۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

خاطرات من و شهریار 4

خاطرات من با استاد شهریار..................
                                   
..................عاشق شهریار
 (4)
وقتی رفت و آمد من به منزل استاد زیاد شد هر روز حزن و اندوهی که احساس می کردم استاد از تنهایی دارند بیشتر می شود. من هم شاعری در آن حد و اندازه نبودم که با استاد به بحث بپردازم.استاد در آن ایام در اتاق دست راستی می نشستند .این اتاق یک پستویی هم داشت که گاهی استاد برای آوردن کاغذ و قلم به آنجا می رفت.و من تا آنروز آنجا را ندیده بودم.
یک روز برای آنکه سر حرف را باز کنم به استاد گفتم: استاد می دانید که همه از عشق و عاشقی های شما صحبت می کنند:
استاد نگاهی به من کردند. اول ترسیدم که ناراحتشان کرده ام. بعد استاد آهی کشید و رفت به آن اندرونی.من دقایقی تنها نشستم .از استاد خبری نبود.با خود گفتم استاد از من دلخور شده و به روی خود نمی آورد . ولی لحظاتی بعد از من خواست به آن پستو بروم.
من وارد پستو شدم. پستو به ابعاد تقریبی یک در سه متربود.یک چراغ گردسوز روشن که بر سر لامپا (شیشه) یک سوزن قفلی بود.یک سطل ماست خالی (بعدها فهمیدم برای مشکل سینه شان است)و یک زیر سیگاری و یک نعلبکی و مقداری کاغذ و مداد بود.استاد که منتظرپایان  تماشای من به پستو بود فرمود:تمام زندگی من همین است.....
بعد استاد یک سیگار اشنو.. ویژه روشن کرد و ماجرای عشقی خودش را تعریف کرد.که من برای حفظ امانت  و پذیرفتن خطای کلام از زبان خودم می نویسم>>>>
شهریار وقتی از تبریز به تهران آمد در منزل یکی از دوستان پدرش اتاقی به ایشان دادند.شهریار سرمست از شاعر بودن و شدن به محافل ادبی خصوصا محفل ملک الشعرای بهار تردد می کرد و در تدارک چاپ مجموعه ای از اشعارش بود که یکی از دوستانش به نام شهیار اصرار بر این کار داشت.البته اشعار شهریار مورد قبول شعرای بزرگ آن عصر قرار گرفته بود ولی در آن دوره که از نظر ادبی دوره ء بازگشت خوانده می شد شاعران بزرگی از سبکهای خراسانی وعراقی و هندی حضور داشتند که هنوز هم از بزرگان این مکتبها به حساب می آیند.ملک الشعرای بهار سبک خراسانی می نوشت.دکتر مهدی حمیدی وخیلی دیگر از شعرا مدافعین سبک عراقی بودند.امیری فیروزکوهی به مقابله با سبکهای قدیم برخاسته و سبک هندی می نوشت.ایرج میرزا با زبان سهل ممتنع شاهکار می آفرید.عارف قزوینی و میرزادهء عشقی در ترانه و اشعار اجتماعی حرف اول را می زدند. پروین اعتصامی هم با قطعات ماندگار خود در صحنه بود.دو حادثهء دیگر هم در راه بودند یکی ظهور نیما که قالبها ی شعری را شکست و دیگری فروغ فرخزاد که با حس زنانه به میدان شعر آمد.با این اوضاع شهریار با شمشیر غزل آمده بود که توانست یک مجموعهء شعری بامقدمه ملک الشعرا و پژمان بختیاری و..چاپ کند که بسیار مقبول افتاد.شهریار سرمست از موفقیتهای شعری خود بود غافل از این که دختری که برای نظافت منزل صاحبخانهء شهریار می آمد و حتی اتاق شهریاررا نظافت می کرد عاشق شهریار شده و شهریار توجهی به او ندارد.
این دختر نامش لاله بود و از یک بیماری مزمن رنج می برد.او چندبار هم با شهریار ملاقات اتفاقی داشت وصحبتهای معمولی هم بین آنها رد و بدل شده بود وحتی چندبار برای شهریار غذا هم آورده بود ولی شهریار هرگز متوجه علاقهء عاطفی لاله به خود  نشده بود.
لاله در اثر بیماری یا عشق پنهان از دنیا می رود و نزدیکان لاله به شهریار گوشرد می کنند که لاله عاشق شهریار بلند قد و رشید و سوارکار ماهربوده است.
شهریار با شنیدن این مطلب بسیار مکدر می شود ویکی از سوزناکترین غزلهایش را در سوک لاله می نویسد.من ابیاتی از آن غزل را می آورم:::
بیداد رفت لالهء در خاک خفته را
یارب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که بر دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در هوای اشک دلم وانمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
ایکاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
 در رشته چون کشد در و لعل نسفته را
شهریار وقتی این ما جرا را تعریف می کرد مرتب می گریست و آتش به آتش سیگار روشن می کرد.من هم آرام اشک می ریختم و دم نمی زدم.پس از پایان این داستان شهریار از من خواست که او را تنها بگذارم و من خداحافظی کرده و از منزل استاد خارج شدم....
علیرضا پوربزرگ وافی
اشاره:این شعر توسط استاد شهرام ناظری اجرا شده ولی روی کاست نام شاعر را به اشتباه ملک الشعرای بهار درج کرده اند

خاطرات من و شهریار 3

............................................................................................
خاطرات من با استاد شهریار
            (3)
از آن تاریخ به بعد من مرتب به منزل استاد می رفتم. ابتدا هفته ای یک روز و بعدها 2 حتی 3 بارهم به خدمتشان می رسیدم.در این بین با آقای هادی هم آشنا شدم و ایشان را فردی روشنفکر و آگاه به مسایل روز شناختم.گاهی بعد از ملاقات استاد شهریار ساعتی هم در اتاق دیگر یا حیاط خانه با هادی هم صحبت می شدم.
آنچه از زندگی شخصی استاد در یافتم این بود که استاد احساس تنهایی می کردند . هرچند گاهی افرادی به دیدنش می آمدند ولی احساس می کردم که استاد هنوز تنهاست و از نبود یک همدل رنج می برند.البته خود استاد این مطلب را صریحا نگفتند .این حسی بود که من از گفتار تلویحی استاد دریافته بودم. مخصوصا چند بار به طور سربسته اعلام کردند که دوستانی داشتند که مرتب با او همراه می شدند و در مهمانی ها و شب نشینی ها و شعرخوانی هایی استاد دعوت می شدند او را همراهی می کردند ولی از موقعی که استاد به خاطر ضعف جسمانی ویا عدم تمایل به شرکت در جلسات عمومی از شرکت در آن جلسات امتناع کردند پای آن دوستان هم از منزل استاد بریده شد.
من جزئیات این مطالب را در مقوله های دیگر ارائه خواهم کرد.در حال حاضر فقط به ارائهء چند خاطره می پردازم.......
یک روز به استاد زنگ زدم. استاد فرمودند غروب که چراغها روشن شدند بیا ...من از شنیدن این جملهء شاعرانه سر ذوق آمدم و غزلواره ای ساختم:که ابیاتی از آن را به یاد دارم:
چراغان گشت شهر و لحظهء دیدار می آید
بشارت بر تو ای دل بوی خوب یار می آید
غروبا خوش بال تو که با آغاز تو امشب
زگنج گفتهء استاد گوهر بار می آید
من امشب تا ابد مست می اندیشهء یارم
که آسان از برایم حل بسی اسرار می آید
خدا را تا سحر روشن بمان ای شمع شب افروز
که بر این تشنه یک پیمانهء سرشار می آید
خدارا شهریارا التیامم ده به شعری ناب
مرا از گفته هایت آیت تیمار می آید
این شعر را نوشتم و به منزل استاد رفتم. آنروز هم مثل اکثر روزها خود استاد درب منزل را باز کردند و من وارد شدم.
من معمولادر محضر استاد شعر نمی خواندم مگر آنکه استاد اذن می دادند.ولی آن شب می خواستم این شعر را برای استاد بخوانم.استاد معمولا قبل از خواندن شعر و یا شروع بحث ادبی از وضعیت جامعه و اوضاع و احوال زمان می پرسیدند و من هم اطلاعاتی که داشتم به استاد ارائه می کردم.آن شب یا غروب بدون آنکه از وضعیت  جامعه سوالی بکند خطاب به من گفت:
شعر تازه ات را بخوان...
من با شنیدن این جمله واقعا شوکه شدم. اما احساس کردم که استاد از حرکت و تکاپوی من متوجه شده بودند که من شعر تازه ای نوشته ام. من شعرفوق را خواندم و استاد با دقت گوش دادند .وقتی با این بیت شعرم تمام شد"
خدا را شهریارا التیامم ده به شعری ناب
مرا از گفته هایت آیت تیمار می آید
استاد فرمودند : تخلص چی؟ گفتم استاد من تخلص ندارم.استاد لحظه ای ساکت شده و به فکر فرو رفتند و بعد از من خواستند یک بیت با تخلص (وافی) بنویسم. من خودکارم را برداشتم و این بیت را بدیهتا ساختم:
برون کن از سرت (وافی) تو این افکار واهی را
کجا یک شهریارگل کنار خار می آید
استاد وقتی این بیت را از من شنید فرمود دوباره بخوانم و من چندین با راین بیت را تکرار کردم.احساس کردم که این بیت مقبول حضرت استاد شده است.استاد در ادامه فرمودند:
من تا به حال به هیچ شاعری تخلص نداده ام و خیلی ها هم از این بابت از من رنجیده  خاطرشده اند ولی چون می دانم تو سبک وسیاق شعری مرا درک کرده ای من تخلص وافی را به تو اهدا کردم..
من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم .چرا که به بزرگترین افتخار زندگی ام رسیده بودم. استاد ازمن پرسیدند: می دانی معنی وافی چیه؟ گفتم استاد یعنی وفادار. استاد فرمودند :این معنی عربی کلمه است. معنی فارسی اش هم می شود(رسا) .امیدوارم شعر را جدی بگیری و شاعر رسایی باشی.گفتم : به برکت حضور شما سعی خودم را خواهم کرد...
پس از خداحافظی با استاد با سرعت دوندگی همیشگی ام به محل آمدم و به دوستانم گفتم که از امروز اسم من (وافی )ست. بعضی از دوستان خوشحال شدند وصدالبته بعضی از دوستان مسخره ام کردند ولی من اهمیت ندادم.چون همانها با آنکه می دانستند من قهرمان دوومیدانی کشور هستم باز هم انکار می کردند.
در منزل هم به خانواده گفتم که نام من از این پس وافی است و مادرم باب نفرین را برایم باز کرد که اصل و نسب  و نام فامیل پدری ام را انکار می کنم ولی پدرم که اهل شعر بود این موضوع را به مادرم توضیح داد و موضوع به خیر و خوشی تمام شد. آن وقتها برادر بزرگم ناصر که اولین استاد شعری من بود در تبریز نبود و دلم می خواست هرچه زودتر به او هم این خبر را بدهم.
هنوز دو روز از آخرین ملاقات من با استاد نگذشته بود که دلم هوای استاد کرد و این بار هم مثل بعضی از اوقات بدون آنکه تلفن بزنم به منزل استاد رفتم . استاد فرمودند:
به خاطر تخلصی که به تو داده ام شعری هم ساخته ام و این شعر را با خط زیبای خودشان به من اهدا کردند و تخلص من با این شعر سندیت یافت
علیرضا پوربزرگ وافی
........................................................................................................

۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

چائی مجانی

چائی مجانی
..
دیرور عصر وقتی به دفتر انجمن شعرا رسیدم درب انجمن بسته بود. می دانستم از روزی که برق انجمن ادبی قطع شده...دوستان د قهوه خانۀ بیرون پاساز تجمع می کنند.من هم به همانجا رفتم.چند تن از شعرا در گوشه ای نشسته بودند . من هم به آنها ملحق شدم.
در ترکیه معمولا قهوه خانه ها تعدادی صندلی در بیرون قهوه خانه که گاهی شامل پیاده رو هم می شود..می چینند که مشتریان بتوانند آزادانه سیگار بکشند...در ترکیه کشیدن سیگار یک اصل است و حتی در جمع خانواده ها هم منعی ندارد.
پس از ساعتی گپ و گفت..درست در لحظه ای که قصد ترک قهوه خانه را داشتیم..علی سودانی پیدایش شد..او از من خواست که یکدست با او (گلبهار) بازی کنیم..در سودان اسم این بازی که با تخته نرد انجام می شود (31) است .گلبهار بیشتر دراستانهای کردنشین ایران رایج است و یک بازی با برنامه و بر مبنای محاسبات ریاضی ست.
در اواخر بازی ناگهان صدای اذان از بلندگوی مسجد همان اطراف بلند شد و علی سودانی تاسها را به زمین گذاشت و گفت....الصلوه..
 و بلند و پول چائی را داد و به طرف مسجد حرکت کرد.من هم با قصد منزل از محل قهوه خانه خارج شدم...
در مقابل اصناف سرای چشمم به یک دوست ایرانی افتاد.راستش اول به شک افتادم که خود اوست یا من اشتباهی گرفته ام..به همین دلیل اندکی دقیقتر شدم...او همان دوست مد نظر من بود ولی احساس کردم که 10 سال پیرتر شده است...وقتی مطمئن شدم که خودش هست  به طرف او رفته وسلام و احوالپرسی کردم...سیس از او پرسیدم :
آیا منتظر کسی هستی؟...و او در جواب گفت :
بله..یکی از دوستان قرار بود برایم پول بیاورد...من از ساعت 3 تا حالا منتظرش ایستاده ام...کنتور(شارژ تلفن) هم ندارم که به او زنگ بزنم...ببینم ای آید یا نه؟؟ وبعد از لحظه ای دوباره گفت :تلفن شما کنتور دارد من یک زنگ بزنم ؟...من هم باشرمندگی تمام گفتم :
نه واللاه...
دوستم گفت : ...برادرم از سوئد از طریق مانی گرام برایم پول فرستاده..الان 10 روز است که به بانگ کویت می روم و آنها از پرداختن پول امتناع می کنند..گفتم :
این دقیقا جواب محبتهای ما ایرانی ها ست که وقتی صدام به کویت حمله کرد خیلی از آن حضرات را پناه دادیم ...من از دوستان دیگر هم شنیده ام که بانگ کویت این بی محلی ها را با ایرانی ها انجام می دهد..
گفتم : چرا نمی ری از بانگ دیگر بگیری؟...گفت :
چون برای دریافت پولم در این بانگ پرونده درست کرده ام به همین دلیل دیگر نمی توانم به بانگ دیگر مراجعه کنم...بعد آهی کشید و در ادامه گفت :
از وقتی که خبر ارسال پول را شنیده ام زندگی ام به هم ریخته و از فرمول عادی خارج شده است...از طرفی امروز رفتم به (پ.ت.ت)...که پول اهدائی قائم مقامی بلدیه را بگیرم که نشد.
گفتم : چرا نشد ؟ گفت...
در پ ت ت (ادارۀ پست) غیر از من چند ایرانی دیگر نیز بودند..مسئولین به همآ ایرانی ها جواب رد دادند...گفتم : چرا ؟..گفت :
چه می دانم...اما یکی از ایرانی ها می گفت که به علت زیاد شدن تعداد پناهنده های عراقی و سوری حق 100لیر در سه ماه ما ایرانی ها را که بدون احتساب هزینه های رفتن و هر نوبت ثبت نام کردن برای هر روز فقط (1) لیر می شود حذف کرده اند...گفتم : بله می دانم..
دوباره با تاسف گفت....بعد از 3 ماه امروز نوبت من بود و به خاطر این پول بیش از یکساعت در نوبت ایستادم و آخرش هیچی....گفتم:
تا آنجا که من شنیده ام سوری ها و عراقی ها از طرف سازمان ملل حقوق ماهانه دریافت می کنند..چرا پس حق ایرانی ها را که از این حقوق مسلم بی بهره هستند قطع کرده اند؟ گفت.:
چه می دانم واللاه...
در دل آرزو کردم ایکاش این دوست ایرانی را زمانی که در کنار شعرا بودم می دیدم..چون می توانستم از آنها پولی قرض بکنم و به او بدهم...او فرد با شخصیتی بود و بارها با او برخورد داشتم...او با آنکه در جواب بعضی ها که اصرار دارند کیس آدم را بدانند..فقط می گفت..من دانشجوی اخراجی هستم..ولی به من گفته بود که از قربانیان فاجعه یا حماسۀ سال 88 است...و در این مدت هرگز به خاطر سرعت بخشیدن به کیس خود دین اش را مثل بعضی ها عوض نکرده بود...کیس مصنوعی برای خودش درست نکرده بود..حتی در منزلش دیده بودم نماز و قرآن هم می خواند و کاری به کسی ندارد..از نظر من او هم قربانی ماجرای 88 بود..چرا که کسی در این مدت پیدا نشد که از فراریان 88 در خارج از کشور حمایت بکند..و اگرچند نفر از این سو و آن سو حمایت شدند..چهره های شاخص ومطبوعاتی جریان 88 بودند..و طرفداران عادی و معمولی که بیشترین آسیب را در این حادثه دیدند..از طرف احدالناسی حمایت نمی شوند..
احساس کردم که این دوست نیاز به یک چائی دارد ..هرچند فقط 1/5 لیر پول همراهم بود با اینحال پیشنهاد کردم با هم به قهوه خانه برویم..البته از بابت پول چائی نگران نبودم..چون در قهوه خانه ای که ما می رفتیم..همیشه عده ای تخته نرد 4 نفره بازی می کنند و هرکس برای تماشا کنر میز آنها بنشیند ...چائی را مهمان میز می شود...البته من پول دو چائی را داشتم..تازه اگر هم نداشتم صاحب قهوه خانه مرا می شناسد و می توانستم بعدا پول چائی را بدهم..
از نظر این من رسم تخته نرد بازها خیلی موجه و دلنشین است ودر این شرایط برای ما دلنشین تر می شد..
وقتی به قهوه خانه رسیدیم دوستان ترک مشغول بازی بودند..من دو تا 4 پایه برداشتم و دو تائی کنار آنها نشستیم..اکثر دوستان ترک مرا می شناختند..به من و دوستم خیر مقدم گفتند و برای ما چائی سفارش کردند...بازی با هیجان ادامه داشت....و بالاخره تمام شد...همه بلند شدند.بازنده ها پول میز را پرداخت کردند.من و دوستم هم بلند شدیم..به دوستم پیشنهاد کردم که همراه من به منزل بیاید..و او قبول کرد و باهم با پای پیاده به طرف منزل که فاصله ای حدود 4 کیلومتر با آنجا داشت ...حرکت کردیم...
در مسیر چشمم به دوست ایرنی دیگرم افتاد..او را صدا کردم...آقا رضا...آقا رضا...و او صدای مرا شنید و از آنطرف خیابان به این سمت آمد...در یک لحظه دوست همراه من غیب شد..من به روی خودم نیاوردم....از آقا رضا در مورد وضع مالی اش پرسیدم..گفت :
150 لیر موجودی دارد ولی باید پول گاز و برق را بپردازد..وقتی پرسیدم پول گاز و برق اش چقدر می شود..گفت :
120 لیر............از آقا رضا خواستم مبلغ 20 لیر از پولهایش را به من بدهد..و او با صمیمیت این پول را به من داد..
پس از خداحافظی با آقارضا در حالی که نگران گم شدن دوستم بودم..راه افتادم..هنوز چند متر نرفته بودم که دوست همراهم به من پیوست..وقتی دلیل غیب شدن اش را پرسیدم..گفت :
راستش من به آقا رضا بدهکارم...نخواستم بدون داشتن پول با او روبرو بشوم...
وقتی به منزل رسیدیم من به رسم تبریزی ها که همیشه مقداری ذخیرۀ غذائی در منزل دارند و برای روز مبادا نگه می دارند مقداری برنج ایرانی را که از ایران برایم فرستاده بودند پختم و یک تن ماهی ایرانی هم باز کردم و با هم خوردیم...
پس از صرف شام با توتن ترکیه ای چند نخ سیگار به قول ترکیه ای ها (سریمه...سرمه) درست کردم...بعد از دوستم خواستم که شب را پیش ما بماند..ولی او در جواب گفت :
من هرشب در اسکایپ با خانواده ام تماس می گیرم...و تصمیم به رفتن گرفت...
من سیگارهای سرمه رابا 20 لیری که ازآقا رضا گرفته بودم به او دادم...(چون او را می شناختم و می دانستم اصلا اهل سوء استفاده نیست) و او خیلی خوشحال شد...
من هم از خوشحالی این هموطن آواره از وطن در آن لحظه خوشحال شدم و بی آنکه نگران پول توتن فردایم باشم در حالی که او را در پای پله ها بدرقم می کردم..آهی کشیدم و با تمام وجود سر به آسمان گرفتم و گفتم....
خدایا...جوانان مملکت ما را از این مصیبتهائی که به سرشان می آید خودت نجات بده...
و احساس کردم ملائک با من گفتند.....الهی آمین
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/4/19  
...





۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

بعضی ها


Just now


Baziler......بعضی ها
Baziler yaşamadan rol oynayırlar ve çok mahir ârtist di ler.
Bunlar hiç zaman yaşayışın düzgün tatın ânlamazlar.
ALİ VAFI
LikeShow More Reactions

۱۳۹۵ فروردین ۲۸, شنبه

به مناسبت روز ارتش




به مناسبت روز ارتش
...
پناه و امید وطن ارتشی ست
لباس سعادت به تن ارتشی ست
به وقت تهاجم به روز نبرد
که گردد لباسش کفن ارتشی ست
به میدان داغ و شرربار جنگ
پناه دل مرد و زن ارتشی ست
به هیجا چنانچون عقابی شجاع
به دنبال زاغ و زغن ارتشی ست
سرافراز..ایثارگر ..مرد رزم
به دریا و دشت و دمن ارتشی ست
همان سربدار سرافراز عشق
بگویم در این یک سخن ارتشی ست
انیس و امید اهورائیان
قوی دشمن اهرمن ارتشی ست
بگو وافی از این سخن سرخوشم
بگویند مردم به من ارتشی ست
...
وطن تکیه گاه دل خسته است
دلم دل به خاک وطن بسته است
وطن این مقدسترین من است
و زیباترین سخن میهن است
کسی کاو به حب وطن زنده است
به طولای تاریخ پاینده است
علیرضا پوربزرگ وافی
..برگرفته از کتاب..منظومۀ عشق....مرکز اسناد چاپ دوم 1384

۱۳۹۵ فروردین ۲۷, جمعه

من قارتالام....Ban kartalım

من قارتالام
.....
نه گلیب باشیما کی ایندی گره ک
بورادا دوستلوقا دیلهن چی اولام
اقربا..آرکاداش منی اونودا
بو قارا..بو آغیر محنته دولام
...
اولمایا محبت اوره ک ده ن چیخیب
گلیبدور بازاردا آل..وئر اولوری
اوقدر کیچیلیب دوستلوق آغاجی
ویترین ده...رف لرده او یئر اولوری
...
بوقدر گره ک مز بیر حالا قالام
ایده نی بیر تاتلی قاقا سسله ییم
بالی می ..بلله می الیمده ن وئریب
چیچه گی بوراخام تیکیکان بسله ییم
...
اوجاقیم سویوخدور قازان قاینامیر
تندیریم سؤنوبدور چؤره ک یاپیلمیر
بو آغیر تک لیقدا غربت شهرینده
منه بیر دگه ر لی یولداش تاپیلمیر
...
درد اگر بیر اولسا چکمه گه نه وار
روحوم دردلریمه مبهوت اولوبدور
چکیره م دردلری اویان بویانا
جانیم بو دردلره تابوت اولوبدور
...
قارقالار آلیبدی دور و بریمی
هر بیر قوپاردیر بیر آز اتیمده ن
جانیما هامیسی تالان سالیبلار
ائله بیر آپاریر ملا یئتیم ده ن
..
آما من قارتالام هیبتیم واردیر
سینیلیب قارقایا یولداش اولمارام
تک لیقی چکه ره م درده دوشه ره م
هئچ زمان قارقایا سرداش اولمارام
...
من مغرور قارتالام گؤیلر قوشی یام
هئچ زمان قاییدیب بؤجک اولمارام
چوخلاری استیللر ییخسینلار منی
جانیمین خصمینه کمک اولمارام
...
ایرانلی قارتالام قارقا اولمارام
اؤلسه م ده گؤیلرده اؤله جاغام من
اؤله ن ده ن سونرا دا بونی بیلیره م
کتابدا..شعریده قالاجاغام من
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/4/16
...
Ban kartalım
Ne gelip başıma ki şimdi gerek
Burada dostluga dilençi ogam
Akreba..ârkadaş Bani unuda
Bu siyah.bu âğır mehnete dolam
...
Olmaya muhebbet yurekden çıkıp
Gelipdir çarşıda âl.ver oluri
O kadae kiçilip dostluk âğaci
Vitrin de .market de âl.ver oluri
...
Bukadar gerekmez bir hale kalam
İdeni bir tatli gaga sesleyım
Balımı.belle mielimden verip
Çiçegi burakam.tikan besleyım
...
Ocagım soyuktır Kazan gaynamır
Tendirim sönüpdır ekmek yapılmır
Bu âğır teklikde ğürbet şehrinde
Bana bir degerli yoldaş tapılmır
...
Dard eger bir olsa çekmege ne var
Ruhum dardlerime mabhut olupdur
Çekirem dardleri o yan bu yana
Canım bu dardlere tabut olupdur
...
Karkalar âlıpdır dor o berimi
Herbiri kopardır bir^z etimden
Hapisi canıma talan salıplar
Beyle ki âparır Malla yetimden
..
Âmma ban kartalam heybetim vardır
Kırılıp karkaya yoldaş olmaram
Tekligi çekerem darde düşerem
Hiç zaman karkaya sredaş olmaram
....
Ban mağrur kartalam göyler kuşu yam
Hiç zaman gayıdıp böcek olmatam
Çokları iseyir yıksınlar bani
Canımın hesmine yardım olmaram
...
IRANli kartalam karka olmaram
Ölsem de göylerde ölecagım ban
Ölenden sonra da bunu bilirem
Kitapda şiiride galacağım ban
Ali vafi
...
.

۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

برای خرمشهر


..لطفا بخوانید...
....
من نه تنها یکی از مدافعین خرمشهر بودم بلکه 20 جلد کتاب هم برای خرمشهر نوشته ام و کارشناسان متفق القول کتابهای مرا مستند ترین مطالب در مورد خرمشهر می دانند و در همۀ کتابهای تحلیلی جنگ نوشته های من آورده می شود..با تمام وجود به جناب سرهنگ صمدی و ناخدا سیاری و همۀ مدافعین خرمشهر احترام می گذارم..و در کتابهایم مصاحبه هائی که با این قهرمانان بزرگوار داشتم درج کرده ام...
در دفاع از خرمشهر گردان دژ با 1500 نفر نیرو از 60 کیلومتر حفاظت می کرد...یعنی از شلمچه تا کوشک...نیروی دریائی با 623 تکاور ورزیده از سال 58 در خرمشهر حضور داشت و در دفاع از خرمشهر حماسه آفرید...دانشگاه افسری با 750 نفر در ایام دفاع حضور داشت..هوانیروز با 370 نفر در خرمشهر بود....و...
در پایان دفاع از خرمشهر...گردان دژ با 212 شهید...نیروی دریائی و تکاوران با 72 شهید...هوانیروز با 12 شهید....ودرکمال تعجب 35 شهید نظامی داوطلب داشتیم...
در دفاع از خرمشهر سپاهی وجود نداشت..چرا که در زمان درگیری سال 58 خرمشهر دولت پذیرفت که هیچ نیروی غیر ارتشی در آنجا نباشد....جهان آرا با 33 نفر از کمیتۀ شوشتر به خرمشهر آمده بود و در آنجا مستقر بودند...و در مقابل انبوه نیروهای ارتشی رقمی محسوب نمی شدند...
بد نیست بدانید که من به خاطر نوشتن کتابهای خرمشهر از طرف عده ای معلوم الحال تهدید به مرگ شدم...و درسوم خرداد سال 1391 در حالی که من مشغول مصاحبۀ زنده برای تلویزیون بودم به سالن کشتیرانی حمله کردند که مرا بکشند...و حراست کشتیرانی و دژبانهای لشکر 92 مرا تحت الحفظ به فرودگاه آبادان رساندند و مرا به تهران برگرداندند...
از آن تاریخ به بعد من به جرم نوشتن کتاب شهدا و قهرمانان واقعی جنگ خرمشهر مصونیت جانی نداشتم..و بارها و بارها عده ای به منزل من در اصفهان و تهران ریختند که مرا بکشند و من مجبور به ترک وطن شده ام...
لازم به ذکر است که من کتاب مستند دیگری هم به نام (دریادلان خاکی) که حتی مجوز چاپ ارشاد و بنیاد حفظ آثار را دارد با هماهنگی بنیاد تحویل تحویل خانم یزدی نژاد مدیر انتشارات خورشید باران دادم که ایشان نه کتاب را چاپ می کند و نه پس می دهد..
بد نیست بدانید به خاطر کتاب( باغ سوخته )که باز هم توسط بنیاد به خانم یزدی نژاد تحویل و چاپ شد به خاطر گران بودن قیمت روی جلد اختلاف پیدا کردم و این خانم گفت..من رییس بسیج بانوان منطقۀ...شهرداری هستم..تو حتی مقام شهید را هم داشته باشی زورت به من نمی رسد و به خاطر 6/66/000 تومان منزل مرا توقیف کرد..و با آنکه من این پول را به حساب دولت ریخته بودم..این خانم مبلغ 14/660/000 تومان پول از من گرفت..
حالا اگر انسان آزاده و بیطرفی پیدا شود و کتاب مرا از این خانم پس بگیرد و چاپ کند..نه تنها من بلکه مطمئن هستم ملت ایران و ارتش سرافراز ایران را خوشحال خواهد کرد..
مطالب فوق را من در کتابهای....دژ خرمشهر....باغ سوخته...خرمشهر ونیروی دریائی....خرمشهر و دانشگاه افسری ..و....نوشته ام وهنوز قابل دسترسی ست..
با درود مجدد به روح شهدای خرمشهر و با احترام به قهرمانان جنگ و دفاع خرمشهر..
سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی
2016/4/13...ترکیه
..
















-5:11

۱۳۹۵ فروردین ۲۳, دوشنبه

ÂŞİKİNEM.....LARA FABIYAN.......Çeviren..ALİ VAFİ

Turkeyyedeki ârkadaşlarıma Bir hedıyye
...
Âşiginem....LARA FABIYAN
...
Olur (Olsun)....itiraf ederem
Ayrılıka ayri yollarda varımış
Camın kırıklari...
Belki..bize yardım olabilermiş
Bu âci âyrılıkta
Karar verdim kendim affedem
O yanlışarı ki yapmışdık
Şiddetli âşkden
İtiraf edirm ki herzaman
Banim içerideki kız cocuğum
Senin peşinde ımış
Bir annagibi
Bani bağrına çektin
Ve bani .yatırdın ve..kolladın
Damarımdaki kani senden âlmışım
Bir şey ki
Kimse ona ortam olamazıdık
Tam keleme ler ve royalerşmden yukari
Bağırıram
Âşikinem...Âşikinem
Bir deli gibi bir asker gibi
Bir sinema artisti gibi
âşikinem...âşikinem..bir kurt gibi
Bir sultan gibi
Bir erkrk gibi...ki hıç zaman olabilmerem
Görürsen nekader seni sevirim
İtiraf edirim ki seni kendime sirbilen bilirdim
Tam gülmeklerimde..tam sirlerimde
Hatta o sirleri ki
Kardaşda mehrem degil bilmegine
Bu taş evinde
Şeytan bizim oynamagımıza bakıyur
Ban bir orman âktarırdım
Ki onun ârkasında ban ve senin bedeni barışsın
âşikinem...
Geviren....Ali vafi

۱۳۹۵ فروردین ۲۱, شنبه

حساسیت....

حساسیت...
....
بازنویسی یک ماجرا....
....
حدود دوماه قبل  درست در ایامی که هوا به شدت سرد بود و من هم مرتب مهمان ناخوانده داشتم ..آقامحمود به من زنگ زد :
..علی آقا مهمان داری؟ گفتم
تا دیروز 3 نفر مهمان داشتم شکر خدا کار پیدا کردند و خانه گرفتند و رفتند..گفت :
من برایت یک مهمان جدید دارم....گفتم :
قدمش روی چشم.....کیه..چه کاره است ؟..گفت :
ایرانیه ..استاد دانشگاهه...چند وقته که به ترکیه آمده....گفتم..
آقا استاد دانشگاهی بودنش را ولش......اینجا هرکس میاد یا دانشجوی اخراجی یا خبرنگار تهدید شده یا  فعال 88 است..ولی بعد از مدتی معلوم می شود که اکثر این حضرات یا بدهکار بودند یا برای ترک اعتیاد یا شاید هم برای کار و زندگی بهتر میان.ما به ندرت به یک ایرانی برمی خوریم که در این مورد به درستی سخن گفته باشد.حالا این هم که میگه استاد دانشگاه است امیدوارم درست گفته باشد..حالا بگذریم ..این استاد حتما مشکل مالی هم داره....گفت :
نه..نه..وضع مالی اش توپه توپه.مطمئن باش که این شخص از همان آدمهای (به ندرت) است و مطمئنم که راست میگه....گفتم :
 خیلی خوب این آقای (به ندرت )اگر وضع مالی اش خوبه..چرا خونه نمی گیره ؟ ..گفت :
اتفاقا میخواد خونه بگیره..گفتم چند روز بیاد پیش شما...تا یه خونۀ مناسب پیدا کنه...گفتم :
بفرستش به یکی از پانسیونهای پولی....کرایه بده...آنجا بمونه... من هم خونه ام را برای دوستانی که واقعا نیاز دارند نگه می دارم .....گفت :
راستش در پانسیون یکی از ایرانیها بود..به مشکل برخوردند...من هم پیشنهاد کردم که بیاد پیش شما...هرچه باشد شما فرهنگی هستید..این هم یک استاد دانشگاهه...شما دوتا می توانید با هم کنار بیائید...
بالاخره اصرار آقا محمود کارگر شد و دقایقی بعد با هم به منزل من آمدند.این استاد دانشگاه یک کوله پشتی و یک سری لباس در جالباسی و چوب رختی دستی داشت....صحبتهای اولیه رد و بدل شد..و ..قرارشد این استاد دانشگاه در هزینۀ برق و گاز با من شریک بشود..و نصف هزینۀ برق و گاز را بپردازد....تا این جمله را گفتم...این استاد دانشگاه که خودش را جمال معرفی کرده بود یک بسته اسکناس در آورد و گفت :
 اتفاقا مادرم دیروز پول فرستاده...بفرمائید چقدر بپردازم...گفتم :
 شما که هنوز استفاده نکرده اید..هر وقت قبض آمد به شما اعلام می کنم..
به دنبال آن محمود خداحافظی کرد و رفت...من هم استاد را در اتاقش تنها گذاشتم..
من که معمولا شام نمی خورم به احترام این مهمان شام پختم.استاد در اتاق خودش بود...سفره را در اتاق کوچکم انداختم...و استاد را برای صرف شام دعوت کردم...استاد فرمودند :
من اهمیتی به غذا نمی دهم  و گاهی تا یک هفته چیزی نمی خورم..این را گفت و سر سفره نشست..او در هر دقیقه بیش از 36 بار دماغش را بالا می کشید و من بیچاره که به این یک فقره حساسیت 6 دانگ دارم دم نزدم...و صد البته نتوانستم غذا بخورم...ولی در دل گفتم که حتما به خاطر سردی هوا سرما خورده و این نقیصه به زودی رفع می شود....
پس از صرف شام و بعد ازکلی تعریف و تمجید از دست پخت من گفت :
شما دیگر زحمت نکش...من ظرفها را می شویم...این را گفت و ظروف غذا را به آشپزخانه برد و در ظرفشوئی گذاشت و برگشت به اتاق من...و..صحبت از هر دری آغاز شد..استاد فرمودند که در دانشگاه هم علوم سیاسی درس می دادند و هم علوم اقتصادی..گاهی هم برای شاگردان خصوصی انگلبسی درس می دهد...در آخر صحبتهایشان هم فرمودند که صاحب پانسیون قبلی 25 کیلو برنج ایرانی و حدود یک میلیون تومان ادویه هائی را که خواهرش آورده بود..بالا کشیده .ووووو
من با او اظهار همدردی کردم....در نهایت به او گفتم..که در اتاق شما مقداری ترشی دارم..آنرا برای فروش درست کرده ام...شما اگر مایل به خوردن ترشی هستید لطفا یک بسته را باز کنید و آنرا میل بفرمائید..استاد فرمودند..
..اصولا من به ترشی حساسیت دارم..
با خود گفتم لااقل این یکی مثل مسافران قبلی ترشی ها را غارت نخواهد کرد..
در پایان این مراوده استاد شیفرۀ اینترنت را از من گرفت و به اتاقش رفت...بعد از دقایقی من لبتابم را باز کردم..اینترنت باز نشد....لبتاب را بستم و با خود گفتم کمی مطالعه یا مروری بر شعرهایم داشته باشم...
صدای شکستن تخمه لحظه به لحظه در مغزم کاری ترو هر وقت با بالاکشیدن دماغ استاد همراه می شد غیرقابل تحمل تر می نمود...قلم و کاغذ را رها کردم..رختخوابم را انداختم و دراز کشیدم...صدای تخمه حتی اجازۀ خواب را به من نداد..و مثل مارزده ها به خود پیچیدم...
صدای تخمه تا نزدیکی صبح ادامه داشت...مجبور شدم برای پرکردن وقت..چائی درست کنم ...وقتی چائی درست شد یک لیوان برای خودم ریختم . به استاد دانشگاه اطلاع دادم که چائی تازه دم حاضر است....استاد از لای در اطلاع داد که به چائی علاقه ندارد و فرمود به خاطر همراهی با من یک لیوان صرف خواهد کرد...
من بعد از صرف چائی دوباره دراز کشیدم...این بار اسکایپ این استاد راه افتاد . وبا صدای بلند شروع به صحبت کرد...صدا به قدری بلند بود که که من صحبت هر دو طرف را از درب بستۀ اتاقم می شنیدم....استاد به مادرش می گفت :
من الان در امریکا هستم...
بالاخره پس از ساعتی مکالمه با اسکایپ صدای استاد خاموش شد و من هم از قرار معلوم خوابم برد...
من که هر روز ساعت 5 صبح بیدار می شدم همان روز برنامۀ بیداری ام به هم ریخت...مغزم توانائی نوشتن نداشت..لبتابم را باز کردم..خانواده ام در فیس و اسکایپ پیام گذاشته بودند که خیلی تلاش کردند و نتوانستند تماس برقرار کنند...زمان برای تماس من مساعد نبود...با خود گفتم که ساعتی دیگر با خانواده تماس می گیرم...
صدای پای استاد را شنیدم که به دستشوئی رفت....صداهائی که از او صادر می شد بلندتر از نفیر صور اسرافیل بود...بدتر اینکه...وقتی دماغ گرفت....چیزی نمانده بود که همان چند لقمۀ دیشب خورده را بالا بیاورم...
بلند شدم و به طرف فلاکس چائی رفتم.....متوجه شدم فلاکس خالی ست....استاد با آنکه علاقه ای به چائی نداشت..گویا با تکنیک پاگربه ای به آشپزخانه آمده و فلاکس را خالی کرده بود...مجددا اقدام به درست کردن چائی کردم...استاد از توالت بیرون آمد و بدون سلام و علیک گفت :
چائی درست می کنی؟...اول صبحی می چسبد...من چیزی نگفتم و چائی را آماده کردم و یک لیوان برای خودم ریختم...استاد هم لیوان نشسته اش را همزمان آورد و برای خودش چائی ریخت....
صدائی از اتاقش نمی آمد ..با خود گفتم قبل از بیدارشدن استاد صبحانه ای بخورم..آهسته به آشپزخانه رفتم و بی صدا و آرام  وسایل صبحانه را آوردم و قیل از آنکه اولین لقمه را بخورم استاد وارد اتاق من شد...و با لیوان نشسته اش کنار سفره نشست و در حالی که یک مشت پر نبات به لیوان نشسنه اش می ریخت گفت :
من صبحانه نمی خورم..ولی به احترام شما با شما همراهی می کنم...و دوباره فس فس دماغش با شتاب بیشتری آغاز شد...من باز هم نتوانستم چیزی بخورم..استاد هرچه پنیر وکره بود بلعید و بلند شد و به اتاقش رفت...ولحظاتی بعد با قطع شدن اینترنت من صدای بلند موسیقی بلند شد...
من مستاصل و بدون داشتن راه چاره لبتابم را خاموش کردم و بیهوده نشستم....
ساعتی بعد استاد از اتاق بیرون آمد و گفت :
مادرم پول فرستاده ..میرم آنرا بگیرم...بعد گفت :
علی آقا واقعا دست پخت خوبی داری..اگر ممکن است برای ناهار خورشت قیمه یا قورمه سیزی درست کن....من پولم را که گرفتم زود برمی گردم که ناهار را با هم بخوریم...
این را گفت و از من کلید خانه را خواست..من کلید یدکی را به او دادم...او از منزل خارج شد...من به طرف لبتابم رفتم و آنرا باز کردم...اینترنت فعال شد و من هم سری به فیسبوک زدم و جواب کامنت ها را نوشتم..و بعد از آن به آشپزخانه رفتم که غذای سفارشی استاد را بپزم.
...
پایان قسمت اول
.....
حالا 5 روز از آمدن استاد به منزل من می گذرد... او هر روز ساعت 5 صبح با مادرش تماس می گرفت و می گفت..در امریکاست و بعد از آن موقع بیرون رفتن از خانه مقابل آیینه می ایستاد ودستۀ اسکناسهایش را از جیب در می آورد...و بعد به من می گفت :
مادرم برایم پول فرستاده..میرم آنرا بگیرم...
من دیگر به این موضوع مشکوک شده بودم..استاد در حین صحبت بلند بلند می فرمود من در امریکا هستم و مادرش هر روز برای او پول توجیبی اش را به ترکیه می فرستاد...
 برای من هم تکلیف شده بود که هر روز بریش غذا بپزم..بعد از غذا هم ایشان اصرار می ورزیدند که ظرفها را بشویند و البته فقط تا ظرفشوئی می بردند و همانجا می گذاشتند و روز بعد شخص بنده ظرفها را هم می شستم.در این چند روز آشپزخانه مرکز مگس های ریز وچندش آور شده بود..این مگسها حتی به داخل قابلمۀ در حال جوش هم حمله می کنند و من به سختی توانسته بودم آشپزخانه را از وجود آنها پاک  بدهم..ولی دوباره هجوم آورده بودند..
 ..هر وقت می خواستم نسکافه بخورم استاد دقیقا پس از جوش آمدن آب از اتاق بیرون می آمد و لیوان نشسته اش را جلو من می گذاشت و از من می خواست برایش نسکافه و شیر خشک درست کنم...یکبار عصبانی شدم و گفتم.:
استاد من بابت این وسایل پول داده ام...شما اگر می خواهید شریک بشوید لطف کنید وسایل نسکافه و...بخرید...من درآمد زیادی ندارم که هر روز شما را مهمان غذا و نسکافه و میوه  کنم.شما که هر روز مامانتان پول توجیبی برایتان می فرستد.....و استاد در جواب فرمودند :
من هم وسایلی می خرم که در هزینه ها با شما شریک بشم......
در دل به شعور و درک استاد آفرین گفتم...و منتظر شراکت ایشان شدم...
آنروز 5 شنبه بازار بود..نزدیکترین بازار روز به محلۀ ما...من در فاصلۀ پخت غذا سری به بازار زدم و مقدارکمتر از معمول هفتگی مایحتاج گرفتم..به این امید که امروز استاد خرید خواهد کرد...آنروز استاد برای ناهار به منزل تشریف نیاوردند..من هم ناهارم را خوردم و به دفتر انجمن شعرا رفتم...غروب هم که آمدم هنوز استاد تشریف نیاورده بودند...مشغول تهیۀ نسکافه بودم که صدای کلید بر درب خانه بلند شد و استاد با پاکت کوچک و چروکیده ای وارد شدند.ابتدا به سرعت لیوان نشسته اش را از اتاق آوردند و در کنار لیوان من گذاشتند....و لحظاتی بعد پاکت جادوئی را باز کردند و تعداد 4 عدد شلغم سفید و 6 عدد ترب قرمز رو کردند و فرمودند.:
این هم سهم من...
من بدون نیاز به استدلال متوجه شدم که استاد این وسایل گرانقیمت را در فبال مرغ و گوشت و پنیر و میوه های من از پیاده رو 5 شنبه بازار جمع کرده و شاهد مدعایم پلاستیک کثیف و مچاله شدۀ حاوی این اشیای گرانقیمت بود...دقایقی بعد استاد درب یخجال را بازکرد وبدون تعارف به من غذای مانده از ظهر را میل فرمود.
...
من بعضی از روزها بر مبنای سفارش دوستان تعدادی ترشی با خود می بردم...اما آمار درست و حسابی ای از موجودی ام نداشتم...یکی از ترشی هائی که خیلی طرفدار پیدا کرده بود ترشی (کلم بورکلی) بود که اتفاقا تازه درست کرده بودم و به اندازۀ کافی داشتم...یعنی 20 بستۀ نیم کیلوئی و یک کیلوئی را بسته بندی کرده بودم..وقتی برای بار دوم می خواستم 5 بسته از آنرا به دوستان ببرم...متوجه شدم که دیگر موجودی ندارم...پس از کلی صغرا و کبرا به خودم نهیب زدم...
این آقا جمال استاد دانشگاه است  و به ترشی هم حساسیت دارد..حتما من اشتباه می کنم...و فکر خود را از هر اندیشۀ بد رهانیدم..و شعر پروین اعتصامی را در ذهن خود مرور کردم
خیال بد به کار بد گواهی ست................سیاهی هر کجا باشد سیاهی ست
قرار من با آقاجمال این بود که ایشان در مدتی که در منزل من می ماند پول برق و گاز را را شریک بشود...چون هزینۀ گاز و برق سرسام آور است ...با آنکه رادیاتور اتاق استاد دانشگاه دوبرابر رادیاتور اتاق من بود.یعنی طبق محاسبات من هزینۀ یکشب تا صبح گاز اتاق استاد 7 لیر و هزینۀ رادیاتور اتاق من 3 لیر می شد....با این حال به وجه مساوی اش راضی بودم...وقتی قبض هزیۀ گاز آمد من مدت 5 روز سهم ایشان را حساب کردم و از ایشان خواستم 14 لیر بابت اشتراک بدهد...ایشان ابتدا گفت که من  اصلا از گرمای کومبی   استفاده نمی کنم و شبها پنجره را باز می کنم و می خوابم....و  از گرما بدم می آید...
من می دانستم اینجا را کاملا دروغ می گوید..چون ترشی ها را در کنار رادیاتور اتاق او چیده بودم و هروقت برمی داشتم گرمای تن بسته ها را حس می کردم..به همین دلیل قبض گاز را به او دادم و گفتم...شما خودت حساب کن ..
استاد دانشگاه قبض را گرفت و پس از چند بار محاسبه احساس کردم چیزی از این حساب نفهمید...من برایش توضیح دادم..احساس کردم کمی فهمید...ولی با ناراحتی قبض را روی میز آشپزخانه انداخت و گفت...
اصلا این قبض چرا در 15م ماه آمده...قبض برق و گاز باید سر ماه بیاید...من پول نمی دهم..
با خود گفتم...هرچه باشد این آقا استاد دانشگاه است و علم اقتصاد درس می دهد...مسلما اقتصاد را بهتر از من و شاید مسئولین شرکت گاز ترکیه بلد است...به همین دلیل راضی به ناراحتی او نشدم و گفتم..
استاد شما ناراحت نباشید...من اصلا نباید از شما طلب پول می کردم...ولی این جمال استاد دانشگاه ول کن نبود...با عصبانیت غرغر می کرد و آخرش با صدای بلند و حاکی از عصبانیت گفت :
من به هر پانسیونی می روم ..کلاه سرم می گذارند...پانسیون قبلی 25 کیلو برنج ایرانی مرا با یک میلیون تومان ادویه جاتم بالا کشید..تو هم با محمود دست به یکی کردید که کلاه سر من بگذارید...
با شنیدن این حرف دیگر من هم عصبانی شدم و گفتم...
آقای استاد دانشگاه نزدیک به یک هفته است که هم می خرم..هم می پزم..هم می شویم...و شما تا الان حتی یک لیر بابت هزینۀ خورد و خوراک خودت نداده ای..چطور به من میگی کلاه بردار....
استاد دانشگاه جوابی برای گفتن نداشت..نگاه خشم آلودی به من کرد و به اتاقش رفت....
من آنروز به خاطر او قورمه سبزی درست کرده بودم...سبزی هایش از ایران آمده بود و یک غذای تمام ایرانی بود...ابتدا خواستم دیگر به او تعارف نکنم..ولی این دل رحمی من مرا وادار کرد که سفره را در اتاق خودم بیندازم...و بشقاب و قاشقها راآوردم و از استاد دانشگاه درخواست نمودم برای صرف غذا تشریف بیاورد اتاق کوچک بنده....این بار همراه غذا یک ظرف نیم کیلوئی ترشی هم در سفره گذاشتم...
من معمولا غذای چند وعده ام را یکجا می پزم که فرصت برای کارهای فرهنگی ام داشته باشم...آنروز هم با احتساب حضور استاد دانشگاه غذای 4 نفره درست کرده بودم به نیت اینکه دو وعده برای دو نفرمان باشد...
 استاد دانشگاه با حرکتهایی که می خواست عصبانیت اش را نشان بدهد و با فیس فیس های بلند دماغ کشی ها.. بشقاب اول را همراه با تنیم کیلو ترشی بلعید و بشقابش را به طرف من گرفت و من دوباره بشقابش را پر کردم..و..درحین خوردن بشقاب دوم بی آنکه نگاهی به صورت و چشم من بکند..گفت...
یک کمی دیگر ترشی بیاور....بلند شدم و یک بستۀ نیم کیلوئی دیگر آوردم و او تمام ترشی را همراه با بشقاب دوم و سوم اش خورد..سپس قابلمۀ خالی را پیش کشید و ته دیگهای مانده را هم مثل لولۀ جارو برقی به کام کشید و بی آنکه دست به ظروف بزند بلند شد و سرزبانی گفت...
دست شما درد نکند و به اتاق خودش رفت...و در حالی که من سفره و ظروف غذا را جمع و ظروف غذا را می شستم  او عملیات تخمه شکنی را با سمفونی دماغ کشیدنش تلفیق کرد...
تخمه شکستن و دماغ کشیدن استاد دانشگاه بخشی از موسیقی دائمی خانه شده بود...این صداهای زجر آور روح مرا آزار می داد..وقتی تخمه هایش تمام می شد شروع به اتو کشیدن لباسهایش می کرد و می دانستم هزینّۀ برق زیادی خواهد آمد...با این حال نه تنها به این موارد..دم نمی زدم..بلکه مجبور بودم بعد از هربار که به توالت می رفت برای تمیز کردن توالت در این آپارتمان کوچک بپردازم...استاد دانشگاه روزی  دو بار هم به حمام می رفت و بعد از حمام دستی دوش را به پائین نمی کشید..چند بار تذکر دادم...آخرش گفت....ما در روستایمان منبع آب گرم نداریم و با آب تانکرهای آب پشت بام حمام می کنیم...و در ادامه گفت...دوش های ما اصلا دستگیرۀ تنظیم آب برای بالا و پائین ندارد...
این استاد دانشگاه هربار هم سر سفره برای میل کردن غذا می آمد به جای تشکر اول می گفت...من گاهی تا یک هفته چیزی نمی خورم...و با این جمله خود را در مقام طلبکار جا می زد و انتظار داشت من باید از او ممنون باشم که منت می گذارد و غذای مفت و مجانی می خورد...
...
 تعدادی از دوستان ترکیه ای ام گاهی به منزل من می آیند.و جلسۀ شعر و موسیقی راه می اندازند.وصد البته با خود مشروب هم  می آورند..دلیل اینکه به منزل ما می آیند این است که عموما زنهای ترکیه ای مذهبی تر از مردانشان هستند..حتی در مراسم رسمی و فاتحه هم بیشتر زنها دعای سفره یا حتی سورۀ یاسین می خوانند..به همین دلیل اجازه نمی دهند مردشان در منزل مشروب بخورد...از طرفی هزینۀ بار و خوردن مشروب در بارها به مراتب بیشتر از فیمت اجناس است و این دوستان که اکثرا دبیر بازنشسته یا کارمند معمولی هستند توانائی این هزینه ها را ندارند...این عوامل باعث شده که به منزل ما بیایند و من هم ساعتی از تنهائی در می آیم..
در مدت حدودا 20 روز که از آمدن استاد دانشگاه به منزل ما می گذرد دو مورد از این برنامه ها پیش آمده بود..در هر دو مورد استاد دانشگاه به اتاق من آمده و با تکرار اینکه از مشروب خوشش نمی آید پابه پای آنان خورده بود...حتی یکبار به مهمان من اعلام کرده بود که تکمیل نشده و پیشنهاد خرید مجدد مشروب کرده بود و پس از پوشیدن لباس برای رفتن به خرید از مهمان من پولش را گرفته بود...
یکی دیگر از مشکلات من با این استاد دانشگاه وجود  تبلت او بود که هروقت آنرا روشن می کرد لبتاب من از کار می افتاد و من نمی توانستم با خانوادۀ خودم تماس بگیرم یا حتی از فیسبوک استفاده کنم...این موضوع را وقتی متوجه شدم که یکی از دوستان ایرانی برای بررسی و عیب یابی از لبتاب من آمد و این موضوع را اعلام نمود...
زندگی من با حضور این استاد دانشگاه تلخ شده بود..بارها از او خواستم که از منزل من برود ..و او ..امروز ..و..فردا..می کرد..من راه های مختلفی را برای فرار از مفت خوری این استاد امتحان کردم..مثلا 2 روز بیرون غذا خوردم..غذای من هم همان دؤنر 2/5 لیری بود که سیرم نمی کرد و نصف شب گرسنه می شدم ولی به احترام این استاد به آشپزخانه نمی رفتم که مبادا سر و صدا ایجاد بشود وایشان بیدار شوند..به همین دلیل تا صبح گرسنگی می کشیدم...تمیز کزدن توالت بعد از دارالخلای ایشان هم مثل صدای تخمه شکستن و دماغ بالاکشیدن اش یکی دیگر  از الزامات زندگی ام شده بود...
چند بار هم از دوستم محمود که معرف او بود خواستم که عذرش را بخواهد...او هم می گفت که اطلاع داده است ولی از رفتن او خبری نبود...من دیگر از حضور او به ستوده آمده بودم....
یک روز یکی از نوازندگان ترک از عملکرد استاد گله کرد . این نوازنده همان کسی بود که برای خرید مشروب به استاد پول داده بود..من هم در تایید حرف ایشان بخشی از مشکلاتم را گفتم...او پیشنهاد کرد که همان روز تعدادی از هم ولایتی های خودش را بردارد و به منزل ما بیاید و او را به زور از منزل من بیرون کند..
راستش به دلیل ایرانی بودن این مستاجر که دیگر یقین داشتم استاد دانشگاه نیست...انگلیسی نمی داند...آداب معاشرت بلد نیست...راضی به این کار نشدم..ولی همراه او به سراغ محمود معرف اش رفتیم و دوست ترکیه ای ام اولتیماتوم داد که اگر تا فردا خانه را ترک نکند او را به زور بیرون خواهد کرد...محمود قول داد که این پیام را به او برساند...اتفاقا این دوست ترکیه ای همان روز با زنش دعوا کرده بود و برای خواب شب جائی نداشت...و آنشب را به منزل من آمد...استاد دانشگاه هم که خبر ما به گوشش رسیده بود شب به منزل آمد و با اخم تخم و به دعوت خودش سر سفره نشست و در عین حال گفت..
فردا از این خانه می روم..حتی اگر قرار باشد به هتل بروم...
صبح روز بعد دوباره شال و کلاه کرد و جلو آیینه ایستاد و گفت...
مادرم برایم پول فرستاده..بروم آنرا بگیرم و بعد وسایلم را می برم..و بدون خداحافظی از دوست ترکیه ای و حتی من از منزل خارج شد...
درست 5 دقیقه به ساعت 2 ظهر مجددا به منزل برگشت و در کنار سفرۀ آمادۀ ناهار نشست ودر حالی که مرتب می گفت...امشب اینجا نیستم..حتی اگر به هتل بروم... با ما ناهار خورد و صد البته انبوهی از ترشی ها را هم همراه غذا بلعید...
گفتم : آقا جمال شما که به ترشی حساسیت داشتی چطور شد حالا  این همه می خوری...
نگاه ملتمسانه ای به من کرد..من هم صلاح ندیدم که جلو دوست ترکیه ای بحث را ادامه بدهم...
بعد از ناهاردر حالی که وسایلش را که یک کوله پشتی و چند کت و شلوار بود جمع می کرد با خود مرتب و زیر لب از 25 کیلو برنج...یک میلیون تومان ادویه...حرف می زد ..ابتدا لباسهایش را به پائین برد..بعد کوله پشتی اش را برداشت و از در خارج شد..به دنبالش رفتم و در حالی که بند پوتین اش را می بست..گفتم...آقا جمال کلید....حساب و کتاب..
او بند پوتین اش را سفت کرد و کلید را به من داد ودر حالی که به سرعت پله ها را پائین می رفت..گفتم..
آقا جمال ..کرایه..پول گاز.. پول برق...
گفت : بعدا حساب می کنیم و از منزل خارج شد..
هنوز 2 ساعت از رفتن اش نگذشته بود کهزنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم..دیدم استاد دانشگاه است ..گفتم بفرما...گفت...من یک متن ترچمه کرده ام که زیر مبل است ..آنرا به من بده...گفتم :
خودت بیا بردار...استاد که احساس کردم خیلی می ترسد با اکراه تا درب آپارتمان آمد..گفتم بیا تو...کمی من..و..من..کرد و داخل شد..وقتی مبل را جابه جا می کرد..ناگهان متوجه بیش از 15 بسته از بسته های ترشی شدم...فهمیدم آن ترشی هائی که گم کرده بودم..در اینجا دفن شده اند..گفتم :
آقا جمال اینها چی اند؟..شما که به ترشی حساسیت داشتید؟
آقا جمال استاد دانشگاه که فقط یک مجلۀ ایرانی را در لابه لای مبل پنهان کرده بود...مجله را برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد و بدون آنکه بند پوتین هایش را ببندد به سرعت پائین رفت..در این حال از پشت سر صدایش کردم و گفتم..:
.به مامانت بگو این بار پول ترشی هم برایت بفرستد که حساسیت شما را برطرف کند..
...
چند روز بعد پول گاز و برق آمد....آنها را برداشتم و به مغازۀ محمود بردم و در مورد حساب و کتاب استاد دانشگاه صحبت کردم...محمود با عصبانیت گفت :
علی آقا شما 25 کیلو برنج بوداده و حدود یک میلیون تومان ادویۀ استاد را گرو نگه داشته اید...
با شنیدن این حرف سرم گیج رفت..محمود حرف می زد ولی من نمی فهمیدم...یکی از ایرانی ها به جمع ما اضافه شد...در حین صحبت معلوم شد که استاد دانشگاه قبلا در منزل او بوده و او استاد دانشگاه را از منزلش بیرون انداخته...
گفتم : استاد در مورد 25 کیلو برن.....
این شخص وسط حرفم دوید و گفت....او هرجا که برود این ترفند را می زند...این استاد شما فقط یک کوله پشتی دارد..چطور 25 کیلو برنج را داخل کوله پشتی جا داده است...او هر روز می گوید مادرش برایش پول فرستاده و کسی ندیده که یک قروش (ریال) خرج کند..او مثل موش صحرائی فقط پول جمع می کند و هر روز جلو آیینه می ایستد و پولهایش را تماشا می کند
در ادامۀ بحث محمود متوجه موضوع شد..و گفت :
نه بابا...اینجوری نیست.. استاد از منزل علی آقا  به هتل رفته و در آنجا شبی 80 لیر می دهد..
دوست ایرانی گفت...محمود جان یواشتر برو تا با هم بریم..این استاد دانشگاه شما چند شب است که در ترمینال می خوابد و حاضر نیست بابت پانسیون کرایه بدهد و یا حتی برای خودش منزل اجاره کند...
دقایقی بعد از صحبتهائی که رد وبدل شد معلوم شد که بعد ار زفتن استاد دانشگاه از منزل ما..آقا محمود او را به پانسیون یک ایرانی برده و آن ایرانی با دیدن استاد دانشگاه با امتناع از ورود او به پانسیونش گفته بود :
من حاضر نسیتم فردا به هر ایرانی که رسیدم توضیح بدهم که ایشان نه برنج 25 کیلوئی دیده ..و نه..ادویۀ یک میلیون تومانی...
بعد از این صحبتها کمی حال من بهتر شد..شمارۀ تلفن استاد دانشگاه را گرفتم...جواب نداد...به فاصلۀ نیم ساعت 3 بار زنگ زدم...جوانی نداد...
برایش پیامی به این متن نوشتم:
..اگر حساب و کتاب مرا ندهی ..هنوز گزینۀ هم ولایتی های دوست ترکیه ای ام روی میز است...و به منزل آمدم..
هنوز لباسهایم را عوض نکرده بودم که تلفن ام زنگ زد...محمود گفت :
علی آقا جمع حساب و کتاب  آقا جمال چقدر میشه..؟..گفتم..
خودت حساب کن..یک ماه کرایۀ خانه..15 کیلو ترشی.از قرار کیلوئی 10 لیر...حدود 100 لیر هم پول برق و گاز...
گفت : من چقدر بگیرم...گفتم..خودت حساب کن و بگیر
گفت : شما فردا بیا پولت را از من بگیر..گفتم :
شما آن پول را از استاد دانشگاه دروغین و کلاه بردار راستین بگیر و آن را به یکی از انبوه نیازمندان ایرانی بده...و بگو استاد دانشگاه هدیه کرده است..من شخصا آن پول را نمی خواهم...
پایان
بازنویسی نهائی
2016/4/14
علیرضا پوربزرگ وافی
...
..





۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

جاسوس.....شاخ درآوردم


.
.....شاخ درآوردم...
...
امروز در زیز عکسها ی هنری صفحه ام ردپای یک جاسوس و آدم فروش را دیدم..این نامرد به نام...یحیی آذرنوش... در کرمانشاه برای من خانه ای اجاره کرد..و چون با صاحبخانه در ارتباط بود..هر روز به بهانۀ دیدار صاحبخانه می آمد و دقایقی بعد درب خانۀ مرا می زد و با خانواده اش به منزل ما می آمدند و شام می خوردند...
روزی که من دستگیر شدم او با یک نفر دیگر به نام ..جهانبخش امیری... به منزل ما رفتند و از خانمم خواستند هرچه مدرک و کتاب و نوار در منزل دارم به آنها بدهد..همسر من هم به خیال اینکه این کثافتها دوستان ما هستند همه را در اختیار آنها گذاشته بود و آنها همه را به وزارت اطلاعات داده بودند...
در بازجوئی ها هم گاهی از من سؤالاتی می شد که حاصل بوی صحبتهای خصوصی و در منزل من با این پلید بود...
..
او را بشناسید...اسمش......یحیی آذرنوش...است
این هم عکس پروفایلش
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/4/8

۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

KARABAĞ....قره باغ شعری


Ali Vafi
10 hrs

BAKI de TABRIZde denızli VANde
amma kin baglayıb bene cahande
sag taref bır yande sol de bır yande
benım anadılim düşübdur dare
düşmüşem dünyade çokli şarare
şirınım acıdür agımde kara
düşmenler salipler benı hesare
sag taref bır yande sol de bır yande
dılim bır tarafde düşüb zındane
hattimde zülümden galibdür cane
gah kiril gah latin galir meydane
bu ışde düşmenler galir meydane
sag taref bır yande solde bır yande
Elm agar ıstesez benım dilimde
san atı aktarsaz benım alimde
kişilik tukumı benım belimde
amma düşmen salip nıfag elide
sag taref bir yande solde bir yande
istullerben danam bugun adimi
sindirillar benim gol kanadimi
dandirillar beene gül evladimı
ne tenha GARABAG ki her zadimi
sag taref bir yande sol de bir yande
birg]n olacakdur ben duracagam
negader duvar var sındıracagam
TABRIZ den dünyaye yol salacagam
yanacak onde ki yandıracagam
sag taref bır yande sol de bır yande
ALİ VAFI
من تورکم بیتمیشه م آذربایجاندا
قول قاناد آچمیشام چوخلی مکاندا
باکی دا تبریزده دنیزلی وان دا
آما کین باغلاییب منه جهاندا
ساق طرف بیر یاندا سول دا بیر یاندا
منیم آنا دیلیم دوشوبدور دارا
دوشموشه م دنیادا چوخلی شرارا
شیرینیم آجی دور آغیم دا قارا
دشمنلر سالیبلار منی حصارا
ساق طرف بیر یاندا سول دا بیر یاندا
دیلیم بیر طرفده دوشوب زندانا
خطیم ده ظلوم ده ن گلیبدور جانا
گاه کریل گاه لاتین گلیر میدانا
بو ایشده دشمن لر گلیر جولانا
ساق طرف بیر یاندا سول دا بیر یاندا
علم اگر ایسته سز منیم دیلیم ده
صنعتی آختارساز منیم الیمده
کیشی لیک توخومی منیم بئلیمده
آما دشمن سالیب نفاق ائلیمده
ساق طرف بیر یاندا سول دا بیر یاندا
ایستوللر من دانام بوگون آدیمی
سیندیریر دشمنیم قول قانادیمی
داندیریر بیر به بیر گول اولادیمی
نه تنها قره باغ کی هرزادیمی
ساق طرف بیریاندا سول دا بیر یاندا
بیرگون اولاجاقدور من دوراجاغام
نه قدر دووار وار سیندیراجاغام
تبریزده دنیایه یول سالاجاغام
یاناجاق اوندا کی یاندیراجاغام
ساق طرف بیر یاندا سول دا بیر یاندا
علیرضا پوربزرگ وافی
نخجوان 1385