۱۳۹۵ فروردین ۱۸, چهارشنبه

سفرنامۀ استانبول.....6.....قسمت آخر

سفرنامۀ استانبول...6...
..............قسمت آخر..

طبق معمول صبح زود بیدارشدم.بوی مطبوع و نا مطبوع تریاک سالن را پر کرده بود..معلوم شد که دیشب دوستان این عملیات را با موفقیت انجام داده اند..اگر دوستان این کار را در ایران انجام داده بودند تا پایان عملیات ده ها بار ما مورین به منزل می ریختند..ولی در ترکیه مردم به بوی تریاک آشنا نیستند و متوجه این مسائل نمی شوند...از طرفی طبق قانون ترکیه ..مصرف کننده مجرم شناخته نمی شود..مجرم فقط فروشنده ها حساب می شوند..
به هرحال...حالا دیگر نسکافه داشتم و امروز مثل دیروز لب تشنه نمی ماندم..قوری برقی را با شیر آب پرکردم و به برق زدم..و روی مبل هال لم دادم...دیشب من در طبقۀ پائین تخت دو نفره خوابیده بودم...یاد دوران سربازی افتادم...در آن ایام کسی که در تخت طبقۀ پائین می خوابید یکی از دلمشغولی هایش خواندن یادگاری های روی چوب تخت دوم بود..ولی تخت دونفره در این پانسیون از جنس دیگری بود و خاطراتی در آن نوشته نشده بود...
من از بحث شب قبل خودم هم سرمست بودم و یقین کرده بودم که حرفهای من تاثیرگذار بود..تنها ناراحتی من از دیروز یادآوری 31 لیری بود که به رستوران ایرانی داده بودم...با این حال وقتی قضاوت عادلانه می کردم به این نتیجه می رسیدم که از خوردن آن خیلی لذت برده ام و برایم دلنشین بود...و همین مطلب باعث تسکین من می شد...
نگاهی به قوری انداختم..هنوز خبری نبود ..از فرصت استفاده کرده و به دستشوئی رفتم...وقتی بیرون آمدم ابا اولین نفری که روبرو شدم دوست ترک ایرانی خودمان بود...او به گرمی با من سلام و علیک کرد...و قبل از آنکه به توالت برود به آرامی گفت :علی آقا همۀ آنهائی که دیشب گفتی قبول دارم....
من با تعجب نگاهش کردم...گفت :
تعجب نکن...من با همین کیس قبولی کانادا را گرفته ام....همین امروز هم پرواز دارم...من به هیچکدام از ایرانی ها نگفتم...می دونی که جاسوس زیاده...از رفتن من فقط دوست ترکیه ای ام و تو خبر دارید..شما هم لطفا به کسی نگو...وقتی رسیدم کانادا با فیس شما تماس می گیرم...
این را گفت و بی آنکه منتظر جواب یا عکس العمل من بشود..به  طرف توالت رفت....
راستش من هم جواب یا عکس العملی برای کارش نداشتم..تنها کاری که می توانستم انجام بدهم اهدای یک نسکافۀ یک نفره بود که این کار را کردم...او هم قوطی نوکای تبریزی اش را آورد و با نسکافه ها خوردیم...
آنروز من برای ناهار از طرف میزبانانم  دعوت داشتم.به همین دلیل و به دلیل 31 لیر دیروز تصمیم داشتم صبحانه نخورم...با بیدارشدن دوست ترکیه یک دوره دیگر نسکافه خوری راه انداختم..و کمی با هم گپ زدیم...دوست ترکیه ای هم طوری صحبت می کرد که اساس کردم از بحث دیشب راضی بود...پس  از مدتی گپ و گفت با دوستان تصمیم گرفتم به سلطان احمد بروم...من آنجا را دیروز از داخل تراموا دیده بودم ومی توانستم بدون راهنما بروم...کمی هم منتظر ماندم تا صاحب پانسیون بیدار شود..ولی از قرار معلوم تریاک دیشبی کار خودش را کرده بود و آن دو نفر محو خواب بودند..مجبور شدم دفتر شعر و کتاب اشعار (قارتال) خودم را که برای هدیه آورده بودم برداشته و پس از خداحافظی از پانسیون خارج شدم...
من بدون هراس از گم شدن مسیر ریلهای تراموا را گرفته و با پای پیاده به سمت سلطان احمد راه افتادم...هر جا را هم برای عکس مناسب می دیدم از یک رهگذر درخواست می کردم که عکسی با موبایل قدیمی من  از من بگیرند...در برخورد با این موضوع مردم دو گونه بودند..عده ای با کمال میل حاضر به عکس گرفتن می شدند ..وعده ای هم بدون توجه به درخواستم رد می شدند..من از اماکنی عکس می گرفتم که خط و زبان فارسی و عربی داشت..و به عظمت خط و زبان خودمان پی می بردم...
در طول مسیر هم به اندازۀ کافی عکس گرفتم....
وقتی به محوطۀ سلطان احمد رسیدم متوجه حضور فراوان ایرانیان در آن محل شدم...سعی می کردم در حد یک سلام و علیک با ایرانی ها ارتباط برقرار کنم...و به هر ایرانی می رسیدم..می گفتم....سلام هموطن....و جواب آنها برایم دلنشین بود..پ
در کنار حوض محوطه روی یک صندلی نشستم..در صندلی کناری من خانواده ای بودند که با لهجۀ مشخص تبریز نشسته بودند و مرتب عکس می گرفتند...پس از دقایقی بلند شدند..وقتی از مقابل من رد می شدند خطاب به مرد مسن آن جمع گفتم...
سلام هموطن.....و این آقا خیلی صمیمی جلو آمد و جواب مرا داد و صمیمانه دستم را فشرد و دور شد...چند متر جلوتر پسر جوان آن جمع با لحن بی ادبانه ای خطاب به پدرش گفت..
آقاجان (تبریزی ها معمولا به پدر آقاجان می گویند) چرا با دست دادی..؟
و پدر با لحن آرامی به او اشاره کرد که حرکت کنند و یویاشکی با پسرش شروع به صحبت کرد..
از گستاخی و بی ادبی پسر ناراحت شدم...من برای نشان دادن عرق ملی سلامی کرده بودم و با این صحنۀ بد رو برو شدم....البته من هم باترها و بارها شنیده بودم که بعضی از ایرانیان از مسافران ایرانی اخاذی می کنند یا حتی کلاه سر ایرانیان مسافر می گذارند ولی من که با این سن و سال فقط یک سلام وعلیک ساده رد و بدل کردم ..مستحق چنین برخوردی نبودم...
با ناراحتی بلند شدم و به طرف در ورودی مسجد رفتم...پلیس مانع ورود من به مسجد شد و گفت...
بعد از نماز جمعه..
دوباره به محوطه برگشتم....هنوز میزبانانم با من تماس نگرفته بودند و من بی هدف دور می زدم..پلیس مسلح در همه جا مستقر بود و کیف و پلاستیک دستی مسافراین را کنترل می کرد من وقتی از مقابل یک پلیس رد می شدم پلاستیکم را از چند متری نشانش دادم و گفتم...کتاب..
پلیس لبخندی زد و گفت...از شکل ظاهری اش معلوم است...و در ادامه گفت :
ما آدمها را می شناسیم.....من هم لبخندی زدم و از او دور شدم....
کمی جلوتر مرد ژولیده ای روی صندلی خوابیده بود...کمی بالا و پائین کردم و عکسی از او گرفتم....
/........
بالاخره زنگ تلفنم به صدا درآمد....فکر کردم که میزبانان من هستند...ولی در صفحه تلفن اسم خواهر کوچکم راضیه نمایان بود...در ترکیه اگر نمایشگر تلفن اسم اصلی یا شمارۀ واقعی تماس گیرنده را نشان بدهد به این معنی ست که آن تماس کنترل نمی شود..ولی اگر یک شماره تلفن ترکیه یا کلمۀ(UNKNOWWN) نوشته شود به این معنی ست که تلفن توسط اپراتورمخابرات ترکیه کنتر می شود...
پس از سلام و احوالپرسی با خواهر مهربانم به او اطلاع دادم که برای شعرخوانی به ایستانبول آمده ام...
بعد از پایان تلفن دوباره به گشت زنی پرداختم...تعدادی زرد پوست که احتمالا ژاپنی بودند در گوشه ای جمع شده بودند..ازیکی از آنها درخواست کردم که عکسی با دوربین من از من بگیرد...از جواب او پی بردم که لال است....یادم آمد از بچگی شنیده بودم که هرکس لال باشد...کر هم هست...ولابد این احتمالا لال...کر هم هست...درهرصورت بلافاصله راهنمایشان جلو آمد و من به انگلیسی از او خواستم که عکسی از من بگیرد و گرفت....
باز هم در محوطۀ سلطان احمد به چند خانوادۀ ایرانی برخوردم ولی به خاطر بی ادبی جوان خانوادۀ قبلی و علیرغم میل باطنی خود از سلام و علیک با آنها خودداری کردم...
بالخره تلفنم به صدا درآمد و این بار میزبانان من محل استقرار مرا پرسیدند و دقایقی بعد به هم پیوستیم...و با هم به یک رستوران (سلف سرویس) رفتیم...
من به تبع آنها کمی برنج خواستم و یک نیمه ماهیچه...و یک پیاله ماست...
پس از صرف غذا یکی از میزبانان برای پرداخت پول غذا رفت..ما هم بلند شدیم و در حین عبور از مقابل صندوق متوجه شدم پول ناهار سه نفرۀ ما 99 لیر شده است..
دیگر تلخی پرداخت 31 لیر به رستوران ایرانی از روحم زدوده شد...
همراه با دوستان و قدم زنان تا سالن کتابخانه آمدیم...و در سالن انتظار نشستیم...مسئول سالن برای ما چائی آورد...خانم آیسان دو عنوان از کتابهایش را به من هدیه کرد..من هم ابتدا کتابی برای کتابخانه و بعد برای دوستان امضا و تقدیم کردم...دوستان شاعر یکی یکی می آمدند..و هر بار من به تازه واردین معرفی می شدم...
در حین صحبت مدیر جلسه اعلام کرد که ماه گذشته هم یک ایرانی به جلسۀ آنها دعوت شده بود...وقتی اسم هوشنگ جعفری را گفت..حدس زدم که منظورش همان جعفری شاعر خوب زنجانی باشد..مشکل من این بود که اسم کوچک جعفری را نمی دانستم ولی جعفری زنجانی را بارها در هیئات و جلسات شعر ترکها دیده بودم و با هم آشنائی داشتیم..وقتی مدیر جلسه یک مصرع از اشعار جعفری را خواند یقین کردم که همان جعفری زنجانی خودمان است..من هم به نوبۀ خود شروع به تایید و تمجید از این شاعر شجاع کردم...مدیر جلسه در ادامه گفت..که برنامۀ جعفری خیلی موفق بود و آرزو کرد که من هم برنامۀ انرژی سازی داشته باشم...من هم در جوابش گفتم....ایشاللاه..
پس از دقایقی یک نفر دیگر به جمع ما اضافه شد..در معرفی ایشان گفتند..پروفسور علی کورد...از دانشگاه ازمیر..من هم اظهار خوشوقتی کردم...هنوز جمع ما به 15 نفر نرسیده بود که  از ما خواستند به سالن شعرخوانی برویم....
ما وارد سالن شدیم..و تا شروع برنامۀ شعرخوانی 5 نفر دیگر هم اضافه شدند...من در تعجب بودم که چرا برای برنامه ای که این همه تبلیغات چاپ و پخش کرده بودند فقط 20 نفر آمده اند...ولی  به حرمت میزبانم نخواستم در این مورد سؤالی بکنم..
مراسم شعرخوانی با سخنرانی مدیر برنامه آغاز شد..من قبل از ورود به سالن تلفنم را روی ویبره گذاشته بودم...و مرتب لرزش آنرا حس می کردم ..ولی به حرمت جلسه حتی نگاه نمی کردم...
در فاصلۀ دو شعرخوانی نگاهی به تلفنم انداختم..بیش از 5 مورد میس کال داشتم...و همه اش از طرف خواهر کوچکم بود...در همان لحظه باز هم تلفنم زنگ خورد ..این بار برای جواب دادن از سالن خارج شدم...تا تلفن را باز کرده و الو گفتم...خواهر کوچکم گفت....مردیم از نگرانی...گفتم...
برای چی؟....گفت..
در اخبار اعلام کردند که در استانبول بمب گذاری کرده اند و یک ایرانی و 3 اسرائیلی کشته شده اند...گفتم...
من خبر ندارم...و بعد از یکی از شعرا که مثل من برای تلفن به بیرون از سالن آمده بود سؤال کردم..او در جواب گفت..
در میدان تقسیم بمب گذاری شده...یک ایرانی هم کشته شده ..و چند ایرانی هم مجروح شده اند....و..در ادامه گفت...
مسئولین شهر از مردم خواسته اند که از منزل خارج نشوند...
گفتم پس به همین دلیل از برنامۀ شما استقبال نشده است...گفت..دقیقا...
دوباره  صحبت تلفنیبا خواهرم را ادامه دادم و شنیده هایم را هم به او گفتم..و از او خواستم نگران من نباشد وخواهرم با کلام بغض آلود از من خواست مواظب خودم باشم...من هم درحالی که  دل به مهر خواهری اش آفرین می گفتم.. گفتم..چشم...و دوباره به سالن برگشتم...
دیگر توجهی به اشعار و سخنرانی نداشتم...چرا که به یاد حدیثی از پیامبر اسلام افتاده بودم..که در چند مرحله و در زمانهای متفاوت از ایشان سژال شده بود...بزرگترین نعمت چه هست..و ایشان جواب داده بودند....
الصحت و الامان....یعنی تندرستی و امنیت...
و امروز با تمام وجودم عظمت این کلام را درمی یافتم....
وقتی مرا برای شعرخوانی دعوت کردند...سعی کردم که تمرکز داشته باشم...به همین دلیل دقایقی صحبت کردم و به قول معروف..حس..گرفتم و بعد شعر.....شاعرم...را خواندم...
اجرای این شعر برای خودم ایده آل نبود ولی مورد توجه دوستان قرار گرفت...به همین دلیل مجری برنامه از من خواست شعر دیگری بخوانم....من قبل از شعر دوم کمی در مورد عروض...و...هجا..صحبت کردم و بعد با توضیح مختصری غزل عروضی...چای ایچه لیم...را خواندم...
بعد از شعر خوانی من اولین جملۀ مجری برنامه این بوددد
ایرانی ها نه تنها خوب شعر می گویند..مخصوصا شعر ..عروضی...بلکه خیلی خوب هم شعر را می خوانند..و من هم ار لطف ایشان تشکر کردم...پروفسور علی کورد هم گفت..که بیش از 20 سال بود که شعر به این روانی نشنیده بودم.و اعلام کرد که شعرخوانی مرا ضبط کرده و به عنوان سوغاتی برای دانشجویانش خواهد برد...من از ایشان هم تشکر کردم...
پس از پایان حاشیه های شعرخوانی که شامل گپ و عکس ...بود....اکثر شعرای حاضر مرا دعوت به چائی کردند...البته به خاطر غزل ..چای ایچه لیم...من دلم می خواست زودتر به شهر خودم برگردم که به مراسم سال تحویل برسم...ولی اصرار خانم آیسان و شوهرش مرا محکوم به پذیرفتن پیشنهاد آنها کرد...و با هم به یک کافه قنادی رفتیم و یک فرنی و چائی خوردیم...خانم آیسان آق دمیر همان شاعری ست که شهرداری خیابان محل سکونت او را به نام او نامگذاری کرده است.
پس از صرف چای و نسکافه....از دوستان خداحافظی کرده و با پرداخت 4 لیر سوار تراموای شدم و به آکسارای.. آمدم..و خود را به پانسیون رساندم...صاحب پانسیون اعلام کرد که دوست ترک ایرانی مان برای پرواز به فرودگاه رفته...من با آنکه از خود دوست ایرانی مان این خبر را شنیده بودم...و می دانستم...با حالت تعجب انگیزی گفتم...نه بابا....
و صاحب پانسیون در ادامه گفت...دوست دیگرمان هم رفت ..سازمان ملل در آنکارا..تا انصراف بدهد..و به ایران برگردد..
من هم پس از اظهار خوشحالی از این خبرها اعلام کردم که قصد بازگشت به شهر خودم را دارم...صاحب پانسیون از شنیدن این خبر با دلخوری گفت....امروز سه- چهارتا از مسافرانم رفتند...
من ساکم را مرتب کردم...نسکافه های باقیمانده را به صاحب پانسیون دادم...به اتاق برگشتم و با دوست شیرازی مان هم خداحافظی کردم...ودر حین خداحافظی جویای حال دوست تخمه شکن شدم که در جواب گفت...رفته تخمه بخره...
از پانسیون خارج شدم..به طرف ایستگاه مترو رفتم...مترو را پیدا نکردم....از یک نفر سؤال کردم..گفت...برو پائین...با جسم و روح خسته 200 متر پائینتر آمدم....ایستگاه را پیدا نکردم...از نفر بعدی سؤال کردم..گفت..برو بالا....حدود 400 متر بالاتر آمدم...ایستگاه را پیدا نکردم...از جوانی که با لباس رستوران بیرون رستوران سیگار می کشید...پرسیدم...او یک خیابان فرعی نشانم داد..و گفت..مستقیم برو....به حرفش اعتماد کردم و با پای لنگ و کیف سنگین مسافرتم همان راه را ادامه دادم..تا به خیابان اصلی رسیدم...با آنکه هوا کاملا تاریک شده بود..ساختمان مترو را  در آن سمت جاده تشخیص دادم...
اتومبیل ها باسرعت در تردد بودند...دنبال محل عبور عابر پیاده گشتم..پیدا نکردم...از یک رهگذر پرسیدم...گفت...300 متر پائین تر...
من باید 300 متر می رفتم و از مسیر عابر پیاده رد می شدم..و دوباره 300 متر بالا می آمدم تا به ایستگاه برسم..یاد ایرانی وطن پرست افتادم که می خواست به ایران برگردد...آنهم بعد از داشتن قبولی امریکا...راه من سخت تر از راه او نبود........
چاره ای نداشتم و باید می رفتم...و بدون معطلی راه افتادم...
پایان..
بازنویسی و تایپ 2016/4/7
علیرضا پوربزرگ وافی
..
.















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر