۱۳۹۶ مرداد ۷, شنبه

روز امضای کتاب

Ali Vafi added 25 new photos — with İbrahim Sağır.
6 hrs
این شعر را با انگیزه ای که از کلام استاد بزرگوار منوچهر برومند گرفتم نوشته ام و به عنوان (درس پس دادن ) تقدیم حضرتش می کنم..
لازم است بگویم که برای امضا و معرفی کتابهای من شهرداری اسکی شهر(تپه باشی بلدیه سی) و خیلی از شعرا و استید دانشگاه حضور یافته و تعدادی از اساتید دانشگاه و روسای انجمن های ادبی سخنرانی کردند و به قول بعضی از شعرای اسکی شهر یکی از پربارترین مراسم امضا و معرفی شعر وشاعر در این شهر بوده است.
برای این مراسم پلاکاردهای زیادی هم در سطح شهر پخش شد که باید از تمامی افرادی که برای مراسم من همراهی کردند سپاسگزار باشم.
من این شعر را در حال و هوائی که که در صحبت تلفنی با جناب برومند داشتم از زاویه ی طنز نوشته ام و امیدوارم کسی به دل نگیرد.
....
..روز امضای کتاب
...
بعد عمری به صد تلاش و امید
چاپ کردم کتاب شعری را
خرجها کردم و مهیا شد
روز خاصی به خاطر امضا
سالنی بود و چای و شیرینی
و مرا یک سرور ناپیدا
بسته بودم امیدهای زیاد
که بیایند دوستان آنجا
از من آنجا کتابها بخرند
نقش خوبی همه کنند ایفا
با فروش کتاب و چاپ جدید
در دلم قرض خویش کردم ادا
خانه ای هم خریدم از سر شوق
با همان پولهای در رؤیا
دست بردار من نبود خیال
برد ما را به عالمی والا
عاقبت باغ هم خریدم من
در خیالی که بود بی پروا
سرخوش از این خیالها بودم
که رسیدند جمله ی ادبا
هرکه از ره رسید به به گفت
من هم از این کلامها شیدا
هرکسی یک کتاب برمی داشت
بعد تمجید و وصف گفتنها
(این یکی را برایم امضا کن
بنویس این سخن فصیح و رسا
که رفیقم خودش هنرمند است
می کند شعر و داستان انشا
بنویس این بزرگمرد هنر
هست یک شاعر بسی والا)
من در آن التزام پول کتاب
می نوشتم تمنی او را
اولی رفت و هیچ پول نداد
دومی شد به ناگهان پیدا
باز آن کاسه بود و باز آن آش
پول بی پول..هدیه کن حالا
عده ای هم پیام می دادند
که کتابی فرست با امضا
من وامانده..مانده در آچماز
می نمودم قبول بی غوغا
آخر الامر میز شد خالی
شد تمام کتابها اهدا
همه رفتند و جمله پایان یافت
وصف و امضا و هرچه مافیها
هیچ کس(پولکی) به بنده نداد
رفت دارائی ام به باد فنا
با طلبکار و ناشر و غم قرض
حالیا مانده ام تک و تنها
می روم تا به جبر بفروشم
ساعت و ظرف و تخت و قالی را
از هنر(حرف آخرم این است)
هیچ خیری ندیده ام به خدا
(وافی) این درد دل به گریه نوشت
تابخندند جمله ی ادبا
علیرضا پوربزرگ وافی
29/07/2017
..

۱۳۹۶ مرداد ۵, پنجشنبه

باز هم مریم میرزاخانی


آقا نادر و باز هم یادی از مریم میرزاخانی
..
راستش دلم برای آقا نادر تنگ شده بود و عمدا از مسیری رفتم که به پاتوق آقانادر منتهی می شد. خوشبختانه آقا نادر در محل همیشگی مستقر بود.پس از سلام و علیک ابتدا یک نخ سیگار بیستون را که تازه از یک مسافر ایرانی خریده بودم به او هدیه کردم..آقا نادر سیگار را گرفت و مارک روی کاغذ را خواند و گفت:
چند خریدی؟..گفتم..بوکسی 35 لیر..گفت اینها خیلی خشک هستند به من قیمت بوکسی 30 لیر پیشنهاد کرده بودند که نخریدم..
فهمیدم اینجا هم کلاه سرم رفته است..ولی به روی خودم نیاوردم.
آقا نادر گفت:مطلب شما را در مورد مریم میرزاخانی خواندم..کار خوبی کرده بودی که بدون سانسور نوشته بودی وگرنه از تو باز هم دلخور می شدم.هنوز جوابی نداده بودم که آقانادر ادامه داد:
ببین شاعر سران حکومت با نام مریم میرزاخانی شروع به نمایش ارادت کردند و می خواستند با استفاده از نام این خانم خود را طرفدار علم و دانش معرفی کردند..در حالی که ما ایرانیان زیادی داریم که اهل علم و دانش هستند و دلشان می خواهد در ایران باشند و به ایران برگردند ولی حاکمان غاصب ایران مانع می شوند..گفتم:
چرا این حرف را می زنی؟..
آقانادر نگاه خشنی به من کرد واز جیبش نامه ای درآورد و گفت:
ببین شاعر.الان هر ایرانی بخواهد به ایران برگردد باید توبه نامه بنویسد وبعد تقاضای پناهندگی به ایران بکند تا سفارتخانه های خارج از ایران اجازه ی ورود او به ایران را بدهند..
گفتم: من که باور نمی کنم که یک ایرانی که قصد بازگشت به ایران را دارد باید از مملکت خودش تقاضای پناهندگی بکند..
آقا نادر به سرعت دست در جیبش کرد و کاغذی درآورد و گفت:
تو که همیشه دوربین عکاسی ات را همراه داری ..از این نامه یک عکس بگیر..
من بلافاصله دوربین موبایلم را فعال کردم و عکسی از آن نامه گرفتم..
در این حال نادر اشاره به مردی کرد که به ما نزدیک می شد..نادر او را به من نشان داد و گفت:
این یارو را می شناسی..؟
نگاهی به او کردم.یک ایرانی بود قبلا چند بار دیده بودمش..ولی قبل از آنکه جوابی به او بدهم او به ما نزدیک شد و پس از سلام و علیک معمولی و دست دادن با ما بدون اینکه حرفی بزند گفت:
ببخشید من جلسه ی مهمی در مورد حقوق بشر دارم و باید بروم..و بلافاصله از ما جدا شد و راه افتاد..
نادر با نگاهی معنی دار و شاید تمسخر آمیز لحظه ای او را دنبال کرد و سپس خطاب به من گفت:
یارو مدافع حقوق بشر است..چند وقت پیش یک ایرانی به ترکیه آمده بود..طرف مبلغ 3500 لیر از او گرفته و 10 روز در منزلش نگاه داشته بود..آن ایرانی از همه جا بی خبر بعدها متوجه شده بود که این حامی حقوق بشر کلاه بزرگی سرش گذاشته و پولهایش را گرفته است به او اعتراض کرده بود ..و این حامی حقوق بشر او را که دیگر پولی برایش نمانده بود از خانه اش بیرون کرده بود..
گفتم: هم داخل ایران و هم بیرون ایران برای ما ایرانی ها جهنم است..از این کلاهبرداری ها زیاد شنیده ام..
گفت..زود برگرد خانه و این مطلب را منتشر کن..
گفتم الان که وقت قدم زدن است..هر وقت به منزل رسیدم ..چشم..
نادر انگشت یا دوشاخه ی محبت اش را باز کرد و من یک نخ دیگر از سیگارهایم را به او دادم و از هم جدا شدیم..
وقتی به منزل رسیدم کپی نامه را چند بار خواندم..هنوز باورم نمی شود که مسئولین حکومت ایران این اندازه بی شرم هستند که برای بازگشت ایرانی ها از آنها می خواهند که تقاضای پناهندگی بکنند..اگر باور ندارید کپی نامه را ببینید..در شرایطی که حکومتی ها چنین عمل می کنند و بعضی از مردم عادی مثل این حضرت مدعی حقوق بشر اینگونه کلاه سر ایرانی های دیگر می گذارد فقط می توانم بگویم..:::
ما ایرانی ها ملتی هستیم که هم حکومتمان به ما ظلم می کند..هم خودمان به همدیگر..
علیرضا پوربزرگ وافی
27/07/2017

۱۳۹۶ مرداد ۳, سه‌شنبه

فلسفه و دین


اگر پای فلسفه به قلعه ی دین باز شود..
دست دین از سر مردم کوتاه می شود .و..
چراها شروع می شود.
چرا این حلال است..و آن یکی حرام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و این آغاز تصرف این قلعه ی مرموز و جادو شده ی دین است..
پروفسور رضا پور

۱۳۹۶ تیر ۲۴, شنبه

مریم میرزاخانی



.

به یاد مریم میرزاخانی
...
آقانادر گفت:
گفتم: توهین نکن بگو چه بنویسم.
گفت: علت مرگ مریم میرزا خانی را.
گفتم: تمام دنیا می گویند که از بیماری سرطان مرده.نکند تو کشف جدیدی کرده ای.
گفت : شاعر خودت را به خنگی نزن.اول حرف مرا گوش کن. بعد نظر بده.
گفتم: بفرما...گفت:
پدر من یک پهلوان تمام عیار بود و جسم سالم و قوی داشت..او هم با مرضی به نام سرطان مرد.
گفتم: خدا رحمتش کند.سرطان درد و مرض خطرناکی ست.
گفت:اگر عقل داشتی و شم خبرنگاری ات را به کار می انداختی باید می پرسیدی که چطور شد سرطان گرفت..
گفتم: معمولا سرطان از تجمیع سلولهای مرده ایجاد می شود..لابد پدر شما ومریم خانم هم به این مشکل دچار بودند..
نادر عصبانی شد و این بار با لحنی توهین آمیز و جدی گفت:
احمق جان این سرطان لعنتی از ترس هم ایجاد می شود..
گفتم: به چه دلیل این حرف را می زنی؟..
گفت: دقیقا گوش کن..پدر من یکشب موقع برگشتن از محل کار سوار یک اتومبیل شخصی می شود..سرنشینان اتومبیل کت پدرم را به سرش کشیده و کل دارائی او را که فقط 5 هزار تومان پول نقد بود و یک ساعت مچی..به زور از او می گیرند و او را درمسیر هشتگرد..کرج در بیابان رها می کنند..پدرم پس از این حادثه به یکباره مریض می شود و خیلی زود مبتلا به سرطان می شود و به رحمت ایزدی می پیوندد..
گفتم: خدا رحمتش کند یعنی به خاطر 5 هزار تومان و یک ساعت مچی سرطان می گیرد.
نادر نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:احمق جان پدر من خان بود..چند مرغداری داشت.نه تنها 5 هزار تومان و یک ساعت مچی.. بلکه میلیونها تومن پول برایش ارزشی نداشت..درد او از ترسی که به جانش نشسته بود به سرطان مبتلا شد...
گفتم: مریم میرزاخانی که مرغداری نداشت..او دانشمند بود..
نادر با عصبانیت گفت: بی شعور مگر نمی دانستی مریم میرزا خانی تنها بازمانده ی اتوبوس نخبگان ایران بود که حکومت ایران همه را کشت ولی شانسی شانسی مریم خانم زنده ماند..پس با این حساب علت سرطان مریم میرزا خانی هم از ترسی بود که از آن حادثه به جانش نشست.
حالا برو این مطلب را بنویس تا دانشمندان دیگر آنرا بخوانند و به نام خودشان ثبت کنند..ولی این نوشته ی شما ثابت خواهد کرد که این مطلب علمی کشف آقانادر است که به قیمت از دست دادن پدرش به دست آورده است..
نادر اطلاعات سیاسی خوبی دارد..حافظه اش هم مثل تیغه ی بیل بهاری باغبانها همیشه تیز است ..این حرف نادر مرا به فکر واداشت.
یادم آمد که برای اتوبوس نخبگان چنین حادثه ای اتفاق افتاد..که مریم میرزاخانی هم از همراهان کاروان این اتوبوس بود.
یادم آمد که اتوبوس حامل نویسندگان را هم می خواستند به دره بیندازند که همه ی نویسندگان موجه آنروز را بکشند که به خیر گذشت..
یادم آمد که اتوبوس شعرا را که برای شعرخوانی به جبهه ها می بردند طعمه ی عراقی ها کردند..و عراقی ها آنها را دستگیر کردند..و در یک شرایط خوفناک از آنها مصاحبه گرفتند..و بعد معلوم شد .این یک برنامه ی ساختگی بود و آنها عراقی نبودند وطبق برنامه ی مدون شعرا را بازجوئی کرده بودند..
این مطالب در ذهنم جولان می داد و با خود می گفتم..ما ملت ایران چقدر فراموشکار هستیم و همه چیز را به راحتی فراموش می کنیم.
از طرفی در مورد اینکه ترس چگونه می تواند عامل بیماری یا حتی سرطان باشد.ذهن خواب آلوده ام رابیدار کردم...
یادم آمد که شوهرخاله ی من هم به دلیل گم کردن حقوق ماهانه اش سرطان گرفت ودر گذشت..خانواده و فامیل ده ها بار 300 تومن حقوق آنروز او را که کارگر کبریت توکلی بود به او دادند ولی او گفت..این پول من نیست و با این درد از دنیا رفت...
در این فکر بودم که نادر نیم نگاه سردی به من انداخت و گفت:
سیگارت چیه.گفتم...دست پیچ است.خودم درست کرده ام....
گفت: تو هم با این سیگارها فکر می کنی زندگی می کنی؟
بعد از جیبش یک پاکت سیگار مارلبورو بلند درآورد و برخلاف همیشه یک نخ به من داد و گفت..
این سیگار را به تو دادم که نمک گیر بشوی و مطلب مرا بنویسی....
اینرا گفت و راهش را کشید و رفت...
من سیگار مارلبورو اهدائی آقانادر را که می دانستم حتما از یکی هدیه گرفته است..روشن کردم و با نگاه بهت زده ام او را که لحظه به لحظه از من دور می شد تماشا می کردم..
با خود گفتم..حتما این مطلب را خواهم نوشت..حتی اگر بعضی از اهالی فن این تئوری ترس و سرطان نادر را به نام خودشان ثبت کنند..باشد که یادآوری مطالب نادر درمانی برای فکر سرطانی و فراموشکار ملت بشود....
علیرضا پوربزرگ وافی
15/07/2017


۱۳۹۶ تیر ۱۵, پنجشنبه

شوال


شوال
..
رمضان طی شد و شوال آمد
روز پیروزی اقبال آمد
غمزه و ناز مه روزه شکست
ماه نو باز به اجلال آمد
حیف و صدحیف که طی شد رمضان
شکر و صدشکر که شوال آمد
ساقیا باده ی خوشرنگ بریز
دل در این ماه خوش احوال آمد
نک گدایان و فقیران شادند
روز بذل درم و مال آمد
خنده روی لب مردم روئید
دل از این واقعه خوشحال آمد
همه جا پر رطب و شیرینی ست
روز دلشادی اطفال آمد
بخورید و بخورانید امروز
روز خوشحالی بقال آمد
وافیا بوسه طلب کن از یار
که ز ره آن بت غزال آمد
رمضان 1379
 تهران


۱۳۹۶ تیر ۱۴, چهارشنبه

شهپر رویا


رؤیای شهادت...َ
شبی بر شهپر رؤیا نشستم
ز خشکی ها و دریاها گسستم
زمین شد رام من چون آسمانها
زمان مغلوب شد چون کهکشانها
ندانم طایر ذوقم کجا رفت
گمانم تا به اقلیم خدا رفت
دلم آن لحظه گرم جستجو شد
بناگه با ملائک روبروشد
ملائک نه بگو خیل پریشان
همه در ماتم و اندوه و افغان
تمام کهکشان آه و فغان بود
فغان در کنج کنج کهکشان بود
دو صد می رفت ویکصد باز می گشت
دوباره درد و غم آغاز می گشت
فضای کهکشان همرنگ خون بود
قلم در ثبت آن زار و زبون بود
به خود گفتم مگر گشته قیامت
که رفته از ملائک صبر و طاقت
مگر طاق سماواتی شکسته
که نظم کهکشان از هم گسسته
در این افکار دیدم هاتفی زار
نشسته گوشه ای با چشم خونبار
بدو گفتم بگو این حد فغان چیست
دلیل این خروش بی امان چیست
جوابم دادآن رنجور بیتاب
علی شمشیر خورده کنج محراب
بدو گفتم بسی نالان و مضطر
مرا تا بارگاه مرتضی بر
جوابم داد نک وقت نماز است
در مولا به روی خلق باز است
سپس او رخصت پروازم آورد
رهی که رفته بودم بازم آورد
به صد اندوه آن ره باز گشتم
زقلب آسمانها هم گذشتم
حریم کهکشانها را شکستم
در دروازۀ کوفه نشستم
دلم آن لحظه در تاب و تعب بود
غریبی در بیابانی به شب بود
نگو کوفه بگو با آه و فریاد
سراسر کینه پر از ظلم و بیداد
نگو کوفه بگو شهر جنایت
دیاری بر امامت پر خیانت
همان کوفه که بر حق نیز شک داشت
به پیشانیش انکار فدک داشت
فضای کوفه پر درد و الم بود
زمین و آسمانش درد و غم بود
سکوتی داشت از فریاد لبریز
فضائی بود از بیداد لبریز
گذشتم کوچه های شهر غم را
به چشم خویشتن دیدم ستم را
به درب خانۀ مولا رسیدم
به ناگه تا مدینه پر کشیدم
دمی دیروزها را سیر کردم
دو صد ظلم و جفا را سیر کردم
هنوز آن خانه بوی ظلم می داد
در و دیوار آن پژواک فریاد
هنوز از ظلم و از کین صد نشان بود
نشان از جای پای ظالمان بود
چو دیدم من به چشم خود ستم را
ز شرم واژه بشکستم قلم را
دوباره تا به کوفه باز گشتم
به داغ عالمی انباز گشتم
جوانی دیدم آنجا با قدی راست
نشان می داد او عباس مولاست
رشید و قد بلند و پهلوان بود
تو گوئی پاسبان آستان بود
گرفتم اذن و رفتم تا به خانه
دوباره دیدم از زهرا نشانه
فضا پر بود از دلداغ زهرا
در آنجا غصۀ زهرا هویدا
علی بود و غم خانه نشینی
غم مظلومی و اندوهگینی
در آنجا بستری از بوریا بود
علی بر روی آن گرم دعا بود
رخ اش هرچند پر نور خدا بود
ولی درد از جمالش برملا بود
تن مولا چنان هرم جنوب است
رخ اش خورشید در حال غروب است
علی در تاب و در تب شعله ور بود
ولی درد درونش بیشتر بود
یتیمان را چه کس نان می رساند
چه کس داد ضعیفان می ستاند
علی خیبر شکن بود و فتی بود
به اندوه یتیمان آشنا بود
چرا این حد ضعیف و زار گشته
چرا تن خسته و بیمار گشته
چرا قرآن ناطق گشته خاموش
چرا حق علی گشته فراموش
چرا ریزد حسن اشک از دو دیده
چرا رنگ از رخ زینب پریده
چرا هستی چنین زار و غمین است
فلک امشب چرا با غم عجین است
حسین امشب چرا در ناله و موست
غبار بی کسی در چهرۀ اوست
فضای خانل مولا غم آگین
همه دلواپس آن سرور دین
ورود کودکان کاسه در دست
سکوت تلخ آن غمخانه بشکست
همه برلب دعا برجان مولا
به مولا آرزومند مداوا
پسر تا کاسه شیری بر پدر داد
علی یاد اسیر خانه افتاد
سپس فرمود با حال نزارش
مگر آید به دل صبر و قرارش
چو میخواهی بیارامد دل من
بده این کاسه را بر قاتل من
عجب دارم که مولا با دلی زار
برای قاتل خود بود غمخوار
وناگه گشت راه آسمان باز
علی تا عرش اعلا کرد پرواز
زمین و آسمان ماتم گرفتند
خلایق رنگ درد و غم گرفتند
مزار او پناه خاکیان شد
روانش شوکت افلاکیان شد
پس از رؤیای افلاکی و صافی
شکست آن لحظه هم رریای وافی
و او شد با دلی در عشق زنجیر
دوباره خاکی و طیری زمینگیر
التماس دعا
علیرضا پوربزرگ وافَی
21 رمضان 1379 اصفهان

4 یار دبستانی

https://www.facebook.com/ali.vafi.9/posts/641325222744938
به مناسبت روز اهل قلم..
..
4 یار دبستانی
..
ارتش 8 سال جنگید.ولی رسانه ها نامی از ارتش نمی بردند.خدمت یکی از مسئولین ارتش رفتم و گفتم که می توانم خاطرات ارتشیان را بنویسم..گفت..تو شاعری یا نویسنده..گفتم هم شاعر و هم نویسنده هستم..
پس از بحث زیاد قرارشد خاطرات شهدای هوانیروز را بنویسم..به سرعت وارد عمل شدم و با کمک بعضی از دوستان مطالب مورد نیاز را گردآوری و کتاب را آماده ی چاپ کردیم..
متاسفانه در آن ایام در ارتش بودجه ای در این مورد نبود..من در آن ایام در بخش برون مرزی حوزه ی هنری کار می کردم..یعنی از پادگان پس از ساعت کاری اداره به حوزه ی هنری می رفتم..به همین دلیل با مرتضی سرهنگی صحبت کردم و او قبول کرد که کتاب مرا چاپ کند..
قراردادی که ارتش نوشت بر این مبنا بود که نام نویسنده قید نشود و حق التالیف به ارتش پرداخت شود..من به احترام خون شهدای همرزمم قبول کردم..و کتاب ...صحیفه ی پرواز چاپ شد..و انعکاس خیلی خوبی پیدا کرد..
بعد از این کتاب مرا از هوانیروز به نیروی زمینی مامور کردند..در آنجا با سرهنگ سید احمد حسینیا آشنا شدم..او گفت که نویسنده هست.ولی چون مسئولیت اداری داشت همکاری در امر نویسندگی را منوط به کنار رفتن از مسئولیت اش کرد..با مسئولین امر صحبت کردیم و موافقت حاصل شد کار جمع آوری خاطرات را آغاز کردیم..
انعکاس این حرکت به سازمان عقیدتی سیاسی ارتش رسید..ما را به سازمان عقیدتی مامور کردند.در آنجا معلوم شد که سازمان عقیدتی بیش از 40 نویسنده را به سازمان دعوت کرده که کتاب آزادگان ارتش را بنویسند..من نوشتن این کتاب را قبول کردم ونمونه ای از این موضوع را نوشتم..و بلافاصله مورد تایید قرار گرفت و این بار کتاب..صبر و ظفر..باز هم بدون نام من نویسنده چاپ و منتشر شد..
حالا من و حسینیا کتابهائیرا با همکاری جناب گنجه ای آماده کرده بودیم ولی ارتش حتی سازمان عقیدتی بودجه ای برای چاپ کتاب نداشت..
من وسرهنگ حسینیا به توصیه ی یکی از دوستان کتابها را به مرکز اسناد انقلاب اسلامی بردیم و در اولین جلسه 10 جلد از کتابهای من و تعدادی از کتابهای سرهنگ حسینیا تصویب شد و این بار با نام من نویسنده و با با لحاظ پرداخت حق التالیف به شخص ما کتابها منتشر شد...و..
در یکی از جلساتی که با عقیدتی نیروی هوائی داشتیم با نویسنده ی دیگری به نام قاضی میرسعید آشنا شدیم..و ایشان هم اعلام آمادگی کردند که خاطرات نیروی هوائی را بنویسند..و به این صورت میدان نویسندگی ما برای ارتش وسیعتر شد..
تولید کتابهای ما از بودجه ای که برای چاپ کتاب در ارتش منظور شده بود بالاتر زد و باز مسئولین ارتش از چاپ کتابهای ما سر باز زدند..ولی ما 4 یار دبستانی به اندازه ی کافی معروف شده بودیم و ناشرین شخصی هم حاضر شدند که کتابهای ما چاپ کنند و ما مرتب کتاب چاپ کردیم و معروف شدیم به 4 یار دبستانی...
خوشبختانه کتابهای ما آنقدر ارزش و اعتبار داشتند که همه ی ما توانستیم برنده ی کتاب سال هم بشویم..و حتی من و جناب حسینیا به عنوان چهره ی ماندگار معرفی شدیم(1383)..
امروز معتبرترین کتابهای تاریخ جنگ ایران و عراق کتابهای ما هستند..
من در مورد فقط خرمشهر مظلوم..18 جلد کتاب نوشته ام که مستندترین کتابهای تاریخ جنگ است..و زمانی که کتاب ..دژ خرمشهر ..من چاپ شد و خیلی از حقایق پشت پرده روشد..عده ای لباس شخصی ابتدا در خرمشهر درحین اجرای برنامه ی زنده ی تلویزیونی به سالن سازمان کشتیرانی حمله کردند که مرا بکشند..منتها دژبانهای ارتش و محافظین سازمان کشتیرانی مرا تحت الحفظ به تهران فرستادند.
قضیه در اینجا تمام نشد..چرا که افرادی که امروز به نام..آتش به اختیار..خوانده می شوند.. به منرل من در اصفهان و دفتر کارم در تهران حمله کردند که مرا به جرم اینکه از خط قرمز رد شده ام...بکشند.
در جریان این حمله ها همسرم بیماری قلبی گرفت و بیمارستانی شد..من هم زندگی خود را رها کرده و در تهران زندگی پنهانی داشتم..تا اینکه دوستانی به من اطلاع دادند که قصد دستگیری مرا دارند و من مجبور شدم از کشور خارج شوم..
من برای نوشتن این کتابها که بیش از یکصد جلد بود جدا از زن وبچه در مهمانسرای هوانیروز وحتی یکی از اتاقهای سازمان عقیدتی می خوابیدم و اکثر مواقع در 24 ساعت فقط 2 ساعت می خوابیدم..من در همراهی با کاروان دانشجویان ارتش در جنوب در 24 ساعت توانستم 22 ساعت نوار مصاحبه ضبط کنم و خاطرات مرحوم تیمسار مدارائی یعنی اولین سرهنگ اسیر ارتش به دست عراقی ها را ضبط کردم..
..
جرم من نوشتن حقایق جنگ بود و بس..
با این حساب به نظر شما روز اهل قلم..مبارک است یا نه؟
شما نظر بدهید..
سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی
05/07/2017
ترکیه
.