۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

سوغاتی

............سوغاتی.....
بیش از 4 ساعت بود که در ترمینال آنکارا سرگردان بود وهنوز خبری از مسافرانم نبود.هرچه تلفن می زدم ارتباط برقرار نمی شد ولی از اپراتور تلفن کارتی خبر از کم شدن کنتور کارت می داد.به طوری که در این مدت سه تا کارت تلفن خریدم و فقط صدای اپراتور را می شنیدم که مژدهء کم شدن اعتبار کارت را اعلام می نمود. این بار به امید برقراری ارتباط کارت اعتباری 10  لیری خریدم. باز هم دو بار ارتباط ناموفق داشتم وباز هم هربار مقداری از اعتبار کارتم کم می شد.من ناچار بودم با مسافرانم تماس بگیرم تا از این نگرانی کشنده رها شوم. بالاخره معجزهء کارت اعتباری اتفاق افتاد و ارتباط تلفنی برقرار شد.خانمم اعلام کرد که بیش از 2 ساعت است که در بیرون ترمینال و در زیر باران منتظر من هستند و شروع به گلایه کرد که چرا زودتر تماس نگرفتی. در جوابش گفتم که اشکال از کارت تلفن هاست واز او محل استقرارشان را پرسیدم.خانمم پس از پرس و جو اعلام کرد که در بیرون ترمینال در نزدیکی فلکه ای که وسطش ساعت بزرگی ست ایستاده اند.به او اطمینان دادم که سریعا خودم را به آنها خواهم رساندو گوشی را قطع کردم.من به امید این که اولین نفر از بومی های ترکیه مرا به ادرس محل استقرار خانمم راهنمایی خواهد کرد از یک نفر محل فلکه و ساعت را پرسیدم.آن شخص اظهار بی اطلاعی نمود و نفر دوم و سوم وچهارم هم از آدرس مورد نظر من اطلاعی نداشت.من در داخل ترمینال این طرف و آن طرف می رفتم و ادرس می پرسیدم ولی هیچکس از محل مورد نظر من آگاهی نداشت.در دل به رانندهء اتوبوس ایرانی بد وبیراه می گفتم .او باید در داخل ترمینال و به سکوی 23 می آمد و ما را دچار این همه استرس و نگرانی نمی کرد.
یکی از افرادی که متوجه آشفتگی و سرگردانی من شده بود واز قرار معلوم مرا زیر نظر داشت به طرف من آمد و مجددا از من ادرس پرسید.من باز هم ادرسی را که از خانمم گرفته بودم به او گفتم و او دست مرا گرفت و پس از عبور دادن از چند پیچ داخل ترمینال مرا به حیاط ترمینال برد وساعتی را نشانم داد.احساس کردم او از روی دلسوزی و راهنمایی من این همه وقت گذاشته است ولی آنجا محل مورد نظر من نبود و من باید در بیرون ترمینال دنبال فلکه و ساعت می گشتم.حالا دیگر پا درد و خستگی هم به مشکلات من اضافه شده بود ولی باید این دردها را تحمل می کردم تا خانواده ام را پیدا کنم.
ناگهان چشمم به یک پلیس افتاد که در مقابل یکی از ورودی های ترمینال ایستاده بود.با انکه پایم به شدت درد می کرد به سختی سرعت خود را به او رساندم و آدرس مورد نظرم را به او گفتم.او در جواب وقتی که گفت =هر 4 طرف ترمینال دارای4 راه و همه شان دارای ساعت هستند.انرژی باقیمانده ام هم تخلیه شد و در حالی که تلوتلو می خوردم خودم را به یک صندلی خالی رساندم و روی آن نشستم.در آن لحظه دلم می خواست فرصت کافی داشتم تا بتوانم به حال خودم گریه کنم ولی این کار در ازدحام مردمی که در تردد بودند سخت بود.
دیگر فکرم کار نمی کرد و هر چه تلفن می زدم ارتباط برقرار نمی شد.نمی دانستم چکار کنم....ناگهان زنگ تلفنم به صدا در آمد .نگاهی به شماره اش کردم ومتوجه شدم که شمارهء ترکیه است.اول فکرکردم که این تلفن هم مثل همیشه از طرف یک ایرانی آواره است که می خواهد از من مشاوره بگیرد .چون وضع روحی مساعدی نداشتم ابتدا خواستم جوابی ندهم ولی لحظه ای صبر کردم وگوشی را باز کردم . در کمال ناباوری صدای دخترم را شنیدم که گفت=
-بابا کجایید؟ پس چرا نمی آیید.
گفتم= شما الان در کجا هستید؟ گفت نمی دانم .... گوشی.... و لحظه ای بعد صدای مرد میانسالی را شنیدم که با لحجهء شیرین شیرازی گفت=
-کاکو ما در مقابل سکوی شماره 10 ایستاده ایم.... گفتم الان خدمت می رسم و با این همه درد پا بدون توقف در حالی که لنگ لنگان راه می رفتم به دنبال سکوی شماره ده می گشتم.ن سه بار این مسیر را طی کردو وبدبختانه سکوی شماره ده را پیدا نکردم.یکی از ترکهایی که احتمالا از کارکنان ترمینال بود وچند بار با من چشم در چشم شده بود مجداا به طرف من آمد وپرسید
-هنوز پیدایشان نکردی؟.....گفتم مسافران(مهمانان) من در سکوی شماره 10 منتظر من هستند ولی سکوی 10 را پیدا نمی کنم.گفت=
-سکوی نمره 10 در طبقهء بالاست... بلافاصله از او نزدیکترین راه وصول به طبقهء بالا را پرسیدم وباز هم لنگان لنگان راه افتادم و در نهایت در مقابل سکوی شماره 10 دخترم را دیدم که همراه آقا و خانمی ایستاده اند.فهمیدم این همان شخصی ست که تلفنی با من صحبت کرده است.ادب ایجاب می کرد که ابتدا به سمت او رفته و از او که تلخترین معمای امروز مرا حل کرده بود تشکر کنم و چنین کردم.سپس سلامی به خانم همراهش کردم وبعد با دخترم روبوسی کردم.
آن خانوادهء ارزشمند شیرازی وقتی خیالشان راحت شد تعارف مرا برای مهمان شدن نپذیرفتند و از ما خداحافظی کرده ورفتند.من هم به همراه دخترم از ترمینال خارج شده و در زیر باران به طرف محلی که اتوبوس ایستاده بود راه افتادیم.
در راه دخترم  از یک خانوادهء تبریزی گلایه کرد که حاضر نشدند به خاطر ما که همشهری شان هم بودیم یک تلفن با خط آنارایشان بزنند ولی چند بار از آن خانوادهء شیرازی تعریف و تشکر کرد.من دفاعی نداشتم ولی به دخترم گفتم=
-اگر من هم بودم همان کاری را می کردم که این خانوادهء شیرازی کردند و توضیح دادم که در هر قومیتی خوب و بد هست ونباید همه را با یک معیار سنجید.
وقتی به کنار خانمم رسیدم اولین جمله ای که گفت این جمله بود=
-اول برو از راننده تشکر کن که به خاطر ما تا حالا ایستاده است.
گفتم = خانم همهء دربه دری های ما از بی قانونی کار راننده است که باید داخل ترمینال می آمد و ما را زابراه نمی کرد حالا من برم از او تشکر کنم؟ بعد نگاهی به آرم شرکتش کردم وگفتم=
-من باید در اولین فرصت از شرکت سیر وسفر ایرانیان شکایت کنم .جای هیچ تشکری  هم نیست.
ههنوز باران قطع نشده بود و ما باید هرچه زودتر به داخل ترمینال می آمدیم. نگاهی به وسایل انداختم.دو تا کیف بزرگ... دوتا پتو.. سه تا کیف کوچک....
ابتدا کیف برزنتی را سبک-سنگین کردم .خیلی سنگین بود انگار داخلش سنگ ریخته بودند.وقتی کیف مسافرتی را هم برانداز کردم دیدم که دست کمی از کیف برزنتی ندارد.در یک لحظه دلم به حال خانواده ام سوخت که با چه مشقتی این کیف ها راآورده اند.در هر صورت من  دستهءکیف برزنتی را گرفتم و چون خیلی سنگین بود شروع به کشیدن آن کردم.دخترم هم کیف مسافرتی را برروی چرخهایش کشید و خانمم هم پتوها و سه تا کیف دستی را برداشت و به طرف ترمینال راه افتادیم.جانجایی کیف در زیر باران و زمین خیس خیلی کشنده بود .دخترم هم به سختی کیف مسافرتی را می کشید.ما متر به متر جلومی آمدیم و نفس تازه می کردیم و دوباره راه می افتادیم.اگر زودتر می جنبیدیم می توانستیم با اتوبوس های ساعت 9 شب به شهر خودمان برویم ولی بار سنگین وبد قلق بود و خیلی وقت ما را گرفت.
در نزدیکی در ورودی ترمینال وقتی کیف برزنتی را از روی میسر نابینایان رد می کردم ناگهان زیر کیف پاره شد و صدای ریختن وسایل درونش توجه خانمم را جلب کرد.خانمم با هیجان گفت=
-        نگاه کن نخود ها ریختند....... من که از دیدن نخود تعجب کرده بودم گفتم=
-        خانم نخود برای چی آوردی؟...در جوابم گفت=
-        گفتم برات آبگوشت درست کنم. وبالفاصله از کیف دستی خود کیسهئ پلاستیکی در آورد و مقداری از نخودها را جمع کرد. وکیسهء دیگری هم به محل پاره شدن کیف برزنتی گذاشت...
-        هنوز چند قدم جلو نرفته بودیم که باز هم کیف برزنتی نشت کرد و از آن نخود سرازیر شد.این بار به خاطر خیس بودن زمین از جمع کردن نخودها صرف نظر کردیم.و در حالی که رد نخود مسیرطی شدهء ما را خط کشی می کرد وارد ترمینال شدیم....
وسایل را در گوشه ای گذاشتیم ومن برای تهیهء بلیط به شرکت همیشگی رفتم.شرکت مورد نظر بر خلاف همیشه که بلیط برای هر نفر را با 15 لیر صادر می کرد اعلام نمود که بهای بلیط هر نفر 25 لیر است.من آن شرکت را رها کرده و به دنبال بلیط به سمت شرکتهای دیگر رفتم.متاسفانه در آن ساعت هیچکدام از شرکتها برای شهر ما بلیط نداشتند و من مجبور شدم به سراغ همان شرکت اولی برگردم.در آنکارا هم شرکتهای مسافرتی مثل تهران در راهروها دلال دارند ومثل تهران  قانون قیمت رعایت نمی شود.یعنی وقتی مسافر زیاد باشد شرکتها قیمت بلیط را بالا می برند و عده ای از روی ناچاری مجبور می شوند بلیط را به قیمت غیر واقعی تهیه کنند.من هم از روی اجبارسه تا بلیط به قیمت بازار سیاه خریدم و به طرف اتوبوس حرکت کردیم.در طول مسیر باز هم از کیف برزنتی نخود صادر می شد .گویی تمام کیف پر از نخود بود.در موقع بار زدن کیف ها بازهم مقدار قابل توجهی نخود به زمین ریخت وخانمم فرصت جمع کردن آنها را نداشت و با افسوس به نخودهای سرگردان نگاه می کرد.
وقتی در شهر خودم کیفها را از جعبهء اتبوس پیاده می کردیم باز هم نخود می ریخت.
بالاخره به هر جان کندنی تا بیرون ترمینال آمدیم و با کمک رانندهء تاکسی که از سنگینی کیف ها  تعجب می کرد ساکها را به صندوق تاکسی گذاشتیم و تا در خانه آمدیم.موقع پیاده شدن رانندهء تاکسی حاضر به کمک نشد واعلام کرد که کمرش درد می آید.من با کمک دخترم کیفها را پیاده کردیم.راننده وقتی داخل صندوقش را پر از نخود دید از ما خواست آنهارا خالی کنیم.من چند دقیقه مشغول خالی کردن نخودها بودم که حوصلهء رانندهء تاکسی سرآمد وبه ما رضایت داد.حالا ما باید این وسایل سنگین را تا طبقهء سوم بدون آسانسور می بردیم.در مسیر راه پله ها این نخودهای بی زبان بودند که می ریختند واز پله های بالا به پایین غل می خوردند.
وقتی وارد آپارتمان شدیم با عصبانیت خطاب به کیف برزنتی پاره شده گفتم=لامصب حالا هر چه می خواهی بریز.....
وبا آنکه آنرا چند متر جابجا کردیم حتی یک نخود هم بیرون نریخت.
...............
صبح روز بعد وقتی بیدارشدم خانمم کیفها را باز کرده و سوغاتی ها را  از کیفها در آورده بود.خانمم با دیدن من شروع به تشریح سوغاتی هانمود.شش تا کیسهء برنج همرنگ مخصوص برنجهای پاکستانی ردیف شده بود.خانمم آنها را یکی یکی  نشان داد و گفت=
-        این دو تا کیسه برنج ایرانی ... این هم کیسهء لپه .. این هم کیسهء انواع  سبزیجات خشک و....پس از آن ساکت شد. من اشاره به دو تا کیسهء باقیمانده کردم و پرسید=
-        این دو تا چی؟ خانمم یواشکی گفت= این ها هم نخود هستند و بالفاصله برای آنکه صحبت را عوض کند گفت=دو کارتون هم تون ماهی آورده ام.این هم ده بوکس سیگار و.....در ادامه گفت= ناهار چی درست کنم.
-        من که با دیدن لپه ها همس خورشت قیمه کرده بودم ازش خواستم خورشت قیمه درست کند و خانمم با سبکبالی بلند شد تا ناهر درست کند.
-        آنروز خورشت قیمه خیلی چسبید.احساس می کردم که تمام سلولهای بدنم از خوردن آن لذت برده اند.
بعد از ناهار برای آنکه گشتی در شهر بزنیم از خانه خارج شدیم. در راهرو آپارتمان با آنکه صبح ها نظافت می شود تعداد قابل توجهی از لشکریان نخودهای ریخته شده کمین کرده بودند و خودشان را به من نشان می دادند.در طول مسیر به خانمم توضیح دادم که در ترکیه نخود به اندازهء کافی هست وحتی در رستوران ها برنج را با نخود سرو می کنند.اتفاقا در حال عبور از مقابل یک رستوران بدون توجه به تعارف مسئول رستوران نخودها را نشان دادم.خانمم با حسرت نگاهی به آن نخودهای درشت کرد وحس مادرانه اش گل کرد و آهی کشید و گفت=
کاش بتونم مقداری از این نخود ها را برای بچه ها ببرم!......
روزها به خوبی و خوشی ولی با سرعت سپری می شد. به قول یکی از دوستان شاعر که همیشه می گوید اکثر ما در غربت( زندگی سگی) داریم  در این مدت زندگی راحت و خوشی داشتم.چرا که خانمم به اندازهء کافی پول آورده بود ومن نگران کار و کرایه ء منزل و هزینه های دیگر نبودم ومثل توریست زندگی می کردم.ولی از آنجا که عمر خوشی برای ما ایرانیان کم است این دورهء خوشی من هم به سر آمد.چون دخترم باید به دانشگاهش می رسید و لازم بود هرچه زودتر به ایران برگردند.
برای تهیهء بلیط به هر دری زدم ولی بلیط فراهم نشد.بلیط هواپیما که در حالت عادی 450 هزار تومن هست حالا 1400 لیر شده بود و اتوبوس و قطار هم تا آخر فروردین پیش فروش شده بود. وقتی دلیلش را پرسیدم گفتند چندتا از خوانندگان ایرانی در ترکیه کنسرت دارند وایرانی ها برای دیدن کنسرت به ترکیه سرازیر شده اند.این خبر یعنی خروج ارز از کشور.متاسفانه مسئولین مملکت ما چنان محرومیت و اختناقی ایجاد کرده اند که بعضی ها حاضرند با پرداخت پولهای کلان به این سفرها بیایند....
یک روز به طور اتفاقی با یک خانوادهء ایرانی برخورد کردیم.من وقتی از نبود بلیط گفتم گفت=
اتفاقا ما هم همین مشکل را داشتیم ولی خیلی راحت حل کردیم.با تعجب پرسیدم= چه جوری؟ گفت ما چند خانواده جمع شدیم ویک اتبوس دربست کردیم به مقصد بایزید که نزدیک مرز بازرگان است. از آنجا هم دیگر وارد ایران می شویم و مشکلی نخواهیم داشت.من از او خواستم که برای ما هم دو تا بلیط تهیه کند و ایت تبریزی غیور در کمال گشاده رویی پذیرفت وفورا به یک نفر زنگ زد و بلیط برای ما رزرو شد.
من از دو جهت خوشحال شدم. اول از جهت پیدا شدن بلیط ودوم از بابت این که دخترم در لحظهء ورود به آنکارا از یک تبریزی دلخور شده بود وحالا خودش می دید که این تبریزی مهربانانه عمل کرد .....
بلیط ما برای سات 5/2 بعد از ظهر بود. آنروزخانمم خیلی زود صبحانه را آماده کرد و برای خرید به همراه دخترم از منزل خارج شدند.من گمان می کردم که برای خرید سوغاتی برای نوه هایمان بیرون رفته ولی وقتی برگشت متوجه شدم که مقدار قابل توجهی نخود خریده است.با تعجب و البته با می تندی پرسیدم= مگر در ایران نخود نیست؟ و خانمم در حالی که بسته های نخود را در کیف جدیدی که جاگزین کیف برزنتی خریده بودیم جا سازی می کرد این بار هم آهی کشید و بعد با لحن حق به جانبی گفت=
چکار کنم.؟ هر چه باشد من مادرم دیگه!!
سنگینی ساک جدید کمتر از کیف برزنتی سابق نبود ولی چون چرخ داشت  برای حملش خیلی سختی نکشیدیم.هر چند انرا به سختی داخل صندوق اتوبوس جا دادیم....
بالاخره مسافرانم را راه انداختم.خیلی خسته و پکر بودم. دوست جدید ایرانی هم باهمسرش با من همراه شدند و سوار تراموای شدیم.من از انها خواستم که ساعتی مهمان من باشند و آنها پس از کمی تعارف پذیرفتند و با هم به منزل ما آمدند.یخجال ما پر از انواع خورشت بود که خانمم با حس مادرانه درست کرده بود. برای شام کافی بود مقداری برنج بپزم.به طرف کیسهء برنج رفتم و در آن را باز کردم و در کمال تعجب متوجه شدم که به جای برنج ایرانی پر از نخودهای درشت ترکیه است. معلوم شد که خانمم در حین جاسازی وسایل در کیف جدیدی که به جای کیف برزنتی خریده بودیم به جای نخود برنجی ایرانی ای را که آورده بود گذاشته و با خود برده است.در یک لحظه سرم گیج رفت ولی برای آنکه مهمانانم متوجه نشوند از آنها عذر خواهی کرده و به مغازهء بقال سر کوچه رفتم.بقال محل که در این مدت با خانواده ام هم آشنا شده بود گفت=
امروز صبح خانمت هر چه نخود در مغازه دشتم خرید.
گفتم می خواست آنها را سوغاتی ببرد.گفت=
حالا نخود اعلا و درشت آوردم می خواهی چند کیلو برات بکشم.
گفتم=خبلی ممنون خانمم اینها به ایران برگشتند من هم به اندازهء مصرف چند سالم در خانه نخود دارم.
خریدم را کردم وبه منزل آمدم.وقتی  در پلاستیک  برنج خریداری شده را باز کردم متوجه شدم بقال محل هم به جای برنج برایم نخود داده است....
....پایان/2/4/2014 علیرضا پوربزرگ وافی
-         

-         




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر