۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

خاطرات من و شهریار 3

............................................................................................
خاطرات من با استاد شهریار
            (3)
از آن تاریخ به بعد من مرتب به منزل استاد می رفتم. ابتدا هفته ای یک روز و بعدها 2 حتی 3 بارهم به خدمتشان می رسیدم.در این بین با آقای هادی هم آشنا شدم و ایشان را فردی روشنفکر و آگاه به مسایل روز شناختم.گاهی بعد از ملاقات استاد شهریار ساعتی هم در اتاق دیگر یا حیاط خانه با هادی هم صحبت می شدم.
آنچه از زندگی شخصی استاد در یافتم این بود که استاد احساس تنهایی می کردند . هرچند گاهی افرادی به دیدنش می آمدند ولی احساس می کردم که استاد هنوز تنهاست و از نبود یک همدل رنج می برند.البته خود استاد این مطلب را صریحا نگفتند .این حسی بود که من از گفتار تلویحی استاد دریافته بودم. مخصوصا چند بار به طور سربسته اعلام کردند که دوستانی داشتند که مرتب با او همراه می شدند و در مهمانی ها و شب نشینی ها و شعرخوانی هایی استاد دعوت می شدند او را همراهی می کردند ولی از موقعی که استاد به خاطر ضعف جسمانی ویا عدم تمایل به شرکت در جلسات عمومی از شرکت در آن جلسات امتناع کردند پای آن دوستان هم از منزل استاد بریده شد.
من جزئیات این مطالب را در مقوله های دیگر ارائه خواهم کرد.در حال حاضر فقط به ارائهء چند خاطره می پردازم.......
یک روز به استاد زنگ زدم. استاد فرمودند غروب که چراغها روشن شدند بیا ...من از شنیدن این جملهء شاعرانه سر ذوق آمدم و غزلواره ای ساختم:که ابیاتی از آن را به یاد دارم:
چراغان گشت شهر و لحظهء دیدار می آید
بشارت بر تو ای دل بوی خوب یار می آید
غروبا خوش بال تو که با آغاز تو امشب
زگنج گفتهء استاد گوهر بار می آید
من امشب تا ابد مست می اندیشهء یارم
که آسان از برایم حل بسی اسرار می آید
خدا را تا سحر روشن بمان ای شمع شب افروز
که بر این تشنه یک پیمانهء سرشار می آید
خدارا شهریارا التیامم ده به شعری ناب
مرا از گفته هایت آیت تیمار می آید
این شعر را نوشتم و به منزل استاد رفتم. آنروز هم مثل اکثر روزها خود استاد درب منزل را باز کردند و من وارد شدم.
من معمولادر محضر استاد شعر نمی خواندم مگر آنکه استاد اذن می دادند.ولی آن شب می خواستم این شعر را برای استاد بخوانم.استاد معمولا قبل از خواندن شعر و یا شروع بحث ادبی از وضعیت جامعه و اوضاع و احوال زمان می پرسیدند و من هم اطلاعاتی که داشتم به استاد ارائه می کردم.آن شب یا غروب بدون آنکه از وضعیت  جامعه سوالی بکند خطاب به من گفت:
شعر تازه ات را بخوان...
من با شنیدن این جمله واقعا شوکه شدم. اما احساس کردم که استاد از حرکت و تکاپوی من متوجه شده بودند که من شعر تازه ای نوشته ام. من شعرفوق را خواندم و استاد با دقت گوش دادند .وقتی با این بیت شعرم تمام شد"
خدا را شهریارا التیامم ده به شعری ناب
مرا از گفته هایت آیت تیمار می آید
استاد فرمودند : تخلص چی؟ گفتم استاد من تخلص ندارم.استاد لحظه ای ساکت شده و به فکر فرو رفتند و بعد از من خواستند یک بیت با تخلص (وافی) بنویسم. من خودکارم را برداشتم و این بیت را بدیهتا ساختم:
برون کن از سرت (وافی) تو این افکار واهی را
کجا یک شهریارگل کنار خار می آید
استاد وقتی این بیت را از من شنید فرمود دوباره بخوانم و من چندین با راین بیت را تکرار کردم.احساس کردم که این بیت مقبول حضرت استاد شده است.استاد در ادامه فرمودند:
من تا به حال به هیچ شاعری تخلص نداده ام و خیلی ها هم از این بابت از من رنجیده  خاطرشده اند ولی چون می دانم تو سبک وسیاق شعری مرا درک کرده ای من تخلص وافی را به تو اهدا کردم..
من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم .چرا که به بزرگترین افتخار زندگی ام رسیده بودم. استاد ازمن پرسیدند: می دانی معنی وافی چیه؟ گفتم استاد یعنی وفادار. استاد فرمودند :این معنی عربی کلمه است. معنی فارسی اش هم می شود(رسا) .امیدوارم شعر را جدی بگیری و شاعر رسایی باشی.گفتم : به برکت حضور شما سعی خودم را خواهم کرد...
پس از خداحافظی با استاد با سرعت دوندگی همیشگی ام به محل آمدم و به دوستانم گفتم که از امروز اسم من (وافی )ست. بعضی از دوستان خوشحال شدند وصدالبته بعضی از دوستان مسخره ام کردند ولی من اهمیت ندادم.چون همانها با آنکه می دانستند من قهرمان دوومیدانی کشور هستم باز هم انکار می کردند.
در منزل هم به خانواده گفتم که نام من از این پس وافی است و مادرم باب نفرین را برایم باز کرد که اصل و نسب  و نام فامیل پدری ام را انکار می کنم ولی پدرم که اهل شعر بود این موضوع را به مادرم توضیح داد و موضوع به خیر و خوشی تمام شد. آن وقتها برادر بزرگم ناصر که اولین استاد شعری من بود در تبریز نبود و دلم می خواست هرچه زودتر به او هم این خبر را بدهم.
هنوز دو روز از آخرین ملاقات من با استاد نگذشته بود که دلم هوای استاد کرد و این بار هم مثل بعضی از اوقات بدون آنکه تلفن بزنم به منزل استاد رفتم . استاد فرمودند:
به خاطر تخلصی که به تو داده ام شعری هم ساخته ام و این شعر را با خط زیبای خودشان به من اهدا کردند و تخلص من با این شعر سندیت یافت
علیرضا پوربزرگ وافی
........................................................................................................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر