۱۳۹۷ آبان ۱۳, یکشنبه

سفر مرگ


دوستان گرامی سلام
من برای نوشتن این شعربه شهادت دوستان نزدیک بیش از یک هفته خانه نشین شدم.
ممکن است این مطلب مورد پسند بعضی ها نباشد..به همین دلیل از تمامی دوستان می خواهم اگرچنانچه قصد هتاکی و ...به بنده را دارند..دقایقی به نوشته ام فکر کنند و...
آن وقت حتی فحاشی را هم با جان و دل خواهم پذیرفت.
با تشکر از تمامی دوستان
.سفرمرگ
.....
ناگهان هاله ای هویدا شد
چهره ای خوفناک پیدا شد
گرچه از ترس دیدن اش ..دم
با کلامی بریده نالیدم
تو که هستی چکار من داری
کار با روزگار من داری
گفت: بنده جناب عزرائیل
ساقی مرگ هر قبیله و ایل
گفت و انگشت پای من بگرفت
ساق پا و قفای من بگرفت
خواستم یک دهن زنم فریاد
لیک نایم جواب کار نداد
تا نشست او به روی سینۀ من
پاره شد هرچه بخیه پینۀ من
نفس ام رفت و رفتم از بنیاد
شد من دیگری ز من آزاد
بی اراده دوتا شدم آنجا
آن یکی روی تخت و من بالا
ناگهان ناله ها شدند بلند
نالۀ سرد همسر و فرزند
هرچه می خواستم زنم فریاد
چه شد این قصه اتفاق افتاد
چه شده گریه می کنید امروز
چیست یاران دلیل این همه سوز
لیک یارای قدرتم نرسید
قدرتی بر شکایتم نرسید
اقربا..دوستان..سپید و سیاه
ساعتی بعد آمدند از راه
این وسط یک رفیق خوش بنیاد
تا مرا دید زود فاتحه خواند
او برایم رفیق جانی بود
در وفا بهترین نشانی بود
فاتحه پشت فاتحه چیدم
باورم شد که من دگر مردم
....
تا در خانه چند آژانس آمد
بانگ آژیر آمبولانس آمد
دکتر آنجا مرا معاینه کرد
گفت البته مرده است این مرد
من روی زمین به کوری و سوت
خود چپانده شدم به یک تابوت
آمبولانس ام دوید و باز دوید
تا که جسمم به سردخانه رسید
جسم خود را در آن مکان دیدم
من ز سرما به خویش لرزیدم
لحظه ای نقشه ای کشیدم ناب
باز کردم به حیله درب دولاب
این کلک خاص خلق ایران است
خلق ما اوستاد شیطان است
با شتابی ز اضطراب درون
آمدم من ز سردخانه برون
از همان آسمان به سرعت باد
آن من..من به خانه ام افتاد
در و همسایه خانه ام بودند
اقربا نیز بیش و کم بودند
پسر و دختر و زن و فرزند
همه در جامۀ سیه بودند
یک نفر چای و قهوه ای آورد
دیگری مشت مشت خرما خورد
خواستم گویم از تو آزردم
اتوبوس چپ نکرده ...من مردم
من نگفتم سخن و او نشنید
چند خرما و هسته را بلعید
آنطرفتر یکی سخن می گفت
از غریبی هرچه زن می گفت
گرچه در ظاهر او کمی افسرد
رشتۀ حرف را به خاکی برد
چندتا کار جلف او دیدم
نیت اش را نگفته فهمیدم
حرکاتش مرا به کام نبود
و مرا نای انتقام نبود
زن من هم به هر قیام و قعود
جمع اضداد بود وساکت بود
در اتاقی دگر به ظن شنود
بین هر شش عروس دعوا بود
ارث باید جدا جدا باشد
آن یکی خانه مال ما باشد
دیگری با هزار واویلا
مدعی بود باغ و ویلا را
بود دعوای هرچه دید و ندید
آن یکی گفت و این یکی نشنید
گرچه از هم به ظاهر آزردند
هریک از سهم خویش را بردند
وز پی یک توافق پنهان
باز گشتند پیش مهمانان
من ز بالا به جستجو بودم
بهر تفکیک موبه مو بودم
هرکسی ساز خویش را می زد
ساز خود را جدا جدا می زد
هیچکس فکر حال بنده نبود
چونکه (من) مرده بود و زنده نبود
دیدم آنجا حقایقی پنهان
که نیارم بیارمش به زبان
باز دستی مرا گرفت و تکاند
و مرا تا به سردخانه رساند
....
زمهریر دولاب را دیدم
تا سحر من به خویش لرزیدم
تا که تابوت دیگری آمد
مرد بد ریش و قلدری آمد
پس از آن باز شد در دولاب
من و یک مرده شور و کاسۀ آب
همه جای مرا به سختی شست
عورتم را دوباره لختی شست
گوئی از آن نبوده مرده تری
از سراپای جسم بی اثری
او به یک کهنه کار می مانست
گوئی این قصه خوب می دانست
مرد زنده اگر به طول حیات
عورتش مرد..هست از اموات
تا که از شستشوی من رستند
بی وضوها تمام صف بستند
بود آن یک نماز سر به هوا
نه من ارضاء شدم نه شخص خدا
عده ای آمدند تا لب قبر
همگی شان به دفن من بی صبر
وقت تلقین هرآنچه بشنیدم
عربی بود من نفهمیدم
ناگهان یک شبح مرا هول داد
من بیرونی ام به قبر افتاد
همۀ قصه ها شدند تمام
من و جسمم به هم شدیم ادغام
....
با دوتا نعرۀ مخوف و بلند
گشت پیدا دو دیو بی غل و بند
گفتم از من شما چه می خواهید
به یقین گم نمودۀ راهید
یکی از آن دو تاگشود دهن
لرزه افتاد باز بر تن من
با رخی یادگار عصر حجر
گفت بنده تکیر..این منکر
حالیا آمدیم دیدارت
از تو خواهیم حاصل کارت
گو به دنیا چه کارها کردی
در حیات ات بگو چه ها کردی
گفتم اش شکر من مسلمانم
یک مسلمان زملک ایرانم
در همه عمر بندگی کردم
پاک و بی عیب زندگی کردم
من نکردم گناه دانسته
رفتم البته راه دانسته
نشدم هیچوقت مست و خراب
نه ورق داشتم نه ذوق سه قاب
نه به نامحرمی نظر کردم
بلکه از هر گنه حذر کردم
کشته بودم ز نفس خویش هوس
عشق و حالی نداشتم با کس
گرچه بودم همیشه زار و پریش
ساختم با عیال کهنۀ خویش
شش پسر ساختم و شش دختر
هر یکی از یکی دگر بهتر
همگی چون خودم مسلمانند
همگی ساکنان ایرانند
همگی دین من پسندیدند
نه کلیسا نه ناکجا دیدند
به امید بهشت اهل نماز
تا سحر می کنند راز و نیاز
من نمازم همیشه قائم بود
و قعودم همیشه سالم بود
من به امید کسب فیض بهشت
ننمودم به عمر کاری زشت
گفتم و گفتم از خصائل خویش
هم به پاکی همه دلائل خویش
من همانم که عبد درگاهم
اینک اینک بهشت می خواهم
زود غلمان و حوری ام بدهید
کاسه های پر از می ام بدهید
...
این نهیبی ز صوت دیگر بود
به گمانم جناب منکر بود
گفت ای ابله تمام عیار
باید از تو درآوریم دمار
بود دنیای تو بهشت خدا
از می و باده سر به سر خمها
خوبرویان همه به گشت و گذار
همه جا قبله گاه بوس و کنار
خورد و خوراک و خواب جاری بود
عیش و نوش و شراب جاری بود
تو به یک فکر ابلهانۀ شوم
ماندی از نعمت خدا محروم
اینک از ما بهشت می خواهی
حاصلی از نکشت می خواهی
هر گنه میوۀ بهشتی ماست
قصۀ ناب آدم و حواست
جنت ما برای اهل دل است
نه برای تو کز خودش خجل است
تو اگر داشتی شعور حیات
کیف می بردی از همه لحظات
نشنیدی تو این مثل گویا
در کلام سخنوری دانا
(از دهان نخورده بردارید
بر دهنهای خورده بگذارید)
تو همان ابله جهنمی ای
ابله نسیه کار دم دمی ای
تو سزاوار آتش و ناری
آتش بی امان بسیاری
...
پس از این جمله کل و کل کردند
از سر و ته مرا بغل کردند
از سه دالان پر خطر بردند
و مرا تا جهنم آوردند
آتشی پرگداز و سوزان بود
ظاهرش مثل شکل ایران بود
تاب داده یکی دو تا کردند
وندر آتش مرا رها کردند
سوختم سوختم کمک بکنید
زآتش افروختم کمک بکنید
....
ناگهان چشم خویش واکردم
با تعجب نگاه ها کردم
من وارفتۀ دم پیشین
دیدم از تخت سر زدم پائین
گرچه از ترس ..ده بودم من
خواب بود آنچه دیده بودم من
گرچه بودم ز خواب ناراضی
کردم اما کلاه خود قاضی
بعد یک ساعت از حساب و کتاب
بر خودم دادم این نصیحت ناب
نیست بهر فریب و ترس بشر
از بهشت و جهنمی بهتر
گر بخواهی بهشت.. در دنیاست
نقد ..بهتر ز نسیۀ فرداست
گر تو را عقل و دانشی باشد
بر خود از خود سفارشی باشد
نقد امروز را نکن نسیه
بر خود اینک بهشت کن هدیه
شاد و خوش باش و زندگانی کن
عیش و شادی تو تا توانی کن
...
عهد کردم که بعد از آن رؤیا
جویم آری بهشت در دنیا
می روم عشق و حال خود بکنم
هر گناهی که شد نشد بکنم
عیش اگر زشت کار زشت کنم
زندگی را به خود بهشت کنم
تا حصول مراد دل بدوم
پی عصیان دوان دوان بروم
که بهشت و جهنم عقبا
به یقین هست در همین دنیا
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
05/11/2018
ترکیه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر