۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

کفترباز عراقی


...........کفترباز عراقی.....
انگار همین دیروز بود که با زن و 5 بچه جلو مغازه ایستاد و با زبان عربی شروع به صحبت نمود.یکی از دوستان اهوازی به یاری صاحب مغازه شتافت.آن شخص اعلام کرد که برای یافتن خانه و خرید وسایل منزل به آنجا آمده است.دلیلش روشن بود .اولا این که بایات بازار چسبیده به آسام است.آسام رابط پناهجویان با یو- ان است .مسئولش میگوید هیچکاره است ولی عملا نشان داده که هائل بزرگی بین پناهجو و یو – ان هست و از وقتی که تشکیل شده مصاحبه های پناهجویان حد اقل یکسال به تاخیر افتاده است.با این حال هر پناهجو مجبور است برای انجام کارهایش به آنجا مراجعه کند.دوم دلیلش این که بایات بازار به دلیل حضورایرانی ها و عراقی ها مرکز تجارت یابانجی ها (خارجی ها) و برای خودش مرکز ترجمه و راهنمایی بی مزد ومنت شده است.و ایرانی ها و عراقی ها وحتی سوریها قهوه خانهء نبش آسام را که اول بایات بازار می شود مرکز تجمع خود کرده اند.
با انتشار اولین جملهء عربی یکی از دوستان اهوازی به طرف او رفت وپس از دقایقی صحبت با اواعلام نمود:این آقا و خانم وبچه هایش عراقی و منتظر پرواز هستند و برای این مدت احتیاج به خانه و وسایل دارند.در این حال عباس افندی وارد کارزار شد وگفت:خانه ای در اختیار دارد که صاحبش به ماهی 400 لیر اجاره می دهد. مترجم فورا ترجمه کرد.مرد عراقی شروع به ناله و زاری کرد واز نداری صحبت کرد.مطلب به سمع عباس افندی که هنوز معلوم نشده که ملیت ایرانی دارد یا ترک تبار است رسید و عباس افندی در جواب گفت :باید با صاحبخانه صحبت کنم......عراقی باز هم ناله کرد و ندارم ندارم گفت و باز هم عباس افندی بیشتر دلش به رحم آمد و باز هم کمی دورتر از ما با صاحبخانه صحبت کرد و او را راضی کرد که برای چند ماه خانه اش را از قرار ماهی 150 لیربه این عراقی بیچاره بدهد.این خبر نه تنها عراقی و خانواده اش را خوشحال کرد بلکه ایرانیانی را که می دانند عراقی ها ( وحتی سوری ها وافغانی ها)هرکدام ماهی 600 لیر از حکومت ترکیه حقوق دریافت می کنند ولی آنها (ایرانی ها)از این حقوق بی بهره هستند..شادمان کرد.عباس افندی بدون معطلی خانوادهء عراقی را برای نشان دادن خانه برد.
وقتی عباس افندی و عراقی ها به بایات بازار برگشتند همهء یابانجی های حاضر در بار زدن وسایل منزل تازه خریداری شدهء عراقی کمک کردند و این خانوادهء عراقی به همین راحتی صاحب منزل ووسایل شدند...در حال بارگیری آخرین وسایل دست دوم عباس افندی لز مترجم اهوازی خواست که به عراقی بگوید که می تواند از صبح فردا با او در کار انشائات (عملگی )همراهی کند.عراقی از این خبر هم خوشحال شد و قول داد که در خدمت عباس افندی باشد.......
چندروز بعد عباس افندی به بایات بازار آمد وشدیدا دنبال یک کارگر( المان یا همان عمله) می گشت.وقتی در مورد آن عراقی سوال شد.گفت: این آقای عراقی می گوید برای من این کار خیلی سخت است و نمی توانم انجام بدهم...
هنوز مدت زیادی از حضور عراقی در جمع پناهندگان اسکی شهیر نگذشته بود که دوباره سر وکله اش در بایات بازار پیدا شد و در یک معاملهء بی چانه همهء وسایل خریداری شده اش را به قیمت نا چیزی به یک سمسار فروخت .پناهنده های قهوه خانه نشین ابتدا فکر کردند که روز پروازاین خانواده است و خیلی خوشحال شدند.ولی وقتی این عراقی به جای آنها وسایل نو خرید ..همه متعجب شدند و جواب مترجم هم که از عراقی گرفته و به بقیه ترجمه کرده بود هیچکس را قانع نکرد.یکی از دوستان پناهنده گفت که این عراقی هر روز در اول (حامام یولی) در کنار مرکز تجمع کبوترها(گویه رچین ها) می نشیند وبه کبوترها گندم و خرده نان می دهد.....
روزها با سردی و تلخی برای ما می گذشت.ولی این عراقی غروب هر روز گاهی تنها و گاهی با خانواده به فروشگاه زنجیره ای چاغداش می آمد وبا کیسه های پر به منزلش برمی گشت.یکی از دوستان ایرانی می گفت که این عراقی را دیده که گرانترین مشروبات و مواد غذایی را از چاغداش می خرد.در این مدت وضع ظاهری این دوست عراقی و زن وبچه اش هم عوض شده بود و همه شان لباسهای به قول معروف (مارک دار) و گران قیمت می پوشیدند...در صورتی که خیلی از ما و خود من هنوز لباسا هایی را که از ایران آورده بودم می پوشیدم یا هنوز توانایی خرید آن مشروبات گران قیمت را نداشتم و نه تنها به مشروبات بلکه بارها و بارها به میوه جات گران قیمت نگاه کرده و آهی کشیده و رد شده بودم.این عراقی گاهی هم به قهوه خانه می آمد و همه را مهمان چایی میوه ای می کرد و ما هم از گاهی کرم ایشان بهره مند می شدیم......
حدود5- 4 ماه بعد از این ماجراها خبر پرواز این عراقی پخش شد. با انتشار این خبرخیلی از عراقی ها به سراغ عباس افندی می آمدند و می خواستند خانهء اجاره ای این عراقی را اجاره کنند.عباس افندی ابتدا مبلغ 400 لیر و بعد از چند چانه زنی به 500 لیر افزایش داد باز هم چند عراقی حاضر به پرداخت این مبلغ شدند ولی عباس افندی همه چیز را موکول به بعد می کرد.
غروب یکی از این روزها آن عراقی با دوتا کیف بزرگ و به همراه خانواده اش به بایات بازار آمد.او منتظر عباس افندی بود و مرتب به ساعتش نگاه می کرد.بالاخره سر و کلهء عباس افندی پیدا شد. عراقی کلید خانه را به عباس افندی داد. وقتی عباس افندی در مورد وسایل منزلش سوال کرد.مترجم اهوازی گفت:قابلی ندارد همه اش مال تو.... وکلید را داد و قبل از عکس المل عباس افندی با کمک مترجم اهوازی سوار تاکسی شد و به قصد استانبول حرکت کردند......
در آن لحظات واقعا عباس افندی قدرت فکر کردن نداشت.چند عراقی هم دورش را گرفته بودند و می خواستند آن خانه را اجاره کنند. حتی یکی از آنها حاضر شد مبلغ 1500 لیرهم بابت وسایل اهدایی به عباس افندی بدهد.
وقتی عباس افندی در استیصال از من کمک فکری خواست ازش خواستم که از آن محل خارج بشویم و پیشنهاد کردم با هم به قهوه خانه ای که کشیدن سیگار آزاد و الته هرچایی2 لیر است برویم.. عباس افندی پذیرفت و با هم از آن محل دور شدیم.. یکی از عراقی ها که حاضر شده بود 1500لیر بابت وسایل به عباس افندی بدهد دست بردار نبود و می خواست آن خانه را به هر قیمتی کرایه کند.عباس افندی باعصبانیت به او برگشت و چند فحش فارسی- ترکی به او داد . من عباس افندی را آرام کردم و ازاین عراقی سمج خواستم که همراه ما بیاید.
در قهوه خانهء 2لیری من با زبان بی زبانی و کلماتی آمیخته به انگلیسی و عربی و فارسی وترکی با این عراقی صحبت کردم و او هم با آمیخته ای از انگلیسی و عربی و ترکی شروع به صحبت کردیم و از او خواستم دلیل این اصرار بر کرایهء آن خانه را بگوید. من هم قول دادم که به او در کرایهء آن منزل مرموز کمک کنم......عراقی خیلی زرنگ بود و می خواست طفره برود. من هم با خونسردی در جوابش گفتم: کرایه بی کرایه....بالاخره وقتی این عراقی عزم راسخ مرا برای اجاره ندادن متوجه شد. درحین صحبت ابتدا از 500 لیر انعام برای من سخن گفت و در نهایت اعلام کرد که آن عراقی قبلی برای آنها گوشت کبوتر می آورد و چون آنها به خوردن گوشت کبوتر عادت کرده اند و نخوردن گوشت کبوتر برایشان سخت است باید یک نفر برای آنها گوشت کبوتر تهیه کند.من هم می خواهم این کار را بکنم....
عباس افندی که تا آن لحظه به اصرار من ساکت نشسته بود ناگهان عصبانی شد و به طرف عراقی یورش برد. من او را از این حرکت منع کردم و از این عراقی خواستم که در این مورد با کسی صحبت نکند تا بعدا یک تصمیم عاقلانه بگیریم.
پس از مرخص کردن آن عراقی لجوج با عباس افندی در مورد جریمهء کشتن کبوتر صحبت کردم .و برای او که بیش از 7 سال در ترکیه بود توضیح دادم که جریمهء کشتن هر کفتر در ترکیه 17 لیر است .وقتی از من پرسید تو از کجا می دانی؟ به او توضیح دادم که در آنکارا یکی از ایرانیان از زیر شیروانی منزلش 5 قطعه کبوتر گرفته بود که همسایه ها راپورت دادند واو مجبور شد 85 لیر جریمه بدهد....
وقتی وارد منزل شدیم.متوجه شدیم که عراقی اول وسایل گران قیمت خود را از خانه خارج کرده و فقط چند مبل و وسایل جاگیر و البته چشمگیر جا گذاشته است..وضع خانه در (هال)کاملا عادی بود.اتاق اول و دوم هم چند تخت جا مانده بود و وقتی در اتاق سوم را باز کردیم ..ناگهان ابتدا صدای بال کبوترها و بعد انبوه پرز و موی کبوتر ها به سر و صورتمان نشست.پس از دقایقی که گرد و خاک فرونشست.متوجه شدیم که آن اتاق پر از کبوتر است و در گوشه گوشهء اتاق لانه هایی (جفت خوان)برای کبوترها ساخته شده وچند قطعه کبوتر روی تخم خوابیده اند و در بعضی از جفت خوان ها جوجه های گوشتی و تازه متولد شده دیده می شوند...وقتی بیشتر دقت کردم متوجه شدم روی بال بعضی از کبوترها رنگ قرمز تند زده شده است.یکی از کبوترها را با دست گرفتم و معلوم شد بال کبوتر های علامت دار بریده (قیچی) شده است.عباس افندی گیج ومبهوت بود ومن به یاد دوران کودکی که آرزو داشتم چند تا کفتر داشته باشم به دوران کودکی برگشته بودم و مخالفت پدرم که همیشه مرا از داشتن کفتر منع می کرد...
دقایقی همهء موارد را بررسی کردم . از یک طرف جوجه های گوشتی و از طرف دیگرنگرانی های عباس افندی در فضای اتاق موج می زد.عاقبت در جواب عباس افندی گفتم:
-املا تو نمی نوانی این جوجه ها را از بین ببری.ثانیا این کبوترهای علامت دار بالشان قیچی شده و نمی توانند پرواز بکنند .اگر هم بخواهی لینها پرواز بکنند باید بالشان را بکشی و یک ماه منتظر بمانی تا بال قابل پرواز دربیاورند.عباس افندی گفت: حالا میگی چیکار کنم؟ گفتم دو راه پیش رو داری یا این خانه را با همین شرایط بهعراقی دوم کرایه بده و1500لیر ازش بگیر. یا اینکه.... گفت یا اینکه چی؟ گفتم یا اینکه خودت اینها را نگهداری کن تا جوجه ها بزرگ بشوند وکبوترهای علامت دار بال دربیاورند.اگر خواستی من هم کمکت می کنم...
عباس افندی گفت: راستش من وقتی در ایران بودم خودم کبوتر داشتم وفن نگهداری آنها را بلدم..... گفتم: این که خیلی خوبه...خودت این جوجه های زبان بسته را بزرگ کن.
چند روز بعد عباس افندی دیگر سر کار نرفت.آن عراقی دوم هم با عباس افندی دوست صمیمی شد.عباس افندی هم خیلی زود لباسهای مارک دار پوشید و اکثرا ازچاغداش خرید می کرد. بعضی از ایرانی ها هم در مورد طعم خوشمزهء گوشت کبوتر صحبت می کردند. من نمی دانستم دوست قدیمی ام را عباس افندی صدا کنم یا عباس کفتر باز.... پایان
علیرضا پوربزرگ وافی 27/4/2014ş

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

سیگار

..............سیگار........
وقتی تلفن همراهم زنگ خورد بی اختیار نگاهی به ساعت انداختم.معمولا در این موقع روزایرانی ها به همدیگر زنگ نمی زنند.چون یک عده از اول صبح به دنبال کار سیاه می روند و در محل کار امکان صحبت با تلفن خیلی کم است.عده ای هم شب تا صبح با اینترنت و اسکایپ مشغول می شوند و از اذان صبح تا نزدیک ظهر خواب هستند.با این اوصاف گوشی تلفن را باز کردم.از آنطرف تلفن مردی  با گرمی و لهجهء شیرینی مرا با اسم کوچک صدا می کرد و مرتب حرف می زد.ابتدا او را نشناختم ولی تا اسم صمد را آورد یادم آمد که او را یکبار در پانسیون آنکارا (پانسیون علی سبیل) دیده بودم.او پس از یک سری صحبتهای مسلسل واراز من آدرس گرفت که به دیدن من بیاید.من به احترام او از آذوقهء ذخیره ناهار درست کردم و باهم خوردیم.
او در حین صحبت اعلام کرد که عازم آنکاراست و از من خواست که تلفنی به صمد بزنم.تا شب را در پانسیونی که صمد هست سپری کند. مسئله ء تلفن در اینجا خیلی بغرنج نیست یعنی معمولا ایرانی ها شارژ(کنتور) ندارند و  از تلفن کسی که کنتور دارد استفاده می کنند.من این حرکات را دوست ندارم و  تلفن من همیشه دارای کنتور هست و دوستان هم از آن بهره می برند.
پس از این تلفن عزم رفتن نمود و قبل از رفتن به اصرار ازمن خواست که از آنکارا برایم  چیزی بیاورد.من وقتی اصرار او را دیدم از او خواستم که یک بوکس سیگار ارزان قیمت بیاورد. او با کمال میل پذیرفت وپس از روبوسی و بغل کردن من به سمت آنکارا رفت.
سه روز بعد وقتی تلفنم چند بار میس کال خورد(در این حالت طرف مقابل می خواهد تو به او زنگ بزنی) به آن شماره زنگ زدم و صدای گرم آقا جمال را شنیدم.آقا جمال اعلام کرد که برایم سیگار آورده واز من خواست به ایستگاه چارشی بروم و امنتی ام را بگیرم.آقا جمال یک بوکس سیگار ارزان قیمت(قاچاق) به من تحویل داد و زمانی که می خواستم پول سیگار را بپردازم او از گرفتن پول امتناع نمود و گفت: باشد برای بعد.....در ادامه آقاجمال به اصرار از من قول گرفت که فردا به منزل او(که محل کارش هم بود) بروم.من هم که مثل سایر ایرانی ها از تنهایی به ستوه آمده ام پذیرفتم...
از ابتدای روز بعد آقا جمال مرتب میس کال می انداخت و من به او زنگ می زدم واو هر بار از من قول می گرفت که حتما تا ساعت 5 عصر خودم را به محل مورد نظر برسانم.من هم مرتب به او اطمینان می دادم که خواهم آمد.....
وقتی بعد از آخرین میس کال با او تماس گرفتم گفت:عمو رضا لطفا موقع آمدن یک بطر شراب خوب هم بگیر. شنیدم شراب خوردن با شاعرجماعت خیلی مزه دارد...من در رودر بایستی گیر کردم و پذیرفتم.
بالاخره پس از دربه دری ها و پرس و جوی زیاد محل مورد نظر را که در حاشیهء شهر بود پیدا کردم.آقا جمال به گرمی از من استقبال کرد.پس از سلام و تعارف پیشنهاد کرد که مقداری مواد غذایی و تنقلات هم بخریم.من به خیال اینکه پول آنها را آقا جمال خواهد پرداخت.حرفی نزدم و با هم به داخل سوپرمارکت رفتیم.آقا جمال مقدار قابل توجهی مواد غذایی و تنقلات خرید. وقتی مقابل صندوق رسیدیم رو به من کرد و گفت:
عمو رضا من لباس کار به تن دارم و پولی همراهم نیست لطفا شما حساب کنید...من در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتم و پول خرید را از پول کرایه ء منزلم که جاسازی کرده بودم پرداخت کردم....
منزل آقاجمال یک خانهء قدیمی و در حال تخریب بود.حتی درب ورودی اش قفل و بست نداشت.آقا جمال وقتی حیرت مرا دید گفت:قرار است چند روز دیگر این خنه را بکوبیم آپارت(آپارتمان) درست کنیم.من حرفی نزدم.نگاهی به داخل اتاق انداختم..یک تخت و یک پتو و دیگر هیچ.آقا جمال فورا از اتاق بیرون رفت و با دو کارتن برگشت و گفت:
هر وقت برای من مهمان بیاد از این کارتونها استفاده می کنم.او پس از پهن کردن کارتونها مجددا از اتاق خارج شد و این بار با یک لیوان بزرگ ویک استکان کمر باریک برگشت و گفت: عموزضا ببخشید ما امکانات کافی نداریم.....و بدون معطلی دست به مواد غذایی برد و با دندان بسته های کالباس را بازکرد وقبل از آنکه ازاو بخواهم که استکان و لیوان را که خیلی ظاهر کثیفی داشتند بشوید آنها را با شراب پر کرد و بدون معطلی لیوان بزرگ را برداشت و یکضرب بالا رفت.پس از آن سیگاری از پاکت سیگار من برداشت و روشن کرد.هنوز پک دوم را به سیگار نزده بود که باز به بطری شراب حمله ور شد و لیوان دوم و سوم را هم بالا رفت و در فاصلهء نوشیدن یورشی به کالباس و پسته و شکلات می کرد و بخشی از آنها را می بلعید.من از دیدن  لکه های چرب لیوان  کمر باریک حالم به هم می خورد وحاضر نبودم دست به آن بزنم.آقاجمال هم که گویی فکر مرا خوانده بود پس از تمام شدن محتویات داخل بطری که برای 4 نفر کفایت می کرد استکان کمر باریک را برداشت و در حالی که عزم خوردن داشت به من سلامتی داد..... لحظاتی بعد اثری از شراب تنقلات وکالباس و... نماند .آقا جمال برای اطمینان روی کارتن را کنترل کرد و وقتی مطمئن شد چیزی نمانده است گفت:
عمو رضا می بینی که من امکانات خواب برای دو نفر را ندارم.کاش یک پتو ویک زیلو هم می آوردی و همینجا می خوابیدی.... با شنیدن این حرف فهمیدم که باید در این وقت شب به منزل برگردم.دیگر معطلی جایز نبود به سرعت بلند شدم و پس از خداحافظی لفظی از منزل(محل کار) آقا جمال خارج شدم.
دقایقی در کوچه وپس کوچه هایی که نمی شناختم سرگردان شدم.در آن وقت شب نه کسی در کوچه بود و نه مینی بوس یا اتوبوسی پیدا می شد.بالاخره در یک خیابان اصلی ایستگاه تاکسی را پیداکرده و با پرداخت کرایهء سنگینی به خانه رسیدم.......
فردای آنروز برای سرکشی به مغازهءدوست ایرانی ام رفته بودم که سر وکلهء آقاجمال پیدا شد.پس از سلام و تعارف بدون مقدمه گفت که 1500لیر همان ساعت به ایران فرستاده است . ودر ادامه گفت:اگر 500 لیر دیگر بفرستم دومین آپارتمان را در ایران خریداری خواهد کرد...من حرفی برای گفتن نداشتم .او در یک وضعیت ناهنجار زندگی می کرد و به ایران پول می فرستاد که برایش خانه بخرند.گفتم:برایچه در ایران آپارتمان می خری؟ مگر تو پناهنده نیستی؟ چطور می خواهی به ایران برگردی؟ آقاجمال نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: پناهنده چیزه عمورضا؟من فقط برای آنکه در ترکیه اقامت داشته باشم در یو- ان ثبت نام کرده ام.وضع مالی ام که خوب شد برمی گردم به ایران.....
در این حال صاحب مغازه مشغول جمع کردن وسایل به داخل مغازه شد.من خطاب به او گفتم:من هم رفتم خانه خدانگهدار...آقاجمال با شنیدن این جمله گفت: اتفاقا من هم چند روز بیکارم می خوام امشب مزاحم شما بشم.آقاجمال طوری این جمله را گفت که همه متوجه شدند و من در آن لحظه چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد او نداشتم.....
در مسیر مغازه تا منزل بازهم آقاجمال پیشنهاد کرد که شرابی خریداری بشود.من به خیال این که او پول دارد پذیرفتم و باز هم وقتی شراب و تنقلات و... خریدیم آقاجمال زحمت پرداخت پول را به گردن من انداخت....و من بخش دیگری از ذخیرهء کرایه ئ منزل را بازهم خرج کردم.
وقتی وارد منزل شدیم {شم آقاجمال به دسته کلیدی افتاد که روی تلویزیون بود.ازمن پرسید:این کلیدها مال کجاست؟ گفتم: کلید یدکی خانه است.گفت:با اجازه من این را برمی دارم که هروقت خواستم بیام خونه مزاحم شما نباشم.وقبل از انکه من نظری بدهم آنرا داخل جیبش گذاشت.دقایقی بعد به طرف یخجال رفت و هرچه داشتیم به تاراج برد و بعدش شراب را به تنهایی خورد وخوابید.......
صبح روز سوم بود که او را از خواب بیدار کردم.با عصبانیت گفت:من سر کار نمیروم و باید استراحت کنم. پس از ساعتی تحمل دوباره بیدارش کردم.گفت:
عمورضا من کار انشائات(عمله گی) می کنم و خیلی خسته می شوم.حالا که چند روز بیکارم باید کاملا استراحت کنم....باز هم دقایقی منتظر شدم .ولی آنروز نوبت دکتر داشتم که از 15 روز پیش گرفته بودم.به همین دلیل او را دوباره بیدار کردم و گفتم:
آقاجمال من امروز نوبت دکتر دارم.باید برم بیمارستان..(هستانه مرکزی).جایش را هم بلد نیستم.باید کمی زودتر برم.گفت: من آنجا را بلدم .خودم می برمت.و دوباره پتو را روی سرش کشید و خوابید.....
از یک طرف شرم حضور مانع از اقدام من می شد و از طرفی به ساعت ویزیت بیمارستان لحظه به لحظه نزدیکتر می شدم.در نهایت مجبور شدم خجالت را کنار گذاشته و دوباره او  را بیدار کنم....این بار با  تحکم گفتم:آقا جمال من باید برم دکتر . اگر امروز نروم باید 15 روز دیگر منتظر بمانم...بالاخره آقا جمال با بی میلی بلند شد و به طرف حمام رفت...پس از نیم ساعت وقتی او را صدا زدم گفت: عمورضا من سه ماه است حمام نرفته ام کمی صبر کن....دقایقی بعد از من حوله خواست ومجبور شدم تنها حولهء موجود را که حوله ء شخصی خودم بود به او بدهم.پس از حمام نوبت صبحانه بود که مثل روزهای گذشته هرچه گیرش آمد برداشت و خورد.او حتی به چند قاشق عسل که آنرا برای روز مبادا نگه داشته بودم رحم نکرد....
زمان به سرعت می گذشت و آقا جمال در مقابل آیینه مشغول خودش بود.من لباس پوشیده منتظر او بودم .بالخره دلش به رحم آمد و با هم از منزل خارج شدیم...وقتی به سر خیابان رسیدیم او نگاهی به چپ و راست و اسمان و زمین انداخت و سمتی را نشان داد و گفت:
از این طرف... وقتی از او پرسیدم آیا مطمئنی که مسیر درستی را می رویم؟ باتندی گفت:
من صد بار به این بیمارستان رفته ام. ده دقیقهء دیگر در بیمارستان هستیم....
من در رکاب آقا جمال بیش از دو ساعت بود که دنبال هستانه می گشتیم و هر وقت اعتراض می کردم با پرخاش جواب می داد و می گفت:الان می رسیم...
دیگر ساعت ویزیت من سوخته بود ولی امیدوار بودم که به بیمارستان برسم و از منشی تقاضا کنم که نوبت مرا نسوزاند.به همین دلیل این بار بدون صحبت با آقا جمال به سراغ یک مغازه دار رفته و آدرس هستانه را پرسیدم.آن مغازه دار در جواب گفت که راه را اشتباه آمده ایم و باید سوار دولموش(مینی بوس) بشویم.آقا جمال حتی حرف مغازه دار را نمی پذیرفت و اصرار داشت که با پای پیاده دنبال او بروم. ولی من دیگر به حرف او اهمیت ندادم و پس از نیم ساعت معطلی در آن حاشیه ء شهر بالاخره دولموش آمد و ما سوار شدیم.مینی بوس پ از طی چند خیابان به سر کوچهء ما رسید و من خانه مان را به آقاجمال نشان دادم.
دقایقی بعد مینی بوس در مقابل بیمارستان توقف و ما را پیاده کرد.آقا جمال اصرار داشت که اگرپیاده می آمدیم زودتر می رسیدیم.در صورتی که ما در غرب شهر بودیم و بیمارستان درشرق شهر قرار داشت.
وقتی به منشی دکتر مراجعه کردم منشی اعلام نمود که ویزیت دکتر تمام شد و بیمارستان را ترک کرد. مجددا یک نوبت 15 روزه به من داد وما از بیمارستان خارج شدیم.
در بیرون بیمارستان آقاجمال گفت: عموجان نگان نباش من 15 روز را درکنارت میمانم و  این بار یک ضرب ترا به بیمارستان می آورم....
این جملهء او تکان دهنده تر از حوادثی بود که در این چند روز بهسرم آورده بود.دیگر وقت آن رسیده بود که شرم وحیا را کنار بگذارم.گفتم:
آقا جمال همین جا از هم جدا می شویم و دیگر کاری با هم نداریم. آقا جمال با لحن مظلومانه ای گفت:عمو رضا من از صبح وقتم را برای شما گذاشتم و ترل تا بیمارستان آوردم.حالا می خواهی مرا اینجا رها کنی؟...این بار من با لحن تندتری گفتم: آقاجمال سه روز است که زندگی مرا بلعیدی و مجبور شدم کرایه خانه ام را خرج تو کنم .حالا طلبکار هم هستی؟
آقا جمال با لحن مظلومانه  ای گفت:عمو رضا تو الان ناراحتی من امروز میرم.فردا پس فردا سری بهت می زنم... این بار من با صدای بلندتری گفتم: آقاجمال فردائی وجود ندارد.کار من وشما همینجا تمومه.دست از سرم بردار....
آقا جمال با لحن مظلومانه تری گفت: اگر شما اینجوری میخواهی باشد.فقط لطف کن 30 لیر به من بده تا بی حساب بشیم...گفتم 30 لیر برای چی کجا بی حساب بشیم؟ گفت"بابت سیگار..گفتم:شما یک بوکس سیگار خریدی که قیمتش 25 لیر است .آن هم از یک بوکس 6 پاکتش را خودت کشیدی...گفت: من به خاطر تو تا آنکارا رفتم حالانمی خواهی 5 لیر اضافه بدهی؟ من بابت راهنمایی امروز هم چیزی ازت نمی خوام.....اینجا احساس کردم که او حتی برای گم کردن من دستمزد انداخته و اگر کمی ادامه دهم بیشتر بدهکار میشم . به همین دلیل محتویات جیبم را از سکه تا اسکناس در آوردم و30 لیر درست کردم و به او دادم و گفتم:بفرما این هم 30 لیر برو به سلامت...
آقا جمال پول را ازمن گرفت ودر حالی که دور می شد گفت:کلید خانه ات را دارم فردا پس فردا خودم سری بهت می زنم....گفتم: لازم نکرده به خانه بیایی چون من دیگر کرایه خانه ندارم وهمه اش را خرج تو کرده ام.همین امروز صاحبخانه مرا بیرون می کند. اگر خواستی مرا ببینی.بیا کنار ترمینال خوابها.منتظرتم...
آقا جمال بدون آنکه بلیط بخرد از جیبش بلیطی در آورد و وارد محوطهء تراموا شد.من آنقدر منتظر ماندم که او سوار شد و رفت.
بعد از رفتن او دست در جیب کردم.من صدلیر ذخیره و دو بلطط تراموا داشتم.هرچه گشتم اثری از صدلیر و بلیط تراموا پیدا نکردم.مجبور بودم تامنزل را پیاده بروم.از یک نفر مسیر مرکز شهر را پرسیدم. ...هنوز چند قدم راه نرفته بودم که تلفنم زنگ زد. ابتدا خیال کردم که آقا جمال است به همین دلیل اهمیتی ندادم.تلفن بارها و بارها زنگ زد . با خودگفتم:نکند یو- ان تماس بگیرد وتاریخ مصاحبه ام را جلو بیندازد؟ به همین دلیل وقتی برای نوبت بعدی زنگ زد نگاهی به شمارهء تلفن انداختم. شمارهء صمد بود. گوشی را باز کردم. صمد پس از سلام و احوالپرسی گفت:
آقا رضا شرمنده.... صاحب کارم دستمزدم را نداده و کرایه ء پانسیونم عقب افتاده.لطفا آن امانتی مرا بفرستید.... گفتم: کدام امانتی صمدجان؟ گفت:پول 4بوکس سیگار کنتی که برات فرستادم.به اضافه صد لیر دست قرضی که ازم خواسته بودی.همراه با دو روز کرایهء پانسیون آقا جمال و دوستانش جمعا می شود 420 لیر.....
با شنیدن این خبر چشمانم سیاهی رفت و زانوانم سست شدند.به سختی به دیوار تکیه دادم . در یک لحظه ماجراهای آقا جمال مثل پردهء سینما از مقابل چشمانم رژه رفتند....420 لیر طلب صمد. 400 لیر خرج چند روز گذشته...(بدون احتساب 100لیر جیبم)..30 لیر هم الان از من گرفت.....یعنی یک بوکس سیگار 25 لیری برایم 850 لیر تمام شده است... این یعنی به پول ایران  بیش ازیک میلیون و سیصد هزار تومن........ای لعنت ابدی بر سیگار.......
وقتی چشم باز کردم در اورژانس بیمارستان بودم وتلفنم مرتب زنگ می زد... پایان
علیرضا پوربزرگ وافی 2014/4/23


۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

سیزده بدر

...... در استقبال از سیزده به در...........
اگرچه فرصت آن نیست تا سفر برویم
چرا به خانه نشینیم و خود هدر برویم
بیا که گشت و گذاری به کوه و دشت زنیم
چنانچه پا بدهد باز بیشتر برویم
بخوان تو صفحهء تقویم و سیزده را بین
مگر نه حکم بر این است ما به در برویم
کنون که سیزده است و زمان گشت و گذار
بیا عزیز دلم تا دل ددر برویم
رقیب اگر بشود سد راه ما امروز
بلامنازعه آن به ره دگر برویم
هنرنمائی خالق ببین به دشت و دمن
به چشم دل به تماشای این هنر برویم
خدانکرده اگر پای رفتنی لنگ است
سزاست این سفر عشق را به سر برویم
گره بزن به سر سبزه تا گشاید بخت
ز دست بخت بد و فال بسته در برویم
نمی شود دل (وافی) و همرهان آزاد
به راه و رسم نیاکان خود مگر برویم

سال جدید و سوال جدید

سال جدید و سوال جدید
گفتند 30 کشور برای مراسم بین المللی نوروز به اسکی شهر ترکیه آمده اند.به سرعت خود را به آن شهر رساندم.مراسم در مقابل شهرداری و در فضای مناسب برگزار می شد و توسط بیلبوردهای بزرگ برای همه قابل رویت بود.چند کشور غرفه داشتند ودر مقابل غرفه های خود نمایشگاه صنایع دستی ارائه می کردند.تعدادی هم با لباس سنتی و بومی کشور خود ایستاده و با مردم عکس می گرفتند.
نزدیک ظهر غرفه ها شروع به توزیع غذا نمودند و با غذاهای سنتی خود از حاضرین پذیرایی کردند. در همین حال نیز نمایندگان هنری هر کشور به نوبت می آمدند وبرنامه های خود را اجرا می کردند.من هرچه منتظر گشتم نشانی از ایران و ایرانی ندیدم.در صورتی که باورم این بود و هست که نوروز متعلق به ایران و ایرانی ست.
در فاصله ء زمانی اجرای برنامه ها سری به غرفه ها زدم و از دیدن هنرهای دستی و نمادهای کشورها لذت بردم.بازهم از ایران و ایرانی خبری نبود.در گوشه ای ازغرفه ها که فکر می کردم ادامهء غرفهء قیرقیزستان است غرفهء کوچکی دیدم و به آن که بازدیدکننده ای هم نداشت نزدیک شدم .در روی میز کوچک این غرفه
یک جلد قرآن و یک سینی  معمولی هفت سین قرار داشت و یک نفر ظرف شیرینی های ریز آرد نخودچی را مرتب می کرد در داخل غرفه هم دو خانم بی حجاب نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.من هنوز فکر می کردم که این غرفه متعلق به قیرقیزستان است و حیرت زده از این بودم که این خانمها چقدر شبیه ایرانی ها هستند.می خواستم از آقایی که پذیرایی می کرد در همین مورد سوالی بکنم که چشمم به یک پرچم کاغذی و بدون حاشیهء ایران افتاد(بدون نوشته بهمن)...... و با دیدن این صحنه حس حقارت به من دست داد.یعنی ایران که در اصل مدعی اول جشن نوروز است با این کوچکی در این مراسم شرکت کرده است.آنهم در کشوری که ایرانی ها میلیاردها دلارو هزاران کیلو طلا در آن دارند.!!!
ارزش سوال نداشت. بلندگو اعلام نمود که بعد از ظهر همین مراسم دراستادیوم و رزشی دانشگاه (آنادولی) برگزار خواهد شد و از ساعت 5 عصر اتوبوس ها آمادهء انتقال مراجعین به دانشگاه هستند.
ما ساعت 6 عصر با نگرانی از تاخیربه محل رسیدیم . در آنجا با چند دانشجوی ایرانی همراه شده و در حالی که شاهد آماده بودن ده ها اتوبوس بودیم سواریکی از همین اتوبوس  ها شدیم.
استادیوم ورزشی دانشگاه بسیاربزرگ و ای بسا بهتر از استادیوم های وزارت وزرش ما بود.پلیس ها مردم را کنترل و به داخل هدایت می کردند.وقتی به در ورودی سالن رسیدیم به هرکدام از ما یک کیف سفید زیبا تحویل دادند که محتوی شام وآبمیوه و شکلات و... بود.
مراسم با سخنرانی های متعدد و خسته کننده  برخلاف مراسم صبح با موضوع زبان  و قومیت ترکها ادامه داشت ادامه داشت ودر سرودی که ساخته بودند اسم کشورها را گنجانده بودند که باز هم نشانه ای از ایران نبود.
در داخل سالن هر کشوری برای خودش جایگاهی داشت و جوانان آن کشور پرچم خود را می چرخاندند.ما چون باز هم نشانه ای از ایران و ایرانی پیدا نکردیم در کنار افغانی ها نشستیم.یکی از دانشجویان ایرانی چشمش به چند پرچم ایران روی یکی از صندلی ها اتاد که در گوشه ء آن یک نفر هم نشسته بود.او فورا به طرف پرچمها رفت و آنها را آورد و ابتدا دو تا از آنها را روی نرده ها آویزان کرد که یک کار ابتکاری و منحصر به فردی بود.بعد از آن دوتا از پرچمها رابه دست گرفته و تکان دادند که خیلی زود از چوب لیز خورد و پایین آمد.باز هم دانشجویان توانستند با ابتکار دیگر وبا استفاده از سنجاق سر یکی از دختران دانشجو لیز خوردن آنها را مهارکنند و آن را بچرخانند.
دقایقی بعد فردی که صبح نروز مسئول غرفه بود  ودر جایگاه ویژه نشسته بود به طرف پرچمها آمد و با خشم و غضب یکی از پرچمها را کند و به صندلی خود برگشت و همراه با موسیقی سالن آن را به حرکت درآورد.او گاهی هم نگاهی به جمع ما می کرد ومعلوم نبود که نگاهش مهرآمیز یا کین آلود است.همین شخص دقایقی بعد پرچم ایران را کنار گذاشت و پرچم ترکیه رابه حرکت درآورد که تعجب دانشجویان ایرانی را برانگیخت.....
متن سخنرانی ها که مثل خطبای ما کشنده و خسته کننده بود در مورد زبان و اقوام ترک بود ولی اصلا از حداقل 35 میلیون ترک ایران زمین که تعدادشان از کل جمعیت بیش از 4 کشور شرکت کننده بیشتر بود کلامی گفته نشد.حتی کسی که در مورد نوروز صحبت می کرد نامی از ایران نبرد.در صورتی که همین کشور ترکیه  درسخن یکی از طرفداران ترکان ایران هست.!!!!!!!!!!
بعد از سخنرانی ها بالاخره نوبت هنر شد و هنرمندان کشورهای مختلف به اجرای برنامه پرداختند.در یکی از این برنامه ها بیش از 500 نفر با هم به صحنه رفته و رقص ماندگاری را به نمایش گذاشتند.
دانشجویان ایرانی وقتی غرورشان بیشتر شکست که بعد از مراسم متوجه شدند نمایندگان همه کشورها پرچمهای کوچک و دستی خود را جمع کرده اند و فقط پرچمهای دستی ایران که ما از وجود آنها بی اطلاع بودیم زیر پای انبوه مردمی که د حال خروج از سالن بودند مانده است.
من به عنوان یک ایرانی که عمری فقط شنیده ام (هنر نزد ایرانیان است و بس) چون یقین دارم که فرهنگ و هنر برای قدرتمندان ما ارزشی ندارد از خوانندگان محترم این مطالب سوال می کنک:
1-آیا مراسم نوروز به ایرانیان تعلق دارد ؟اگر ما مدعی تملک این مراسم هستیم چرا ایران این گونه عمل کرده واعتبار  احترام نوروز ایرانیان را شکسته است؟
2-آیا ترکیه نمی داند که در ایران بیش از 35 میلیون ترک زندگی می کنند؟ چرا حتی نامی از آنها نبرد؟در صورتی که همیشه ادعای حمایت از آنها رادارد.
3-از این همه اپوزیسیون خارج از کشور کسی از انجام این مراسم خبری نداشت؟ اگر بگوید (نه) باید بگوییم وای به روز ایرانی که به دست این بی خبرها بیفتد.و اگر بگوید( آری) که در یک ماه گذشته همه فیسبوک ها و تویترو.... را با مطالب نوروز پر کرده بودند کجا تشریف داشتند؟ یا این که درخیال خودشان منتظرند حکومت خود به خود عوض بشود و این حضرات بیایند ریاست بکنند!
4-و اما حکومت جمهوری اسلامی اگر نمی خواست حضور قابل قبول داشته باشد چرا در این مراسم حاضر شده بود؟
در خاتمه ترسم از این است که فردا نوروز هم مثل مولوی و ملانصر الینو ده ها دانشمند قدیم و صدها متفکر جدید شناسنامهء ایرانی خود را از دست بدهند...

با تقدیم احترام به ایران و ایرانی.....علیرضا پوربزرگ وافی

عزتلی روزگار



.........اشاره.......
بعضی از دوستان گله مندند که چرا اشعار ترکی ات را در صفحه نمی گذاری یا چرا کمتر شعر ترکی می گویی.در جواب این دوستان عزیز باید بگویم که اولا من بعضی از اشعارترکی ام را خارج از ایران و حتی با مقدمهء استاد شهریار به چاپ رسانده ام و بعضی از اشعار ترکی من حتی ترانه هم شدند.من افتخار می کنم که زبانم ترکی ست و اشعار زیادی به ترکی نوشته ام و اگر عمری داشته باشم باز هم خواهم نوشت.موضوع قابل ذکر این است که من 40 سال در اصفهان زندگی کرده ام و صحنه ء رقابت شعری من در اصفهان بوده است و به این دلیل کمتر به ارائه ء اشعار ترکی خود پرداخته ام.به قول شهریار که خطاب به من می فرماید :
دلم را بردی و غایب شدی یار     مگر از دلبری تائب شدی یار
تو گه تبریزی و گه اصفهانی     بگو یک مرتبه صائب شدی یار
حالا یکی از غزلهای ترکی خود را به همزبان ها و هم میهنانم تقدیم می کنم/ این شعر سالها پیش در باکو منتشر و حتی تراته هم شده است///
................ عزتلی روزگار........

بولبولوم غم یئمه باهار گله جاق
آیری قالدین اینان کی یار گله جاق
کونولون کد ه ر لی اولماسین داها
قیش دوشوب نفسده ن باهار گله جاق
گون یاییلماقدادی باغبانه دئه
گوله عزتلی روزگار گله جاق
باهارین بزه گی کامل اولمادا
گوی چمن گوللره هاوار گله جاق
هرنه ظلمون سینیر یالان وقاری
او قدر عدله اعتبار گله جاق
سیز محبت گولون ساچین یوللارا
ائوبزه سئومه لی نگار گله جاق
کدر اولما اگر یول هامار دیور
ائل اگر قاخسا یول هامار گله جاق
(وافی) نین سوزلری حبیبه شیرین
دشمن خلقه زهرمار گله جاق
این اشعار به زبان ترکی تبریز نوشته شد
علیرضا پوربزرگ (وافی)

سوغاتی

............سوغاتی.....
بیش از 4 ساعت بود که در ترمینال آنکارا سرگردان بود وهنوز خبری از مسافرانم نبود.هرچه تلفن می زدم ارتباط برقرار نمی شد ولی از اپراتور تلفن کارتی خبر از کم شدن کنتور کارت می داد.به طوری که در این مدت سه تا کارت تلفن خریدم و فقط صدای اپراتور را می شنیدم که مژدهء کم شدن اعتبار کارت را اعلام می نمود. این بار به امید برقراری ارتباط کارت اعتباری 10  لیری خریدم. باز هم دو بار ارتباط ناموفق داشتم وباز هم هربار مقداری از اعتبار کارتم کم می شد.من ناچار بودم با مسافرانم تماس بگیرم تا از این نگرانی کشنده رها شوم. بالاخره معجزهء کارت اعتباری اتفاق افتاد و ارتباط تلفنی برقرار شد.خانمم اعلام کرد که بیش از 2 ساعت است که در بیرون ترمینال و در زیر باران منتظر من هستند و شروع به گلایه کرد که چرا زودتر تماس نگرفتی. در جوابش گفتم که اشکال از کارت تلفن هاست واز او محل استقرارشان را پرسیدم.خانمم پس از پرس و جو اعلام کرد که در بیرون ترمینال در نزدیکی فلکه ای که وسطش ساعت بزرگی ست ایستاده اند.به او اطمینان دادم که سریعا خودم را به آنها خواهم رساندو گوشی را قطع کردم.من به امید این که اولین نفر از بومی های ترکیه مرا به ادرس محل استقرار خانمم راهنمایی خواهد کرد از یک نفر محل فلکه و ساعت را پرسیدم.آن شخص اظهار بی اطلاعی نمود و نفر دوم و سوم وچهارم هم از آدرس مورد نظر من اطلاعی نداشت.من در داخل ترمینال این طرف و آن طرف می رفتم و ادرس می پرسیدم ولی هیچکس از محل مورد نظر من آگاهی نداشت.در دل به رانندهء اتوبوس ایرانی بد وبیراه می گفتم .او باید در داخل ترمینال و به سکوی 23 می آمد و ما را دچار این همه استرس و نگرانی نمی کرد.
یکی از افرادی که متوجه آشفتگی و سرگردانی من شده بود واز قرار معلوم مرا زیر نظر داشت به طرف من آمد و مجددا از من ادرس پرسید.من باز هم ادرسی را که از خانمم گرفته بودم به او گفتم و او دست مرا گرفت و پس از عبور دادن از چند پیچ داخل ترمینال مرا به حیاط ترمینال برد وساعتی را نشانم داد.احساس کردم او از روی دلسوزی و راهنمایی من این همه وقت گذاشته است ولی آنجا محل مورد نظر من نبود و من باید در بیرون ترمینال دنبال فلکه و ساعت می گشتم.حالا دیگر پا درد و خستگی هم به مشکلات من اضافه شده بود ولی باید این دردها را تحمل می کردم تا خانواده ام را پیدا کنم.
ناگهان چشمم به یک پلیس افتاد که در مقابل یکی از ورودی های ترمینال ایستاده بود.با انکه پایم به شدت درد می کرد به سختی سرعت خود را به او رساندم و آدرس مورد نظرم را به او گفتم.او در جواب وقتی که گفت =هر 4 طرف ترمینال دارای4 راه و همه شان دارای ساعت هستند.انرژی باقیمانده ام هم تخلیه شد و در حالی که تلوتلو می خوردم خودم را به یک صندلی خالی رساندم و روی آن نشستم.در آن لحظه دلم می خواست فرصت کافی داشتم تا بتوانم به حال خودم گریه کنم ولی این کار در ازدحام مردمی که در تردد بودند سخت بود.
دیگر فکرم کار نمی کرد و هر چه تلفن می زدم ارتباط برقرار نمی شد.نمی دانستم چکار کنم....ناگهان زنگ تلفنم به صدا در آمد .نگاهی به شماره اش کردم ومتوجه شدم که شمارهء ترکیه است.اول فکرکردم که این تلفن هم مثل همیشه از طرف یک ایرانی آواره است که می خواهد از من مشاوره بگیرد .چون وضع روحی مساعدی نداشتم ابتدا خواستم جوابی ندهم ولی لحظه ای صبر کردم وگوشی را باز کردم . در کمال ناباوری صدای دخترم را شنیدم که گفت=
-بابا کجایید؟ پس چرا نمی آیید.
گفتم= شما الان در کجا هستید؟ گفت نمی دانم .... گوشی.... و لحظه ای بعد صدای مرد میانسالی را شنیدم که با لحجهء شیرین شیرازی گفت=
-کاکو ما در مقابل سکوی شماره 10 ایستاده ایم.... گفتم الان خدمت می رسم و با این همه درد پا بدون توقف در حالی که لنگ لنگان راه می رفتم به دنبال سکوی شماره ده می گشتم.ن سه بار این مسیر را طی کردو وبدبختانه سکوی شماره ده را پیدا نکردم.یکی از ترکهایی که احتمالا از کارکنان ترمینال بود وچند بار با من چشم در چشم شده بود مجداا به طرف من آمد وپرسید
-هنوز پیدایشان نکردی؟.....گفتم مسافران(مهمانان) من در سکوی شماره 10 منتظر من هستند ولی سکوی 10 را پیدا نمی کنم.گفت=
-سکوی نمره 10 در طبقهء بالاست... بلافاصله از او نزدیکترین راه وصول به طبقهء بالا را پرسیدم وباز هم لنگان لنگان راه افتادم و در نهایت در مقابل سکوی شماره 10 دخترم را دیدم که همراه آقا و خانمی ایستاده اند.فهمیدم این همان شخصی ست که تلفنی با من صحبت کرده است.ادب ایجاب می کرد که ابتدا به سمت او رفته و از او که تلخترین معمای امروز مرا حل کرده بود تشکر کنم و چنین کردم.سپس سلامی به خانم همراهش کردم وبعد با دخترم روبوسی کردم.
آن خانوادهء ارزشمند شیرازی وقتی خیالشان راحت شد تعارف مرا برای مهمان شدن نپذیرفتند و از ما خداحافظی کرده ورفتند.من هم به همراه دخترم از ترمینال خارج شده و در زیر باران به طرف محلی که اتوبوس ایستاده بود راه افتادیم.
در راه دخترم  از یک خانوادهء تبریزی گلایه کرد که حاضر نشدند به خاطر ما که همشهری شان هم بودیم یک تلفن با خط آنارایشان بزنند ولی چند بار از آن خانوادهء شیرازی تعریف و تشکر کرد.من دفاعی نداشتم ولی به دخترم گفتم=
-اگر من هم بودم همان کاری را می کردم که این خانوادهء شیرازی کردند و توضیح دادم که در هر قومیتی خوب و بد هست ونباید همه را با یک معیار سنجید.
وقتی به کنار خانمم رسیدم اولین جمله ای که گفت این جمله بود=
-اول برو از راننده تشکر کن که به خاطر ما تا حالا ایستاده است.
گفتم = خانم همهء دربه دری های ما از بی قانونی کار راننده است که باید داخل ترمینال می آمد و ما را زابراه نمی کرد حالا من برم از او تشکر کنم؟ بعد نگاهی به آرم شرکتش کردم وگفتم=
-من باید در اولین فرصت از شرکت سیر وسفر ایرانیان شکایت کنم .جای هیچ تشکری  هم نیست.
ههنوز باران قطع نشده بود و ما باید هرچه زودتر به داخل ترمینال می آمدیم. نگاهی به وسایل انداختم.دو تا کیف بزرگ... دوتا پتو.. سه تا کیف کوچک....
ابتدا کیف برزنتی را سبک-سنگین کردم .خیلی سنگین بود انگار داخلش سنگ ریخته بودند.وقتی کیف مسافرتی را هم برانداز کردم دیدم که دست کمی از کیف برزنتی ندارد.در یک لحظه دلم به حال خانواده ام سوخت که با چه مشقتی این کیف ها راآورده اند.در هر صورت من  دستهءکیف برزنتی را گرفتم و چون خیلی سنگین بود شروع به کشیدن آن کردم.دخترم هم کیف مسافرتی را برروی چرخهایش کشید و خانمم هم پتوها و سه تا کیف دستی را برداشت و به طرف ترمینال راه افتادیم.جانجایی کیف در زیر باران و زمین خیس خیلی کشنده بود .دخترم هم به سختی کیف مسافرتی را می کشید.ما متر به متر جلومی آمدیم و نفس تازه می کردیم و دوباره راه می افتادیم.اگر زودتر می جنبیدیم می توانستیم با اتوبوس های ساعت 9 شب به شهر خودمان برویم ولی بار سنگین وبد قلق بود و خیلی وقت ما را گرفت.
در نزدیکی در ورودی ترمینال وقتی کیف برزنتی را از روی میسر نابینایان رد می کردم ناگهان زیر کیف پاره شد و صدای ریختن وسایل درونش توجه خانمم را جلب کرد.خانمم با هیجان گفت=
-        نگاه کن نخود ها ریختند....... من که از دیدن نخود تعجب کرده بودم گفتم=
-        خانم نخود برای چی آوردی؟...در جوابم گفت=
-        گفتم برات آبگوشت درست کنم. وبالفاصله از کیف دستی خود کیسهئ پلاستیکی در آورد و مقداری از نخودها را جمع کرد. وکیسهء دیگری هم به محل پاره شدن کیف برزنتی گذاشت...
-        هنوز چند قدم جلو نرفته بودیم که باز هم کیف برزنتی نشت کرد و از آن نخود سرازیر شد.این بار به خاطر خیس بودن زمین از جمع کردن نخودها صرف نظر کردیم.و در حالی که رد نخود مسیرطی شدهء ما را خط کشی می کرد وارد ترمینال شدیم....
وسایل را در گوشه ای گذاشتیم ومن برای تهیهء بلیط به شرکت همیشگی رفتم.شرکت مورد نظر بر خلاف همیشه که بلیط برای هر نفر را با 15 لیر صادر می کرد اعلام نمود که بهای بلیط هر نفر 25 لیر است.من آن شرکت را رها کرده و به دنبال بلیط به سمت شرکتهای دیگر رفتم.متاسفانه در آن ساعت هیچکدام از شرکتها برای شهر ما بلیط نداشتند و من مجبور شدم به سراغ همان شرکت اولی برگردم.در آنکارا هم شرکتهای مسافرتی مثل تهران در راهروها دلال دارند ومثل تهران  قانون قیمت رعایت نمی شود.یعنی وقتی مسافر زیاد باشد شرکتها قیمت بلیط را بالا می برند و عده ای از روی ناچاری مجبور می شوند بلیط را به قیمت غیر واقعی تهیه کنند.من هم از روی اجبارسه تا بلیط به قیمت بازار سیاه خریدم و به طرف اتوبوس حرکت کردیم.در طول مسیر باز هم از کیف برزنتی نخود صادر می شد .گویی تمام کیف پر از نخود بود.در موقع بار زدن کیف ها بازهم مقدار قابل توجهی نخود به زمین ریخت وخانمم فرصت جمع کردن آنها را نداشت و با افسوس به نخودهای سرگردان نگاه می کرد.
وقتی در شهر خودم کیفها را از جعبهء اتبوس پیاده می کردیم باز هم نخود می ریخت.
بالاخره به هر جان کندنی تا بیرون ترمینال آمدیم و با کمک رانندهء تاکسی که از سنگینی کیف ها  تعجب می کرد ساکها را به صندوق تاکسی گذاشتیم و تا در خانه آمدیم.موقع پیاده شدن رانندهء تاکسی حاضر به کمک نشد واعلام کرد که کمرش درد می آید.من با کمک دخترم کیفها را پیاده کردیم.راننده وقتی داخل صندوقش را پر از نخود دید از ما خواست آنهارا خالی کنیم.من چند دقیقه مشغول خالی کردن نخودها بودم که حوصلهء رانندهء تاکسی سرآمد وبه ما رضایت داد.حالا ما باید این وسایل سنگین را تا طبقهء سوم بدون آسانسور می بردیم.در مسیر راه پله ها این نخودهای بی زبان بودند که می ریختند واز پله های بالا به پایین غل می خوردند.
وقتی وارد آپارتمان شدیم با عصبانیت خطاب به کیف برزنتی پاره شده گفتم=لامصب حالا هر چه می خواهی بریز.....
وبا آنکه آنرا چند متر جابجا کردیم حتی یک نخود هم بیرون نریخت.
...............
صبح روز بعد وقتی بیدارشدم خانمم کیفها را باز کرده و سوغاتی ها را  از کیفها در آورده بود.خانمم با دیدن من شروع به تشریح سوغاتی هانمود.شش تا کیسهء برنج همرنگ مخصوص برنجهای پاکستانی ردیف شده بود.خانمم آنها را یکی یکی  نشان داد و گفت=
-        این دو تا کیسه برنج ایرانی ... این هم کیسهء لپه .. این هم کیسهء انواع  سبزیجات خشک و....پس از آن ساکت شد. من اشاره به دو تا کیسهء باقیمانده کردم و پرسید=
-        این دو تا چی؟ خانمم یواشکی گفت= این ها هم نخود هستند و بالفاصله برای آنکه صحبت را عوض کند گفت=دو کارتون هم تون ماهی آورده ام.این هم ده بوکس سیگار و.....در ادامه گفت= ناهار چی درست کنم.
-        من که با دیدن لپه ها همس خورشت قیمه کرده بودم ازش خواستم خورشت قیمه درست کند و خانمم با سبکبالی بلند شد تا ناهر درست کند.
-        آنروز خورشت قیمه خیلی چسبید.احساس می کردم که تمام سلولهای بدنم از خوردن آن لذت برده اند.
بعد از ناهار برای آنکه گشتی در شهر بزنیم از خانه خارج شدیم. در راهرو آپارتمان با آنکه صبح ها نظافت می شود تعداد قابل توجهی از لشکریان نخودهای ریخته شده کمین کرده بودند و خودشان را به من نشان می دادند.در طول مسیر به خانمم توضیح دادم که در ترکیه نخود به اندازهء کافی هست وحتی در رستوران ها برنج را با نخود سرو می کنند.اتفاقا در حال عبور از مقابل یک رستوران بدون توجه به تعارف مسئول رستوران نخودها را نشان دادم.خانمم با حسرت نگاهی به آن نخودهای درشت کرد وحس مادرانه اش گل کرد و آهی کشید و گفت=
کاش بتونم مقداری از این نخود ها را برای بچه ها ببرم!......
روزها به خوبی و خوشی ولی با سرعت سپری می شد. به قول یکی از دوستان شاعر که همیشه می گوید اکثر ما در غربت( زندگی سگی) داریم  در این مدت زندگی راحت و خوشی داشتم.چرا که خانمم به اندازهء کافی پول آورده بود ومن نگران کار و کرایه ء منزل و هزینه های دیگر نبودم ومثل توریست زندگی می کردم.ولی از آنجا که عمر خوشی برای ما ایرانیان کم است این دورهء خوشی من هم به سر آمد.چون دخترم باید به دانشگاهش می رسید و لازم بود هرچه زودتر به ایران برگردند.
برای تهیهء بلیط به هر دری زدم ولی بلیط فراهم نشد.بلیط هواپیما که در حالت عادی 450 هزار تومن هست حالا 1400 لیر شده بود و اتوبوس و قطار هم تا آخر فروردین پیش فروش شده بود. وقتی دلیلش را پرسیدم گفتند چندتا از خوانندگان ایرانی در ترکیه کنسرت دارند وایرانی ها برای دیدن کنسرت به ترکیه سرازیر شده اند.این خبر یعنی خروج ارز از کشور.متاسفانه مسئولین مملکت ما چنان محرومیت و اختناقی ایجاد کرده اند که بعضی ها حاضرند با پرداخت پولهای کلان به این سفرها بیایند....
یک روز به طور اتفاقی با یک خانوادهء ایرانی برخورد کردیم.من وقتی از نبود بلیط گفتم گفت=
اتفاقا ما هم همین مشکل را داشتیم ولی خیلی راحت حل کردیم.با تعجب پرسیدم= چه جوری؟ گفت ما چند خانواده جمع شدیم ویک اتبوس دربست کردیم به مقصد بایزید که نزدیک مرز بازرگان است. از آنجا هم دیگر وارد ایران می شویم و مشکلی نخواهیم داشت.من از او خواستم که برای ما هم دو تا بلیط تهیه کند و ایت تبریزی غیور در کمال گشاده رویی پذیرفت وفورا به یک نفر زنگ زد و بلیط برای ما رزرو شد.
من از دو جهت خوشحال شدم. اول از جهت پیدا شدن بلیط ودوم از بابت این که دخترم در لحظهء ورود به آنکارا از یک تبریزی دلخور شده بود وحالا خودش می دید که این تبریزی مهربانانه عمل کرد .....
بلیط ما برای سات 5/2 بعد از ظهر بود. آنروزخانمم خیلی زود صبحانه را آماده کرد و برای خرید به همراه دخترم از منزل خارج شدند.من گمان می کردم که برای خرید سوغاتی برای نوه هایمان بیرون رفته ولی وقتی برگشت متوجه شدم که مقدار قابل توجهی نخود خریده است.با تعجب و البته با می تندی پرسیدم= مگر در ایران نخود نیست؟ و خانمم در حالی که بسته های نخود را در کیف جدیدی که جاگزین کیف برزنتی خریده بودیم جا سازی می کرد این بار هم آهی کشید و بعد با لحن حق به جانبی گفت=
چکار کنم.؟ هر چه باشد من مادرم دیگه!!
سنگینی ساک جدید کمتر از کیف برزنتی سابق نبود ولی چون چرخ داشت  برای حملش خیلی سختی نکشیدیم.هر چند انرا به سختی داخل صندوق اتوبوس جا دادیم....
بالاخره مسافرانم را راه انداختم.خیلی خسته و پکر بودم. دوست جدید ایرانی هم باهمسرش با من همراه شدند و سوار تراموای شدیم.من از انها خواستم که ساعتی مهمان من باشند و آنها پس از کمی تعارف پذیرفتند و با هم به منزل ما آمدند.یخجال ما پر از انواع خورشت بود که خانمم با حس مادرانه درست کرده بود. برای شام کافی بود مقداری برنج بپزم.به طرف کیسهء برنج رفتم و در آن را باز کردم و در کمال تعجب متوجه شدم که به جای برنج ایرانی پر از نخودهای درشت ترکیه است. معلوم شد که خانمم در حین جاسازی وسایل در کیف جدیدی که به جای کیف برزنتی خریده بودیم به جای نخود برنجی ایرانی ای را که آورده بود گذاشته و با خود برده است.در یک لحظه سرم گیج رفت ولی برای آنکه مهمانانم متوجه نشوند از آنها عذر خواهی کرده و به مغازهء بقال سر کوچه رفتم.بقال محل که در این مدت با خانواده ام هم آشنا شده بود گفت=
امروز صبح خانمت هر چه نخود در مغازه دشتم خرید.
گفتم می خواست آنها را سوغاتی ببرد.گفت=
حالا نخود اعلا و درشت آوردم می خواهی چند کیلو برات بکشم.
گفتم=خبلی ممنون خانمم اینها به ایران برگشتند من هم به اندازهء مصرف چند سالم در خانه نخود دارم.
خریدم را کردم وبه منزل آمدم.وقتی  در پلاستیک  برنج خریداری شده را باز کردم متوجه شدم بقال محل هم به جای برنج برایم نخود داده است....
....پایان/2/4/2014 علیرضا پوربزرگ وافی
-         

-