۱۳۹۷ آذر ۶, سه‌شنبه

ماکارونی قسمت دوم


ماکارونی
....
قسمت دوم
...
(ماکارونی).... قسمت دوم
گفت=صاحبخانه شان آمده و می خواهددر این سرما و این وقت شب آنها را بیرون کند.
گفتم=برای چی؟
گفت=سه ماهه کرایه نداده اند.من هم قول داده بودم برایشان پول تهیه کنم که خودم بیکار شده ام و هیچی پول ندارم.
من فقط به حمید نگاه می کردم.او در این 8 سال که در ترکیه بوده از این برنامه ها زیاد دیده ونباید با این خبر این همه هیجان زده شود.وقتی این همه اضطراب و تشویش درونی او را دیدم
گفتم=درست است که خدمت به همنوع و هموطن یک وظیفهء انسانیه ولی تو که پول یک نان(اکمک) برای خودت نداریچه کار می توانی بکنی؟
گفت= تا حالا بهت نگفته بودم یکی از این خانمها همسر دوست صمیمی منه که الان درایران زندانیه.من از هر کجا باشدباید به آنها کمک کنم.من باید بروم.
درحالی که من با حیرت و حسرت به او نگاه می کردم او نیم نکاه شرمگینانه ای به من انداخت وگفت=حامد جان می دونم که هنوز کرایهء پانسیون را نداده ای وحتی 50 لیر هم کم داری میخوام ازت خواهش کنمآن 200لیرت را به من بدهی تا من همین امشب مشکل آن خانواده را حل کنم.
من با آنکه نمی خواستم این پول را از دست بدهم وحتی برای گرفتن نان شب به آن دست نزده بودم به خاطر اندیشهء انسان دوستانهء حمید آن مبلغ را از جاسازی در آورده وتقدیم حمید کردم.حمید تشکر جانانه از من کرد ودرعین حال گفت=
حالا پول بلیط مترو را از کجا بیارم؟
من یک بلیط 5 سرهء مترو داشتم که فقط یک نوبت آن باقی مانده بود آنرا هم از جیب پیراهنم در آوردموتحویل حمید دادم.حمید به سرعت آماده و در حالی که مرتب از من تشکر می کرد از منزل خارج شد.
دوست ورزشکارمان که سه ماه مرتب هر روز برای یافتن کار از منزل خارج می شد وشبها بدون نتیجه به منزل برمی گشت وکلی هم به صاحب پانسیون بدهکار بود برای صرف چایی دوم ن لحظه احساس خستگی نمی کردم با شنیدن حرف های حمید و ماجرای آن خانوادهء بی سرپرست ایرانی انرژی ام تحلیل رفته بود به همین دلیل از دوست ورزشکارمان خواستممراقب غذاها باشد تا سایر دوستان برسند.خودم هم به اتاق رفتم و جنازه ام را روی تخت انداختم.
............................................................................................................................
وقتی چشم باز کردم هوا روشن شده بود پس از لحظاتی گیجی خواب از سرم پرید و متوجه شدم که دیشب خوابم برده است.نگاهی به تخت حمید انداختم .او در تختخوابش نبود.به طرف آشپزخانه رفتم حمید در آنجا هم نبود.نگاهی به قابلمهء غذاها انداختم.در قابلمهء برنج به اندازهء چند قاشق ته ماندهء برنج بود.در قابلمهء گوشت را برداشتم.مقدار کمی آب و روغن ماسیده در ته آن بود.با خود گفتم حتما غذای مرا جدا کرده و داخل یخجال گذاشته اند .در یخجال را باز کردم .تمام طبقات یخجال مثل همیشه خالی بود و اثری از غذای دیشب در آن نبود.حس عصبانیت خاصی به من دست داد .به طرف سالن (هال) که صاحب پانسیون در آنجا روی مبل می خوابید رفتم.صاحب پانسیون چشمانش را باز کرد و با لحنی خواب آلوده گفت=
حامد جان این درست نبود که همهء غذا را خودتان بخورید و برای ما چیزی نگذارید.
با شنیدناین خبر احساس کردم دارم شاخ در می آورم.دستی به سرم کشیدم و مطمئن شدم هنوز شاخ در نیاورده ام.با لحن تلخی گفتم=
آقای عزیز من به آن غذا دست نزدم.حتی نگذاشتم حمید یک لقمه بردارد.
با عصبانیت به اتاق ورزشکار رفتم.او را بیدار کرده و پرسیدم=
غذا چی شد؟
گفت=من یک بشقاب کوچک کشیدم و خوردم و خوابیدم.
این بار با صدای بلندتر گفتم=بقیه اش چی شد؟
او جوابی نداد.
با صدای من همه بیدارشدند .از هرکس پرسیدم جواب داد که دست به غذا نزده است .حتی شهرام هم اعلام کرد که دیشب وقتی به پانسیون رسیده مستقیم به تختخواب رفته و خوابیده است واز وجود غذا اطلاعی نداشت.سایر دوستان هم در کنسرت قیزیلای گیر کرده و دیر آمده بودند.در این فاصله دوست ورزشکارمان آبه من نزدیک شد و آهسته گفت=
من نیمه شب شهرام را دیدم که از آشپزخانه خارج می شد.لحظه ای بعد محمد به من نزدیک شد وگفت=می دونی که من دست به غذای کسی نمی زنم ولی دوبار دوست ورزشکارمان را دیدم که به آشپزخانه رفت.
من در فکر این بودم که متهم را شناسایی کنم که حمید با وضع پریشان وارد خانه شد.نگاهی به چهره اش انداختم .خیلی خسته و پژمرده شده بود .او بدون مقدمه گفت=
از ساعت 2 نصف شب تا حالا پیاده میام.در طول مسیر هم چند بار سگها به من حمله کردند.من رو به حمید کردم و گفتم=حالا مشکل آن خانواده ها را حل کردی؟
گفت= 200 لیر شما را به صاحبخانه دادم وقول دادم که امروز بقیهء بدهی کرایه شان را بدهم .حالا آمدم خانه یک لقمه غذا بخورم وبرم دنبال پول.
برای لحظاتی نگاه پنهانی به چهره های ورزشکار و شهرام انداختم.چهرهء آنها نشان می داد که آن دو شب را باشکم سیر خوابیده اند.چهرهء بقیه ژولیده بود ومعلوم بود مثل خیلی لز شبهای پیشین با شکم گرسنه خوابیده اند.شهرام متوجه نگاه کنجکاوانهء من شد و بهمن نزدیک شد و آهسته گفت=
حامد جان دستت درد نکند واقعا غذای خوشمزه ای درست کرده بودی.!!
نگاه سردی به صورت شهرام انداختم و با لحن بی احساسی در جوابش گفتم=نوش جانت.
حمید هم در این گیر و دار به من گیر داد وگفت=غذای مرا نگه داشتی.کجاست؟
من که دیگر حتی پول خرید یک نان(اکمک) برای صبحانه نداشتم گفتم=
کمی صبر کن تا مقداری ماکارونی درست بکنم تا با هم بخوریم.
حمید که تازه متوجه موضوع سرقت غذا شده بود نگاهی به چهرهء اطرافیان کرد وگفت=
خدا پدر مسئولین عثمان ایش مرکزی را بیامرزد که این ماکارونی ها را به ما داده است.
با شنیدن حرف حمید درحالی که می خواستم خشم خود را از همهءجریانات اتفاق افتاده پنهان کنم گفتم=
من نمی دانم دولت ترکیه به ازای هر پناهجو چقدر از سازمان ملل دریافت می کند و فقط چند تا ماکارونی و رب می دهدولی اگر حتی طبق قوانین کنوانسیون ژنو به پناهجویان اجازهء کار (نه کار سیاه) می داد پناهجویان هم کرامت انسانی شان حفظ می شد ومثل بقیه زندگی می کردند......
........
.پایان 20/1/2014 آنکارا
علیرضا پوربزرگ (وافی)
Like · · 20 Jan

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر