۱۳۹۶ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

انتصابات

انتصابات
...
ایها الناس باخبر باشید
وقت پیکار انتخابات است
انتخاب رییس جمهوری
التهاب قضای حاجات است
...
جنگ پنهان اجنبی به وطن
طرح تقسیم روس و انگلهاست
آن طرف رد پای اسرائیل
این طرف هم تلاش امریکاست
...
خنده دار است این که می گوئیم
این یکی بهتر از یکی دگر است
یک به یک مهره اند و باید گفت
منکر این قضیه بی خبر است
...
دستهای پلید بیگانه
لشکری مهره زیر سر دارد
هر یکی بهر امر استعمار
طرح پنهان صد هنر دارد
...
وای بر حال و روز ایرانی
همگی گشته اند بازیچه
لاجرم انتخابشان غلط است
اجنبی را بیاورند که چه
...
کاش یک فرد پاک ایرانی
این حساب غلط به هم ریزد
تا وطن را رها کند زین وضع
قهرمانه تر به پا خیزد
..
علیرضا پوربزرگ وافی
27/4/2017

۱۳۹۶ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

دفاعیه

دفاعیه
....
به مناسبت روز ارتش
..
دیروز بعد از مدتها آقا نادر را دیدم...سلام و علیکی کردیم..متوجه شد که خانمم همراه من است..جلوتر نیامد..فکر کردم که این ملاقات به خیر و خوشی تمام شد...اما هنوز چند قدم نرفته بودم که صدایش را شنیدم..
آقای شاعر...
راستش کمی پاهایم سست شد..ولی ادب ایجاب می کرد توقفی بکنم وجوابش را بدهم. ....
از خانمم خواستم که راهش را ادامه دهد..و در حالی که خانمم لنگ لنگان راهش را ادامه می داد..
آقا نادر جلوتر آمد و گفت:
خواستم روز ارتش را به شما تبریک بگویم.
گفتم : ممنون.
گفت :اگر ناراحت نمی شوی چندتا سؤال دارم...
گفتم: سوال چی؟:
گفت :معلومه...سؤال در مورد در مورد ارتش...
گفتم : دیدی که خانمم همراه من است..و بی وقفه دارد می رود.فقط سؤالهایت کوتاه باشد....
گفت : نگران نباش خانم ات چند متر جلوتر روی صندلی می نشیند و منتظرت می ماند...
گفتم :  ...ماشاللاه تو که از همه چی خبر داری ...حالا سؤالت چیه؟
گفت : سؤالهایم زیاد است..ولی به خاطر اینکه زودتر به خانمت ملحق بشوی فقط دو سوال دارم...
گفتم: بفرما...
گفت سؤال اول...چرا ارتش در جنگ 8 ساله شرکت نکرد و همه اش سپاه و بسیج جنگیدند؟
از شنیدن این خبر به شدت داغ کردم..راستش اول چندتا فحش رکیک در ذهنم آماده کردم که تقدیم آقا نادر و افرادی بکنم که این شایعات را ساختند..ولی خشمم را فرو خوردم و سیگاری در آوردم..و البته قبل از روشن کردن آقا نادر آن نخ سیگار را از دست من گرفت و مجبور شدم سیگار دیگری از پاکت در آورده و روشن کنم...
همین لحظات فرصتی به من داد که کمی زمان کسب کنم و بعد از آنکه دو پک سنگینو با عصبانیت  به سیگارم زدم گفتم::
آقا نادر من بیش از یکصد جلد کتاب در مورد حماسه های ارتش نوشته ام..حد اقل جوابی که می توانم به شما بدهم این است که ارتش در جنگ عراق با ایران 48 هزار شهید داده است..این یعنی شهید دادن نظامیان دوره دیده استعداد 5 لشکر کامل...
آقا نادر گفت: پس چرا وقتی در ایران به تلویزیون نگاه می کردیم نامی از ارتش نبود؟
و همه اش می گفتند..سپاه و بسیج.و فیلم آنها را نشان می دادند...
گفتم:من جواب همه ی این سؤالها را در کتابهائی که نوشته ام داده ام..اما چون شما در حال حاضر در ترکیه دسترسی به کتابهای من ندارید..مختصر و مفید به چند موضوع اشاره می کنم..
گفت : بفرما..گفتم:
قبل از آغاز جنگ وقتی ارتش اطلاعاتی در مورد تحرکات نظامی و مرزی عراق گرفت..با آنکه 5 لشکر درگیر در مرز افغانستان وکردستان داشت..با این حال اقدام به انتقال یکانهائی به مرز جنوب ایران گرفت که متاسفانه تعدادی از مسئولین بی کفایت آنروز ایران به بهانه ی اینکه ارتش قصد کودتا دارد از عبور نیروهای ارتش از داخل شهرها ممانعت کردند و عراق توانست در جنوب پیشروی بکند و تا دروازه های خرمشهر آمد..
نادر گفت : ولی تا آنجا که من شنیده بودم جهان آرا و یارانش از خرمشهر دفاع می کردند..
با شنیدن این جمله خیلی عصبانی شدم و با لحن تند گفتم :
آقا جان نیروهای جهان آرا همه اش 33 نفر بودند..ولی گردان دژ ارتش در همان زمان 1500 نفر و تکاوران نیروی دریائی 623 نفر و نیروهائی که با ابتکار دانشکده ی افسری با هواپیما به جنوب آمدند 730 نفر و داوطلبین هوانیروز 300 نفر بودند که از طریق هوا به جنوب آمدند و فقط با سلاح سبک مدت 33 روز در خرمشهرجنگیدند و حرکت عراقی ها را کند کردند..
نادر گفت:
پس با این حساب بعد از آن دشمنی سردمداران با حکومت تمام شد؟
گفتم: نه خیر آقا...با آنکه در خرمشهر نیروی هوائی چنان ضرباتی به عراق زد که صدام در روز نهم جنگ آتش بس یک طرفه داد.با این حال ...بعد از آن در عملیات هویزه به نام عملیات نصر که ارتش انجام داد..سران حکومت به خاطر آنکه با بنی صدر خصومت داشتند در آن عملیات هم توطئه کردند و لشکر 16 قزوین تار و مار شد..و سود این تار و ماری ارتش برای سران حکومت این بود که بنی صدر را خلع ید کردند..و ارتش باز هم متهم بی دفاع ماند..
آقا نادر گفت: اتفاقا من یکبار با راهیان نور به هویزه رفته بودم که می گفتند قهرمان هویزه علم الهدی و یارانش بودند..
گفتم: دوست عزیز علم الهدی و نیروهایش جمعا 53 نفر بودند ودر نقطه ی دیگری بدون هماهنگی با ارتش وارد نبرد شدند که 23 نفرشان بدون درگیری با عراقی ها و در اثر بمباران نیروی هوائی عراق شهید و بقیه اسیر شدند..شما که به هویزه رفته اید حتما متوجه شدیه اید که مردم هویزه مزار شهدای خودشان را روبروی مزار تشریفاتی هویزه بنا کرده اند ..ماجرا باز هم مربوط به ارتش می شود یعنی هواپیمای خلبان حاتمی در آن منطقه مورد هدف قرار گرفته بود و خلبان خودش با چتر بیرون پریده بود که مردم هویزه او را پناه داده بودند و نیروهای عراقی برای انتقام از مردم آن منطقه به مراسم عروسی حمله کرده و مردان آنها را زنده به گور کردند..
نادر گفت: بعدش چی شد؟ گفتم:
نادرجان من خانمم سرش را انداخته و دارد می رود من هم نمی توانم سرپائی تاریخ جنگ را برای تو تعریف کنم..اجازه بده در یک فرصت مناسب این بحث را ادمه دهیم..
گفت: هنوزسوال دومم را نپرسیدم..گفتم ..بپرس..گفت:
قبل از سؤال دومم بگو ببینم دشمنی سران حکومت با ارتش تمام شد یا هنوز ادامه داشت؟
گفتم : ادامه داشت و دارد.
گفت : چطور؟ گفتم:
در سال 1364دستهای پنهان  در مجلس طرح انحلال ارتش را مطرح کردند..
گفت: پس چرا ارتش منحل نشد؟
گفتم: برای آنکه به ابتکار بزرگمرد ارتش ایران تیمسار آذرفر عملیات ارزشمند کربلای 7 در غرب کشورو بدون حضور نیروهای سپاهی و بسیجی  انجام شد که حیرت دوست و دشمن را برانگیخت وحتی برای اولین بار خود خمینی به آذرفر زنگ زد و تبریک گفت//این تلفن در طول جنگ یکبار انجام شد آنهم برای ارتش و فرمانده غیورش تیمسار غضنفر آذرفر. همین امر باعث شدکه فریادهای فخرالدین حجازی( که دخترش درسفارت ایران  روسیه بود!!**)..و یارانش ابتر بمانند..
بلافاصله دستم را به سوی آقا نادر دراز کردم و گفتم:
نادرجان تا خانمم گم نشده من رفتم..
گفت: هنوز سؤال دومم را نپرسیدم..
گفتم: باشد برای بعد..
گفت: تو در مقام یک ارتشی وقتی از آگاه ساختن مردم در مورد ارتش طفره بروی نباید انتظار داشته باشی که مردم از ارتش خوششان بیاید..
حرف آقا نادر منطقی بود..پاهایم سست شد..گفتم سؤال دوم ات را بپرس..گفت:
گفت: شما که مدعی هستید ارتش ایران ارتش مردمی ست..چرا در 17 شهریورمردم بی دفاع را قتل عام کردید؟
با شنیدن این سؤال لرزه بر اندامم افتاد..مجبور شدم دو نخ سیگار دیگر را روشن کنم..یکی را به آقا نادر دادم و یکی را خودم کشیدم..سؤال نادر خیلی خاص بود و جواب خاص می خواست..راستش ترسیدم جواب بدهم..در این فکر بودم که صدای نادر مثل پتک به مغزم خورد:
چیه جوابی نداری بدهی یا می ترسی؟
من با خودم در آن لحظات جنگ می کردم که آیا جواب نادر را بدهم یا نه...ناگهان شعر صائب تبریزی به ذهنم هجوم آورد:
در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن
تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است
با این حال لحظاتی با خودم جنگیدم و در نهایت در دل گفتم هرچه بادا باد..و جواب نادر رااینگونه دادم:
 نادر جان فقط مختصر و مفید می گویم..
قبل از جواب سؤال دومت باید جواب سؤال اولت را تکمیل کنم..
در کارنامه ی ارتش جنگ خونین کوی ذوالفقاری ثبت شده که تیپ قوچان با خلق حماسه مانع از سقوط آبادان شد..در آن زمان سپاهی وجود نداشت..فقط طرحی به نام تشکیل نیروهای پاسدار انقلاب به نام )پاسا) ارائه شده بود که تشکیل دهنده ی آن سرگردهوابرد کلاهدوز بود..بعد از آن لشکر خراسان عملیات ثامن الائمه را انجام دادند که در نوع خود بی نظیر بود..و وقتی فرماندهان پیروز این عملیات برای گزارش دستاوردهای این عملیات به تهران می آمدند هواپیمایشان در کهریزک سوق کرد و 7 تن از فرماندهان ارزشمند شهید شدند.
آقانادر وسط حرف من پرید و گفت: به نظر تو این سقوط هواپیما مشکوک نبود؟
گفتم: من با افرادی که زنده مانده بودند مصاحبه کردم..می گفتند قراربود رفسنجانی و محسن رضائی هم با آن هواپیما بیایند که از پای هواپیما برگشته بودند.
من دیگر بی خیال خانمم شده بودم و خودم دلم می خواست جواب آقا نادر را به طور تشریحی بدهم..با این حال یاد کتاب (مدرسه عشق) خودم افتادم که این ماجرا را به طور مبسوط شرح داده ام لذا گفتم:
اگر اطلاعات بیشتری می خواهی برو کتاب مدرسه عشق مرا در گوگل سرچ کن و بخوان..
نادر گفت: باشد..جواب 17 شهریور چی شد؟
گفتم: در 17 شهریور در میدان ژاله فقط یک نفر کشته شد..آنهم با تیر یک نفر لباس شخصی که معلوم نشد از طرف ساواک بود یا از نیروهای انقلابی..بعد همهمه شد و در ازدحام فرار چند نفر هم کشته شدند..
نادر با تعجب گفت: چی؟..در 17 شهریور فقط یک نفر کشته شد؟
گفتم: با تیر سلاح گرم فقط یک نفر کشته شد...بعدش چند نفر هم در موقع فرار کشته شدن..
نادر گفت: پس آمار هزاران نفر کشته چی بود؟ گفتم..
این ترفندی بود که انقلابیون آنروز به کار بردند..من در تحقیقاتی که انجام دادم در روز 22 شهریور آن سال در بهشت زهرا فقط 24 نفر مرده ثبت شده بود..
نادر با حیرت نگاه می کرد..من هم حیرت زده از خودم که این همه مطلب را بدون ترس از عواقب آن به نادر گفته بودم..
در مقابل نگاه حیرت زده ی نادر بدون خداحافظی به دنبال خانمم رفتم..نادر دست بردار نبود..صدایش را دوباره شنیدم..فکر کردم که می خواهد سؤال جدیدی بکند..ولی حرف دیگری زد:
لااقل یه نخ سیگار به من بده...
در حالی که از او فاصله می گرفتم..نگاهی به او انداختم..و گفتم..:
از سیگارهای خودت بکش...
و دیدم که پاکت سیگارش را از جیبش در آورد و یک نخ بر لب گذاشت..
خانمم برخلاف همیشه منتظر من نمانده و لنگان لنگان دور شده بود..شاید بحث من و نادرخیلی طولانی شده بود ...نگران نبودم چون می دانستم خانمم به مجتمع فروشگاهی اسپارک می رود تا ویترین مغازه ها را تماشا کند..من هم به طرف اسپارک رفتم..
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
17/4/2017      .













۱۳۹۶ فروردین ۲۳, چهارشنبه

احمدی نژاد

برای کاندید شدن احمدی نژاد
....
دوستان بنده باز می آیم
باز با فیس و ناز می آیم
گرچه منعم نموده اند از پیش
باز و صدبار باز می آیم
رهبر ار باز اعتراض کند
پی افشای راز می آیم
رازهائی که رگ رگ خواب است
می کنم باز و ساز می آیم
این همان پاشنه ی آشیل من است
با زبان دراز می آیم
تا من و مجتبی کنار همیم
از همه بی نیاز می آیم
رآی صندوق بیت رهبر را
می کنم باز و باز می آیم
هشت میلیون ذخیره در آنجاست
زین جهت سرفراز می آیم
مجتبی می شود به من محمود
من به ایشان ایاز می آیم
روس اگر مقتدای قبلی هاست
من به صهیون طراز می آیم
مجتبی شد مراد و بنده مرید
با دو صد اعتزاز می آیم
قاشقی داغ بر جبین زده ام
در زمان نماز می آیم
هاله ای نور پشت سر دارم
غرق سوز و گداز می آیم
بیشه ی شیر سالها خالی ست
من به شکل گراز می آیم
تا بچاپم هرآنچه مانده به جا
سینه خیز و دراز می آیم
باز بر اختلاس و فقر و فساد
تا صدور جواز می آیم
اشتران را فروختم قبلا
بر حراج جهاز می آیم
گرچه دیگر دکل مکل همه رفت
به امیدی فراز می آیم
بهر غارتگران ملک وطن
می دهم امتیاز می آیم
این هم از طرح انتخاباتم
صادق و پاکباز می آیم
مطمئنم رئیس جمهورم
این چنین یکه تاز می آیم
علیرضا پوربزرگ وافی
12/4/2017

۱۳۹۶ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

حساسیت ۱

حساسیت...
.......
بازنویسی یک ماجرا....قسمت اول
.....
حدود دوماه قبل  درست در ایامی که هوا به شدت سرد بود و من هم مرتب مهمان ناخوانده داشتم ..آقامحمود به من زنگ زد :
..علی آقا مهمان داری؟ گفتم
تا دیروز 3 نفر مهمان داشتم شکر خدا کار پیدا کردند و خانه گرفتند و رفتند..گفت :
من برایت یک مهمان جدید دارم....گفتم :
قدمش روی چشم.....کیه..چه کاره است ؟..گفت :
ایرانیه ..استاد دانشگاهه...چند وقته که به ترکیه آمده....گفتم..
آقا استاد دانشگاهی بودنش را ولش......اینجا هرکس میاد یا دانشجوی اخراجی یا خبرنگار تهدید شده یا  فعال 88 است..ولی بعد از مدتی معلوم می شود که اکثر این حضرات یا بدهکار بودند یا برای ترک اعتیاد یا شاید هم برای کار و زندگی بهتر میان.ما به ندرت به یک ایرانی برمی خوریم که در این مورد به درستی سخن گفته باشد.حالا این هم که میگه استاد دانشگاه است امیدوارم درست گفته باشد..حالا بگذریم ..این استاد حتما مشکل مالی هم داره....گفت :
 نه..نه..وضع مالی اش توپه توپه.مطمئن باش که این شخص از همان آدمهای (به ندرت) است و مطمئنم که راست میگه....گفتم :
خیلی خوب این آقای (به ندرت )اگر وضع مالی اش خوبه..چرا خونه نمی گیره ؟ ..گفت :
اتفاقا میخواد خونه بگیره..گفتم چند روز بیاد پیش شما...تا یه خونۀ مناسب پیدا کنه...گفتم :
 بفرستش به یکی از پانسیونهای پولی....کرایه بده...آنجا بمونه... من هم خونه ام را برای دوستانی که واقعا نیاز دارند نگه می دارم .....گفت :
 راستش در پانسیون یکی از ایرانیها بود..به مشکل برخوردند...من هم پیشنهاد کردم که بیاد پیش شما...هرچه باشد شما فرهنگی هستید..این هم یک استاد دانشگاهه...شما دوتا می توانید با هم کنار بیائید...
 بالاخره اصرار آقا محمود کارگر شد و دقایقی بعد با هم به منزل من آمدند.این استاد دانشگاه یک کوله پشتی و یک سری لباس در جالباسی و چوب رختی دستی داشت....صحبتهای اولیه رد و بدل شد..و ..قرارشد این استاد دانشگاه در هزینۀ برق و گاز با من شریک بشود..و نصف هزینۀ برق و گاز را بپردازد....تا این جمله را گفتم...این استاد دانشگاه که خودش را جمال معرفی کرده بود یک بسته اسکناس در آورد و گفت :
اتفاقا مادرم دیروز پول فرستاده...بفرمائید چقدر بپردازم...گفتم :
شما که هنوز استفاده نکرده اید..هر وقت قبض آمد به شما اعلام می کنم..
به دنبال آن محمود خداحافظی کرد و رفت...من هم استاد را در اتاقش تنها گذاشتم..
 من که معمولا شام نمی خورم به احترام این مهمان شام پختم.استاد در اتاق خودش بود...سفره را در اتاق کوچکم انداختم...و استاد را برای صرف شام دعوت کردم...استاد فرمودند :
من اهمیتی به غذا نمی دهم  و گاهی تا یک هفته چیزی نمی خورم..این را گفت و سر سفره نشست..او در هر دقیقه بیش از 36 بار دماغش را بالا می کشید و من بیچاره که به این یک فقره حساسیت 6 دانگ دارم دم نزدم...و صد البته نتوانستم غذا بخورم...ولی در دل گفتم که حتما به خاطر سردی هوا سرما خورده و این نقیصه به زودی رفع می شود....
پس از صرف شام و بعد ازکلی تعریف و تمجید از دست پخت من گفت :
 شما دیگر زحمت نکش...من ظرفها را می شویم...این را گفت و ظروف غذا را به آشپزخانه برد و در ظرفشوئی گذاشت و برگشت به اتاق من...و..صحبت از هر دری آغاز شد..استاد فرمودند که در دانشگاه هم علوم سیاسی درس می دادند و هم علوم اقتصادی...در آخر صحبتهایشان هم فرمودند که صاحب پانسیون قبلی 25 کیلو برنج ایرانی و حدود یک میلیون تومان ادویه هائی را که خواهرش آورده بود..بالا کشیده .ووووو
 من با او اظهار همدردی کردم....در نهایت به او گفتم..که در اتاق شما مقداری ترشی دارم..آنرا برای فروش درست کرده ام...شما اگر مایل به خوردن ترشی هستید لطفا یک بسته را باز کنید و آنرا میل بفرمائید..استاد فرمودند..
..اصولا من به ترشی حساسیت دارم..
با خود گفتم لااقل این یکی مثل مسافران قبلی ترشی ها را غارت نخواهد کرد..
 در پایان این مراوده استاد شیفرۀ اینترنت را از من گرفت و به اتاقش رفت...بعد از دقایقی من لبتابم را باز کردم..اینترنت باز نشد....لبتاب را بستم و با خود گفتم کمی مطالعه یا مروری بر شعرهایم داشته باشم...
 صدای شکستن تخمه لحظه به لحظه در مغزم کاری ترو هر وقت با بالاکشیدن دماغ استادهمراه می شد غیرقابل تحمل تر می نمود...قلم و کاغذ را رها کردم..رختخوابم را انداختم و دراز کشیدم...صدای تخمه حتی اجازۀ خواب را به من نداد..و مثل مارزده ها به خود پیچیدم...
 صدای تخمه تا نزدیکی صبح ادامه داشت...مجبور شدم برای پرکردن وقت..چائی درست کنم ...وقتی چائی درست شد یک لیوان برای خودم ریختم . به استاد دانشگاه اطلاع دادم که چائی تازه دم حاضر است....استاد از لای در اطلاع داد که به چائی علاقه ندارد و فرمود به خاطر همراهی با من یک لیوان صرف خواهد کرد...
 من بعد از صرف چائی دوباره دراز کشیدم...این بار اسکایپ این استاد راه افتاد . وبا صدای بلند شروع به صحبت کرد...صدا به قدری بلند بود که که من صحبت هر دو طرف را از درب بستۀ اتاقم می شنیدم....استاد به مادرش می گفت :
من الان در امریکا هستم...
بالاخره پس از ساعتی مکالمه با اسکایپ صدای استاد خاموش شد و من هم از قرار معلوم خوابم برد...
من که هر روز ساعت 55 صبح بیدار می شدم همان روز برنامۀ بیداری ام به هم ریخت...مغزم توانائی نوشتن نداشت..لبتابم را باز کردم..خانواده ام در فیس و اسکایپ پیام گذاشته بودند که خیلی تلاش کردند و نتوانستند تماس برقرار کنند...زمان برای تماس من مساعد نبود...با خود گفتم که ساعتی دیگر با خانواده تماس می گیرم...
 صدای پای استاد را شنیدم که به دستشوئی رفت....صداهائی که از او صادر می شد بلندتر از نفیر صور اسرافیل بود...بدتر اینکه...وقتی دماغ گرفت....چیزی نمانده بود که همان چند لقمۀ دیشب خورده را بالا بیاورم...
 بلند شدم و به طرف فلاکس چائی رفتم.....متوجه شدم فلاکس خالی ست....استاد با آنکه علاقه ای به چائی نداشت..گویا با تکنیک پاگربه ای به آشپزخانه آمده و فلاکس را خالی کرده بود...مجددا اقدام به درست کردن چائی کردم...استاد از توالت بیرون آمد و بدون سلام و علیک گفت :
 چائی درست می کنی؟...اول صبحی می چسبد...من چیزی نگفتم و چائی را آماده کردم و یک لیوان برای خودم ریختم...استاد هم لیوان نشسته اش را همزمان آورد و برای خودش چائی ریخت....
 صدائی از اتاقش نمی آمد ..با خود گفتم قبل از بیدارشدن استاد صبحانه ای بخورم..آهسته به آشپزخانه رفتم و بی صدا و آرام وسایل صبحانه را آوردم و قیل از آنکه اولین لقمه را بخورم استاد وارد اتاق من شد...و با لیوان نشسته اش کنار سفره نشست و در حالی که یک مشت پر نبات به لیوان نشسنه اش می ریخت گفت :
 من صبحانه نمی خورم..ولی به احترام شما با شما همراهی می کنم...و دوباره فس فس دماغش با شتاب بیشتری آغاز شد...من باز هم نتوانستم چیزی بخورم..استاد هرچه پنیر وکره بود بلعید و بلند شد و به اتاقش رفت...ولحظاتی بعد با قطع شدن اینترنت من صدای بلند موسیقی بلند شد...
من مستاصل و بدون داشتن راه چاره لبتابم را خاموش کردم و بیهوده نشستم....
ساعتی بعد استاد از اتاق بیرون آمد و گفت :
مادرم پول فرستاده ..میرم آنرا بگیرم...بعد گفت :
 علی آقا واقعا دست پخت خوبی داری..اگر ممکن است برای ناهار خورشت قیمه یا قورمه سیزی درست کن....من پولم را که گرفتم زود برمی گردم که ناهار را با هم بخوریم...
 این را گفت و از من کلید خانه را خواست..من کلید یدکی را به او دادم...او از منزل خارج شد...من به طرف لبتابم رفتم و آنرا باز کردم...اینترنت فعال شد و من هم سری به فیسبوک زدم و جواب کامنت ها را نوشتم..و بعد از آن به آشپزخانه رفتم که غذای سفارشی استاد را بپزم.
.....
حالا 5 روز از آمدن استاد به منزل من می گذشت...هر روز ساعت 55 صبح با مادرش تماس می گرفت و می گفت..در امریکاست و بعد از آن موقع بیرون رفتن از خانه مقابل آیینه می ایستاد ودستۀ اسکناسهایش را از جیب در می آورد...و بعد به من می گفت :
مادرم برایم پول فرستاده..میرم آنرا بگیرم...
 من دیگر به این موضوع مشکوک شده بودم..استاد می فرمود من در امریکا هستم و مادرش هر روز برای او پول توجیبی اش را به ترکیه می فرستاد...
برای من هم تکلیف شده بود که هر روز بریش غذا بپزم..بعد از غذا هم ایشان اصرار می ورزیدند که ظرفها را بشویند و البته فقط تا ظرفشوئی می بردند و همانجا می گذاشتند و روز بعد شخص بنده ظرفها را هم می شستم.در این چند روز آشپزخانه مرکز مگس های ریز وچندش آور شده بود..این مگسها حتی به داخل قابلمۀ در حال جوش هم حمله می کنند و من به سختی توانسته بودم آشپزخانه را از وجود آنها نجات بدهم..
..هر وقت می خواستم نسکافه بخورم استاد از اتاق بیرون می آمد و لیوان نشسته اش را جلو من می گذاشت و از من می خواست برایش نسکافه و شیر خشک درست کنم...یکبار عصبانی شدم و گفتم.:
 استاد من بابت این وسایل پول داده ام...شما اگر می خواهید شریک بشوید لطف کنید وسایل نسکافه و...بخرید...من درآمد زیادی ندارم که هر روز شما را مهمان غذا و نسکافه و میوه کنم.شما که هر روز مامنتان پول توجیبی برایتان می فرستد.....و استاد در جواب فرمودند :
من هم وسایلی می خرم که در هزینه ها با شما شریک بشم......
در دل به شعور و درک استاد آفرین گفتم...و منتظر شراکت ایشان شدم...
آنروز 55 شنبه بازار بود..نزدیکترین بازار روز به محلۀ ما...من در فاصلۀ پخت غذا سری به بازار زدم و مقدارکمتر از معمول هفتگی مایحتاج گرفتم..به این امید که امروز استاد خرید خواهد کرد...آنروز استاد برای ناهار به منزل تشریف نیاوردند..من هم ناهارم را خوردم و به دفتر انجمن شعرا رفتم...غروب هم که آمدم هنوز استاد تشریف نیاورده بودند...مشغول تهیۀ نسکافه بودم که صدای کلید بر درب خانه بلند شد و استاد با پاکت کوچک و چروکیده ای وارد شدند...و لحظاتی بعد پاکت جادوئی را باز کردند و تعداد 4 عدد شلغم سفید و 6 عدد ترب قرمز رو کردند و فرمودند.:
این هم سهم من...
 من بدون نیاز به استدلال متوجه شدم که استاد این وسایل گرانقیمت را در فبال مرغ و گوشت و پنیر و میوه های من از پیاده رو 5 شنبه بازار جمع کرده و شاهد مدعایم پلاستیک کثیف و مچاله شدۀ حاوی این اشیای گرانقیمت است...
....
.

..حساسیت.....قسمت دوم
....
من بعضی از روزها بر مبنای سفارش دوستان تعدادی ترشی با خود می بردم...اما آمار درست و حسابی ای از موجودی ام نداشتم...یکی از ترشی هائی که خیلی طرفدار پیدا کرده بود ترشی (کلم بورکلی) بود که اتفاقا تازه درست کرده بودم و به اندازۀ کافی داشتم...یعنی 20 بستۀ نیم کیلوئی و یک کیلوئی را بسته بندی کرده بودم..وقتی برای بار دوم می خواستم 5 بسته از آنرا به دوستان ببرم...متوجه شدم که دیگر موجودی ندارم...پس از کلی صغرا و کبرا به خودم نهیب زدم...
این آقا جمال استاد دانشگاه است و به ترشی هم حساسیت دارد..حتما من اشتباه می کنم...و فکر خود را از هر اندیشۀ بد رهانیدم..و شعر پروین اعتصامی را در ذهن خود مرور کردم
خیال بد به کار بد گواهی ست................سیاهی هر کجا باشد سیاهی ست
قرار من با آقاجمال این بود که ایشان در مدتی که در منزل من می ماند پول برق و گاز را را شریک بشود...چون هزینۀ گاز و برق سرسام آور است ...با آنکه رادیاتور اتاق استاد دانشگاه دوبرابر رادیاتور اتاق من بود.یعنی طبق محاسبات من هزینۀ یکشب تا صبح گاز اتاق استاد 7 لیر و هزینۀ رادیاتور اتاق من 3 لیر می شد....با این حال به وجه مساوی اش راضی بودم...وقتی قبض هزیۀ گاز آمد من مدت 5 روز سهم ایشان را حساب کردم و از ایشان خواستم 14 لیر بابت اشتراک بدهد...ایشان ابتدا گفت که من اصلا از گرمای کومبی استفاده نمی کنم و شبها پنجره را باز می کنم و می خوابم....و از گرما بدم می آید...
من می دانستم اینجا را کاملا دروغ می گوید..چون ترشی ها را در کنار رادیاتور اتاق او چیده بودم و هروقت برمی داشتم گرمای تن بسته ها را حس می کردم..به همین دلیل قبض گاز را به او دادم و گفتم...شما خودت حساب کن ..
استاد دانشگاه قبض را گرفت و پس از چند بار محاسبه احساس کردم چیزی از این حساب نفهمید...من برایش توضیح دادم..احساس کردم کمی فهمید...ولی با ناراحتی قبض را روی میز آشپزخانه انداخت و گفت...
اصلا این قبض چرا در 15م ماه آمده...قبض برق و گاز باید سر ماه بیاید...من پول نمی دهم..
با خود گفتم...هرچه باشد این آقا استاد دانشگاه است و علم اقتصاد درس می دهد...مسلما اقتصاد را بهتر از من و شاید مسئولین شرکت گاز ترکیه بلد است...به همین دلیل راضی به ناراحتی او نشدم و گفتم..
استاد شما ناراحت نباشید...من اصلا نباید از شما طلب پول می کردم...ولی این جمال استاد دانشگاه ول کن نبود...با عصبانیت غرغر می کرد و آخرش با صدای بلند و حاکی از عصبانیت گفت :
من به هر پانسیونی می روم ..کلاه سرم می گذارند...پانسیون قبلی 25 کیلو برنج ایرانی مرا با یک میلیون تومان ادویه جاتم بالا کشید..تو هم با محمود دست به یکی کردید که کلاه سر من بگذارید...
با شنیدن این حرف دیگر من هم عصبانی شدم و گفتم...
آقای استاد دانشگاه نزدیک به یک هفته است که هم می خرم..هم می پزم..هم می شویم...و شما تا الان حتی یک لیر بابت هزینۀ خورد و خوراک خودت نداده ای..چطور به من میگی کلاه بردار....
استاد دانشگاه جوابی برای گفتن نداشت..نگاه خشم آلودی به من کرد و به اتاقش رفت....
من آنروز به خاطر او قورمه سبزی درست کرده بودم...سبزی هایش از ایران آمده بود و یک غذای تمام ایرانی بود...ابتدا خواستم دیگر به او تعارف نکنم..ولی این دل رحمی من مرا وادار کرد که سفره را در اتاق خودم بیندازم...و بشقاب و قاشقها راآوردم و از استاد دانشگاه درخواست نمودم برای صرف غذا تشریف بیاورد اتاق کوچک بنده....این بار همراه غذا یک ظرف نیم کیلوئی ترشی هم در سفره گذاشتم...
من معمولا غذای چند وعده ام را یکجا می پزم که فرصت برای کارهای فرهنگی ام داشته باشم...آنروز هم با احتساب حضور استاد دانشگاه غذای 4 نفره درست کرده بودم به نیت اینکه دو وعده برای دو نفرمان باشد...
استاد دانشگاه با حرکتهایی که می خواست عصبانیت اش را نشان بدهد و با فیس فیس های بلند دماغ کشی ها.. بشقاب اول را همراه با تنیم کیلو ترشی بلعید و بشقابش را به طرف من گرفت و من دوباره بشقابش را پر کردم..و..درحین خوردن بشقاب دوم بی آنکه نگاهی به صورت و چشم من بکند..گفت...
یک کمی دیگر ترشی بیاور....بلند شدم و یک بستۀ نیم کیلوئی دیگر آوردم و او تمام ترشی را همراه با بشقاب دوم و سوم اش خورد..سپس قابلمۀ خالی را پیش کشید و ته دیگهای مانده را هم مثل لولۀ جارو برقی به کام کشید و بی آنکه دست به ظروف بزند بلند شد و سرزبانی گفت...
دست شما درد نکند و به اتاق خودش رفت...و در حالی که من سفره و ظروف غذا را جمع و ظروف غذا را می شستم او عملیات تخمه شکنی را با سمفونی دماغ کشیدنش تلفیق کرد...
تخمه شکستن و دماغ کشیدن استاد دانشگاه بخشی از موسیقی دائمی خانه شده بود...این صداهای زجر آور روح مرا آزار می داد..وقتی تخمه هایش تمام می شد شروع به اتو کشیدن لباسهایش می کرد و می دانستم هزینّۀ برق زیادی خواهد آمد...با این حال نه تنها به این موارد..دم نمی زدم..بلکه مجبور بودم بعد از هربار که به توالت می رفت برای تمیز کردن توالت در این آپارتمان کوچک بپردازم...استاد دانشگاه روزی دو بار هم به حمام می رفت و بعد از حمام دستی دوش را به پائین نمی کشید..چند بار تذکر دادم...آخرش گفت....ما در روستایمان منبع آب گرم نداریم و با آب تانکرهای آب پشت بام حمام می کنیم...و در ادامه گفت...دوش های ما اصلا دستگیرۀ تنظیم آب برای بالا و پائین ندارد...
این استاد دانشگاه هربار هم سر سفره برای میل کردن غذا می آمد به جای تشکر اول می گفت...من گاهی تا یک هفته چیزی نمی خورم...و با این جمله خود را در مقام طلبکار جا می زد و انتظار داشت من باید از او ممنون باشم که منت می گذارد و غذای مفت و مجانی می خورد...
...
تعدادی از دوستان ترکیه ای ام گاهی به منزل من می آیند.و جلسۀ شعر و موسیقی راه می اندازند.وصد البته با خود مشروب هم می آورند..دلیل اینکه به منزل ما می آیند این است که عموما زنهای ترکیه ای مذهبی تر از مردانشان هستند..حتی در مراسم رسمی و فاتحه هم بیشتر زنها دعای سفره یا حتی سورۀ یاسین می خوانند..به همین دلیل اجازه نمی دهند مردشان در منزل مشروب بخورد...از طرفی هزینۀ بار و خوردن مشروب در بارها به مراتب بیشتر از فیمت اجناس است و این دوستان که اکثرا دبیر بازنشسته یا کارمند معمولی هستند توانائی این هزینه ها را ندارند...این عوامل باعث شده که به منزل ما بیایند و من هم ساعتی از تنهائی در می آیم..
در مدت حدودا 20 روز که از آمدن استاد دانشگاه به منزل ما می گذرد دو مورد از این برنامه ها پیش آمده بود..در هر دو مورد استاد دانشگاه به اتاق من آمده و با تکرار اینکه از مشروب خوشش نمی آید پابه پای آنان خورده بود...حتی یکبار به مهمان من اعلام کرده بود که تکمیل نشده و پیشنهاد خرید مجدد مشروب کرده بود و پس از پوشیدن لباس برای رفتن به خرید از مهمان من پولش را گرفته بود...
یکی دیگر از مشکلات من با این استاد دانشگاه وجود تبلت او بود که هروقت آنرا روشن می کرد لبتاب من از کار می افتاد و من نمی توانستم با خانوادۀ خودم تماس بگیرم یا حتی از فیسبوک استفاده کنم...این موضوع را وقتی متوجه شدم که یکی از دوستان ایرانی برای بررسی و عیب یابی از لبتاب من آمد و این موضوع را اعلام نمود...
زندگی من با حضور این استاد دانشگاه تلخ شده بود..بارها از او خواستم که از منزل من برود ..و او ..امروز ..و..فردا..می کرد..من راه های مختلفی را برای فرار از مفت خوری این استاد امتحان کردم..مثلا 2 روز بیرون غذا خوردم..غذای من هم همان دؤنر 2/5 لیری بود که سیرم نمی کرد و نصف شب گرسنه می شدم ولی به احترام این استاد به آشپزخانه نمی رفتم که مبادا سر و صدا ایجاد بشود وایشان بیدار شوند..به همین دلیل تا صبح گرسنگی می کشیدم...تمیز کزدن توالت بعد از دارالخلای ایشان هم مثل صدای تخمه شکستن و دماغ بالاکشیدن اش یکی دیگر از الزامات زندگی ام شده بود...
چند بار هم از دوستم محمود که معرف او بود خواستم که عذرش را بخواهد...او هم می گفت که اطلاع داده است ولی از رفتن او خبری نبود...من دیگر از حضور او به ستوده آمده بودم....
یک روز یکی از نوازندگان ترک از عملکرد استاد گله کرد . این نوازنده همان کسی بود که برای خرید مشروب به استاد پول داده بود..من هم در تایید حرف ایشان بخشی از مشکلاتم را گفتم...او پیشنهاد کرد که همان روز تعدادی از هم ولایتی های خودش را بردارد و به منزل ما بیاید و او را به زور از منزل من بیرون کند..
راستش به دلیل ایرانی بودن این مستاجر که دیگر یقین داشتم استاد دانشگاه نیست...انگلیسی نمی داند...آداب معاشرت بلد نیست...راضی به این کار نشدم..ولی همراه او به سراغ محمود معرف اش رفتیم و دوست ترکیه ای ام اولتیماتوم داد که اگر تا فردا خانه را ترک نکند او را به زور بیرون خواهد کرد...محمود قول داد که این پیام را به او برساند...اتفاقا این دوست ترکیه ای همان روز با زنش دعوا کرده بود و برای خواب شب جائی نداشت...و آنشب را به منزل من آمد...استاد دانشگاه هم که خبر ما به گوشش رسیده بود شب به منزل آمد و با اخم تخم و به دعوت خودش سر سفره نشست و در عین حال گفت..
فردا از این خانه می روم..حتی اگر قرار باشد به هتل بروم...
صبح روز بعد دوباره شال و کلاه کرد و جلو آیینه ایستاد و گفت...
مادرم برایم پول فرستاده..بروم آنرا بگیرم و بعد وسایلم را می برم..و بدون خداحافظی از دوست ترکیه ای و حتی من از منزل خارج شد...
درست 5 دقیقه به ساعت 2 ظهر مجددا به منزل برگشت و در کنار سفرۀ آمادۀ ناهار نشست ودر حالی که مرتب می گفت...امشب اینجا نیستم..حتی اگر به هتل بروم... با ما ناهار خورد و صد البته انبوهی از ترشی ها را هم همراه غذا بلعید...
گفتم : آقا جمال شما که به ترشی حساسیت داشتی چطور شد حالا این همه می خوری...
نگاه ملتمسانه ای به من کرد..من هم صلاح ندیدم که جلو دوست ترکیه ای بحث را ادامه بدهم...
بعد از ناهاردر حالی که وسایلش را که یک کوله پشتی و چند کت و شلوار بود جمع می کرد با خود مرتب و زیر لب از 25 کیلو برنج...یک میلیون تومان ادویه...حرف می زد ..ابتدا لباسهایش را به پائین برد..بعد کوله پشتی اش را برداشت و از در خارج شد..به دنبالش رفتم و در حالی که بند پوتین اش را می بست..گفتم...آقا جمال کلید....حساب و کتاب..
او بند پوتین اش را سفت کرد و کلید را به من داد ودر حالی که به سرعت پله ها را پائین می رفت..گفتم..
آقا جمال ..کرایه..پول گاز.. پول برق...
گفت : بعدا حساب می کنیم و از منزل خارج شد..
هنوز 2 ساعت از رفتن اش نگذشته بود کهزنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم..دیدم استاد دانشگاه است ..گفتم بفرما...گفت...من یک متن ترچمه کرده ام که زیر مبل است ..آنرا به من بده...گفتم :
خودت بیا بردار...استاد که احساس کردم خیلی می ترسد با اکراه تا درب آپارتمان آمد..گفتم بیا تو...کمی من..و..من..کرد و داخل شد..وقتی مبل را جابه جا می کرد..ناگهان متوجه بیش از 15 بسته از بسته های ترشی شدم...فهمیدم آن ترشی هائی که گم کرده بودم..در اینجا دفن شده اند..گفتم :
آقا جمال اینها چی اند؟..شما که به ترشی حساسیت داشتید؟
آقا جمال استاد دانشگاه که فقط یک مجلۀ ایرانی را در لابه لای مبل پنهان کرده بود...مجله را برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد و بدون آنکه بند پوتین هایش را ببندد به سرعت پائین رفت..در این حال از پشت سر صدایش کردم و گفتم..:
.به مامانت بگو این بار پول ترشی هم برایت بفرستد که حساسیت شما را برطرف کند..
...
چند روز بعد پول گاز و برق آمد....آنها را برداشتم و به مغازۀ محمود بردم و در مورد حساب و کتاب استاد دانشگاه صحبت کردم...محمود با عصبانیت گفت :
علی آقا شما 25 کیلو برنج بوداده و حدود یک میلیون تومان ادویۀ استاد را گرو نگه داشته اید...
با شنیدن این حرف سرم گیج رفت..محمود حرف می زد ولی من نمی فهمیدم...یکی از ایرانی ها به جمع ما اضافه شد...در حین صحبت معلوم شد که استاد دانشگاه قبلا در منزل او بوده و او استاد دانشگاه را از منزلش بیرون انداخته...
گفتم : استاد در مورد 25 کیلو برن.....
این شخص وسط حرفم دوید و گفت....او هرجا که برود این ترفند را می زند...این استاد شما فقط یک کوله پشتی دارد..چطور 25 کیلو برنج را داخل کوله پشتی جا داده است...او هر روز می گوید مادرش برایش پول فرستاده و کسی ندیده که یک قروش (ریال) خرج کند..او مثل موش صحرائی فقط پول جمع می کند و هر روز جلو آیینه می ایستد و پولهایش را تماشا می کند
در ادامۀ بحث محمود متوجه موضوع شد..و گفت :
نه بابا...اینجوری نیست.. استاد از منزل علی آقا به هتل رفته و در آنجا شبی 80 لیر می دهد..
دوست ایرانی گفت...محمود جان یواشتر برو تا با هم بریم..این استاد دانشگاه شما چند شب است که در ترمینال می خوابد و حاضر نیست بابت پانسیون کرایه بدهد و یا حتی برای خودش منزل اجاره کند...
دقایقی بعد از صحبتهائی که رد وبدل شد معلوم شد که بعد ار زفتن استاد دانشگاه از منزل ما..آقا محمود او را به پانسیون یک ایرانی برده و آن ایرانی با دیدن استاد دانشگاه با امتناع از ورود او به پانسیونش گفته بود :
من حاضر نسیتم فردا به هر ایرانی که رسیدم توضیح بدهم که ایشان نه برنج 25 کیلوئی دیده ..و نه..ادویۀ یک میلیون تومانی...
بعد از این صحبتها کمی حال من بهتر شد..شمارۀ تلفن استاد دانشگاه را گرفتم...جواب نداد...به فاصلۀ نیم ساعت 3 بار زنگ زدم...جوانی نداد...
برایش پیامی به این متن نوشتم:
..اگر حساب و کتاب مرا ندهی ..هنوز گزینۀ هم ولایتی های دوست ترکیه ای ام روی میز است...و به منزل آمدم..
هنوز لباسهایم را عوض نکرده بودم که تلفن ام زنگ زد...محمود گفت :
علی آقا جمع حساب و کتاب آقا جمال چقدر میشه..؟..گفتم..
خودت حساب کن..یک ماه کرایۀ خانه..15 کیلو ترشی.از قرار کیلوئی 10 لیر...حدود 100 لیر هم پول برق و گاز...
گفت : من چقدر بگیرم...گفتم..خودت حساب کن و بگیر
گفت : شما فردا بیا پولت را از من بگیر..گفتم :
شما آن پول را از استاد دانشگاه دروغین و کلاه بردار راستین بگیر و آن را به یکی از انبوه نیازمندان ایرانی بده...و بگو استاد دانشگاه هدیه کرده است..من شخصا آن پول را نمی خواهم...
پایان
بازنویسی نهائی
2016/4/14
علیرضا پوربزرگ وافی

l
.
..حساسیت.....قسمت دوم
....
من بعضی از روزها بر مبنای سفارش دوستان تعدادی ترشی با خود می بردم...اما آمار درست و حسابی ای از موجودی ام نداشتم...یکی از ترشی هائی که خیلی طرفدار پیدا کرده بود ترشی (کلم بورکلی) بود که اتفاقا تازه درست کرده بودم و به اندازۀ کافی داشتم...یعنی 20 بستۀ نیم کیلوئی و یک کیلوئی را بسته بندی کرده بودم..وقتی برای بار دوم می خواستم 5 بسته از آنرا به دوستان ببرم...متوجه شدم که دیگر موجودی ندارم...پس از کلی صغرا و کبرا به خودم نهیب زدم...
این آقا جمال استاد دانشگاه است و به ترشی هم حساسیت دارد..حتما من اشتباه می کنم...و فکر خود را از هر اندیشۀ بد رهانیدم..و شعر پروین اعتصامی را در ذهن خود مرور کردم
خیال بد به کار بد گواهی ست................سیاهی هر کجا باشد سیاهی ست
قرار من با آقاجمال این بود که ایشان در مدتی که در منزل من می ماند پول برق و گاز را را شریک بشود...چون هزینۀ گاز و برق سرسام آور است ...با آنکه رادیاتور اتاق استاد دانشگاه دوبرابر رادیاتور اتاق من بود.یعنی طبق محاسبات من هزینۀ یکشب تا صبح گاز اتاق استاد 7 لیر و هزینۀ رادیاتور اتاق من 3 لیر می شد....با این حال به وجه مساوی اش راضی بودم...وقتی قبض هزیۀ گاز آمد من مدت 5 روز سهم ایشان را حساب کردم و از ایشان خواستم 14 لیر بابت اشتراک بدهد...ایشان ابتدا گفت که من اصلا از گرمای کومبی استفاده نمی کنم و شبها پنجره را باز می کنم و می خوابم....و از گرما بدم می آید...
من می دانستم اینجا را کاملا دروغ می گوید..چون ترشی ها را در کنار رادیاتور اتاق او چیده بودم و هروقت برمی داشتم گرمای تن بسته ها را حس می کردم..به همین دلیل قبض گاز را به او دادم و گفتم...شما خودت حساب کن ..
استاد دانشگاه قبض را گرفت و پس از چند بار محاسبه احساس کردم چیزی از این حساب نفهمید...من برایش توضیح دادم..احساس کردم کمی فهمید...ولی با ناراحتی قبض را روی میز آشپزخانه انداخت و گفت...
اصلا این قبض چرا در 15م ماه آمده...قبض برق و گاز باید سر ماه بیاید...من پول نمی دهم..
با خود گفتم...هرچه باشد این آقا استاد دانشگاه است و علم اقتصاد درس می دهد...مسلما اقتصاد را بهتر از من و شاید مسئولین شرکت گاز ترکیه بلد است...به همین دلیل راضی به ناراحتی او نشدم و گفتم..
استاد شما ناراحت نباشید...من اصلا نباید از شما طلب پول می کردم...ولی این جمال استاد دانشگاه ول کن نبود...با عصبانیت غرغر می کرد و آخرش با صدای بلند و حاکی از عصبانیت گفت :
من به هر پانسیونی می روم ..کلاه سرم می گذارند...پانسیون قبلی 25 کیلو برنج ایرانی مرا با یک میلیون تومان ادویه جاتم بالا کشید..تو هم با محمود دست به یکی کردید که کلاه سر من بگذارید...
با شنیدن این حرف دیگر من هم عصبانی شدم و گفتم...
آقای استاد دانشگاه نزدیک به یک هفته است که هم می خرم..هم می پزم..هم می شویم...و شما تا الان حتی یک لیر بابت هزینۀ خورد و خوراک خودت نداده ای..چطور به من میگی کلاه بردار....
استاد دانشگاه جوابی برای گفتن نداشت..نگاه خشم آلودی به من کرد و به اتاقش رفت....
من آنروز به خاطر او قورمه سبزی درست کرده بودم...سبزی هایش از ایران آمده بود و یک غذای تمام ایرانی بود...ابتدا خواستم دیگر به او تعارف نکنم..ولی این دل رحمی من مرا وادار کرد که سفره را در اتاق خودم بیندازم...و بشقاب و قاشقها راآوردم و از استاد دانشگاه درخواست نمودم برای صرف غذا تشریف بیاورد اتاق کوچک بنده....این بار همراه غذا یک ظرف نیم کیلوئی ترشی هم در سفره گذاشتم...
من معمولا غذای چند وعده ام را یکجا می پزم که فرصت برای کارهای فرهنگی ام داشته باشم...آنروز هم با احتساب حضور استاد دانشگاه غذای 4 نفره درست کرده بودم به نیت اینکه دو وعده برای دو نفرمان باشد...
استاد دانشگاه با حرکتهایی که می خواست عصبانیت اش را نشان بدهد و با فیس فیس های بلند دماغ کشی ها.. بشقاب اول را همراه با تنیم کیلو ترشی بلعید و بشقابش را به طرف من گرفت و من دوباره بشقابش را پر کردم..و..درحین خوردن بشقاب دوم بی آنکه نگاهی به صورت و چشم من بکند..گفت...
یک کمی دیگر ترشی بیاور....بلند شدم و یک بستۀ نیم کیلوئی دیگر آوردم و او تمام ترشی را همراه با بشقاب دوم و سوم اش خورد..سپس قابلمۀ خالی را پیش کشید و ته دیگهای مانده را هم مثل لولۀ جارو برقی به کام کشید و بی آنکه دست به ظروف بزند بلند شد و سرزبانی گفت...
دست شما درد نکند و به اتاق خودش رفت...و در حالی که من سفره و ظروف غذا را جمع و ظروف غذا را می شستم او عملیات تخمه شکنی را با سمفونی دماغ کشیدنش تلفیق کرد...
تخمه شکستن و دماغ کشیدن استاد دانشگاه بخشی از موسیقی دائمی خانه شده بود...این صداهای زجر آور روح مرا آزار می داد..وقتی تخمه هایش تمام می شد شروع به اتو کشیدن لباسهایش می کرد و می دانستم هزینّۀ برق زیادی خواهد آمد...با این حال نه تنها به این موارد..دم نمی زدم..بلکه مجبور بودم بعد از هربار که به توالت می رفت برای تمیز کردن توالت در این آپارتمان کوچک بپردازم...استاد دانشگاه روزی دو بار هم به حمام می رفت و بعد از حمام دستی دوش را به پائین نمی کشید..چند بار تذکر دادم...آخرش گفت....ما در روستایمان منبع آب گرم نداریم و با آب تانکرهای آب پشت بام حمام می کنیم...و در ادامه گفت...دوش های ما اصلا دستگیرۀ تنظیم آب برای بالا و پائین ندارد...
این استاد دانشگاه هربار هم سر سفره برای میل کردن غذا می آمد به جای تشکر اول می گفت...من گاهی تا یک هفته چیزی نمی خورم...و با این جمله خود را در مقام طلبکار جا می زد و انتظار داشت من باید از او ممنون باشم که منت می گذارد و غذای مفت و مجانی می خورد...
...
تعدادی از دوستان ترکیه ای ام گاهی به منزل من می آیند.و جلسۀ شعر و موسیقی راه می اندازند.وصد البته با خود مشروب هم می آورند..دلیل اینکه به منزل ما می آیند این است که عموما زنهای ترکیه ای مذهبی تر از مردانشان هستند..حتی در مراسم رسمی و فاتحه هم بیشتر زنها دعای سفره یا حتی سورۀ یاسین می خوانند..به همین دلیل اجازه نمی دهند مردشان در منزل مشروب بخورد...از طرفی هزینۀ بار و خوردن مشروب در بارها به مراتب بیشتر از فیمت اجناس است و این دوستان که اکثرا دبیر بازنشسته یا کارمند معمولی هستند توانائی این هزینه ها را ندارند...این عوامل باعث شده که به منزل ما بیایند و من هم ساعتی از تنهائی در می آیم..
در مدت حدودا 20 روز که از آمدن استاد دانشگاه به منزل ما می گذرد دو مورد از این برنامه ها پیش آمده بود..در هر دو مورد استاد دانشگاه به اتاق من آمده و با تکرار اینکه از مشروب خوشش نمی آید پابه پای آنان خورده بود...حتی یکبار به مهمان من اعلام کرده بود که تکمیل نشده و پیشنهاد خرید مجدد مشروب کرده بود و پس از پوشیدن لباس برای رفتن به خرید از مهمان من پولش را گرفته بود...
یکی دیگر از مشکلات من با این استاد دانشگاه وجود تبلت او بود که هروقت آنرا روشن می کرد لبتاب من از کار می افتاد و من نمی توانستم با خانوادۀ خودم تماس بگیرم یا حتی از فیسبوک استفاده کنم...این موضوع را وقتی متوجه شدم که یکی از دوستان ایرانی برای بررسی و عیب یابی از لبتاب من آمد و این موضوع را اعلام نمود...
زندگی من با حضور این استاد دانشگاه تلخ شده بود..بارها از او خواستم که از منزل من برود ..و او ..امروز ..و..فردا..می کرد..من راه های مختلفی را برای فرار از مفت خوری این استاد امتحان کردم..مثلا 2 روز بیرون غذا خوردم..غذای من هم همان دؤنر 2/5 لیری بود که سیرم نمی کرد و نصف شب گرسنه می شدم ولی به احترام این استاد به آشپزخانه نمی رفتم که مبادا سر و صدا ایجاد بشود وایشان بیدار شوند..به همین دلیل تا صبح گرسنگی می کشیدم...تمیز کزدن توالت بعد از دارالخلای ایشان هم مثل صدای تخمه شکستن و دماغ بالاکشیدن اش یکی دیگر از الزامات زندگی ام شده بود...
چند بار هم از دوستم محمود که معرف او بود خواستم که عذرش را بخواهد...او هم می گفت که اطلاع داده است ولی از رفتن او خبری نبود...من دیگر از حضور او به ستوده آمده بودم....
یک روز یکی از نوازندگان ترک از عملکرد استاد گله کرد . این نوازنده همان کسی بود که برای خرید مشروب به استاد پول داده بود..من هم در تایید حرف ایشان بخشی از مشکلاتم را گفتم...او پیشنهاد کرد که همان روز تعدادی از هم ولایتی های خودش را بردارد و به منزل ما بیاید و او را به زور از منزل من بیرون کند..
راستش به دلیل ایرانی بودن این مستاجر که دیگر یقین داشتم استاد دانشگاه نیست...انگلیسی نمی داند...آداب معاشرت بلد نیست...راضی به این کار نشدم..ولی همراه او به سراغ محمود معرف اش رفتیم و دوست ترکیه ای ام اولتیماتوم داد که اگر تا فردا خانه را ترک نکند او را به زور بیرون خواهد کرد...محمود قول داد که این پیام را به او برساند...اتفاقا این دوست ترکیه ای همان روز با زنش دعوا کرده بود و برای خواب شب جائی نداشت...و آنشب را به منزل من آمد...استاد دانشگاه هم که خبر ما به گوشش رسیده بود شب به منزل آمد و با اخم تخم و به دعوت خودش سر سفره نشست و در عین حال گفت..
فردا از این خانه می روم..حتی اگر قرار باشد به هتل بروم...
صبح روز بعد دوباره شال و کلاه کرد و جلو آیینه ایستاد و گفت...
مادرم برایم پول فرستاده..بروم آنرا بگیرم و بعد وسایلم را می برم..و بدون خداحافظی از دوست ترکیه ای و حتی من از منزل خارج شد...
درست 5 دقیقه به ساعت 2 ظهر مجددا به منزل برگشت و در کنار سفرۀ آمادۀ ناهار نشست ودر حالی که مرتب می گفت...امشب اینجا نیستم..حتی اگر به هتل بروم... با ما ناهار خورد و صد البته انبوهی از ترشی ها را هم همراه غذا بلعید...
گفتم : آقا جمال شما که به ترشی حساسیت داشتی چطور شد حالا این همه می خوری...
نگاه ملتمسانه ای به من کرد..من هم صلاح ندیدم که جلو دوست ترکیه ای بحث را ادامه بدهم...
بعد از ناهاردر حالی که وسایلش را که یک کوله پشتی و چند کت و شلوار بود جمع می کرد با خود مرتب و زیر لب از 25 کیلو برنج...یک میلیون تومان ادویه...حرف می زد ..ابتدا لباسهایش را به پائین برد..بعد کوله پشتی اش را برداشت و از در خارج شد..به دنبالش رفتم و در حالی که بند پوتین اش را می بست..گفتم...آقا جمال کلید....حساب و کتاب..
او بند پوتین اش را سفت کرد و کلید را به من داد ودر حالی که به سرعت پله ها را پائین می رفت..گفتم..
آقا جمال ..کرایه..پول گاز.. پول برق...
گفت : بعدا حساب می کنیم و از منزل خارج شد..
هنوز 2 ساعت از رفتن اش نگذشته بود کهزنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم..دیدم استاد دانشگاه است ..گفتم بفرما...گفت...من یک متن ترچمه کرده ام که زیر مبل است ..آنرا به من بده...گفتم :
خودت بیا بردار...استاد که احساس کردم خیلی می ترسد با اکراه تا درب آپارتمان آمد..گفتم بیا تو...کمی من..و..من..کرد و داخل شد..وقتی مبل را جابه جا می کرد..ناگهان متوجه بیش از 15 بسته از بسته های ترشی شدم...فهمیدم آن ترشی هائی که گم کرده بودم..در اینجا دفن شده اند..گفتم :
آقا جمال اینها چی اند؟..شما که به ترشی حساسیت داشتید؟
آقا جمال استاد دانشگاه که فقط یک مجلۀ ایرانی را در لابه لای مبل پنهان کرده بود...مجله را برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد و بدون آنکه بند پوتین هایش را ببندد به سرعت پائین رفت..در این حال از پشت سر صدایش کردم و گفتم..:
.به مامانت بگو این بار پول ترشی هم برایت بفرستد که حساسیت شما را برطرف کند..
...
چند روز بعد پول گاز و برق آمد....آنها را برداشتم و به مغازۀ محمود بردم و در مورد حساب و کتاب استاد دانشگاه صحبت کردم...محمود با عصبانیت گفت :
علی آقا شما 25 کیلو برنج بوداده و حدود یک میلیون تومان ادویۀ استاد را گرو نگه داشته اید...
با شنیدن این حرف سرم گیج رفت..محمود حرف می زد ولی من نمی فهمیدم...یکی از ایرانی ها به جمع ما اضافه شد...در حین صحبت معلوم شد که استاد دانشگاه قبلا در منزل او بوده و او استاد دانشگاه را از منزلش بیرون انداخته...
گفتم : استاد در مورد 25 کیلو برن.....
این شخص وسط حرفم دوید و گفت....او هرجا که برود این ترفند را می زند...این استاد شما فقط یک کوله پشتی دارد..چطور 25 کیلو برنج را داخل کوله پشتی جا داده است...او هر روز می گوید مادرش برایش پول فرستاده و کسی ندیده که یک قروش (ریال) خرج کند..او مثل موش صحرائی فقط پول جمع می کند و هر روز جلو آیینه می ایستد و پولهایش را تماشا می کند
در ادامۀ بحث محمود متوجه موضوع شد..و گفت :
نه بابا...اینجوری نیست.. استاد از منزل علی آقا به هتل رفته و در آنجا شبی 80 لیر می دهد..
دوست ایرانی گفت...محمود جان یواشتر برو تا با هم بریم..این استاد دانشگاه شما چند شب است که در ترمینال می خوابد و حاضر نیست بابت پانسیون کرایه بدهد و یا حتی برای خودش منزل اجاره کند...
دقایقی بعد از صحبتهائی که رد وبدل شد معلوم شد که بعد ار زفتن استاد دانشگاه از منزل ما..آقا محمود او را به پانسیون یک ایرانی برده و آن ایرانی با دیدن استاد دانشگاه با امتناع از ورود او به پانسیونش گفته بود :
من حاضر نسیتم فردا به هر ایرانی که رسیدم توضیح بدهم که ایشان نه برنج 25 کیلوئی دیده ..و نه..ادویۀ یک میلیون تومانی...
بعد از این صحبتها کمی حال من بهتر شد..شمارۀ تلفن استاد دانشگاه را گرفتم...جواب نداد...به فاصلۀ نیم ساعت 3 بار زنگ زدم...جوانی نداد...
برایش پیامی به این متن نوشتم:
..اگر حساب و کتاب مرا ندهی ..هنوز گزینۀ هم ولایتی های دوست ترکیه ای ام روی میز است...و به منزل آمدم..
هنوز لباسهایم را عوض نکرده بودم که تلفن ام زنگ زد...محمود گفت :
علی آقا جمع حساب و کتاب آقا جمال چقدر میشه..؟..گفتم..
خودت حساب کن..یک ماه کرایۀ خانه..15 کیلو ترشی.از قرار کیلوئی 10 لیر...حدود 100 لیر هم پول برق و گاز...
گفت : من چقدر بگیرم...گفتم..خودت حساب کن و بگیر
گفت : شما فردا بیا پولت را از من بگیر..گفتم :
شما آن پول را از استاد دانشگاه دروغین و کلاه بردار راستین بگیر و آن را به یکی از انبوه نیازمندان ایرانی بده...و بگو استاد دانشگاه هدیه کرده است..من شخصا آن پول را نمی خواهم...
پایان
بازنویسی نهائی
2016/4/14
علیرضا پوربزرگ وافی
...
..دوستانی که مایلند تمام داستان را یکجا بخوانند به این آدرس مراجعه کنند..
.
http://alivafi.blogspot.com.tr/2016/04/blog-post_9.html
Image may contain: one or more people, text, water and outdoor

Lütfü Kılıç....Barish

۱۳۹۶ فروردین ۱۹, شنبه

منت لی اکمک...Minnetli ekmek

منت لی اکمک
...
آتالار سؤزونده بیر مثل واردیر
یاخشی ایش گؤرنده منت ویرمایین
محتاجین الینی توتورسوز اگر
اوره گین منت لی داشلا قیرمایین
...
بعضی لر بیرینه بیر اکمک وئرسه
اکمگی قانیله قاریشدیریری
پیسلیک لی منتی اکمگه قاتیر
اود ویریب انسانی آلیشدیریری
....
اکمگی وئریری منت ده ویریر
حیوان دا بوقدر وجدانسیز اولماز
منت سیز کمک لر اورتادا اولسا
بو دردلر انسانا درمانسیز اولماز
...
نه آللاه اورتادا نه دین نه وجدان
بیر بئله انسانین شرفی یوخدور
او سنین اوتووا کؤمورده وئرسه
الولی اوتودا واللاه سویوخدور
..
دیوره م او قیطمیر (آدی انسانا)
او قانکی چؤره گه لعنت لر اولسون
کرمسیز انسانین باخجاسی باغی
یئری وار دیه سن آچما میش سولسون
....
آی انسان انسانلیک بؤیوک مقام دیر
قونشو قونشوسوندان خبر بیله جک
قونشونون گؤزونی آغلار گورنده
مهربان الیله قونشو سیله جک
...
نه ساغچی نه سولچی نه دین نه بایراق
هئچ بیری انسانلیق نشانی دگیل
انسانلیخ وجدان دیر مهربانلیق دیر
باشقا سؤز دانیشماق زمانی دگیل
...
گلین بؤرکوموزی قاضی ائیلیاخ
بو یولدا بیزده بیر امتحان اولاخ
وجدانی اویالداخ کرمی بیله ک
بو آندان وجدانلی بیر انسان اولاخ
علیرضا پوربزرگ وافی
8/4/2017 اسکی شهر ترکیه
...
.

Minnetli ekmek....منت لی اکمک
Âtalar sözünde bir mesel vardır
Yakşi iş yapanda minnet vurmayın
Möhtacın elini tutursuz eger
Yuregin minnetli daşla kırmayın
...
Baziler birine bir ekmek verse
Ekmeşi kanile karışdırıri
Pislikli minneti ekmege katır
Ot vuyup insani âlışdırıri
...
Ekmegi verende minnet de vurur
Heyvanda bu kadar vucdansız olmaz
Minnetsiz yardımlar ortada olsa
Bu derdler insana termansız olmaz
...
Ne ALLAH ortada ne din ne vucdan
Bir böyle insanın şerefi yokdur
O senin evine kömür de verse
Alavli âteşi hetmen soyukdur
....
Diyurum o gıtmır (âdi insana)
O kanlı ekmege lenetler olsun
Kermsiz insanın bahçasi baği
Yeri var dıyesin âçmamış solsun
...
Ây insan insanlık böyuk kegamdır
Komşu komşusundan haber bilecek
Komşunun gözünü âğlar görende
Mehriban elile komşu silecek
....
Ne saüci ne solci ne din ne bayrak
Hiç biri insanlık nişani degil
İnsanlık vucdandır mehribanlıkdır
Başka söz danışmak zemani degil
...
Gelin şapkamızı gazi eyliyek
Bu yolda bizde bi imtahan olak
Vucdani oyaldak keremi bilek
Bu ândan vucdanli bir insan olak
Ali Vafi
8/4/2017Eskişehir...
...