۱۳۹۷ آذر ۶, سه‌شنبه

ماکارونی قسمت دوم


ماکارونی
....
قسمت دوم
...
(ماکارونی).... قسمت دوم
گفت=صاحبخانه شان آمده و می خواهددر این سرما و این وقت شب آنها را بیرون کند.
گفتم=برای چی؟
گفت=سه ماهه کرایه نداده اند.من هم قول داده بودم برایشان پول تهیه کنم که خودم بیکار شده ام و هیچی پول ندارم.
من فقط به حمید نگاه می کردم.او در این 8 سال که در ترکیه بوده از این برنامه ها زیاد دیده ونباید با این خبر این همه هیجان زده شود.وقتی این همه اضطراب و تشویش درونی او را دیدم
گفتم=درست است که خدمت به همنوع و هموطن یک وظیفهء انسانیه ولی تو که پول یک نان(اکمک) برای خودت نداریچه کار می توانی بکنی؟
گفت= تا حالا بهت نگفته بودم یکی از این خانمها همسر دوست صمیمی منه که الان درایران زندانیه.من از هر کجا باشدباید به آنها کمک کنم.من باید بروم.
درحالی که من با حیرت و حسرت به او نگاه می کردم او نیم نکاه شرمگینانه ای به من انداخت وگفت=حامد جان می دونم که هنوز کرایهء پانسیون را نداده ای وحتی 50 لیر هم کم داری میخوام ازت خواهش کنمآن 200لیرت را به من بدهی تا من همین امشب مشکل آن خانواده را حل کنم.
من با آنکه نمی خواستم این پول را از دست بدهم وحتی برای گرفتن نان شب به آن دست نزده بودم به خاطر اندیشهء انسان دوستانهء حمید آن مبلغ را از جاسازی در آورده وتقدیم حمید کردم.حمید تشکر جانانه از من کرد ودرعین حال گفت=
حالا پول بلیط مترو را از کجا بیارم؟
من یک بلیط 5 سرهء مترو داشتم که فقط یک نوبت آن باقی مانده بود آنرا هم از جیب پیراهنم در آوردموتحویل حمید دادم.حمید به سرعت آماده و در حالی که مرتب از من تشکر می کرد از منزل خارج شد.
دوست ورزشکارمان که سه ماه مرتب هر روز برای یافتن کار از منزل خارج می شد وشبها بدون نتیجه به منزل برمی گشت وکلی هم به صاحب پانسیون بدهکار بود برای صرف چایی دوم ن لحظه احساس خستگی نمی کردم با شنیدن حرف های حمید و ماجرای آن خانوادهء بی سرپرست ایرانی انرژی ام تحلیل رفته بود به همین دلیل از دوست ورزشکارمان خواستممراقب غذاها باشد تا سایر دوستان برسند.خودم هم به اتاق رفتم و جنازه ام را روی تخت انداختم.
............................................................................................................................
وقتی چشم باز کردم هوا روشن شده بود پس از لحظاتی گیجی خواب از سرم پرید و متوجه شدم که دیشب خوابم برده است.نگاهی به تخت حمید انداختم .او در تختخوابش نبود.به طرف آشپزخانه رفتم حمید در آنجا هم نبود.نگاهی به قابلمهء غذاها انداختم.در قابلمهء برنج به اندازهء چند قاشق ته ماندهء برنج بود.در قابلمهء گوشت را برداشتم.مقدار کمی آب و روغن ماسیده در ته آن بود.با خود گفتم حتما غذای مرا جدا کرده و داخل یخجال گذاشته اند .در یخجال را باز کردم .تمام طبقات یخجال مثل همیشه خالی بود و اثری از غذای دیشب در آن نبود.حس عصبانیت خاصی به من دست داد .به طرف سالن (هال) که صاحب پانسیون در آنجا روی مبل می خوابید رفتم.صاحب پانسیون چشمانش را باز کرد و با لحنی خواب آلوده گفت=
حامد جان این درست نبود که همهء غذا را خودتان بخورید و برای ما چیزی نگذارید.
با شنیدناین خبر احساس کردم دارم شاخ در می آورم.دستی به سرم کشیدم و مطمئن شدم هنوز شاخ در نیاورده ام.با لحن تلخی گفتم=
آقای عزیز من به آن غذا دست نزدم.حتی نگذاشتم حمید یک لقمه بردارد.
با عصبانیت به اتاق ورزشکار رفتم.او را بیدار کرده و پرسیدم=
غذا چی شد؟
گفت=من یک بشقاب کوچک کشیدم و خوردم و خوابیدم.
این بار با صدای بلندتر گفتم=بقیه اش چی شد؟
او جوابی نداد.
با صدای من همه بیدارشدند .از هرکس پرسیدم جواب داد که دست به غذا نزده است .حتی شهرام هم اعلام کرد که دیشب وقتی به پانسیون رسیده مستقیم به تختخواب رفته و خوابیده است واز وجود غذا اطلاعی نداشت.سایر دوستان هم در کنسرت قیزیلای گیر کرده و دیر آمده بودند.در این فاصله دوست ورزشکارمان آبه من نزدیک شد و آهسته گفت=
من نیمه شب شهرام را دیدم که از آشپزخانه خارج می شد.لحظه ای بعد محمد به من نزدیک شد وگفت=می دونی که من دست به غذای کسی نمی زنم ولی دوبار دوست ورزشکارمان را دیدم که به آشپزخانه رفت.
من در فکر این بودم که متهم را شناسایی کنم که حمید با وضع پریشان وارد خانه شد.نگاهی به چهره اش انداختم .خیلی خسته و پژمرده شده بود .او بدون مقدمه گفت=
از ساعت 2 نصف شب تا حالا پیاده میام.در طول مسیر هم چند بار سگها به من حمله کردند.من رو به حمید کردم و گفتم=حالا مشکل آن خانواده ها را حل کردی؟
گفت= 200 لیر شما را به صاحبخانه دادم وقول دادم که امروز بقیهء بدهی کرایه شان را بدهم .حالا آمدم خانه یک لقمه غذا بخورم وبرم دنبال پول.
برای لحظاتی نگاه پنهانی به چهره های ورزشکار و شهرام انداختم.چهرهء آنها نشان می داد که آن دو شب را باشکم سیر خوابیده اند.چهرهء بقیه ژولیده بود ومعلوم بود مثل خیلی لز شبهای پیشین با شکم گرسنه خوابیده اند.شهرام متوجه نگاه کنجکاوانهء من شد و بهمن نزدیک شد و آهسته گفت=
حامد جان دستت درد نکند واقعا غذای خوشمزه ای درست کرده بودی.!!
نگاه سردی به صورت شهرام انداختم و با لحن بی احساسی در جوابش گفتم=نوش جانت.
حمید هم در این گیر و دار به من گیر داد وگفت=غذای مرا نگه داشتی.کجاست؟
من که دیگر حتی پول خرید یک نان(اکمک) برای صبحانه نداشتم گفتم=
کمی صبر کن تا مقداری ماکارونی درست بکنم تا با هم بخوریم.
حمید که تازه متوجه موضوع سرقت غذا شده بود نگاهی به چهرهء اطرافیان کرد وگفت=
خدا پدر مسئولین عثمان ایش مرکزی را بیامرزد که این ماکارونی ها را به ما داده است.
با شنیدن حرف حمید درحالی که می خواستم خشم خود را از همهءجریانات اتفاق افتاده پنهان کنم گفتم=
من نمی دانم دولت ترکیه به ازای هر پناهجو چقدر از سازمان ملل دریافت می کند و فقط چند تا ماکارونی و رب می دهدولی اگر حتی طبق قوانین کنوانسیون ژنو به پناهجویان اجازهء کار (نه کار سیاه) می داد پناهجویان هم کرامت انسانی شان حفظ می شد ومثل بقیه زندگی می کردند......
........
.پایان 20/1/2014 آنکارا
علیرضا پوربزرگ (وافی)
Like · · 20 Jan

۱۳۹۷ آذر ۵, دوشنبه

ماکارونی...قسمت اول


ماکارونی
....
ماکارونی در بین ایرانیان مقیم ترکیه از اعتبار و شهرت خاصی برخوردار است و تقریبا غذای روزانۀ بیش از نیمی از ایرانیان معمولی (نه ژن خوب) است.چرا که هم ارزان و هم یهل الطبخ است و افراد ناشی در امور آشپزی هم می توانند هنرنمائی در پخت اش داشته باشند.
البته غیر از ماکارونی غذاهای دیگری هم هست که بعضی از ایرانیان دور از چشم ژن خوبها استفاده می کنند.مثلا وقتی صاحبکارشان به موقع دستمزد کار سیاهشان را بدهد. همت نموده و دم گاو می خرند و به نیت گوشت قرمز مصرف می کنند.اگر موجودی مالیشان کمتر باشد جگر مرغ..دنبلان...و حتی استخوان مرغ و قلم گوسفند هم گاهی زینت سفره ی بعضی ها می شود..بعد از این مرحله نوبت به تخم مرغ می رسد که متاسفانه هر روز گرانتر می شود و وقتی دستشان از تخم مرغ هم کوتاه شد به سراغ ماکارونی می روند..
تهیۀ ماکارونی اوایل به دو صورت انجام می شد یکی اینکه از طرف سازمان ملل یا خیریه های محل بسته های تغذیه می دادند و آنقدر زیاد بود که یک ماه هر نفر را پر کند..متاسفانه این رسم کمی تا قسمتی قابل قبول از بین رفت و دوستان به طریقه ی دوم یعنی خرید ماکارونی روی آوردند که هنوز ادامه دارد.
راستش دلیل نوشتن و احیای پروژه ی ماکارونی زیاد است..یکی اینکه الان زمستان است و کار عملگی (انشائات) و خیلی از کارهای سیاه (یعنی کار بیشتر و مزد و مزایای کمتر) تعطیل شده و دوره ی بیکاری برای جوانانی که گاهی حتی مدارک تحصیلی عالیه دارند شروع شده..مضافا اینکه پول گاز و برق هم به خاطر سرما و روشن بودن شوفاژ (کمبی) برمخارج بیکاران گرامی اضافه شده است..و د برای آخرین مدرک همین بس که بگویم ترامپ لعنتی به جای تحریم حاکمان ایران..ملت ایران را تحریم کرده و ارزش پول ایران خیلی پایین آمده و همه را به هم ریخته است..البته در همین شرایط هم ژن خوبها هیچ سختی نمی کشند و عشق و حال خود را کما فی السابق ادامه می دهند.
و اما دلیل شخصی من یرای طرح ماکارونی این است که می دانستم یک بسته ماکارونی در منزل دارم.و امروز ظهر قابلمه را پر از آب کرده و منتظر جوشیدن اش بودم..در این فاصله در داخل کشو آشپزخانه دنبال بسته ی ماکارونی ای که خانمم دوسال پیش از ایران آورده بود گشتم...و هرچه تلاش کردم که از کشو یک بسته ماکارونی پیدا کنم موفق نشدم...و در نهایت برای آنکه اصراف نشود آب جوشیده را به ظرفشوئی ریخته و آنرا با تمام چربیهای احتمالی اش که از عید قربان مانده بود تمیز کردم.
داستان ماکارونی اتفاقی حقیقی در آنکارا بود و من فقط یکبار نوشته ام و هنوز ویرایش نکرده ام ..یعنی می خواستم امشب بازخوانی و حتی ویرایش کنم که خبر مرگ یکی از شعرا به نام استاد نعیم اوچار مکدرم کرد و چون من عکسهای زیادی از آن بزرگوار دارم ترجیحا باید به دنیال عکسها بروم..ولی برای راحتی دوستان 2 قسمت کرده ام و الان قسمت اولش را تقدیم می کنم..
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید
با سپاس
علیرضا پوربزرگ وافی
26/11/2018
....
.
ماکارونی
January
...ماکارونی....
وقتی صاحب پانسیون با یک شقه گوشت راستهء گوسفند وارد شد و با غرور و محبت اعلام کرد که این گوشت را بخاطر آغاز سال نو میلادی برای شما گرفته ام نه تنها من که همه مسافران پانسیون با ناباوری به آن خیره شدیم.صاحب پانسیون به طرف من آمد و شقهء گوشت را تحویل من داد و گفت=
زحمت پختش با شما..
من شقهء گوشت را از او گرفتم و پس از سبک -سنگین کردن آن متاع قابل توجه گفتم=
چشم
ایرج که بانگاه متعجب من و صاحب پانسیون را زیر نظر داشت جوگیر شد وگفت=
برنجش هم با من .برنج ایرانی.
مسافران پانسیون این بارنگاه های تحسین آمیز خود را به سمت ایرج حواله کردند.یکی از مسافران قدمی جلو برداشت و گفت=
من که از ماه رمضان تا امروز گوشت نخورده ام.یکی دیگراز مسافران رو به او کرد و گفت=
آن هم به برکت بلدیه(شهرداری) بودکه در ماه رمضان افطاری می داد.نفر نشسته روی مبل هم تکانی به خودش داد و با لحن غرور آمیزی گفت=
لا اقل صاحب کار ما هر از گاهی یک وعده غذای گوشتی به ما میده!پس از لحظه ای مکث ادامه داد=
هر چند سه ماهه که دستمزد ما را نداده است.
من دیگر معطلی را جایز ندانستم.به سرعت گوشت را به آشپزخانه برده و با یک قابلمه و یک لیوانبه سمت ایرج برگشته و از او خواستم که به اندازهء 7نفر برنج ایرانی بدهد.ایرج کمد زیپی خود را باز کرد و کیسهء برنج را جلو من گذاشت و گفت=
حامد جان بفرما..این برنج را مادرم آورده.هر چقدر دوست داری بردار.
من پس لز تشکری مهرآمیز از ایرج 8لیوان برنج را با لیوان کیل کردم و داخل قابلمه ریختم و به آشپزخانه برگشتم.نگاهی به ظروف آشپزخانه کردم .وسایل آشپزخانه ناقص بود .برای شام دو تا ظرف بزرگ نیاز داشتیم که در یکی گوشت و در دیگری برنج درست کنیم .به همین دلیل به سالن برگشتم و خطاب به حمید که 8سال در ترکیه زندگی کرده وهنوز وضعیتش معلوم نیست
گفتم=حمید جان تو ترکی استانبولی خوب بلدی.برو از همسایه ها دو تا قابلمه قرض بگیر.
حمید پس از کمی نگاه مردد به من به سراغ همسایه ها رفت و با دو قابلمهء بزرگ برگشت.
حالا دیگر همهء اعضای پانسیون مطمئن شدند که امشب چلو گوشت مفصلی خواهند خورد.
یکی از دوستان پرسید=حامد جان غذا کی آماده می شه؟
نگاهی به ساعت دیواری کج نصب شده در سالن انداختم ساعت 2/5بعد از ظهر بود ..پس از یک محاسبهء سر انگشتی گفتم=
حدود ساعت 8شب.صاحب پانسیون گفت =زوده بذارش برای 10 شب.
ایرج گفت=امشب در قیزیل آی جشن مفصلی از طرف شهرداری برگزار میشه ما میریم آنجا.شاید دیر بیاییم.اگر دیر شدشام ما را نگهدارید.
یکی دیگر گفت=من هم میرم اولوس من هم دیر میام.
دقایقی بعد همه از منزل خارج شدند .من و حمید هم به آشپزخانه رفتیم.
به سرعت گوشت و پیاز و سیر و ادویه را آماده کردیم.برنج را هم داخل ظرف آب ریختیم و مشغول کار شدیم.
در پانسیون جمعا 8 نفر بودیم .یکی از دوستان شدیدا وسواسی بود ومطمئن بودم که دست به غذای ما نخواهد زد .غذایی هم که تدارک شده بود حتی برای 12نفر هم کفایت می کرد.هر بار به غذای داخل دیگ نگاه می کردم مطمئن می شدم که نه تنها همه سیر خواهند شد بلکه اضافه هم خواهد ماند وبا خود می گفتم که غذای اضافه را هم من و حمید فردا ظهر خواهیم خورد.
حمید لب تابش را به آشپز خانه آورد و در حالی که ترانه ای پخش می شد گفت=
حاند میدونی صاحب پانسیون گوشت را از کلیسا گرفته؟
گفتم = چه اشکالی دارد بازهم دمش گرم که آورده تا همه بخوریم.در پانیون علی.. روز عید قربان هرچه گوشت آورده بودند علی برای خودش برداشت و به ما هیچی نداد.
گفت= اون که خیلی گدا بود .میگن حتی پانیونش را هم از کلاه برداری از یک ایرانی پیرمرد به دست آورده!
گفتم=این بحث را ولش کن حواست به غذا باشد که نسوزد.
ساعت 9 شب بود که گوشت پخته و تقریبا آماده شد.حمید از من خواست که لقمه ای بردارد و با نان بیات دیشب بخورد.گفتم=
اگر الان یک لقمه بخوری اشتهایت کور می شه و نمی توانی شام بخوری.
حمید با بی میلی کناری نشست و با لب تاب مشغول شد.
وقتی آب قابلمهء برنج به جوش آمدبا کمک حمید برنج خیس خورده را داخل آن ریخته و پس از آماده شدن آنرا از صافی رد کردیم. روغن ته قابلمه به صدا در آمد وسیب زمینی های بریده و هم قد را کف آن خواباندیم.
زمانی که برنج را داخل قابلمه ریخته و دستمالی را به عنوان دم کن روی آن گذاشتیم من خیالم راحت شد که کار آشپزی به خوبی پیش رفته و جای نگرانی نیست.شعلهء قابلمهء گوشت را هم کم کردم.دیگر کاری نداشتیم و منتظر دم کشیدن برنج و آمدن دوستان شدیم.
در این حال یکی از دوستان وارد پانسیون شد.او به گفتهء خودش قهرمان ورزشهای رزمی کشور بود و الحق هیکل درشت و ورزیده ای داشت.وقتی به او مژده دادیم که امشب او هم مهمان صاحب پانسیون است با خوشحالی به طرف قابلمه رفت و در قابلمهء گوشت را برداشت و گفت=
به به چه غذای خوشمزه ای!
گفتم= تو که هنوز نخوردی. از کجا معلومه که خوشمزه است؟
گفت=برای من که 6 ماه است هر شب ماکارونی یا نیمرو می خورم هر غذایی غیر از ماکارونی خوشمزه خواهد بود.
او استدلال قابل قبولی ارائه کرد. الالبته نه تنها او بلکه اکثر ما در پانسیون یا ماکارونی می خوریم یا نیمرو.البته گاهی هم سیب زمینی آب پز به عنوان تنوع وارد گردونهء غذایی ما می شود.
من از او خواستم که تا آمدن سایر بچه ها منتظر بماند .او سیگاری آتش زد و در حالی که از فلاکس چایی می ریخت گفت=
امشب شهرام هم میاد پیش ما.حمید از او پرسید=کدام شهرام؟
گفت= شهرام شکمو.مثل این که کرایه نداده صاحب پانسیونش بیرونش کرده!
گفتم= همه که مثل صاحب پانسیون ما نمی شن که به همهء بی پولها پناه بدن!
حمید گفت= در هر صورت قدمش روی چشم.
دوست ورزشکارمان لیوان چایی اش را با 7و8 تاحبه قند برداشت و به اتاق خود رفت.
در این حال تلفن حمید زنگ زد حمید هر لحظه که حرف می زد رنگ از رخسارش می پرید و هیجان کلامش بیشتر می شد .وقتی گوشی را قطع کرد بدون مقدمه رو به من کرد و گفت=
گفته بودم که دو تا خانم ایرانی با سه تا بچه در یک خانهء ویرانه و بی امکانات زندگی می کنند؟
گفتم بله گفته بودی. حالا چی شده مگر؟
گفت=صاحبخانه شان آمده و می خواهنددر این سرما و این وقت شب آنها را بیرون کند.
.........پایان قسمت اول////وافی

۱۳۹۷ آذر ۱, پنجشنبه

جنت و مادر



.جنت و مادر
....
نهایت از همان اول عیان است
که تبعیض خبیثی در میان است
و این دام بزرگی بر زنان است
که جنت زیر پای مادران است
...
شنیدم این حدیث و یکه خوردم
خیالم را به عقل خود سپردم
به پیش چشم آوردم (چه ها) را
سبک – سنگین نمودم قصه ها را
هزاران بار خواندم در روایات
که جای عیش مردان است جنات
برای زن به قرآن آیتی نیست
به حکم عیش و نوش اش صحبتی نیست
به مردان بزم عیش و نوش جور است
تمامش وعدۀ فسق و فجور است
شراب و حوری و غلمان به مرد است
تمام وعدۀ قرآن به مرد است
ولی هرگز نخواندم در روایات
به زنها وعده های بی مبالات
که بر زن هم بساط عیش جور است
جماع و باده در حد وفور است
و زن هم می تواند مثل مردان
به عیش و نوش پردازد به رضوان
در آنجا زن به دل حسرت ندارد
به هر مردی که خواهد تن سپارد
.....
قلم در دست من یاغی ست امروز
و دارد می نویسد متن لب دوز
به تکفیر شما کاری ندارم
سزد تعریقی از جنت بیارم
همان جنت که در قرآن نوشته
روایت گفته جای کار زشته
در آنجا صحبت از سکس است و جام است
همان کاری که در دنیا حرام است
همان جنت که جای حوریان است
همان جائی که اهدافش عیان است
همانجائی که مردان بی خجالت
به هر گوشه از آن یابند مکنت
همانجا که دگر سانسور ندارد
فقط آئین شهوت می نگارد
در آنجا مردها با حور و غلمان
هم آغوشند با اندام عریان
همان جنت که خود پاداش دین است
همان جائی که دار المؤمنین است
به هرجا پهن صد تخت روان اش
شراب و زن متاع بیکران اش
(بلال ) آنجا بلالی تیز دارد
به هر حوری که خواهد می فشارد
همان حوری که شاید مادر توست
و یا دختر و حتی همسر توست
اگر این قصه را باور کند زن
یقین خود را دوباره خر کند زن
حقوق زن همه ابهام دار است
که کار زن در آن جنت چکار است
همان جنت که جای بی حیائی ست
و کار بی حیائی هم خدائی ست
تمام مردهایش لخت و عریان
نه شورتی هست در آنجا نه تنبان
به کنجی دستها در کنده ای هست
برای کون پرستان کون دهی هست
در آن وادی فقط سکس و شراب است
و تا بی انتهایش خورد و خواب است
......
کنون که گفتم از راز نهانش
سؤالی دارم از با غیرتانش
چرا بر تو که حس غیرت ات هست
به مادر آرزوی جنت ات هست
به جنت می فرستی مادرت را
چسان بالا بگیری تو سرت را
ز فحشا دارد آنجا صد نشانه
نگو جنت بفرما جنده خانه
برای زن که پاداش اش بهشت است
تماشای چنین اعمال زشت است
در آنجا هم زنان بی اختیارند
اسیر مردهای برده دارند
هجوم مردها از هر پس و پیش
به زن می آفریند هول و تشویش
در آن تشویش ها لذت محال است
برای مادران عشرت محال است
....
سزد ما اندکی معقول باشیم
به سلم عقل خود مسئول باشیم
بیا و باور دیرین فروریز
خیالت را تو با دانش بیامیز
فریب وعده های پوچ کافی ست
که این افسانه با دانش منافی ست
اگر جنت بخواهی در همینجاست
که جنت کنج کنج کل دنیاست
در این دنیا بهشتی آرزو کن
رفیق راه خود را جستجو کن
به شادی کوش کاین قانون نوشته ست
که (شادی مرکز کل بهشت است)
به دنیا گر بهشت خود بسازید
دگر از هرچه جنت بی نیازید
نه اینجا وعده ای که بی نشان است
نه جنت زیر پای مادران است
بهشت زن بود مردی پر از شور
بهشت مرد یک بانوی مسرور
بهشت تو حیات تازۀ تو
بهشتی در حد و اندازۀ تو
ترا باشد همین جنت مبارک
همین دنیای بی منت مبارک
اگر خواهی چو انسان زندگی کرد
نباید مثل حیوان زندگی کرد
پایان
22/11/2018 ترکیه
علیرضا پوربزرگ وافی

۱۳۹۷ آبان ۲۷, یکشنبه

ماده تاریخ


ماده تاریخ
...
یکی از عوامل قدرت نمائی در بین شعرای قدیمی نوشتن ماده تاریخ بود. بدین معنی که شاعری یک حادثه یا جریانی را بر مبنای الفبای ابجد به شعر می گنجانید.
کاربرد ماده تاریخ در مورد تاسیس بناها.. جنگها.. عزل و نصب شاهان ..تولد و مرگها...و اتفاقات تاثیرگذاری که در دوران حیات شاعر به وقوع می پیوست بود.در قدیم پادشاهان شعرائی در دربار خود داشتند که وقایع دوران حکومت آنها را بر مبنای ماده تاریخ ثبت می کرد.
نوشتن ماده تاریخ آنچنان مهم بود که گاهی یک شاعر نامدار حتی دارای لقب ملک الشعرای دربار را از مقام خود بر می انداخت و به جایش شاعری را که ماده تاریخ روانتری  می نوشت برجای او می نشانید..
یکی دیگر از کاربردهای ماده تاریخ نوشتن بیت یا مصرعی با این مضمون بر سنگ قبرها بود . ایمن مطلب بر روی سنگ نوشته های قدیم هنوز کاملا مشهود و به عنوان مستندات تاریخی قابل استناد است.
نوشتن ماده تاریخ با ظهور سبک هندی کم رنگتر شد و در دورۀ بازگشت تقریبا از مد افتاد.با این حال هنوز تعدادی از شعرای متاخر مثل مرحوم استاد اوستا و مرحوم استاد منوچهر قدسی ماده تاریخ را یکی از ابزارهای قدرت شعرا می دانستند.و با پوزش باید بگویم که خود بنده هم بر همین عقیده ام و برای اثبات این ادعا یادآوری می کنم که در قبرستان ایرانیان انگلیس شعر ماده تاریخ  12 سنگ قبر ایرانیان را من نوشته ام و هنوز از انگلیس و فرانسه و....از من درخواست ماده تاریخ برای سنگ قبر و ثبت ازدواج فرزندان و ...می خواهند. اینرا نیز اضافه کنم که ماده تاریخ فوت استاد اوستا و استاد منوچهر قدسی و استاد شهریار و تعدادی از شهدای ارتش را هم بنده نوشته ام..
نوشتن ماده تاریخ به این صورت است که کلماتی را کنار هم می گذارند که با احتساب عددی آنها بر مبنای حروف ابجد تاریخ واقعه مشخص می شود..برای نمونه ..بابا..بیانگر عدد 6 است..یعنی ب نماد 2 و الف نماد یک است که در جمع 3 می شود و تکرارش عدد 6 را به دست می دهد.
نمونۀ دیگر برای آنکه منبعی در این غربت در اختیار ندارم  ماده تاریخ مرحوم استاد اوستا را می آورم:
(سزد شکوه و ناله در هجر دوست)...اگر این حروف را با الفبای ابجد تطبیق کنید تاریخ فوت استاد اوستا را درخواهید یافت.
یا برای استاد شهریار من این بیت را نوشته ام:
وافی زمان رحلت او را به شمس عشق
با اشک و آه گفت(بیا شهریار رفت)
که در این مصرع بیا شهریار رفت حامل تاریخ فوت استاد شهریار است.
گاهی بعضی از شعرا در نوشتن ماده تاریخ به مصرع زیبائی می رسند که آن مصرع اعدادی کمتر و یا زیادتر از ماده تاریخ مورد نظر دارد.در این موارد شاعر بی آنکه مصرع را عوض کند در مصرع قبلی اعلام می کند که آن چند عدد کم یا زیاد را کم و زیاد کنند و...ماده تاریخ مقبول می افتد.
و حالا حروف و اعداد ابجد:
ابجد-ابتدا کرد.
الف 1
ب  2
ج 3
د 4
هوز- درپیوست
ه 5
و 6
ز 7
حطی
ح 8
ط 9
ی 10
کلمن- سخنگو شد
ک 20
ل 30
م 40
ن 50
سعفص – زود آموخت
س 60
ع 70
ف 80
ص 90
قرشت –در دل گرفت
ق 100
ر 200
ش 300
ت 400
ثخذ – نگاه داشت
ث 500
خ 600
ذ 700
ضظغ  - تمام کرد
ض 800
 ظ 900
غ 100
بعضی ها حروف ابجد را  حروف جمل و در ردیف علوم غریبه می شمارند.
شاعری برای یادگیری آسان حروف ابجد این قطعه را ساخته است:
یکان یکان شمر ابجد حروف تا حطی
چنانکه از کلمن عشر عشر تا سعفص
پس آنگه از قرشت تا ضظغ بگو صد صد
سپس حروف جمل شد خلوص و مستخلص
در خاتمه و با پوزش از اینکه منبعی در اختیار نداشتم و فقط با تمسک به حافظه ام نوشته ام و اگر مثالها را از اشعار خودم آوردم دلیل بر خودنمائی ندانید.
با تشکر علیرضا پوربزرگ وافی
19/11/2018
تکلیف منزل: تمامی دوستان لطفا  عدد اسم و شهرت خود را بر مبنای حروف ابجد مشخص و برای جلسۀ هفتگی بیاورند.تمام


کفشهای دوران ورزشی ما



4-کتانی چینی
کفشهای تخصصی دوومیدانی عصر ما
1-کفش میخی لهستانی میخ ثابت (در این مرحله دوندگان سرعتی می توانستند با میخ بلند آن کفش بدوند ولی ما که دونده های نیمه استقامت و استقامت بودیم به تجربه آنها را به آهنگری می بردیم و کوتاه می کردیم.
2-کفش میخی لهستانی قابل تعویض (در این مرحله آچار مخصوصی هم همراه کفش میخی تحویل می دادند)
3-کفش میخی لهستانی قابل تعویض با میخهای بلند و کوتاه.
4- کفش میخی لهستانی دارای میخ پاشنه مخصوص پرش ارتفاع.
5- کفش ژاپنی پوما (در دوران بازیهای آسیائی تهران ژاپنی ها رو کردند.
6- آدیداس
7-..الی آخر
بد نیست اینرا هم بگویم که ما در تبریز و شهرستانی ها در شهر خودشان در زمین خاکی که از پودر آجر درست می شد و در تبریز فقط جناب محمدعلی لیل آبادی (ممش) مربی زحمتکش من و باشگاه توکلی بلد بود می دویدیم و چند سال وقتی به تهران می آمدیم و در پیست تارتان درجه 3 امجدیه می دویدیم.در همان مسابقۀ اول پای تمام شهرستانی ها کوبیده می شد و می گرفت و به همین دلیل دوندگان شهرستانی در روز دوم و سوم که معمولا مسابقات دوومیدانی 3 روزه بود نمی توانستند حتی رکورد پیست خاکی شهر خود را تکرار کنند.
به همین دلیل اردوی دوندگان بازیهای آسیائی را به تهران آوردند و در این فاصله که پیست دوومیدانی یکصد هزار نفری آماده می شد مواد تارتان پیست زمین امجدیه را هم تعویض و درجه یک کردند.ما برای بازیهای آسیائی حدود 9 ماه در اردوی تهران بودیم.
با افتتاح استادیوم آزادی که من نیز در مسابقۀ افتتاحیه اش شرکت داشتم فیلمی از مسابقۀ ما گرفته و در سینماها های سراسر کشور با نام جوانان و ورزش قبل از شروع هر سئانس پخش می کزدند.
من این خبر را به طور اتفاقی از یکی از بچه محلهایم شنیدم و با هم به گیشۀ سینما آسیا رفتیم که سر و کلۀ برادر بزرگم پیدا شد و مرا به سین و جیم گرفت..من به برادرم توضیح دادم که سینما فیلم مرا نشان می دهد.برادرم تاکسی اش را پارک و با ما داخل سینما آمد.
تبلیغات پیش از فیلم تمام شد و پخش فیلم اصلی آغاز شد. در حالی که آسمان بر سرم آوار می شد بناگاه فیلم اصلی قطع و فیلم جوانان و ورزش پخش شد.من با غرور یا حتی حسی که قبلا تجربه نکرده بودم فیلم ام را تماشا می کردم و دیگر باکی از کتک برادر به صورت نقدی در همانجا و کتک نسیۀ پدر موقع صرف شام نداشتم.
نمی دانم چطور شد که یاد این خاطره افتادم..شاید به خاطر این بود که چند جفت کفش از دوستی که به کانادا رفته در منزل ما جا مانده بود و من آنها را به دوست دیگری اهدا کردم..بود..و شاید جنگی دیگر با تنهائی های خودم....در هر حال تقدیم به دوستان
18/11/2018

۱۳۹۷ آبان ۲۳, چهارشنبه

سازمان ملل



سازمان ملل
بی توجهی به امور پناهندگان
تحصن پناهندگان در مقابل دفتر سازمان ملل در دمای 5 درجه زیر صفر
خرید و فروش بردگان جدید با نام پناهنده
فروشنده : سازمان ملل
خریدار: فقط امریکا
تعیین نوع کالا: زوربازو
14/11/2018