاب و حق تآلیف احترام می گذارد و پول چائی اش را نمی گیرد....
ما شیرینی ها را خوردیم... وچائی را هم نوشیدیم....در این حال متوجه شدم که ارسین بیگ به استاد ابراهیم صغیر اشاره کرد...و استاد ابراهیم صغیر هم رو به من و بهروز کرد و گفت......ما باید برویم.... امروز روز قندیل است....و بلافاصله بلند شد و کت اش را پوشید...دیگران هم به سرعت کت خود را پوشیدند....
من و بهروز هم به سرعت کت خود را پوشیدیم و قبل از آنکه چراغ درنق خاموش بشود بیرون آمدیم...من در این فاصله از استاد پرسیدم:.....مگر امروز چه خبر است....استاد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت.....
مگر نمی دانی امروز روز جشن قندیل است....
.....  احساس کردم که آنها قصد دارند به مزار بروند.....دیگر سؤالی نکردم....
حالا من نمی دانستم به بهروز چه جوابی بدهم...از وقتی که او کنارم نشسته بود از آمدن استاد به منزل ما تعریف می کردم و می گفتم اینها خیلی مترقی تر از ما هستند که روز کتاب و یا حتی روز کودک را جشن می گیرند و تعطیل رسمی اعلام می کنند...
پایان....
علیرضا پوربزرگ وافی....23/4/2015//ترکیه




روزجانی کتاب و مؤلف

       به مناسبت روز جهانی کتاب و حق مؤلف.....

.....امروز در پستهای بعضی از دوستان متوجه شدم که روز سوم اردیبهشت...برابر با 23 آوریل روز جهانی کتاب و حق مؤلف است...من بعنوان نویسنده ای که بعضی از کتابهیم بدون دریافت حق تآلیف و بعضی از آنهابا نام شخص دیگر و بعضی حتی بدون  ذکرنام نویسنده چاپ شده است....خاطره ای از حق کشی های تآلیف را برایتان تعریف می کنم....

در سال 1389 کتابی از من به نام (باغ سوخته) که هم مجوز ارشاد و هم تآییدیۀ بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس را داشت با معرفی بنیاد تحویل انتشارات(خورشید باران) با مدیریت خانم زهرا یزدی نژاد گردید و این ناشرتعهد کرد که این کتاب را در 5000 نسخه چاپ کند...
من با توجه به اهمیت کتاب در قرارداد چاپ متعهد شدم که 3000نسخه از این کتاب را خریداری کنم.ناشر بلافاصله کتاب را به چاپخانۀ بزرگ الهادی قم تحویل داد و چاپخانه در اسرع وقت کتاب را چاپ و ارائه نمود.بلافاصله 3000نسخه از کتاب به منزل(دفتر) من در تهران ارسال شد و من آنها را دریافت کردم..روز بعد پس از حساب و کتاب و محاسبۀ حق تالیف من چکی به مبلغ 6/600000 تومان (شش میلیون و ششصد هزارتومان) به ناشر دادم...
روز بعد نمونۀ کتاب را به مؤسسه ای که قول خرید 3000 جلد آنرا به من داده بود بردم...مسئول خرید پس از ارزیابی  و دیدن قیمت کتاب (8800 تومان) اعلام نمود که با توجه به قیمت خیلی گران کتاب حاضر به خرید آن نمی باشد...من برای اطمینان از گرانی قیمت کتاب به چند کارشناس و حتی اتحادیّ ناشران مراجعه کردم و در نهایت آنها قیمتی بین 5000 تا 6000 تومان به کتاب دادند...
من با مدیر انتشارات تماس گرفتم و مشکل کار را به ایشان گفتم.. و از ایشان خواستم که قیمت را تعدیل کند..متاسفانه مدیر انتشارات زیر بار نرفت..من هم مبلغ چک را به حساب نریختم تا از طریق قضائی اقدام کنم...
مدیر انتشارات زودتر از من دست به کار شده بود..زیرا خیلی زودتر از من مآمورین به  درب منزلم آمده و مرا با خود به کلانتری و بعد دادگاه بردند...من طبق قانون مبلغ شش میلیون و ششصد هزار تومان به حساب صندوق قوۀ قضائیه ریختم و پرونده به جریان افتاد....
پرونده در حال بررسی بود که دادگاه به من اعلام نمود که می توانم پول ودیعه ام را برداشت کنم و من بی خبر از بازی های پشت پرده پول مذکور را با نامۀ دادگاه پس گرفتم...
چند وقت بعد فردی در مورد همان چک شاکی شد..و در اتحادیۀ ناشران با هم روبرو شدیم...ایشان ادعا می کرد که من چک را به روز داده ام و باید اصل پول و جریمه اش را بپردازم...من به مدیر اتحادیه گفتم که این چک مدتها در دست چاپخانۀ الهادی بود..و اصلا به روز نبود...اتحادیه از من مدرک خواست.من به چاپخانۀ الهادی مراجعه کردم ولی آنها از دادن مدرک امتناع نمودند...فقط در چاپخانه متوجه شدم که ناشر فقط 3000 جلد ازکتاب 5000 جلد قرارداد را چاپ کرده است...
در ملاقات بعدی من به شخص مدعی که به قول مدیر انتشارات شر خر حرفه ای و از نزدیکان ناشر بود..مشکلات فی ما بین من و ناشر را توضیح دادم
1=طرح روی جلد کتاب عکسی ست که من تحویل داده ام و حق طراحی روی جلد متعلق به من است (در آن ایام 200 هزار تومان بود)
2=تعداد 150 جلد کتاب کمتر تحویل شده و باید به من برگردانده شود...
3= قیمت روی جلد  طبق نظر کارشنای و اتحادیۀ ناشران تعدیل شود...
..متاسفانه این آقای شرخر گوشش به این چیزها بدهکار نبود..و فقط تآکید می کرد که من چک را به روز داده ام و باید اصل پول و جریمه اش را پرداخت کنم..(.البته ایشان هم می دانست که نشر الهادی به من مدرکی نداده است)...
بلاخره بعد از مدتها رفت و آمد به دادگاه من فهمیدم که طرف اصلی حساب من رئیس بسیج ناحیه....شهرداری تهران است و من با اعتبار چهرۀ ماندگار بودن و نوشتن بیش از یکصد وبیست جلد کتاب و این همه اعتبار فرهنگی و هنری حتی قبل از دادگاه حکم دادگاه محکوم بودم و پس دادن ودیعه و طول دادن این دادرسی برای زدن ضربۀ سنگین تری به من بود...چرا که دادگاه منزل مسکونی من در شاهین شهر اصفهان را توقیف و فرصت کوتاهی داد تا به جای 6 میلیون و 600 هزار تومان مبلغ 14 میلیون و700 هزار تومان بدهم..در غیر این صورت خانۀ مرا به حراج خواهد گذاشت....
..هنوز چند روز از صدور حکم دادگاه نگذشته بود که افراد ناشناسی در اطراف خانۀ ما پیدا شدند....یکی از همسایه ها علت مراجعۀ مکرر آنها به کوچه را پرسید..و یکی از آنها گفته بود که مشتری خرید این خانه (خانۀ من) در موقع حراج هستند...
..وقتی همسایه این خبر را به من داد فهمیدم موضوع خیلی جدی ست..و مبلغ 14 میلیون و هفتصد هزار تومان در ازای کتابی که مجبور شده بودم به علت گرنی قیمتش هدیه بدهم و وزارت ارشاد درحمایت از من فقط دویست جلد از آنرا خریده و 9 ماه بعد پولش را داده بود..بپردازم....
...حالا در این بین به غیر از پرداخت این همه پول و رفت و آمد به دادگاه های تهران و اصفهان ضرر بزرگ دیگری هم از طرف ناشر زده شد.. و آن ضرر این بود که کتاب دیگری از من در دست ناشر بود که نه تنها آنرا چاپ نکرد حتی حاضر به برگرداندن آن به من نیست و زور قانون و بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس که خودش این کتاب را به او تحویل داده است به این ناشر که رئیس بسیج است نرسید...و کتاب من بلا تکلیف مانده است...
حالا شما قضاوت کنید
علیرضا پوربزرگ وافی
23 آوریل.2015.مصادف با سوم اردیبهشت   1394
علیرضا پوربزرگ وافی...ترکیه

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

13....قسمت اول



..........13...
.........تقدیم به دوست فیسبوکی ام جناب حمیدرضا مظفری
....
همه اش تقصیر این آقای حمیدرضا مظفری بود که عکس کبابی و کباب روبروی مقبرۀ شعرای تبریز را گذاشت و من از ایشان خواستم سری به 200 متر پایین تر در (حیدر تکیه سی) به مغازۀ جغول بغول(جیزبیز) فروشی زده و جای ما غربت زده ها را سبز کند...
من که همیشه دوستدار جغول بغول بودم این موضوع را به دوست عزیزم بهروز ورقائی گفتم..اتفاقا او هم اعلام کرد که از ارادتمندان جغول بغول است..و آرزو کرد که ایکاش وسائلش را تهیه و خودمان درست می کردیم.البته در ترکیه غذائی به نام (کوکارج) پخته می شود که از رودۀ گاو و گوسفند درست می کنند.ولی نه طعم جغول بغول دارد نه مشابهتی با آن دارد...
بحث جغول بغول بین من و بهروز در همینجا ختم نشد و کش و قوس آن تا خانوادۀ بعضی از دوستان ایرانی هم کشیده شد.چند روز بعد بهروز اعلام کرد که همسر یکی از ایرانیان ویار دارد و با شنیدن نام ارزشمند آن هوس جغول بغول کرده است...
وقتی این خبر را شنیدم به بهروز گفتم :
اگر تا اینجا ما فقط هوس جغول بغول داشتیم حالا جناب مظفری اینجا نیست که بیاید تاوان این حادثه را بدهد...پس من و تو وظیفه داریم وسایلش را تهیه و این مشکل را رفع کنیم...بهروز هم طبق معمول حرف مرا تآیید کرد و تصمیم گرفتیم به دنبال مرکز فروش روده بگردیم...
حالا دیگر کار من و بهروز گشتن در کوی و بازار و پیدا کردن روده فروشها بود..وهر ساعت به م گزارش کار می دادیم که چکار کرده ایم..ما برای جغول بغول همۀ وسایل را داشتین الا روده گوسفند..طبیعتا هر دو نفرمان به قصابی ها و کوکارج فروشی ها مراجعه می کردیم ولی کسی به ما ۀدرس مشخصی از محل فروش رودۀ گوسفند وگاو نمی داد.
در یک غروب غمگینی در حالی که از گشتن و پیدانکردن خسته شده بودم به خاطر خستگی تصمیم گرفتم که با مینی بوس به منزل بروم.وقتی پا به رکاب ماشین گذاشتم ناگهان یادم آمد که در همین نزدیکی ها یک مغازۀ سیرابی و قلم فروشی هست.بلافاصله به طرف آن مغازه رفتم...مغازه دار مرا می شناخت..به خیال آنکه من مثل همیشه برای خرید جگر گوسفند یا قلم(که غذای اصلی ما را تشکیل می دهد و ارزانترین نوع مواد غذائی هستند) با من خوش و بش کرد..من این بار از او رودۀ گوسفند خواستم...او در جواب به من پیشنهاد کرد که از عطاری ها رودۀ خشک شده بخرم..من به او توضیح دادم که نیاز به رودۀ تازه دارم.او ضمن صحبت به طور تلویحی به من فهماند که تهیهء روده به خاطر مغازه های کوکارج فروشی خیلی سخت است و در بین کلامش به من فهماند که نمی توانم مغازۀ کوکارج فروشی باز کنم...من به او قسم خوردم که قصد راه اندازی مغازه ندارم و فقط و فقط مقدار کمی برای یک مریض ویاری می خواهم...
بالاخره رگ غیرت او تکان خورد و به من گفت:
باید از مذبحه (کشتارگاه) بخری...من در حالی که مرتب از او تشکر می کردم نحوۀ رفتن به مذبحه را پرسیدم ...و او آدرس ایستگاه همیشگی خودم را داد.من از او تشکر کردم.بلافاصله به بهروز زنگ زدم.قرارشد صبح فردا بهروز با این مینی بوسها بیاید و من در بین راه سوار شوم و با هم به مذبحه برویم
....
آنشب احساس می کردم که وجدانم آسوده است و راحت خوابیدم...صبح روز بعد در حالی که غرق نوشتن شعری بودم بهروز زنگ زد و من به سرعت لباس پوشیدم و از منزل خارج شدم....هوا خیلی سرد بود. من حتی به خاطر عجله کلاه هم نگذاشته بودم.ابتدا تصمیم گرفتم به منزل برگردم و کلاه و پالتو بپوشم . ولی از ترس این که بهروز با مینی بوس برسد از این کار منصرف شدم و به همان لباس کم به مسیر مینی بوس(دولموش) آمدم..
تا رسیدن مینی بوس حامل بهروز چند درجه یخ بستم .ولی باید تحمل می کردم تا تاوان آقای مظفری را پرداخت کنم که ما را به این مصیبت کشانده و هوسهای خفتۀ ما را بیدار کرده بود.
وقتی در کنار خیابان بایستی مینی بوسها مرتب جلو پایت می ایستند و بدون توجه به ایجاد ناهنجاری های صوتی بوقهای طولانی می زنند و شما را به مینی بوس دعوت می کنند.من هم هر بار مینی بوسی توقف می کرد به طرفش می دویدم ولی چون بهروز را نمی دیدم .از سوار شدن خودداری می کردم و قهرا راننده هم با چند کفر(فحش) زیر لب حرکت می کرد...
بالاخره مینی بوس حامل بهروز توقف کرد و من با اشارۀ بهروز سوار شدم...داخل مینی بوس گرم بود و کمی احساس آرامش کردم..مینی بوس آهسته آهسته از شهر خارج شد و در نهایت در محلی توقف و مذبحه را به بهروز نشان داد. ما به سرعت پیاده شدیم و به طرف مذبحه رفتیم...
بهروز که صحبت ترکی استانبولی اش از من بهتر است به طرف نگهبان رفت و با او صحبت کرد.نگهبان ساختمانی را در دوردست های آن تاسیسات به بهروز نشان داد و ما به آن سمت حرکت کردیم...
هنوز چند قدم ازقدم از نگهبانی دور نشده بودیم که واق واق خشم آلود سگها بلند شد.من که از اول از سگ می ترسیدم و ترسیدن من تعجب نداشت ولی صدای سگها آنقدر ترسناک بود که خود بهروز هم که حتی در خانه اش سگ دارد ترسید.فورا هردو به طرف نگهبانی دویدیم و بهوز باز هم به عنوان دیلماج با نگهبان صحبت کرد.نگهبان به بهروز اطمینان داد که سگها با زنجیرهای کلفت بسته شده اند و جای نگرانی نیست...ما مجددا به سمت ساختمان دوردورها راه افتادیم..من نیم نگاهی به طرف سگها انداختم.ابتدا فکر کردم که اسب هستند ولی وقتی دیدم صدای واق واق از حلقوم همانها در می آید مطمئن شدم که سگ هستند.بهروز هم مثل من سگها را تماشا می کرد...در راه بهروز گفت که این سگها از نژاد (کانگال) یا (سراب) هستند.من می خواستم در مورد سراب سؤال کنم که آیا همان نژاد سگهای سراب خودمان هستند یا نه ..که از شدت سرما کلام در دهانم یخ بست و چیزی نگفتم...
وقتی حدود 50 متر از سگها دور شدیم صدای سگها خاموش شد ولی سرما هر لحظه بیشتر می شد..بهروز با دیدن گلوله شدن من از سرما کلاه کاپشن اش را به من داد.همان کلاه هم واقعا نعمتی بود..چون گوشها و سرم را پوشش داد..
پس از طی آن مسیر دور دور بالاخره به مقابل ساختمانی رسیدیم که چند عرابه (اتومبیل) در مقابلش توقف کرده بود.وارد محوطۀ ساختمان شدیم.مردی با پیشبند خونین به ما نزدیک شد. من ترسم را پنهان کردم.بهروز با پاهای نه چندان استوار به طرف او رفت و با او صحبت کرد.آن مرد ساختمن پیش روی ما را نشان داد وما وارد ساختمان شدیم...بوی روده و کله و خون و پهن آزاردهنده بود.در روی زمین هم خونابه و تکه های آشغال گوشت به چشم می.ولی ما بدون توجه به این وضعیت وخیم آب و هوائی و زمینی بعد از پرس و جو از چند نفر قبلۀ آمال خود را پیدا کردیم...معلوم شد هرکدام از افراد حاضر مسئول خرید و فروش عضوی از گاوها و گوسفندها هستند.مسئول روده ابتدا حاضر نشد چیزی به ما بفروشد.ولی وقتی بهروز در مورد مریض ویاری توضیح داد آن شخص حاضر شد مقدار کمی به ما روده بدهد....منتها اعلام کرد که کشتار مذبحه 3 ساعت دیگر آغاز خواهد شد....
ما که نمی توانستیم به شهر برگردیم و3 ساعت دیگر به آنجا مراجعه کنیم...تصمیم گرفتیم علیرغم سردی هوا در همانجا بمانیم...در این حال روده فروش پله ای را به ما نشان داد و گفت:
آنجا قهوه خانه است...و از ما خواست به آنجا برویم..ما بلافاصله نردبان آهنی را طی کردیم و وارد قهوه خانه شدیم...
........
مسئول قهوه خانه دو تا چائی آورد.من و بهروز خسته از سرما فقط در حال ذخیرۀ گرما بودیم.دقایقی بعد و پس از خوردن چائی یخ مان باز شد و شروع به صحبت با هم کردیم....
من به زبان ترکی خودمان گفتم: آقا بهروزمثل اینکه اینجا کشیدن سیگار ممنوع نیست.
بهروز گفت: بله خودشان که می کشند.
ما در آن جمع غریبه بودیم.یکی از مسافران با شنیدن کلام ما رو به بهروز کرد و گفت:
شما آذربایجانی هستید؟....بهروز گفت: ائویت (بله)..... گفت: من یک بار به باکو رفته ام...شهر خوبی ست....بهروز گفت: ما از آذربایجان ایران هستیم...آن شخص گفت : مگر ایران هم آذربایجان دارد؟
این بار من گفتم: ما در ایران دوتا آذربایجان داریم...آن شخص گفت: پس باکو چی؟...
در این حال فردی که با لب تاب مشغول بود رو به او کرد و گفت: اصلا آذربایجان نام منطقه ای در ایران است..باکو جزء منطقۀ آران است نه آذربایجان...
اینجا سر صحبت با این شخص هم باز شد...اوخود را دامپزشک معرفی و در همان چند جملۀ اول نشان داد که فردی مذهبی ست و در مورد امام زمان تحقیق می کند....و در همان آغاز اعلام کرد که بر مبنای شواهد امام زمان در سال 2031 ظهور خواهد کرد...
من خطاب به دکتر گفتم...امام زمان که مال ما شیعه هاست...مگر شما هم به حضرت مهدی اعتقاد دارید؟
دکتر با کلامی خشم آلود رو به من کرد و گفت:..ما سنی های حنفی هم به او اعتقاد داریم...
گفتم: راستش من چند وقت پیش شنیدم که در ترکیه یک نفر به نام ...... مدعی شده امام زمان است...
دکتر گفت: او یک دیوانه است و فقط به زور داشتن یک کانال تلویزیونی این ادعا را می کند...حضرت مهدی باید از فرزندان مادرمان فاطمه باشد...
گفتم..:حالا سؤال من زیادتر شد..به ما از بچگی گفته اند که سنی ها دشمن حضرت فاطمه و اهل بیت هستند ولی شما هم آن بانو را مادر خطاب می کنی...
گفت: ما به فرزندان پیامبر افندی احترام می گذاریم و اسم آنها را روی فرزندانمان می گذاریم...با شنیدن این جمله رو به بهروز کردم و به زبان فارسی به بهروز گفتم.....نگاه کن که قرنهاست به ما در مورد سنی ها بد می گویند و آنها را دشمن اهل بیت معرفی می کنند.در صورتی که اینها به اهل بیت پیامبر احترام می گذا......
ناگهان دکتر به زبان فارسی لهجه داری گفت.....اگر می خواهید بیا در گوگل مدرک نشان داد....
از شنیدن این جمله را ستش خجالت کشیدم...چون فکر نمی کردم که این دکتر دامپزشک فارسی بلد باشد و در مقام یک سنی این همه به نام ائمه احترام بگذارد...دکتر که به نظرم ذهن مرا خوانده بود گفت..
من در دانشگاه علوم دینی تدریس می کنم....من برای اینکه محک دیگری به او زده باشم گفتم..
اصلا مسئلۀ ظهوراولین بار بعد از کشته شدن ابومسلم خراسانی مطرح شده و اولین بار فقط طرفداران بابک خرمدین نام فردی به نام مهدی را آورده و گفته اند که ...مهدی ظهور خواهد کرد...
دکتر گفت: برای آنکه به اصل ظهور آشنا بشوید بروید کتابفروشی حقیقت و کتابهای حضرت مهدی را بخرید.....
بهروز رو به او کرد و گفت: ما نمی توانیم خط شما را به خوبی بخوانیم...دکتر با شتاب گفت...به خط عربی هم هست....بهروز گفت...ما ایرلنی هستیم...مافارس زبانیم عرب زبان نیستیم...
دکتر با شتاب مجدد گفت: منظورم همان فارسی ست که با خط عربی نوشته می شود....
در این حال به دکتر خبر دادند که کشتار آغاز شده است...دکتر بلند شد و پول چایی ما را حساب کرد و تلفن من و بهروز را گرفت...وبه طبقۀ پائئن رفت...
ما از بالا به تماشای ذبح گاوها ایستادیم...گاوها را یکی یکی در دالان کوچکی وارد سالن می کردند وپایشان را به یک گیرۀ آهنی گیر می دادند..گاوها کله پا می شدند و یک نفر گردن آنها را می زد...بهروز که به این مسائل آشنائی داشت با ناراحتی گفت:
ببین چه زجری باید این گاو بکشد....باید تا بیرون رفتن روح از بدنش وزن یک تنی خود را با یک پایش تحمل کند...سپس رو به من کرد و گفت....در ایران گاوها را قبل از کشتن شوک الکتریکی می دهند...بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد به من گفت...من باید این موضوع را به دکتر که اسلام شناس هم هست بگویم..و به سرعت از پله ها پائین آمد....من هم به دنبالش راه افتادم و با هم وارد سالن اصلی کشتار شدیم...دکتر در حال معاینه و گرفتن عکس از گوشت گاوها بود...بهروز خودش را به دکتر رساند. وگفت:
دکتر در ایران به گاوها قبل از کشتن شوک می دهند..تا این همه زجر نکشند.....و دکتر بی آنکه احساس ناراحتی وجدان بکند گفت...آنوقت گوشتش حرام می شود و به گرفتن عکس پرداخت...
ما ساعتی به تماشای کشتار بیرحمانۀ گاوها و گوسفندها ایستادیم...کاری از دست ما ساخته نبود و نیز خودمان هم به عنوان مصرف کنندۀ گوشت بخشی از چرخۀ این اعمال بودیم و هستیم.
کارها به صورت مدون پیش می رفت و ما باید منتظر می ماندیم تا نوبن روده ها بشود...در این فاصله متوجه شدیم که در ترکیه شیردان و هزارلا مصرف غذائی ندارد...به همین خاطر بهروز مبلغی پول به میئولش داد و تعدادی هزار لا و شیردان گرفت....موقع تمیزکردن روده ها بهروز به کمک مسئول مربوطه رفت و در تمیز کردن روده ها کمک کرد.....
اینجا بود که ما متوجه شدیم در ایامی که کشتار کم است روده ها را فقط به مغازه های کوکارج پزی تحویل می دهند و خرید آن برای افراد متفرقه چنداد آسان نیست...
من و بهروز هرکدام دو پلاستیک سنگین در دست گرفته و از ساختمان دور دور به طرف درب خروجی راه افتادیم...در راه من باز هم نگران سگها بودم و با خود می گفتم که این بار سگها محمولۀ ما را بو کشیده و به ما حمله خواهند کرد....
در مسیر ساختمان دور دور تا درب خروجی در مقابل یک درخت شکوفه دار ایستادیم و چند عکس همراه با سرما گرفتیم
پایان قسمت اول.....19/02/2015 ترکیه

13.....قسمت دوم

13
قسمت دوم...................................
ما در آن سرمای شدید حدود یکساعت منتظر مینی بوس ماندیم. در این فاصله آقای دکتر دامپزشم هم با عرابهء خودش از مذبحه خارج شد.احساس کردم ما را در ایستگاه دید ولی تعارفی برای انتقال ما به شهر نکرد...
بالاخره مینی بوس رسید و من و بهروز با بار سنگینمان سوار شدیم و سر کوچۀ ما از آن پیاده شدیم.بهترین کار در آن لحظه آماده کردن چائی بود. بلافاصله کتری را پر کردم و روی گاز گذاشتم وفندک را زدم....هرچه منتظر ماندم گاز روشن نشد..رو به بهروز کردم و گفتم..:
آقا بهروز نحسی سیزده ما را گرفت....گفت: چطور...گفتم..گازمان قطع است....و بدون آنکه منتظر جواب بهروز باشم درب آپارتمان را باز کردم و نگاهی به کنتور گاز انداختم....و دیدم که دستک ورودی گاز پلمپ شده است...بهروز که به دنبال سؤال من از اتاق به آشپزخانه آمده بود...پرسید:چی شده؟...گفتم هیچی گازمان را قطع کرده اند...گفت حتما پولش را نداده ای....از شنیدن این حرف عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم:
آقا بهروز مگر شما به من اصرار نکردی که حساب بانکی باز کنم و پول برق و گاز را از آن طریق پرداخت کنم؟ بهروز که انگار این مطلب تازه یادش آمده باشد گفت...: بله ..با هم رفتیم حساب باز کزدیم...گفتم.: آقا بهروزمگر من فیش برق و گاز را به متصدی بانک ندادم....گفت: چرا...گفتم مگر متصدی بانک نگفت که پول برق و گاز شما از این پس به طور اتوماتیک از حسابتان برداشت می شود؟ بهروز گفت: بله گفت....گفتم کجای کار من اشکال داشت که گاز ما را قطع کرده اند؟ گفت...نکند در حسابت پول کافی نداشتی؟ باز هم از این حرف بهروز ناراحت شدم...و گفتم....مگر سه روز پیش من یکصد لیر از شما قرض نکردم...گفت: بله قرض گرفتی...گفتم موقع پول گرفتن چی گفتم؟...بهروز لحظه ای فکر کرد و گفت:
گفتی که به حسابم دست نمی زنم تا پول گاز را بردارند....گفتم ...پس مشکل از طرف من نیست...بهروز گفت...تا دیر نشده برو به بانک و مشکلت را حل کن....
بلافاصله شروع به تقسیم اجناس خریداری شده کردیم و آنها را به سه قسمت تقسیم کردیم..یک قسمت مال من...یک قسمت مال بهروز و یک سهم هم برای خانواده ای که مریض ویاری داشتند...
بهروز سهم خودش ودوست مریض دارمان را برداشت و از منزل خارج شدیم...من به جای مراجعه به بانک تصمیم گرفتم به (اس گاز) بروم.بهروز مخالفتی نکرد و من باز هم بدون توجه به سرما بدون لباس گرم وکلاه به کوچه و خیابان افتادم..
اس گاز مثل همیشه شلوغ بود. من شماره گرفتم و منتظر ماندم...بالاخره پس از آنکه به اندازۀ کافی خون دل خوردم نوبت من شد...به خانم میئول باجه توضیح دادم که باید پول دوال گاز(گاز طبیعی) من از حساب بانکی ام برداشته می شد...مسئول باجه باز هم پروندۀ کامپیوتری مرا برانداز کرد و گفت..کم نشده...من با اطمینان کارت عابر بانک ام را درآوردم و گفتم که از کارت من برداشت کنید...مسئول باجه گفت باید جزا هم بدهید...گفتم جزا(جریمه) چقدر می شود...گفت 38 لیر...گفتم باشد از کارت من برداشت کنید.....گفت..ما فقط نقیت(نقدی)  می گیریم..گفتم من با این سن و سال و در این سرما چه کنم...گفت : برو از بانک پول بگیر و بیا...گفتمکجاست....و آدرسی به من داد که حد اقل دوکیلومتر از شرکت گاز دورتر بود.....
چاره ای نداشتم لنگ لنگان به طرف بانک رفتم و پرسان پرسان پیدایش کردم..وارد بانک شدم ومنتظر نوبت شدم.....این بار نوبت من زودتر از بعضی ها بود..چون من با کارت همان بانک نوبت گرفته بودم و مشتریان بانک به مراجعین معمولی ارجحیت دارند....وقتی با مسئول باجه در مورد مشکل پیش آمده صحبت کردم مسئول باجه اعلام نمود که باید به شعبه ای که حساب باز کردم مراجعه کنم...زمان تنگ بود و تا تعطیلی ادارات کمتر از یکساعت وقت مانده بود...گفتم حالا از حساب من 280 لیر بدهید...گفت اگر ما پرداخت کنیم باید ده لیر کارمزد برداریم...گفتم که من کارت این بانک را دارم..گفت فقط در شعبۀ خودت  می توانیبدون کارمزد پول دریافت کنی.....بعد مرا راهنمائی کرد که از عابر بانک بیرون باجه برداشت کنم.....
من که هم عجله داشتم وهم بلد نبودم چگونه از این عابر بانک استفاده کنم..نوبتم که شد از نفر بعدی خواستم کمکم کند و او بی دریغ کمک کرد ومن پول را دریافت کردم و به طرف اس گاز راه افتادم...
هوا سرد بود.پای راستم به شدت درد می کرد..اعصابم به هم ریخته بود.گرسنگی آزارم می داد..تلفن همراهم به صدا درآمد...یک صندلی خالی پیدا کردم .روی آن نشستم تا هم خستگی در کنم . وهم جواب تلفن را بدهم....وقتی گوشی را باز کردم.صدای خانمی از آنسوی تلفن آمد که می گفت...علیرضا......گفتم ائوئت.(بلی).من علیرضا....گفت پروژه فرهنگی شما پذیرفته شد..و بعد تبریک گفت واز من خواست هرچه زودتر به دفتر آنها بروم....بدون آنکه صدایم کوچکترین خستگی داشته باشد با شوق و ذوق زیاد گفتم....چشم..و او هم گوشی را قطع کرد....
اینجا پرد] نحس سزده من تبدیل به مبارکی و میمونی شده بود...برای لحظاتی خستگی این فاجعه از جانم بیرون رفت...بلند شدم و با پای کم دردم خودم را به اس گاز رساندم...هنوز صف بود و شلوغ...ولی من قبلا نمره داشتم ..به باجه ای که قبلا مراجعه کرده بودم رفتم و بدون نوبت پول و فاکتور گاز را دادم.مسئول باجه آنرا دریافت کرد...گفتم کی گاز خان] ما دوباره وصل می شود...گفت...در 48 ساعت آینده...گفتم..خانم هوا 20 درجه زیر صفر استتمن پیرمردم...از سرما می میرم...گفت: دستگاه ما به طور اتوماتیک به او اطلاع می دهد ..اگر وقت داشته باشد و در نزدیکی محل سکونت شما باشد وصل می کند....
از اس گاز بیرون آمدم...من مظهر اضداد شده بودم...از یک طرف قطع گاز و مشکلات پرداخت پول و کم کاری بانک در ذهنم می دوید و از طرفی این خبر ارزشمند مرا بسیار خوشحال کرده بود....تصمیم داشتم همین امروز یا فردا اول وقت به بانک مراجعه کنم و از مسئول شعبه شکایت بکنم....
در راه سری به پلیس زدم یعنی تمام خارجیان باید هفته ای دو بار به پلیس مراجعه کنند واثر انگشت بدهند....دستگاهی که اثر انگشت می گیرد گاهی مثل ما ایرانیان قاطی می کند و اثر انگشت کسی را نمی خواند.و تا 30 بارهم که شده به صاحب انگشت می گوید...لطفا تکرار ائلییون....گاهی هم مثل ما الکی خوش می شود و در بار اول با چراغ سبزش می گوید....تشکرلر...و غائله ختم می شود...
خوشبختانه در این روز سیزده که باید به در می کردیم و ددر می رفتیم.به من روی خوش نشان داد و در نوبت هشتم تشکر کرد...البته بعضی ها که کار انشائات (عمله گی) می کنند گاهی تا 50 بارهم انگشت می زنند و دستگاه قبول نمی کند...خود من برای راحتی در حال حاضر حتی در تایپ هم از انگشت اشاره ام استفاده نمی کنم تا در موقع امضا مشکلی نداشته باشم....
بالاخره به سلامتی از پلیس خارج شدم. نگاهی به ساعت کردم هنوز تا 5/5 فرصت داشتم...به سرعت خودم را به بانک خودم رساندم...بانک خلوت بود ..من مستقیم سراغ همان خانمی که برایم پرونده باز کرده بودم رفتم و موضوع را گفتم... آن خانم نگاهی به کامپیوتر کرد و گفت: اشتباه از طرف بانک بوده...گفتم خانم من 38 لیر جریمه داده ام و این همه خون دل خورده ام و هنوز معلوم نیست در این سرمای کشنده کب گاز مرا وصل خواهند کرد...آن خانم دست به صندوق پول برد و دو قطعه اسکناس 20 لیری درآورد و به من داد و عذر خواهی کرد...و اطمینان داد که از ماه آینده این مشکل تکرار نشود.
..من آنروز با یکی از ایرانی ها که نیاز به عمل جراحی دارد قرار داشتم که کمک فکری بکنم...راستش طوری به هم پیچیده بودم که این کار مهم را فراموش کرده بودم...خوشبختانه آن شخص با من تماس گرفت...من از او خواستم نیم ساعت دیگر به منزل من بیاید تا هماهنگی های لازم را انجام دهم...دیگر گرسنگی و خستگی ام را فراموش کرده بودم...برای فرار از سرمای طاقت فرسا در راه منزل بچند نفر تماس گرفتم که یک بخاری برقی قرض کنم...بدبختانه به هرکس زنگ می زدم اعلام می کرد که بخاری برقی ندارد و خوشبختانه همان شخص از من می خواست که شب را به منزل او بروم....
من در این گیر و دار فراموش کرده بودم زنگی به آقا بهروز بزنم و اتفاقات افتاده را به او بگویم و اورا از نگرانی رها کنم...در این حال بهروز زنگ زد...من به شرح ما وقع پرداختم...بهروز از من خواست که شب به منزل ایشان بروم..من قرار ملاقات با شخص دیگر را به او تشریح کردم و او به اصرار از من خواست که بعد از ملاقات با دوستم به منزل ایشان بروم...
وقتی به سر کوچه رسیدم به دوستم مشکلات پیش آمده را توضیح دادم و با هم به منزل ما آمدیم...اولین نقطه ای که من نگاه کردم دستک اس گاز بود...در نهایت تعجب دیدم که پلمپ شکسته شده و گاز ما وصل شده است...فورا وارد منزل شدم و شیرگاز آشپزخانه را کنترل کردم ودوست مهمانم دستک گاز را باز کرد و وارد منزل شد...
در حین مشاوره با دوست ایرانی ام بعضی از دوستان مرتب با من تماس می گرفتند و از من می خواستند شب به منزل آنها بروم.من هم در جواب می گفتم که گاز خانه مان وصل شده واز آنها تشکر می کردم...آقا بهروز هم مرتب به من زنگ می زد...و تاکید می کرد زودتر به منزل آنها بروم...دوست مهمان من که تازه دیندار(مسیحی) شده بود... اعلام نمود که دقایقی دیگر کلاس اسکایپی دارد و باید در منزلش باشد....و از من خداحافظی کرد و رفت...من هم علیرغم سرمای شدید و به احترام آقا بهروز و خانواده اش به منزل آنها رفتم...
در لحظۀ ورود من تمام توجه ام به این بود که سگ آنها مرا گاز نگیرد...ولی وقتی بوی جغول بغول را دریافتم دیگر از سگ هم نمی ترسیدم..بهروز با دیدن من گفت...
علی آقا برایت سورپریز دارم....من نگذاشتم بهروز حرفش را ادامه دهد..رو به او کردم و گفتم......جغول بغول را بیار....بهروز از شنیدن این جمله با تعجب پرسید:
از کجا فهمیدی جغول بغول داریم...
گفتم: آقا بهروز بوی جغول بغول مرا کشت...زودباش سفره را باز کن....بهروز گفت..من یک سورپریز ذیگر هم دارم....و به من اشاره کرد که در صندلی میز ناهار خوری بنشینم..و ناگاه سیخهای داغ خوش گوشت در کنار سفره نمایان شد...و ما ابتدا چند سیخ خوش گوشت وبعد انواع مشربه و تنقلات را خوردیم و نوشیدیم....
آنشب ما سیزده را در خانه به در کردیم و به همت بهروزو خانمش که شنیدم مقداری جغول بغول پخته را هم به منزل دوست مریض دارمان فرستاده بود خیلی خوشحالی آفرین بود...مکمل این مهمانی صمیمی و برادرانه هم بازی تخته نرد بود که مثل همیشه با پیروزی من تمام شد...
آخر شب بهروز به اصرار از من خواست که شب را در منزل آنها بمانم..ولی من دیگر نگران سرما نبودم و نیز برای بیماری فیسبوکی خودم نیاز به خانه داشتم...من از بهروز و خانواده اش تشکر کردم ودر سرمای زیر 20 درجه بدون احساس سرما با پای پیاده به سمت منزل به راه افتادم...
در راه به نحس و میمون بودن 13 فکر می کردم...اصلا من زادۀ سیزده هستم ودر 13 اسفند به دنیا آمده ام..پدرم در موقع گرفتن شناسنامه برای من به تاریخ 10 اسفند شناسنامه گرفته بود..در همان روزهای آغازین تولدم مادرم مرا برای زدن واکسن به مرکز بهداشت می برد که سرش به صندوق فلزی پست برخورده بود و او را بیهوش به بیمارستان برده بودند...و من تازه متولد شده 6 ماه تمام  که مادرم در بستر بیماری بود بی مادر بودم وبعدها شنیدم که خواهرم اقدس هر روز مرا به منزل یکی از مادران شیردار می برد...و من از شیر آنها می خوردم....شبها هم پدرم روی سه پایه ای که برای چراغ گرد سوز درست کرده بود شیر را گرم نگاه می داشت و در طول شب به من می خورانید...گاهی هم گربه به منزل ما یورش می برد و شیر سهمیه ای مرا روی چراغ می ریخت و پدرم مجبور بود مرتب چراغ لامپا بخرد و شبهائی که شیر نبود مرا با قنداب سیر می کرد..حالا نمی دانم این حادثه ها از نحسی سیزده بود یا از بدشانسی من....موضوع دیگر شمارۀ استخدام من بود که دوشمارۀ آخرش 13 بود...من در 30 سال خدمتم 19 بار به اجبارمنتقل شدم که یک رکورد به حساب می آید...از طرفی بارها با همان شمارۀ 13 عناوین بزرگ قهرمانی را در مسابقات دو ومیدانی به دست آورده بودم...در نهایت هنوز نمی دانم سیرده را نحس بدانم یا مبارک...
با این اندیشه ها به منزل رسیدم.ابتدا به بهروز زنگ زدم و به سلمت رسیدن خود را اعلام کردم...بعد به طرف لب تاب رفتم و آنرا روشن کردم...پس از آن به سمت کومبی(شوفاژ رفتم و با اطمینان خاطر آنرا روشن کردم....موتور کومبی روشن شد...ولی صدای گازنیامد و روشنائی گاز دیده نشد...با نگرانی چند بار آنرا روشن و خاموش کردم که تاثیری نداشت...دیگر نه روی باز گشت به منزل بهروز را داشتم وجرآت خوابیدن در آن هوای سرد را....باخود گفتم حالا دقایقی با لب تاب مشغول بشوم...به طرف لب تاب آمدم و رمز ورودش را زدم...ناگهان مثلث مخوفی که در موقع قطع اینترنت در نمایشگر ظاهر می شود پر رنگتر و گنده تر از همیشه در گوشۀ لب تاب ظاهر شد...به ناچار کامپیوتر را خاموش کردم...و پس از فکر زیاد تصمیم گرفتم بدون آنکه دراز بکشم شب را سحر کنم...بلافاصله مقدار قابل توجهی لباس گرم و شلوار گرم پوشیده وکلاه گذاشتم و هر دوتا پتوی موجود در خانه رابه سرم انداختم...و در گوشۀ اتاق به دیوار داخلی چسبیدم....
هوا سرد بود.من در هوای سرد کلیه هایم فعالتر می شوند..مجبور بودم هر چند دقیقه یکبار به دستشوئی بروم.و هر وقت می آمدم تا زیر پتو گرم بشود نوبت ...نوبت بعدی می رسید
به هر جان کندنی بود شب را سحر کردم...باید یک تعمیر کار می آوردم که کومبی را تعمیر کند...برای برداشتن شمارۀ تلفن تعمیرکار به طرف کومبی رفتم.با خود گفتم این بار به جای کلید برق کلید اصلی کومبی را رخاموش و روشن بکنم.. با بی میلی کلید اصلی را خاموش و دوباره روشن کردم...ناگهان صدای جریان گاز بلند شد و لحظه ای بعد کومبی با غرشی باور نکردنی شروع به کار کرد...دستی به رادیاتور اتاق زدم...گرم گرم بود.....می توانستم خواب دیشب را در این گرمای مطبوع تلافی کنم...ولی تصمیم گرفتم اول کل داستاان روز سیزده را بنویسم...بعدا بخوابم....
پایان

بازنویسی20/4/2015...اسکی شهر

۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

کت رنگی

...........کت رنگی....
مثل هر روز رفتم چارشی....آنجا مرکز شهر است و معمولا ایرا نی ها هم در آن منطقه تردد دارند.بهزاد منتظرم بود.پس از سلام و علیک تکراری به طرف انجمن شعرا حرکت کردیم...و باز هم از مقابل مغازۀ لباس فروشی رد شدیم..بهزاد کت و شلوار قهوه ای روشن را نشانم داد و گفت:
این لباسها به تو میاد اینها را بخر...
گفتم...بهزاد جان من آنقدر پول ندارم که در این زمستانی یکصد وبیست لیر هم بدهم و این لباسها را بخرم.من باید به فکر پول گاز و برق آخر ماه باشم که قطع نکنند.تا بتوانم این سرما را سپری کنم..
دوباره به راه خود ادامه دادیم...راستش من هم دلم پیش آن کت وشلوار قهوه ای روشن گیر کرده بود ولی واقعا توان خرید آنرا نداشتم.چون پولی که به من می رسد به سختی کفاف زندگی ام را می دهد...
در راه باز هم بهزاد به نصیحت من پرداخت..
علی جان تو یک شاعر و نویسنده ای و در جامعه احترام داری .باید لباس مرتب بپوشی...از روزی که آمدی همین یکدست کت وشلوار نیمه مشکی را به تن کرده ای و در همۀ عکسها همین کت شلوار رنگ و رو رفته با آن پیراهن راه راه دیده می شود...آدم فکر می کند همۀ عکسها را یک جا گرفته ای....
گفتم...بهزادجان من توان مالی خرید لباس ندارم..تا وقتی که فرجی بشود..و پولی به دستم بیاید...آنوقت با هم می آییم و این کت وشلوار قهوه ای روشن را با یک پیراهن مناسب و کراوات فرم می خریم...
بهزاد گفت: پس این همه شعر و داستان می نویسی چی میشه؟
گفتم: بهزاد جان تا حالا کسی یک ریال بابت آنها به من نداده...اگر حق تالیف مرا می دادند الان من این همه نگران کرایه و پول گاز و برق نبودم.
گفت: می خوای یه کاری بکنیم؟
گفتم: چه کاری؟
گفت: روز یکشنبه برویم بازار روس ها و یکدست لباس مناسب دست دوم برات  بخریم.
گفتم: چقدر هزینه دارد؟
گفت: با هفت..هشت لیر می شود یک دست لباس مناسب خرید.
گفتم: اگر با آن مبلغ می شود..اشکالی ندارد..
گفت: میاریم میندازیم تو لباسشوئی ما...استرلیزه اش می کنیم و خودم اتو می کنم وبعدش به سلامتی می پوشی...
حرف بهزاد منطقی بود. خرید لباس کهنه برای خیلی از ایرانی ها یک امر عادی بود و به قول خودمان سرشکستگی نداشت.
حالا دیگر به درنق(انجمن شعرا) رسیده بودیم.با هم وارد شدیم...دقایقی بعد شعرخوانی شروع شد .من هم قطعه شعری خواندم ...پس از پایان مجلس دوباره گذرمان ازمقابل همان لباس فروشی بود. بهزاد ایستاد وچشم به آن لباسها دوخت .و ناگهان با صدای بلند گفت:
علی جان..نگاه کن..به این کت و شلوار ایندیریم(تخفیف) خورده و قیمتش شده 95 لیر..
در حالی که می خواستم حسرت درونم را پنهان کنم گفتم:
..بهزاد جان اگر نصف قیمت هم باشد نمی توانم بخرم.
دقایقی بعد من وبهزاد از هم خداحافظی کرده وجدا شدیم..من هم پیاده به طرف منزل به راه افتادم.
                             .......
ساعت 11صبح  روز یکشنبه بهزاد زنگ زد و با هم در چارشی قرار گذاشتیم..و بعد.سوار تراموا شدیم و به بازار روسها رفتیم. اینجا ادب ایجاب می کرد که کرایه را من حساب کنم.و چنین کردم..
در بازار روسها که یک سالن بزرگ مسقف بود همه چیز پیدا می شد..ما دنبال یک کت مناسب و رنگ روشن بودیم که خیلی زود پیدا کردیم.فروشنده ابتدا مبلغ 25 لیر قیمت داد.من از خریدش منصرف شدم. بهزاد از من خواست یکبار آنرا بپوشم...اندازۀ اندازه بود.بهزاد شروع به چانه زدن کرد و پس ازکش و قوس زیاد آنرا به 5 لیر خرید...وقتی از فروشنده کمی فاصله گرفتیم..گفت:
..در ترکیه چانه زدن رسم است...اگر چانه نزنی سرت کلاه میره...
من سرم را به علامت تصدیق تکان دادم...
وقتی از بازارچه بیرون آمدیم.من برای ادای احترام به بهزاد از او خواستم ناهار مهمان من بشود...بهزاد تمایلی نداشت ولی اصرار من او را مجاب کرد با هم یک غذای (اسکندر) بخوریم.و خوردیم.
وقتی به چارشی رسیدیم بهزاد از من خواست که کت را به او بدهم تا با ماشین لباس شوئی منزلش بشوید. ولی من راضی نشدم و با هم تا خشک شوئی آمدیم .و کت را تحویل دادیم.
باز هم مسیر ما به جلو لباس فروشی افتاد. این بار من جلو آن کت شلوار تخفیف خورده ایستادم و برای دهن کجی گفتم...
دیدی با 5 لیر یک کت مثل ترا خریدم؟
.............
دو روز بعد با پرداخت 10 لیر کت را از اتوشوئی تحویل گرفتم و برای آنکه اتویش به هم نخورد با مینی بوس به منزل آمدم.راستش دلم می خواست زودتر صبح بشود تا من این کت را بپوشم و بروم جلو آن لباسها بایستم و کت 5 لیری ام را نشان آن کت وشلوار بدهم.آن شب پس از برانداز کردن چند پیراهن کهنه ام یکی را برای پوشیدن با این کت قهوه ای روشن انتخاب کردم.
فردای آنروز زودتر از همیشه از منزل بیرون آمدم .و خودم را به چارشی رساندم...دوستان ایرانی من با دیدن این کت شروع به تعریف از آن کردند...
....چرا تا حالا نمی پوشیدی
...چند خریدی؟
...چقدر بهت میاد......
در این حال یکی از دوستان ایرانی جلوتر آمد و آستین کتم را در دست گرفت و آنرا برانداز کرد و گفت:
...علی آقا چرا این کت دگمه ندارد؟
با تعجب نگاهی به محل دگمه ها انداختم و دیدم....بع...له ..دگمه که ندارد که هیچ...نخ دگمه ها هم آویزان است.
..جوابی نداشتم...ورود بهزاد به جمع باعث نجات من از جواب شد....
از دوستان ایرانی خداحافظی کردیم و همراه بهروز به طرف انجمن شعرا راه افتادیم...در راه من موضوع دگمه ها را به بهروز گفتم و بدون آنکه به انجمن بروم.سوار مینی بوس شدم وبه طرف خانه  و به مغازۀ درزی محلمان رفتم و از او خواستم که برای کت قهوه ای روشن من دگمه بدوزد...درزی پس از برانداز کردن کت از من خواست به چارشی بروم و دگمۀ مناسب برای کتم بگیرم...
آنروز تا غروب دگمه فروشی های چارشی را گشتم و در نهایت دگمه های کت و آستین مناسبی خریدم..
دوباره سوار مینی بوس شدم .و خودم را به درزی محل رساندم و دگمه ها به او دادم...درزی نگاهی به دگمه ها کرد و گفت:
این دگمه ها زنانه است.... و از من خواست آنها را پس بدهم و دگمۀ مردانه بگیرم...
هوا تاریک شده بود .من با تنی خسته و روحی رنجور به منزل برگشتم.چاره ای جز صبر تا فردا نداشتم.
آن شب از ناراحتی خوابم نبرد.من این همه زحمت کشیده بودم که با کت جدید به انجمن بروم..که نه تنها نشد بلکه از حضور در انجمن هم ماندم...
صبح روز بعد برای عوض کردن دگمه ها راهی چارشی شدم...هرچه گشتم.مغازۀ دگمه فروشی را پیدا نکردم...البته تقصیر من نبود.چون تمام کوچه های چارشی شبیه هم هستند و هر کسی ممکن است این خطا را بکند.مجبور شدم کوچه به کوچه دنبال دگمه فروشی بگردم...و چون عاقبت جوینده یابنده است من هم.مغازه را پیدا کردم...وقتی دست به جیب بردم که دگمه ها را پس بدهم.هرچه گشتم اثری از دگمه ها پیدا نشد..بارها تمام جیب هایم را گشتم...ولی بی فایده بود...در نهایت مجبور شدم این بار با پرداخت 8 لیر از کرایه خانه ام دگمه های جدید و مردانه ای بخرم...و به سرعت خودم را به درزی محل برسانم.
درزی اعلام کرد که سرش شلوغ است و از من خواست فردا برای گرفتن کت قهوه ای ام بروم...
عصر روز بعد وقتی برای گرفتن کت به درزی مراجعه کردم از من درخواست 10 لیر اجرت نمود.مجبور شدم چانه بزنم و در نهایت با پرداخت 5 لیردرزی را راضی کردم.و کت قهوه ای ام را به تن کردم و به سمت چارشی راه افتادم.
در مسیر منزل ما تا چارشی یک پارک بزرگ وجود دارد که اتفاقا اسمش هم بیوک پارک(پارک بزرگ) است.با خود گفتم  حالا که هوا خوب شده و مردم هم با پارک و صندلی هایش آشتی کرده اند من هم از داخل پارک بروم و اگر فراهم شد در پارک با این کتم عکسی هم بگیرم...
در داخل پارک در محوطۀ بزرگی که صندلی های چوبی 4 نفره نصب شده هوس کشیدن یک سیگارکردم  وبه امید آمدن یک رهگذر که عکسی از من بگیرد روی صندلی براق نشستم و سیگاری روشن کردم...هنوز یک پک کامل به سیگار نزده بودم که یک نفر با لباس شهرداری و در حالی که در یکدستش یک فرچۀ رنگ و در دست دیگرش یک قوطی رنگ بود به من نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
چرا اینجا نشستی مگر نمی بینی رنگش خشک نشده؟
باشنیدن این جمله دود از کله ام بلند شد...من..با کت قهوه ای روشن...دگمه های جدید....
بالاخره با زانوهای لرزان از روی صندلی یشمی بلند شدم.در حال بلند شدن احساس کردم لباسم به صندلی چسبیده است...مامور شهرداری هنوز غرولند می کرد و من نگران کت قهوه ای ام بودم...وبی توجه به غرولند مامور کتم را درآوردم و نگاهی به پشت کت انداختم.....پشت کت قهوه ای من با رنگ یشمی (سبزسیر) خط خطی و راه راه شده بود...مامور شهرداری هنوز غرولند می کرد..و به صدای او چند رهگذر هم دور ما جمع شدند...مامور شهرداری وقتی با من حرف می زد با غیظ و عصبانیت بود ولی وقتی من در حال تماشای پشت کتم زیر چشمی او را نگاه کردم دیدم که خنده اش گرفته و می خواهد آنرا از من پنهان کند.
در این حال دختر بچه ای که در جمع تماشاگران بود رو به من کرد و گفت....
عمی جان شلوارت هم رنگی شده....
نگاه سطحی به پشت شلوارم انداختم و فاجعۀ رنگی شدنش را حدس زدم...مامور شهرداری می خواست از من جزا(جریمه) هم بگیرد که با وساطت افراد دور و برمان از گرفتن جریمه گذشت و من هم در حضور او کت قهوه ای ام را به ظرف زباله انداختم و هنوز آنجا را ترک نکرده بودم که چرخ دستی آشغالی به آنجا رسید وکت قهوه ای مرا با سایر آشغالهابه گاری دستی ریخت و به طرف ماشین آشغال که کمی دورتر ایستاده بود رفت....
مجبور بودم به خانه برگردم...از پارک تا منزل ما راه زیادی نبود ولی می شد در مسیر هزینۀ آن کت قهوه ای روشن را حساب کرد....
بابت خرید کت....5لیر
کرایۀ تراموا 8 لیر
ناهار اسندر 25 لیر
هزینۀ خشک شوئی 10 لیر
کرایۀ اجباری دولموش به خاطر کت در 5 نوبت...10 لیر
خرید سری اول دگمه 7 لیر
خرید سری دوم دگمه 8 لیر
دستمزد درزی 5 لیر
جمعا می شود 78 لیر.....
حالا من 70 لیر از کرایۀ خانه ام را هم در راه آن کت قهوه ای خرج کرده بودم...ولی هنوز تا موقع کرایه چند روز وقت داشتم و می توانستم آنرا تهیه یا از بهزاد قرض کنم.درد من این بود که بعد از آن همه دویدن و بازار روسها رفتن الان نه تنها کت ندارم بلکه باید شلوارم را هم بیرون بیاندازم...در این فکر پریشان بودم که به در منزل رسیدم..دست در جیب کردم که کلید خانه را دربیاورم..کلید پیدا نشد..دوباره جیبهایم راگشتم.باز هم اثری از کلید پیدا نشد..یادم آمد که در موقع رفتن به پارک آنرا مثل سیگار و فندکم در جیب کت قهوه ای گذاشتم.....
حالا مجبوربودم تا شب نشده به سراغ کلید ساز بروم و 15 لیر بدهم تا در خانه را برایم باز کند.
کلید ساز با دیدن من وسایلش را برداشت و همراه من تا در خانه آمد..
در این حال پسر صاحبخانه رسید وگفت:
پدرم می خواهد به کوی (ده) برود. کرایۀ این ماه را چند روز زودتر بده.........
پایان

17/4/2015....اسکی شهر