۱۳۹۷ آذر ۵, دوشنبه

ماکارونی...قسمت اول


ماکارونی
....
ماکارونی در بین ایرانیان مقیم ترکیه از اعتبار و شهرت خاصی برخوردار است و تقریبا غذای روزانۀ بیش از نیمی از ایرانیان معمولی (نه ژن خوب) است.چرا که هم ارزان و هم یهل الطبخ است و افراد ناشی در امور آشپزی هم می توانند هنرنمائی در پخت اش داشته باشند.
البته غیر از ماکارونی غذاهای دیگری هم هست که بعضی از ایرانیان دور از چشم ژن خوبها استفاده می کنند.مثلا وقتی صاحبکارشان به موقع دستمزد کار سیاهشان را بدهد. همت نموده و دم گاو می خرند و به نیت گوشت قرمز مصرف می کنند.اگر موجودی مالیشان کمتر باشد جگر مرغ..دنبلان...و حتی استخوان مرغ و قلم گوسفند هم گاهی زینت سفره ی بعضی ها می شود..بعد از این مرحله نوبت به تخم مرغ می رسد که متاسفانه هر روز گرانتر می شود و وقتی دستشان از تخم مرغ هم کوتاه شد به سراغ ماکارونی می روند..
تهیۀ ماکارونی اوایل به دو صورت انجام می شد یکی اینکه از طرف سازمان ملل یا خیریه های محل بسته های تغذیه می دادند و آنقدر زیاد بود که یک ماه هر نفر را پر کند..متاسفانه این رسم کمی تا قسمتی قابل قبول از بین رفت و دوستان به طریقه ی دوم یعنی خرید ماکارونی روی آوردند که هنوز ادامه دارد.
راستش دلیل نوشتن و احیای پروژه ی ماکارونی زیاد است..یکی اینکه الان زمستان است و کار عملگی (انشائات) و خیلی از کارهای سیاه (یعنی کار بیشتر و مزد و مزایای کمتر) تعطیل شده و دوره ی بیکاری برای جوانانی که گاهی حتی مدارک تحصیلی عالیه دارند شروع شده..مضافا اینکه پول گاز و برق هم به خاطر سرما و روشن بودن شوفاژ (کمبی) برمخارج بیکاران گرامی اضافه شده است..و د برای آخرین مدرک همین بس که بگویم ترامپ لعنتی به جای تحریم حاکمان ایران..ملت ایران را تحریم کرده و ارزش پول ایران خیلی پایین آمده و همه را به هم ریخته است..البته در همین شرایط هم ژن خوبها هیچ سختی نمی کشند و عشق و حال خود را کما فی السابق ادامه می دهند.
و اما دلیل شخصی من یرای طرح ماکارونی این است که می دانستم یک بسته ماکارونی در منزل دارم.و امروز ظهر قابلمه را پر از آب کرده و منتظر جوشیدن اش بودم..در این فاصله در داخل کشو آشپزخانه دنبال بسته ی ماکارونی ای که خانمم دوسال پیش از ایران آورده بود گشتم...و هرچه تلاش کردم که از کشو یک بسته ماکارونی پیدا کنم موفق نشدم...و در نهایت برای آنکه اصراف نشود آب جوشیده را به ظرفشوئی ریخته و آنرا با تمام چربیهای احتمالی اش که از عید قربان مانده بود تمیز کردم.
داستان ماکارونی اتفاقی حقیقی در آنکارا بود و من فقط یکبار نوشته ام و هنوز ویرایش نکرده ام ..یعنی می خواستم امشب بازخوانی و حتی ویرایش کنم که خبر مرگ یکی از شعرا به نام استاد نعیم اوچار مکدرم کرد و چون من عکسهای زیادی از آن بزرگوار دارم ترجیحا باید به دنیال عکسها بروم..ولی برای راحتی دوستان 2 قسمت کرده ام و الان قسمت اولش را تقدیم می کنم..
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید
با سپاس
علیرضا پوربزرگ وافی
26/11/2018
....
.
ماکارونی
January
...ماکارونی....
وقتی صاحب پانسیون با یک شقه گوشت راستهء گوسفند وارد شد و با غرور و محبت اعلام کرد که این گوشت را بخاطر آغاز سال نو میلادی برای شما گرفته ام نه تنها من که همه مسافران پانسیون با ناباوری به آن خیره شدیم.صاحب پانسیون به طرف من آمد و شقهء گوشت را تحویل من داد و گفت=
زحمت پختش با شما..
من شقهء گوشت را از او گرفتم و پس از سبک -سنگین کردن آن متاع قابل توجه گفتم=
چشم
ایرج که بانگاه متعجب من و صاحب پانسیون را زیر نظر داشت جوگیر شد وگفت=
برنجش هم با من .برنج ایرانی.
مسافران پانسیون این بارنگاه های تحسین آمیز خود را به سمت ایرج حواله کردند.یکی از مسافران قدمی جلو برداشت و گفت=
من که از ماه رمضان تا امروز گوشت نخورده ام.یکی دیگراز مسافران رو به او کرد و گفت=
آن هم به برکت بلدیه(شهرداری) بودکه در ماه رمضان افطاری می داد.نفر نشسته روی مبل هم تکانی به خودش داد و با لحن غرور آمیزی گفت=
لا اقل صاحب کار ما هر از گاهی یک وعده غذای گوشتی به ما میده!پس از لحظه ای مکث ادامه داد=
هر چند سه ماهه که دستمزد ما را نداده است.
من دیگر معطلی را جایز ندانستم.به سرعت گوشت را به آشپزخانه برده و با یک قابلمه و یک لیوانبه سمت ایرج برگشته و از او خواستم که به اندازهء 7نفر برنج ایرانی بدهد.ایرج کمد زیپی خود را باز کرد و کیسهء برنج را جلو من گذاشت و گفت=
حامد جان بفرما..این برنج را مادرم آورده.هر چقدر دوست داری بردار.
من پس لز تشکری مهرآمیز از ایرج 8لیوان برنج را با لیوان کیل کردم و داخل قابلمه ریختم و به آشپزخانه برگشتم.نگاهی به ظروف آشپزخانه کردم .وسایل آشپزخانه ناقص بود .برای شام دو تا ظرف بزرگ نیاز داشتیم که در یکی گوشت و در دیگری برنج درست کنیم .به همین دلیل به سالن برگشتم و خطاب به حمید که 8سال در ترکیه زندگی کرده وهنوز وضعیتش معلوم نیست
گفتم=حمید جان تو ترکی استانبولی خوب بلدی.برو از همسایه ها دو تا قابلمه قرض بگیر.
حمید پس از کمی نگاه مردد به من به سراغ همسایه ها رفت و با دو قابلمهء بزرگ برگشت.
حالا دیگر همهء اعضای پانسیون مطمئن شدند که امشب چلو گوشت مفصلی خواهند خورد.
یکی از دوستان پرسید=حامد جان غذا کی آماده می شه؟
نگاهی به ساعت دیواری کج نصب شده در سالن انداختم ساعت 2/5بعد از ظهر بود ..پس از یک محاسبهء سر انگشتی گفتم=
حدود ساعت 8شب.صاحب پانسیون گفت =زوده بذارش برای 10 شب.
ایرج گفت=امشب در قیزیل آی جشن مفصلی از طرف شهرداری برگزار میشه ما میریم آنجا.شاید دیر بیاییم.اگر دیر شدشام ما را نگهدارید.
یکی دیگر گفت=من هم میرم اولوس من هم دیر میام.
دقایقی بعد همه از منزل خارج شدند .من و حمید هم به آشپزخانه رفتیم.
به سرعت گوشت و پیاز و سیر و ادویه را آماده کردیم.برنج را هم داخل ظرف آب ریختیم و مشغول کار شدیم.
در پانسیون جمعا 8 نفر بودیم .یکی از دوستان شدیدا وسواسی بود ومطمئن بودم که دست به غذای ما نخواهد زد .غذایی هم که تدارک شده بود حتی برای 12نفر هم کفایت می کرد.هر بار به غذای داخل دیگ نگاه می کردم مطمئن می شدم که نه تنها همه سیر خواهند شد بلکه اضافه هم خواهد ماند وبا خود می گفتم که غذای اضافه را هم من و حمید فردا ظهر خواهیم خورد.
حمید لب تابش را به آشپز خانه آورد و در حالی که ترانه ای پخش می شد گفت=
حاند میدونی صاحب پانسیون گوشت را از کلیسا گرفته؟
گفتم = چه اشکالی دارد بازهم دمش گرم که آورده تا همه بخوریم.در پانیون علی.. روز عید قربان هرچه گوشت آورده بودند علی برای خودش برداشت و به ما هیچی نداد.
گفت= اون که خیلی گدا بود .میگن حتی پانیونش را هم از کلاه برداری از یک ایرانی پیرمرد به دست آورده!
گفتم=این بحث را ولش کن حواست به غذا باشد که نسوزد.
ساعت 9 شب بود که گوشت پخته و تقریبا آماده شد.حمید از من خواست که لقمه ای بردارد و با نان بیات دیشب بخورد.گفتم=
اگر الان یک لقمه بخوری اشتهایت کور می شه و نمی توانی شام بخوری.
حمید با بی میلی کناری نشست و با لب تاب مشغول شد.
وقتی آب قابلمهء برنج به جوش آمدبا کمک حمید برنج خیس خورده را داخل آن ریخته و پس از آماده شدن آنرا از صافی رد کردیم. روغن ته قابلمه به صدا در آمد وسیب زمینی های بریده و هم قد را کف آن خواباندیم.
زمانی که برنج را داخل قابلمه ریخته و دستمالی را به عنوان دم کن روی آن گذاشتیم من خیالم راحت شد که کار آشپزی به خوبی پیش رفته و جای نگرانی نیست.شعلهء قابلمهء گوشت را هم کم کردم.دیگر کاری نداشتیم و منتظر دم کشیدن برنج و آمدن دوستان شدیم.
در این حال یکی از دوستان وارد پانسیون شد.او به گفتهء خودش قهرمان ورزشهای رزمی کشور بود و الحق هیکل درشت و ورزیده ای داشت.وقتی به او مژده دادیم که امشب او هم مهمان صاحب پانسیون است با خوشحالی به طرف قابلمه رفت و در قابلمهء گوشت را برداشت و گفت=
به به چه غذای خوشمزه ای!
گفتم= تو که هنوز نخوردی. از کجا معلومه که خوشمزه است؟
گفت=برای من که 6 ماه است هر شب ماکارونی یا نیمرو می خورم هر غذایی غیر از ماکارونی خوشمزه خواهد بود.
او استدلال قابل قبولی ارائه کرد. الالبته نه تنها او بلکه اکثر ما در پانسیون یا ماکارونی می خوریم یا نیمرو.البته گاهی هم سیب زمینی آب پز به عنوان تنوع وارد گردونهء غذایی ما می شود.
من از او خواستم که تا آمدن سایر بچه ها منتظر بماند .او سیگاری آتش زد و در حالی که از فلاکس چایی می ریخت گفت=
امشب شهرام هم میاد پیش ما.حمید از او پرسید=کدام شهرام؟
گفت= شهرام شکمو.مثل این که کرایه نداده صاحب پانسیونش بیرونش کرده!
گفتم= همه که مثل صاحب پانسیون ما نمی شن که به همهء بی پولها پناه بدن!
حمید گفت= در هر صورت قدمش روی چشم.
دوست ورزشکارمان لیوان چایی اش را با 7و8 تاحبه قند برداشت و به اتاق خود رفت.
در این حال تلفن حمید زنگ زد حمید هر لحظه که حرف می زد رنگ از رخسارش می پرید و هیجان کلامش بیشتر می شد .وقتی گوشی را قطع کرد بدون مقدمه رو به من کرد و گفت=
گفته بودم که دو تا خانم ایرانی با سه تا بچه در یک خانهء ویرانه و بی امکانات زندگی می کنند؟
گفتم بله گفته بودی. حالا چی شده مگر؟
گفت=صاحبخانه شان آمده و می خواهنددر این سرما و این وقت شب آنها را بیرون کند.
.........پایان قسمت اول////وافی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر