۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

آموزش شنا


…..آموزش شنا.......
بالاخره پس از 6 ماه طلسم قرارهای سوخته شکست و تعدادی از ایرانیان مقیم اسکی شهیر موافقت کردند که باهم به حمام آب گرم بروند.من هم یکی از آنهایی بودم که افتخار همراهی با انها نصیبم شده بود.
ساعت 5/2 روز موعود وسایلم را برداشتم وبرای این که دیر نکنم با مینی بوس(دولموش) خودم را به محل قرار رساندم.محل قرار مقابل مغازه ای بود که یکی از ایرانیان مقیم اسکی شهیر در آنجا کار می کرد.هنوز دو دقبقه به زمان قرار مانده بود که من به محل رسیدم.نگاهی به داخل مغازه انداختم.از دوستان کسی را ندیدم ولی تعدادی زن و مرد عرب زبان را دیدم که مشغول خریدن وسایل دست دوم منزل بودند.دوست ایرانی ما شدیدا محو صحبت و تفهیم قیمت برآنها بود که ترکی بلد نبودند.من می خواستم خودم را به دوست ایرانی ام نشان بدهم که به موقع آمده ام و نیز مطمئن بشوم که این قرار هم مثل قرارهای قبلی لغو نشده است.دوست ایرانی ما چنان گرم چانه زدن بود که متوجه سلام اول و دوم و سوم من نشد.از لابلای مشتریان جلوتر رفتم و سلام کردم.او با بی تفاوتی جواب سلام مرا داد و من از مغازه بیرون آمدم.
از لحن صحبت دوستم فکر کردم که این قرار هم سوخته و کسی نیامده است...در داخل مغازه چانه زدنها به حد جیغ و داد رسیده بود و من نگران آن بودم که دوستم با مشتریانش دعوا نکند.بالاخره یکی از مشتریان دست به جیب برد و مبلغی پول به دوست ما داد و وسایل خریداری شده از داخل مغازه به بیرون منتقل شد وبا تلفن دوستم یک ارابه(وانت) به کنار مغازه آمد و اجناس را بار زدند.دوست ایرانی من بعد از این موفقیت بزرگ به طرف من آمد و نفسی به راحتی کشید وگفت=
ما دیگر یاد گرفتیم با سوری ها وعراقی ها چه جوری معامله کنیم.
من که تمام اندیشه ام دغدغهء رفتن به حمام بود نمی دانستم چه جوابی به او بدهم به همین دلیل فقط به صورتش نگاه کردم.او متوجه حالت من شد وگفت= اقای شماره 2 ما مجبوریم جنسی را که قیمتش 200 لیر است به اینها 400 لیر بگوییم و درنهایت به 200 لیر بفروشیم.در این صورت هم ما پول خودمان را گرفته ایم هم مشتریانمان دلشان خوش است که جنسی را نصف قیمت خریده اند..نگاه دیگری به صورت آقای شماره 1 انداختم.او بدون آنکه از قرارمان وحمام رفتنمان چیزی بگوید گفت=
حالا یکچایی وسیگار می چسبد.و بلافاصله شاگرد قهوه چی را که او هم یک نوجوان ایرانی بود صدا کرد وگفت=ممد دوتا چائی با لیمو.من هم فورا پاکت سیگارم را در آوردم و سیگاری تعارف کردم و در حالی که سیگارمان را روشن می کردم با نگرانی و با ظرافت خاصی که کوچکترین موج مخالف نداشته باشد آهسته پرسیدم=
حمام چی شد قرارمان که نسو.... ؟ گفت نه قرار سرجایش هست فقط از ساعت 3 به ساعت 4 تغییر یافته.من از شنیدن این خبر خوشحال شدم ولی به او گفتم= پس چرا به من خبر ندادید که دیرتر بیام.گفت =تو که همیشهئ خدا بیکاری چه فرق می کند که یکساعت زودتر بیایی؟ گفتم= لا اقل75/1 لیر کرایه نمی دادم یا نیم ساعت استراحت می کردم.شماره 1 نگاه بی رمقی به من کرد وگفت=حالا که پیش مایی خوشحال نیستی؟ در این حال ممد چایی ها را آورد.شماره 1گفت چایی ات را بخور الان بچه ها می رسند.من دیگر حرفی نزدم .او هم مشغول تلفن زدن به این و آن شد.مفاهیم جملاتش گاهی در مورد مغازه و گاهی در مورد حمام بود.
ساعت 15/4 آقای شماره3 هم پیدایش شد.او هم مثل بعضی ها به گفتهء خودش فوق لیسانس علوم سیاسی و نیز از اعضای بلند پایهء فلان تشکیلات بود ولی وقتی صحبت می کرد از بیان ساده ترین مطالب عاجز بود و در یک جملهء 5 کلمه ای گاهی 6 تا غلط انشایی داشت. دقایقی بعد آقای شماره 4 هم آمد.او هم خودش را یکی از نوابغ سیاسی معرفی می کرد ولی بعضی ها می گفتند به خاطر چک برگشتی از ایران فرار کرده است.
ساعت نزدیک 5 بود که آقایان شماره 5 و 6 و 7 هم رسیدند.یکی از آنها فرزند پسرش را که حدودا 15 سال داشت به همراه خود آورده بود.شماره 1 در مورد علت تاخیرشان سوال کرد ویکی از آنها جواب داد=
مگر ساعت ترکیه عوض نشده است.؟
همه نگاهی به همدیگر کردیم.شماره 1رشتهء کلام را به دست گرفت وگفت= حق با شماست.در ترکیه هم مثل ایران در سال دوبار ساعت جابجا می شود...
با آمدن آقای شماره 8 شماره 1 دستور حرکت داد .وقتی در مورد بقیه سوال کردم آهسته به من گفت= تا این ها هم پشیمان نشده اند بیا بریم.گفتم فلانی چه طور؟گفت دوست داری بهش زنگ بزن.این شخص یکی از چهره های شاخص در اسکی شهیر بود من دوست داشتم با او در این سفر ناشناختهء حمام همراه باشم به همین دلیل فورا به او زنگ زدم. و گفتم =فلانی کجایی ؟ چرا نمی آیی ؟او در جواب من گفت=من حاضر نیستم 8 لیر بابت حمام بدهم.گفتم= اولاحمام تنها که نیست.ثانیا اصلا شما مهمان من هستیدتشریف بیاورید.. و او در جواب من با تندی گفت=
آقا شما پول مفت داریدو اینجوری ولخرجی می کنید. من شب تا صبح در نانوایی برای 25 لیر جان می کنم چه طوری این پول را برای حمام بدهم؟گفتم= مگر حمامی که در خانه می روی مفت است؟ گفت=
من برای صرفه جویی ماهی یک بار به حمام می روم.گفتم=
با این حساب شما اگر باش باکان بشویدحتما رفتن به حمام را ممنوع اعلام می کنید؟ و به این ترتیب با او خداحافظی کرده و گوشی را قطع کردم....
اکیپ اعدادی ما وارد کوچهء (حمام یولی) شد.حالا ده ها حمام در مقابل ما بود و نمی دانستیم کدامیک را انتخاب کنیم.به همین دلیل برای تصمیم نهایی متوقف شدیم.هر کس حمامی را معرفی می کرد واصرار داشت که به حمام پیشنهادی او برویم ولی وقتی ازش می پرسیدیم : آیا قبلا به آن حمام رفته اید؟ جوابش منفی بود.تنها شماره 3 بود که حمام مشخصی را با استحکام معرفی می کرد و می گفت=
این حمام هم چایی مجانی می دهد وهم یک کارت می دهد که دفعهء بعدیش رایگان می شود. وقتی همه رضایت دادیم به حمام مورد نظر او برویم به آهستگی گفت:ولی آنجا هم کوچک است و هم از نظر بهداشتی خیلی خوب نیست.
چیزی نمانده بود که از بلاتکلیفی جمع به سختی جوش خوردهء ما از هم بپاشد که سر و کلهء یکی از پناهجویان ایرانی در حمام یولی پیدا شد. او ابتدا با تعجب جمع ما را برانداز کرد و وقتی دلیل تجمع استثنایی ما را فهمید حمامی را نشان داد و گفت:این حمام هم استخر شنا دارد و هم خیلی بهداشتی ست.وقتی از او پرسیده شد که خودش به آن حمام رفته یا نه .اعلام نمود که هفته ای دو بار به آنجا می رود.بعضی از دوستان او را هم دعوت به حمام کردند که در جواب بادی به غبغب انداخت و گفت:
من با تلویزیون.... مصاحبه دارم و نمی توانم بیام.
با یک تصمیم قاطعانه همگی به طرف حمام مورد نظر رفتیم.قبل از ورود به حمام به طور اتفاقی نگاهی به پشت سرم انداختم و آقای شماره 9 را دیدم که در تعقیب ماست.فهمیدم منتظر ورود ما به داخل حمام است تا بعد از اطمینان از ورود ما به ما ملحق شود.
بالاخره وارد حمام شده و هرنفر مبلغ 9 لیر پرداخت کردیم.محوطه حمام تمیز و مرتب بود وتشابهی با سرعین ما نداشت.و عملا مثل حمام قدیمی های ایران بود .رختکن حمام در طبقه همکف حوض آبگرم آن در زیر زمین واستخر آن در طبقهء دوم بود.ما ابتدا به زیر زمین رفتیم.حوضچهء آب گرم در وسط محوطه و اطراف آن پر از حوضهای کوچک و انفرادی بود . تعدادی مشغول کیسه کشی و لیف و صابون خود بودند.آب حوض وسط به شدت گرم بود و ما توانستیم فقط پاهای خود را داخل آن ببریم.دقایقی بعد با رای قاطع عموم به طرف طبقهء دوم و استخر شنا شدیم.در آنجا آقای شماره 9که در داخل اسخر بود به استقبال ما آمد وبا همه احوالپرسی کرد.او روحیهء خاصی داشت و خودش می گفت که همیشه گروهی را برای راه پیمایی یا اعتراض روانه می کرد ولی هرگزخودش در راهپیمایی ها شرکت نمی کرد.آقای شماره 9 پس از سلام و تعارف به داخل آب رفت و با استیل زیبایی مشغول شنا گردید.من اگر دوستان را با شماره معرفی می کنم به خاطر آن است که اکثر افرادی که از ایران می آیند خودشان را بابک و اشکان و افشین و احسان معرفی می کنند و در جمع ما هم اشتراک اسامی بود واز این اسمها دو تایی و سه تایی هم داشتیم در صورتی که من شناسنامه (کیملیک) یکی از این اشکان ها دیده ام واسم اصلی اش (چراغ علی) بود.
ابعاد استخر حدود پنج در پانزده متر بود .فضای استخر کمی دم کرده وتنفس سخت می نمود.من به اهستگی وارد استخر شدم. آب ولرم و قابل تحملی داشت.تازه احساس آرامش مطبوعی پیدا کرده بودم که تعارف دوستان به همدیگر تمام شد و آقای شماره 7 با صدای تالاپ مخوفی شیرجه ای به آی زد که موج آن به اندازهء اخرین سونامی مرا تکان داد.او پس از چند متر شنا در حالی که صدایش تا300 متری قابل شنود بود خطاب به پسرش گفت:چرا معطلی؟ بپر تو آب.پسر نگاهی به اطرافیان کرد و در نهایت با لحن خجالت آلودی گفت:بابا من بلد نیستم.و پدرش مجداا با صدای 9 ریشتری گفت:بلدیت نمی خواد بپر تو آب.و اینجوری شنا کن.دوباره چند متر شنا کرد و آرامش آب داخل استخر را تا دو ساعت بعدی بر هم زد.
پسرش برای داخل شدن به استخر اکراه داشت.آقای شماره 1 متوجه او شد و به طرف او رفت و با لحن مهرآمیزی او را با خود به داخل استخر آورد.و به او اطمینان داد که عمق استخر کمتر از قد اوست.من آنها را زیر نظر داشتم.شماره1 کمی با او صحبت کرد وبعد خودش پاهای خود را به دیواره استخرچسباندوبا یک فشار روی آب لیز خورد و از پسرشماره 7 خواست چنین بکند.پسر خجالتی و محجوب آموزش شماره 1 را با ناپختگی اجرا کرد و نتوانست به خوبی روی ب لیز بخورد و به اجبارچند قلپ آب گرم معدنی استخر را نوش جان کرد.
ناگهان آقای شماره3 که گویی منتظر نوبت بود به داخل آب پرید و از پسر محجوب خواست کهدستش را به دیوارهء اسخر بگیرد و پا بزند.این آموزش ازنظر من کم خطر تر بود و پسر محجوب درحال انجام آن بود که این بار شماره 4 به داخل آب پرید و پس از ایجاد موجی مخوف شروع به آموزش پسر محجوب کرد.حرکت آموزشی او اصلا ربطی به شنا نداشت ولی پسر محجوب در نهایت ادب اجرای آنرا پذیرفت.شمارهء3 با دیدن این حرکت به شمارهء4 اعتراض کرد وشمارهء4 در جواب شماره3 گفت: آقا من قهرمان کشتی هستم وبلدم چه جوری شنا یاد بدم!
آقای شماره 5 که تا آن لحظه از بیرون استخر ناظر آموزش دیگران بود با احتیاط داخل آب شد و خطاب به پسر محجوب گفت:آقا اینجوری چیزی یاد نمی گیری.و بعد از اینپسر محجوب خواست که حرکتی مثل ضربهء چپ و راست هوک (بوکس)در آب انجام دهد.پسر محجوب در حال حس گرفتن برای انجام حرکت هوک بود که شماره 6به داخل آب پرید و به شماره 5 گفت:شمابوکسور هستی نه شناگر.شماره 5 با لحنی کنایه آمیز گفت:مثلا شما شناگرید؟ و شماره 6 با لحنی مطمئن و وجدانی آسوده گفت:خودم نه ولی در ایران همسایه ای داشتم که خیلی شنا بلد بود او حتی نجات غریقی هم می کرد.و بی آنکه منتظر عکس العمل شماره 5 بشود از پسر محجوب خواست که به پشت شنا کند.ناگهان شماره 7 که پدر این پسر محجوب باشد با عصبانیت به کنار پسرش رفت و گفت:فقط مثل خودم شنا می کنی و دوباره شنای رودخانه ای و موج ساز خود را آغاز کرد.در دل گفتم که مشکل پسر محجوب با دخالت خشنی که پدرش داشت به پایان می رسد و در دل افسوس می خوردم که چرا این همه آدم می خواهند در یک جلسه از یک نفر یک قهرمان بسازند.یادم آمد هفتهء قبل در جلسهء هفتگی بار ایرانیان در محوطهء بیرون باریکی از حضرات ایرانی به زور از زنش می خواست در بین مردها برقصد و زن بیچاره با گریه می خواست که شوهرش او را وادار به رقص نکند و می گفت: ما تازه به این کشور آمده ایم من باید با این فضا کاملا آشنا بشوم بعد. ولی مردش اصرار داشت که در همان جلسهء اول زنش ره صد ساله برود و درنهایت در آن وقت شب زنش بار را ترک کرد .
حالا در این استخر چند نفر به همراه پدر پسر اصرار دارند که در یک جلسه این پسر نو آموز را شناگر بکنند و ....
دیگر خیالم راحت شده بود که همه دست از سر پسر محجوب برداشته اند که ناگهان آقای شماره هشت وارد آب شد و دست پسر محجوب را گرفت و در داخل آب شروع به راه رفتن کردند.شماره 5 با ناراحتی رو به شماره 8 کرد و گفت:آقای شماره 8 اینجا پیست دوومیدانی نیست..تا شماره 8 سرش را برگرداند که جواب شماره 5 را بدهد ناگهان پسر محجوب به داخل آب فرو رفت.با فریاد دیگران شماره 8 برگشت وپسر محجوب را که به سختی نفس می کشید بغل کرد و آب بیرون کشید. اینجا بود که پای آقای شماره 9 به این جولانگاه کشیده شد.شماره 9 که از اول ورود ما مشغول شنا بود و کاری به دیگران نداشت پسر محجوب را خواباند و با چند حرکت معده اش را که از آب گرم پر شده بود خالی کرد ووقتی تنفس پسر محجوب به حالت عادی برگشت رو به همهء اعداد کرد و گفت:بسه دیگه. بچهء مردم را کشتید.....و دمپایی اش را پوشید و به طرف رختکن رفت.ما هم به تبع او و در حالی که همه پکر بودیم یکی یکی دوش گرفته و از استخر به رختکن آمدیم.من در کنار شماره 9 نشستم .حمامی به هر کدام از ما 6 تا حوله داد.من مشغول خشک کردن خودم بودم که ناگهان یادم آمد که شماره 9 واقعا قهرمان شناست.ومن حتی روزنامه ها و عکسهای ورزشی او را دیده ام.در حالی که از این فراموشی خودم احساس نقص می کردم رو به شماره 9 کردم و گفتم:
شما که متخصص شنا هستید چرا نیامدی به این پسر محجوب شنا یاد بدهی؟ شماره 9 نگاهی مانند نگاه عقل اندر سفیه به من انداخت و گفت:
وقتی در جایی قرار گرفتی که غیر متخصصین حرفهای تخصصی می زنند.نباید حرف بزنی.چون تنها کسی که در این وسط ضایع می شود خود تو هستی که تخصص داری. این همان بلائی است که بر سر متخصصین درحکومت جمهوری اسلامی آمده است.
این را گفت و به طرف پسر محجوب رفت.نگاهی به صورت او انداخت.من هم نگاه او را دنبال کردم.رنگ و روی پسر محجوب پریده بود وحتی نتوانسته بود چایی اش را بخورد.شماره 9 خطاب به پسرمحجوب گفت:چه به روزت آوردند؟ پسر محجوب به یکباره با شنیدن این جمله بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه نمود.شماره 9 مکی او را نوازش و دلداری داد و او را آرام کرد.
اعداد یکی یکی در حال خروج از حمام بودند.حالامن و پسر محجوب مانده بودیم. من منتظر او بودم که بعد از او خارج شوم.پسر محجوب به سختی سرپا ایستاد و با حرکتی دردآلود کیفش را به کولش انداخت و راه افتاد.........من در کمال تعجب دیدم که اوهمراه با پای راستش به جای دست چپ دست راستش را حرکت داد.با پای چپش هم دست چپش را حرکت داد و هنوز دو قدم نرفته بود که با سر به زمین افتاد.....پایان.علیرضا پوربزرگ وافی5/4/2014

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر