۱۳۹۳ فروردین ۲۹, جمعه

جریمه


دیرتر از همیشه به منزل آمد و بالحنی که از آن خوشحالی می بارید گفت:
مژ ده بده آ قا بهروز... برات کار پیدا کردم....گفتم: مژدگانی طلبت.حالا بگو چه کاریه؟
با همان هیجان گفت:کار پیش خودمان..تولیدی لباس. گفتم: تو که می گفتی آنجا کارگر نمی خواهند...گفت: درسته.... ولی امروز یکی از کارگران با پاترون (مدیر) درگیر شد و کارشان به زد و خورد کشید.حتی پلیس هم آمد و آخرش آن کارگر بیچاره را اخراج کردند.حالا پاترون گفته که احتیاج به یک کارگر دارند. من هم ترا پیشنهاد کردم .پاترون هم قبول کرد...حالا باید جشن بگیریم.....
احساس کردم که دوستم سرخوش(مست) کرده است..گفتم :ناقلا تو که پول کرایه خانه را نداشتی .چطور شد که..... وسط حرفم پرید وگفت: راستش با یکی رفته بودیم کوچه بارها(بارلار سوکاکی) هوس کردیم راکی بخوریم. من از او قرض گرفتم ونشستیم راکی خوردیم....گفتم : حالا که سرخوش هستی جشن را بگذار برای بعد.برای وقتی که اولین حقوق را گرفتیم.حالا که پول نداریم....گفت: بهروز جان تو همیشه در جاسازی مقداری
ذخیره داری.آنها را روکن...گفتم: من دار و ندارم یک اسکناس 20 لیریه که برای رفتن به بیمارستان کنار گذاشته ام. می دونی که بیش از یک ماهه که وقت گرفته ام. گفت همان را بده امشب را جشن بگیریم.حالا تا وقت بیمارستان خدا بزرگه....من فردا مساعده (آوانس) می گیرم بهت می رسانم....
دوستم آنقدر گفت و گفت که مجبور شدم 20 لیری جاسازی شده را به او بدهم.او که هنوز لباسهای بیرونی اش را عوض نکرده بود به سرعت از منزل خارج و پس از چند دقیقه با یک بطری شراب و مقداری تنقلات برگشت و در حالی که آنها را از پلاستیک مشکی در می آورد گفت:خیلی شانس اوردم.گفتم برای چی ؟ گفت: میدونی که اردوغان دستور داده که مشروب فروشی ها فقط تا ساعت 10 شب اجازهء فروش دارند.من که رسیدم داشت مغازه اش را می بست.گفتم: دست شما درد نکند که این موفقیت بزرگ را به دست آوردی.....حالا چیزی از 20 لیر ماند یا نه؟ گفت:جان تو مهم اش تمام شد.گفتم: بی انصاف لا اقل دو لیرش را نگه می داشتی.گفت: ول کن آقا بهروز.پول را می خواهی چکار؟ صبح با سرویس می ریم سر کار عصر هم با سرویس بر می گردیم.ناهار هم که میدن آنقدر می خوریم که به شام شب نیاز نداشته باشیم.
من دیگر حرفی نزدم.دوستم به سرعتدو تا لیوان بزرگ آورد و هر دو را با شراب پر کرد و بدون معطلی یکی از لیوان ها را برداشت و گفت: به سلامتی تو که که کار پیدا کردی و از این پس نگران کرایه خانه و پول آب وودوال گاز و برق و ایترنت نخواهی شد... و بدون مکث لیوان شراب را بالا کشید و بدون آنکه منتظر خالی شدن لیوان من بشود لیوان دوم را پر کرد و شروع به خوردن تنقلات نمود.من هنوز لیوان اول را در مقابل داشتم که او لیوان سوم و چهارم را بالا رفت .و در حالی که لیوان پنجم و ته بطری شراب را خالی می کرد گفت: پس چرا نمی خوری؟ مگر خوشحال نیستی که برات کار پیدا کردم؟ وباز هم بدون معطلی لیوانش را خورد و در حالی که لیوانش را به سینی می گذاشت ابتدا آروغ بلندی زد وگفت:عجب شراب باحالی یه یارو می گفت 15 درصد الکل دار....و در یک لحظه کن فیکون شد و ناگهان لیوان من و شیشهء شراب و سینی و فرش و لباسهای من همه تگری شدند.فورا دستش را گرفتم واو را به طرف دستشویی بردم.در راهرو کفش ها و راهرو و دیوار و در دستشوئی و... زمین و زمان همه تگری شد و دوستم در دو مرحلهء نیمه نهایی و نهائی کاسهء دستشویی را پر کرد.
بالاخره او را به سختی روی تخت خواباندم .نگاهی به اتاق و راهرو انداختم.جایی برای راه رفتن نبود. به سختی راهی پیدا کرده و خودم را به ظرف آشغالی رسانده و جوراب و شلوارم را به داخل آن انداختم وشلوار دیگری پوشیدم و دستم را چند بار شستم وپس از کوک کردن ساعت موبایلم روی تخت دراز کشیدم........
صبح که بلند شدم بالش و اطراف تخت و بخش دیگری از فرش پر از تگری شده بود.دوستم را چند بار صدا زدم . به سختی بیدار شد.ابتدا می خواست سر کار نرود ولی اصرار من موثر افتاد و با بی مبلی بلند شد و در حالی که هنوز بالانس کافی نداشت لباسهایش را پوشید ونگاهی به هنر نمایی شب گذشته اش انداخت و گفت:
آقا بهروز شرمنده.عصر که برگشتیم همه را می شویم.گفتم:باشه بریم که به سرویس برسیم.....
وقتی وارد کارگاه شدیم دوستم که حالش کمی بهتر شده بود مرا به پاترون معرفی کرد.پاترون با گرمی مرا پذیرفت. دوستم در ادامه گفت:بهروز جان راستی من امروز با دوست دخترم قرار دارم .باید کمی زودتر بروم اگر دیر آمدم یا حتی نیامدم نگران نباش.
با شنیدن این جمله وضعیت نب هنجار خانه در نظرم مجسم شد ولی حرفی نزدم.
پاترون مرا به یک نفر دیگر معرفی کرد.من به همراه او به زیرزمین رفتیم.برش کار انبوه توپهای پارچه را نشانم داد وگفت:
هر کدام از این توپها 750 متر است ما باید تا عصر 10 طاقه از اینها را ببریم.نگاه مغلوبانه ای به پارچه ها انداختم و گفتم:چشم....
کار شروع شد .در زیر زمین 10 در 6 من به همراه برش کار سر پارچه ها را می گرفتیم و تا امتداد میز برش می بردیم وآنرا با گیره به میز وصل می کردیم ودوباره به این سر میز 5متری برمی گشتیم.ما برای هر توپ پارچه باید در شرایط عادی 1500 مترطی می کردیم.پس از پهن کردن پارچه ها نوبت الگوزدن و برش آنها بود.هر دور هم برش تمام می شد یک نفر از خانمها می آمد و پارچه های برش شده را می برد.کار آنها به کار ما بسته بود و اگر برش ها بموقع آماده نمی شد مسلما خیلط ها بیکار می شدند.این زنجیرهء تولید در همه جا وجود دارد و زائیدهء صنعتی شدن کار است.به همین دلیل ما اصلا فرصت استراحت نداشتیم و مجبور بودیم مثل ماشین کار کنیم.
وقتی برش طاقهء پنجم تمام شد برش کار نگاهی به ساعت انداخت وگفت: بریم برای خوردن . منظورش ناهار بود.البته در ترکیه وقت و حتی نام مشخصی برای زمان غذا نیست.فقط صبحانه را با نام (قهوه آلتی) اعلام می کنند ولی برای وعده های بعدی مثل ناهار و شام اسم نام وعدهئ غذایی را نمی برند.حتی می توانم بگویم که مردم ترکیه مسئلهء غذا خوردن را مثل ما ایرانی ها جدی نمی گیرند.من در موقع ناهار متوجه شدم که زمان بندی ناهار به این صورت است که برش کار جلوتر از دوزنده ها غذا بخورد و در فاصلهء نیم ساعت که دوزنده ها ناهار می خورند توپ جدیدی از قماش(پارچه) بریده شود....
غذای آنروز مقداری برنج با کمی لوبیا سبز آب پز( بدون گوشت) بود و با آنکه خوش طعم نبود من از شدت گرسنگی همه را خوردم.وقتی از پله ها پایین می رفتم دوستم خودش را به من رساند و گفت:آقا بهروز...آقا بهروزیادت باشد که من امروز دیر میام شاید هم نیامدم نگران من نباش.باز هم تصویری از خانهء تگری در جلو چشمم مجسم شد وگفتم:بله دوست عزیز یادم می ماند.
بعد از ناهار کار طاقت فرسا و ماراتن این سر و آن سر میز آغاز شد.در حال برش طاقهء هشتم بودیم که یک نفر با کت و شلوار و کراوات (بالباس رسمی و اداری) وارد زیر زمین شد و ابتدا با برش کار مشغول صحبت شد.من که فقط پاترون و برش کار را دیده بودم باخود گفتم این شخص حتما مسئول حقوق کارگاه است و برای پرداخت مساعده( آوانس) آمده است. در دل گفتم اگر از من هم بپرسد ازش بخواهم که به من هم مساعده بدهد.در همین فکر بودم که نگاهش به طرف من لغزید و از من کارت شناسایی(کیملیک) خواست.من پاسپورتم را به او دادم.نگاهی به آن کرد و گفت:سن یابانجی سان می؟ (تو خارجی هستی؟) گفتم : ائوئت( بله).او پاسپورت مرا برداشت و از زیر مین خارج شد.با نگرانی به برش کار گفتم:پاسپورتم را کجا برد؟ گفت :نگران نباش این مامور مالیات است و پاسپورتت را پس می دهد.از شنیدن این حرف دلم هری ریخت و قبل از آنکه نگرانی ام را به برش کار اعلام کنم پاترون شتابان به زیر زمین آمد و با هیجانی نگران کننده خطاب
به من گفت:فورا لباسهایت را بپوش و برو. بعدا بهت زنگ می زنم.من با عجله کتم را پوشیدم و در مقابل چشمان حیرت زدهء برش کار از ازیر زمین خارج شدم.وقتی از مقابل افرادی که در سالن نشسته بودند رد می شدم همان مامور مالیات مرا صدا کرد و در حالی که پاسپورت من در دستش بود خطاب به من گفت:
می دونی جزای (جریمه) کار بی اجازه (ایزین همان اذن) برای یابانجی ها چقدره؟
گفتم: نه.... گفت:800 لیره.برای صاحب کارخانه هم از 3000 لیر تا 5000 لیره...باشنیدن این خبر زانوانم به لرزه افتادند و در حالی که لرزش صدایم از لرزش پاهایم بیشتر بود گفتم
آبی (آقابیگ )بخدا من روز اولم بود و آزمایشی آمده بودم. آن مامور با لحن مقتدرانه تری گفت:شما باید اول ایزین بگیرید بعد کار کنید...گفتم با آنکه طبق قرارداد ژنو باید به من اجازهء کار بدهند ولی دولت ترکیه این کار را نمی کند.گفت: پس باید جریمه بشی.....من نگاه مبهوتم به لبهای او بود که تکان می خورد ولی من چیزی نمی فهمیدم.در این حال پاترون که او هم مثل من دچار خشم قانون شده بود زیر بغل مرا گرفت و همزمان پاسپورت مرا از دست مامور گرفت و آنرا به من داد و مرا با خود به نزدیک در خروجی کارگاه آورد.ومجددا به من گفت:فعلا برو بعد باهات تماس می گیرم.من در لحن پاترون هیچ نگرانی ای حس نکردم ولی نگرانی جریمهء خودم مرا به شدت آزار می داد...
در بیرون کارگاه 4 نفر از خانمها ایستاده بودند.یکی از آنها یک خانم افغانی بود ( دوستم صبح آنروز در معرفی او گفته بود که شوهرش هم در همانجا نگهبانی می دهد) او با دیدن من به طرفم آمد وگفت:شخصی که دیروز با پاترون دعوا کرده بود راپورت داده که در این کارگاه یابانجی ها کار می کنند وامروز سه نفر مامور ادارهء کار به اینجا ریخته اند.حالا به غیر از ما خارجی ها سه نفر از خانمها ی خود ترکیه را که بیمه ندارند اخراج کردند..در دل گفتم: ایکاش مامورین دولت به جای اخراج این خامها پاترون را به زور قانون موظف می کردند که این خانمها و سایر کارگران بیمه نشدهء خودشان را بیمه کنند و این مشکلات لااقل برای خودشان پیش نیاید.هنوز تصمیم به گفتهء ذهنیتم اجرایی نشده بود که پاترون از کارگاه بیرون آمد و خطاب به همهء ما گفت:هادی هادی(زودباشید زود باشید)...زودتر از اینجا بروید....
خانمها دسته جمعی به سمتی رفتند.من هم به کنار جاده آمدم.لحظه ای بعد یک دستگاه دولموش (مینی بوس)زیرپایم توقف کرد و بوق زد که سوار بشوم.من که هسچ پولی نداشتم با اشاره ء دست از او تشکر کردم . راننده هم با نگاهی طلبکارانه حرکت کرد......
من از دوستم شنیده بودم که فاصلهء کارگاه تا شهر 18 کیلومتر است. من محکوم بودم به خاطر نداشتن کرایه(2لیر) این مسیر را با این تن خسته و روحیهء داغون پیاده طی کنم.
و چون مسیر را به درستی بلد نبودم به هر 4 راه می رسیدم آدرس می پرسیدم...
حالا بیش از 3 ساعت بود که پیاده می آمدم و هنوز به مرکز شهر نرسیده بودم....وقتی به اول آدالار رسیدم بیش از 4 ساعت بود که پیاده روی می کردم.در جادهء آدالار ناگهان چشمم به یک ایرانی افتاد که با خانم وسگش و در حالی که مثل همیشه دمپایی به پا داشت در حال قدم زدن بودند.این شخص از نظر مالی خیلی پولدار بود و در ترکیه خانه و ماشین هم خریده بود.در اینجا هم به مناسبت های مختلف برای ایرانی ها بار اجاره می کرد و در ترکیه هم دارای در آمد بود.می خواستم از مسیر دید او خارج شوم که مرا در این حالت آشفته نبیند ولی از بخت بد متوجه من شد و در حالی که مرا صدا می کرد با خانم و سگش به طرف من آمد.در حال سلام و احوالپرسی با آنها بودم که سگ 2000 دلاری اشطبق معمول از زانوهای من بالا رفت.من در حالی که با احتیاط والبته با کمی ترس مراقب حرکتهای سگ بودم شروع به صحبت با آنها کردم....ایشان پس از سلام و احوالپرسیپرسید:
فلانی بالاخره با این سن و سال کار پیدا کردی؟....نگاه سردی به او انداختم و گفتم: آره...گفت:الان هم حتما از سر کار برمی گردی؟لحظه ای فکر کردم و به یاد آن روستایی که گاوش را برای باردار شدن به روستای دیگر برده بود و پس از پرداخت یک کله قند و 5 ریال پول دست خالی برگشته بود افتادم و گفتم:
راستش به یکی 800 لیر پول و یک روز کار مفت بدهکار بودم رفته بودم آنرا بدهم.او که اصلا متوجه منظورم نشده بود گفت:پس یک سور هم به ما بدکار شدی! گفتم: بله چشم وباز جشن دیشب مثل پردهء سینما در نظرم مجسم شد......
ناگهان یادم آمد که این دوستم به مسایل قانونی آشنایی دارد.لذا بدون مقدمه چینی گفتم:
راستی جریمهء ایرانیانی که بدون مجوز کار می کنند چقدر است؟...گفت:برای کارگران ایرانی 800 لیر و برای کارفرما 300 لیر.....گفتم: اگر یک ایرانی این پول را نداشته باشد چکار باید بکند؟ گفت: این بدهی باید پردخت بشود و اگر کسی ندهد روزی که می خواهد از کشور خارج شود اصل پول و دیرکردش را یکجا می گیرند....گفتم: اگر آن موقع هم نداشته باشد چی ؟ گفت:هیچی بهش اجازهء خروج نمیدن.
در یک لحظه از شنیدن این خبر یخ زدم.فهمیدم که این جریمه وبال گردن من شده است.چرا که مامور وقتی به زیرزمین آمد اول مشخصات مرا در دفترش یادداشت کرد و بعد شروع به صحبت با من نمود.دوباره سرم گیج رفت و زانوهای خسته ام به لرزه افتادند....احساس کردم شانه هایم تکان می خورند.خودم را جمع و جور کردم .دوستم که مرا تکان می داد گفت:آقا بهروز چی شده اتفاقی برات افتاده؟ گفتم : نه چیزیم نیست.
گفت:هوا خیلی خوبه بیا در این هوای قشنگ کمی قدم بزنیم. بی اختیار چشمم به حاشیهء رودخانه لغزید.هر دو طرفش پر از قهوه خانه و غذاخوری بود. انبوه جمعیت شاد و خوشحال ترکیه در داخل آنها موج می زد.رودخانه را به طرز زیبایی ساماندهی کرده بودند به گونه ای که حتی قدم زدن در آنجا فرح افزا بود.داخل رستوران ها که جای خود داشتند.هرچند در این دو سال گذشته من حتی یکبار هم توانایی مالی رفتن به داخل آنها را نداشتم.درگوشه گوشهء خیابان سگها ی ولگرد هم با احساس امنیت خاصی استراحت و تردد می کردند و اگر این جمله را حمل بر توهین نشود می توانم با گستاخی بگویم که ارامش و امنیت سگهای ولگرد اینجا را مردم ما در ایران ندارند......
دوباره صدای دوستم در گوشم پیچید که می گفت: آقا بهروز بیا دیگه رکس هم (اشاره به سگش) هم دلش میخواد در این هوای هوای مساعد قدم بزند....
دوباره نگاهی به سگش که می خواست از زانوهای من بالا برود انداختم و گفتم:خیلی ممنون .من کار دارم باید برم خونه...گفت:مگر کار واجبی داری؟ باز هم ناخواسته یاد دیشب افتادم و گفتم :آره باید برم تگری جمع کنم...
گفت:مگر طرف شما تگرگ آمده؟....گفتم : آره دیشب به خانهء ما تگرگ آمده است....
پایان.14/4/2014 علیرضا پوربزرگ وافی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر