۱۳۹۶ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

دفاعیه

دفاعیه
....
به مناسبت روز ارتش
..
دیروز بعد از مدتها آقا نادر را دیدم...سلام و علیکی کردیم..متوجه شد که خانمم همراه من است..جلوتر نیامد..فکر کردم که این ملاقات به خیر و خوشی تمام شد...اما هنوز چند قدم نرفته بودم که صدایش را شنیدم..
آقای شاعر...
راستش کمی پاهایم سست شد..ولی ادب ایجاب می کرد توقفی بکنم وجوابش را بدهم. ....
از خانمم خواستم که راهش را ادامه دهد..و در حالی که خانمم لنگ لنگان راهش را ادامه می داد..
آقا نادر جلوتر آمد و گفت:
خواستم روز ارتش را به شما تبریک بگویم.
گفتم : ممنون.
گفت :اگر ناراحت نمی شوی چندتا سؤال دارم...
گفتم: سوال چی؟:
گفت :معلومه...سؤال در مورد در مورد ارتش...
گفتم : دیدی که خانمم همراه من است..و بی وقفه دارد می رود.فقط سؤالهایت کوتاه باشد....
گفت : نگران نباش خانم ات چند متر جلوتر روی صندلی می نشیند و منتظرت می ماند...
گفتم :  ...ماشاللاه تو که از همه چی خبر داری ...حالا سؤالت چیه؟
گفت : سؤالهایم زیاد است..ولی به خاطر اینکه زودتر به خانمت ملحق بشوی فقط دو سوال دارم...
گفتم: بفرما...
گفت سؤال اول...چرا ارتش در جنگ 8 ساله شرکت نکرد و همه اش سپاه و بسیج جنگیدند؟
از شنیدن این خبر به شدت داغ کردم..راستش اول چندتا فحش رکیک در ذهنم آماده کردم که تقدیم آقا نادر و افرادی بکنم که این شایعات را ساختند..ولی خشمم را فرو خوردم و سیگاری در آوردم..و البته قبل از روشن کردن آقا نادر آن نخ سیگار را از دست من گرفت و مجبور شدم سیگار دیگری از پاکت در آورده و روشن کنم...
همین لحظات فرصتی به من داد که کمی زمان کسب کنم و بعد از آنکه دو پک سنگینو با عصبانیت  به سیگارم زدم گفتم::
آقا نادر من بیش از یکصد جلد کتاب در مورد حماسه های ارتش نوشته ام..حد اقل جوابی که می توانم به شما بدهم این است که ارتش در جنگ عراق با ایران 48 هزار شهید داده است..این یعنی شهید دادن نظامیان دوره دیده استعداد 5 لشکر کامل...
آقا نادر گفت: پس چرا وقتی در ایران به تلویزیون نگاه می کردیم نامی از ارتش نبود؟
و همه اش می گفتند..سپاه و بسیج.و فیلم آنها را نشان می دادند...
گفتم:من جواب همه ی این سؤالها را در کتابهائی که نوشته ام داده ام..اما چون شما در حال حاضر در ترکیه دسترسی به کتابهای من ندارید..مختصر و مفید به چند موضوع اشاره می کنم..
گفت : بفرما..گفتم:
قبل از آغاز جنگ وقتی ارتش اطلاعاتی در مورد تحرکات نظامی و مرزی عراق گرفت..با آنکه 5 لشکر درگیر در مرز افغانستان وکردستان داشت..با این حال اقدام به انتقال یکانهائی به مرز جنوب ایران گرفت که متاسفانه تعدادی از مسئولین بی کفایت آنروز ایران به بهانه ی اینکه ارتش قصد کودتا دارد از عبور نیروهای ارتش از داخل شهرها ممانعت کردند و عراق توانست در جنوب پیشروی بکند و تا دروازه های خرمشهر آمد..
نادر گفت : ولی تا آنجا که من شنیده بودم جهان آرا و یارانش از خرمشهر دفاع می کردند..
با شنیدن این جمله خیلی عصبانی شدم و با لحن تند گفتم :
آقا جان نیروهای جهان آرا همه اش 33 نفر بودند..ولی گردان دژ ارتش در همان زمان 1500 نفر و تکاوران نیروی دریائی 623 نفر و نیروهائی که با ابتکار دانشکده ی افسری با هواپیما به جنوب آمدند 730 نفر و داوطلبین هوانیروز 300 نفر بودند که از طریق هوا به جنوب آمدند و فقط با سلاح سبک مدت 33 روز در خرمشهرجنگیدند و حرکت عراقی ها را کند کردند..
نادر گفت:
پس با این حساب بعد از آن دشمنی سردمداران با حکومت تمام شد؟
گفتم: نه خیر آقا...با آنکه در خرمشهر نیروی هوائی چنان ضرباتی به عراق زد که صدام در روز نهم جنگ آتش بس یک طرفه داد.با این حال ...بعد از آن در عملیات هویزه به نام عملیات نصر که ارتش انجام داد..سران حکومت به خاطر آنکه با بنی صدر خصومت داشتند در آن عملیات هم توطئه کردند و لشکر 16 قزوین تار و مار شد..و سود این تار و ماری ارتش برای سران حکومت این بود که بنی صدر را خلع ید کردند..و ارتش باز هم متهم بی دفاع ماند..
آقا نادر گفت: اتفاقا من یکبار با راهیان نور به هویزه رفته بودم که می گفتند قهرمان هویزه علم الهدی و یارانش بودند..
گفتم: دوست عزیز علم الهدی و نیروهایش جمعا 53 نفر بودند ودر نقطه ی دیگری بدون هماهنگی با ارتش وارد نبرد شدند که 23 نفرشان بدون درگیری با عراقی ها و در اثر بمباران نیروی هوائی عراق شهید و بقیه اسیر شدند..شما که به هویزه رفته اید حتما متوجه شدیه اید که مردم هویزه مزار شهدای خودشان را روبروی مزار تشریفاتی هویزه بنا کرده اند ..ماجرا باز هم مربوط به ارتش می شود یعنی هواپیمای خلبان حاتمی در آن منطقه مورد هدف قرار گرفته بود و خلبان خودش با چتر بیرون پریده بود که مردم هویزه او را پناه داده بودند و نیروهای عراقی برای انتقام از مردم آن منطقه به مراسم عروسی حمله کرده و مردان آنها را زنده به گور کردند..
نادر گفت: بعدش چی شد؟ گفتم:
نادرجان من خانمم سرش را انداخته و دارد می رود من هم نمی توانم سرپائی تاریخ جنگ را برای تو تعریف کنم..اجازه بده در یک فرصت مناسب این بحث را ادمه دهیم..
گفت: هنوزسوال دومم را نپرسیدم..گفتم ..بپرس..گفت:
قبل از سؤال دومم بگو ببینم دشمنی سران حکومت با ارتش تمام شد یا هنوز ادامه داشت؟
گفتم : ادامه داشت و دارد.
گفت : چطور؟ گفتم:
در سال 1364دستهای پنهان  در مجلس طرح انحلال ارتش را مطرح کردند..
گفت: پس چرا ارتش منحل نشد؟
گفتم: برای آنکه به ابتکار بزرگمرد ارتش ایران تیمسار آذرفر عملیات ارزشمند کربلای 7 در غرب کشورو بدون حضور نیروهای سپاهی و بسیجی  انجام شد که حیرت دوست و دشمن را برانگیخت وحتی برای اولین بار خود خمینی به آذرفر زنگ زد و تبریک گفت//این تلفن در طول جنگ یکبار انجام شد آنهم برای ارتش و فرمانده غیورش تیمسار غضنفر آذرفر. همین امر باعث شدکه فریادهای فخرالدین حجازی( که دخترش درسفارت ایران  روسیه بود!!**)..و یارانش ابتر بمانند..
بلافاصله دستم را به سوی آقا نادر دراز کردم و گفتم:
نادرجان تا خانمم گم نشده من رفتم..
گفت: هنوز سؤال دومم را نپرسیدم..
گفتم: باشد برای بعد..
گفت: تو در مقام یک ارتشی وقتی از آگاه ساختن مردم در مورد ارتش طفره بروی نباید انتظار داشته باشی که مردم از ارتش خوششان بیاید..
حرف آقا نادر منطقی بود..پاهایم سست شد..گفتم سؤال دوم ات را بپرس..گفت:
گفت: شما که مدعی هستید ارتش ایران ارتش مردمی ست..چرا در 17 شهریورمردم بی دفاع را قتل عام کردید؟
با شنیدن این سؤال لرزه بر اندامم افتاد..مجبور شدم دو نخ سیگار دیگر را روشن کنم..یکی را به آقا نادر دادم و یکی را خودم کشیدم..سؤال نادر خیلی خاص بود و جواب خاص می خواست..راستش ترسیدم جواب بدهم..در این فکر بودم که صدای نادر مثل پتک به مغزم خورد:
چیه جوابی نداری بدهی یا می ترسی؟
من با خودم در آن لحظات جنگ می کردم که آیا جواب نادر را بدهم یا نه...ناگهان شعر صائب تبریزی به ذهنم هجوم آورد:
در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن
تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است
با این حال لحظاتی با خودم جنگیدم و در نهایت در دل گفتم هرچه بادا باد..و جواب نادر رااینگونه دادم:
 نادر جان فقط مختصر و مفید می گویم..
قبل از جواب سؤال دومت باید جواب سؤال اولت را تکمیل کنم..
در کارنامه ی ارتش جنگ خونین کوی ذوالفقاری ثبت شده که تیپ قوچان با خلق حماسه مانع از سقوط آبادان شد..در آن زمان سپاهی وجود نداشت..فقط طرحی به نام تشکیل نیروهای پاسدار انقلاب به نام )پاسا) ارائه شده بود که تشکیل دهنده ی آن سرگردهوابرد کلاهدوز بود..بعد از آن لشکر خراسان عملیات ثامن الائمه را انجام دادند که در نوع خود بی نظیر بود..و وقتی فرماندهان پیروز این عملیات برای گزارش دستاوردهای این عملیات به تهران می آمدند هواپیمایشان در کهریزک سوق کرد و 7 تن از فرماندهان ارزشمند شهید شدند.
آقانادر وسط حرف من پرید و گفت: به نظر تو این سقوط هواپیما مشکوک نبود؟
گفتم: من با افرادی که زنده مانده بودند مصاحبه کردم..می گفتند قراربود رفسنجانی و محسن رضائی هم با آن هواپیما بیایند که از پای هواپیما برگشته بودند.
من دیگر بی خیال خانمم شده بودم و خودم دلم می خواست جواب آقا نادر را به طور تشریحی بدهم..با این حال یاد کتاب (مدرسه عشق) خودم افتادم که این ماجرا را به طور مبسوط شرح داده ام لذا گفتم:
اگر اطلاعات بیشتری می خواهی برو کتاب مدرسه عشق مرا در گوگل سرچ کن و بخوان..
نادر گفت: باشد..جواب 17 شهریور چی شد؟
گفتم: در 17 شهریور در میدان ژاله فقط یک نفر کشته شد..آنهم با تیر یک نفر لباس شخصی که معلوم نشد از طرف ساواک بود یا از نیروهای انقلابی..بعد همهمه شد و در ازدحام فرار چند نفر هم کشته شدند..
نادر با تعجب گفت: چی؟..در 17 شهریور فقط یک نفر کشته شد؟
گفتم: با تیر سلاح گرم فقط یک نفر کشته شد...بعدش چند نفر هم در موقع فرار کشته شدن..
نادر گفت: پس آمار هزاران نفر کشته چی بود؟ گفتم..
این ترفندی بود که انقلابیون آنروز به کار بردند..من در تحقیقاتی که انجام دادم در روز 22 شهریور آن سال در بهشت زهرا فقط 24 نفر مرده ثبت شده بود..
نادر با حیرت نگاه می کرد..من هم حیرت زده از خودم که این همه مطلب را بدون ترس از عواقب آن به نادر گفته بودم..
در مقابل نگاه حیرت زده ی نادر بدون خداحافظی به دنبال خانمم رفتم..نادر دست بردار نبود..صدایش را دوباره شنیدم..فکر کردم که می خواهد سؤال جدیدی بکند..ولی حرف دیگری زد:
لااقل یه نخ سیگار به من بده...
در حالی که از او فاصله می گرفتم..نگاهی به او انداختم..و گفتم..:
از سیگارهای خودت بکش...
و دیدم که پاکت سیگارش را از جیبش در آورد و یک نخ بر لب گذاشت..
خانمم برخلاف همیشه منتظر من نمانده و لنگان لنگان دور شده بود..شاید بحث من و نادرخیلی طولانی شده بود ...نگران نبودم چون می دانستم خانمم به مجتمع فروشگاهی اسپارک می رود تا ویترین مغازه ها را تماشا کند..من هم به طرف اسپارک رفتم..
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
17/4/2017      .













هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر