۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

دندان و زندان

.......دندان و زندان....
آنروز جراحی لثه داشتم.قرار بودبه همراه دوست قدیمی ام بهروز به بیمارستان برویم.وقتی بهروز ساعت ویزیت مرا متوجه شد(9صبح) گفت: من شبها تا صبح پای فیسبوک هستم و از صبح تا ساعت 1 بعد از ظهر می خوابم.من دیگر اصراری نکردم.ولی در روز جرحی(21/1/2015)موقع رفتن تعلل می کردم که بهروز همت بکند و همراه من باشد.وقتی از آمدن بهروز قطع امید کردم برای لحظاتی به شک (بروم یا نروم) افتادم و پس از صغرا-کبرا کردن های زیاد به این نتیجه رسیدم که  برای رهائی از این درد دندان و بی خوابی کشیدن ها باید این جراحی را انجام بدهم.تنها مشکل من برای رفتن ترسی بود که ار آمپول داشتم.موضوع ترس از آمپول از بچه گی در وجود من و خیلی های دیگر نهادینه شده است.من فقط از اسم آمپول می ترسم.در صورتی که وقتی در دارخوین مجروح شدم ومرا به بیمارستان صحرائی رساندند. در آنجا به بازویم  بدون آنکه بی حس کنند (چون مواد بی حس کننده  تمام شده بود)بیش از 30 بخیه زدند و با آنکه در هر نوبت فروکردن سوزن بخیه به بازوی چپم  حتی ناخنهای پایم درد می کرد هیچ نترسیدم. چون اسم سوزن بخیه آمپول نبود.حالا امروزبا اسم خود آمپول درگیر بودم و با توجه به این مشکل ناشناخته انتظار داشتم دوستم بهروز که از وضعیت من آگاهی داشت  در کنارم بود.ولی آن بیچاره هم بیماری فیسبوک داشت و باید شب تا صبحش را با فیس سپری می کرد.او شب تا صبح چشمانش را در صفحهء لب تاب می دواند که چند تا لایک و کامنت دریافت کند  یا حتی چند مطلب مفید بخواند و دلش به ایم موضوع خوش است...
بالاخره با بی میلی و با هنوز دودلی از منزل بیرون آمدم.وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدم می دانستم که باید اتوبوس شماره 32 را سوار بشوم.وقتی به راننده اسم بیمارستان را گفتم . راننده روبرو را نشانم داد و از من خواست در آن محل سوار بشوم.من به سمت روبرو رفتم وبیش از 15 دقیقه که فاصلهء زمانی عبور اتوبوس هست منتظر ماندم. وچون علامت مشخصی برای ایستگاه اتبوس در آن محل نبود به شک افتادم و به سمت ایستگاه احتمالی بعدی حرکت کردم.در میانهء راه متوجه عبور اتوبوس شماره 32 شدم ولی نمی توانستم کاری بکنم و اتوبوس از مقابل چشمان حسرتبار من رد شد.من به طرف جلو می آمدم ولی نشانه ای از علامت یا سایبان مخصوص ایستگاه اتوبوس نمی دیدم.در نهایت مجبور شدم خود را به ایستگاهی که دفعهء قبل با راهنمائی بهروز رفته بودیم برسانم.
در محل ایستگاه کوهی از برف کپه شده بود و یک کامیون ده چرخ ویک دستگاه لودربا آرم بلدیه(شهرداری) پارک کرده بودند. اتوبوس ها مرتب از مقابل استگاه رد می شدند و اعتنائی به حضور من منتظر نمی کردند. بعد از عبور سومین اتوبوس شماره 32 از مقابلم مجبور شدم از یک غازه دار دلیل عدم توقف اتوبوسها را بپرسم که او با بی اعتنائی حاضر به جواب نشد.در این حال پیرمردی به ایستگاه آمد. از ایشان دلیل عدم توقف اتوبوسها را پرسیدم. ایشان با لحنی محبت آمیز اعلام کردند که از یک ساعت پیش بلدیه اعلام کرده که برف های انبوه این خیابان را جمع آوری خواهد کرد.... و در نهایت به من پیشنهاد کرد که برای سوار شدن به اتوبوس به ایستگاه مرکز شهر بروم.
بیمارستان دندانپزشکی در خارج از شهر قرار دارد و در مسیری که من قرار داشتم فقط اتوبوس و تاکسی رفت و آمد می کردند. من که پول تاکسی نداشتم و باید با اتوبوس می رفتم.من سلانه سلانه خودم را به ایستگاه مرکزی رساندم و بالاخره سوار اتوبوس شدم واز راننده درخواست کردم که مرا در ایستگاه بیمارستان دندانپزشکی پیاده کند.در داخل اتوبوس هم بخش عمدهء فکرم ترسی بود که از آمپول داشتم.اتوبوس پس از طی چندین وچند ایستگاه به بالای کوه و محل بیمارستان رسید و من از آن پیاده و داخل بیمارستان شدم.جمعیت زیادی در صف نوبت قرار داشتند.بلندگوی بیمارستان مرتب پیام می داد. ابتدا من توجهی به آن نداشتم ولیبعد از شنیدن چندبارهء آن فهمیدم که سیستم خراب است و باید بیماران  برای مراجعه به دکتر فرم مخصوصی را پر کنند. برای اطمینان از مرد میانسالی که با دختر کوچولو و نازی در صندلی کناری نشسته بود این موضوع را سؤال کردم و ایشان هم تأیید کردند. بلافاصله من هم فرمی گرفته و با کمک کمک گرفتن از آن مرد فرم را پر کردم. نگاهی به تابلو نوبت شمار انداختم.آخرین شمارهء ثبت شده 272 بود. نگاهی هم به نمرهء خودم انداختم.نمرهء من 291 بود. ابتدا محاسبه کردم و فهمیدم 20 نفر جلوتر از من قرار دارند.در این فکر بودم که احساس کردم شماره ام خیلی آشنا ست.نگاه دیگری انداختم و باز هم عدد291 در جلو چشمم ظاهر شد.ناگهان یادم آمد که این شماره با شمارهء من در زندان 336 نزدیکی دارد. شمارهء من در 336 2914 بود و در اینجا سه شمارهء اول زندانم نمرهء نوبتم شده است.یادم آمد که در زندان مرا فقط با شمارهء2914 می شناختند و اسم و شهرتی در کار نبود. یعنی هر وقت نگهبان راهرو برای بردن من به بازجوئی دریچهء کوچک آهنی سلول را باز می کرد و می گفت:2914 ...و من تإیید می کردم و بعد....
ناگهان احساس کردم ترس من از آمپول بیشتر شد. حتی بیشتر از ترسی که از کودکی از جهنم و قیامت داشتم.این سه ترس یادگار دوران کودکی بود که تا امروز روح مرا همراهی می کند وهمیشه آزارم می دهد.با شدت گرفتن ترس ابتدا تصمیم گرفتم که از خیر این جراحی بگذرم و از بیمارستان بیرون بزنم.در این لحظات آمیخته ای از ترس های زندان و قیامت و جهنم تمام وجودم را گرفته بود و هرگونه انگیزه برای مداوا از من سلب شده بود.در این برزخ خیال و تصمیم ناگهان یادم آمد که که در سلول انفرادی پشت رنگهای تازه پاشیده شده در گوشه دیوارنوشته ای را که روی دیوار کنده شده بود خوانده بودم....برادر شجاع باش ...نترس..بی اختیار این جمله را تکرار کردم..برادر شجاع باش..نترس..این جمله همانگونه که در زندان به من قوت قلب می داد در اینجا هم مرا کمی آرام کرد.با خود گفتم...اینجا هرچه باشد بدتر از زندان که نیست ... وبه خودم نهیب زدم که باید مقاومت بکنم و ترس از آمپول و.... را که می دانستم زائیدهء خیالات واهی ست رها بکنم. بالخره تابلو نوبت شما شمارهء لعنتی مرا نشان داد و من به طرف میز ثبت نام رفتم.مسئول ثبت نام با دیدن کیملیک(کارت شناسائی)نگاهی به من انداخت. نوع نگاهی که ما سالها در ایران به افغانی ها می انداختیم.زیر لب جمله ای گفت که من متوجه نشدم. اصولا مردم ترکیه خیلی تند صحبت می کنند.البته اگر منظورش فحش دادن بود من باید اعتنائی نمی کردم.آن مسئول دوباره فرم و کیملیک مرا برانداز کرد و خطاب به به میز بغل دستی که یک خانم بود و دفعهء قبل مرا ثبت نام کرده بود جمله ای گفت که من فقط کلمهء یابانجی(خارجی) آنرا متوجه شدم.آن خانم این شخص را راهنمائی کرد واین شخص با بی میلی نمره ای به من داد.من می دانستم که در این نمره ها در مقابل ملیت ما می نویسند (بی وطن) به همین دلیل دلم نخواست به آن قسمتش نگاه کنم.دکتر من از دفعهء قبل به انتخاب مسئولین ثبت نام مشخص بود و باید به طبقهء سوم می رفتم.
من همانطور که گفتم قبلا به این بیمارستان آمده بودم.الحق و الانصاف بیمارستان مجهزی بود و کاربیماران به روال طبیعی انجام می شد.حتی به این موضوع هم پی برده بودم کهکه اگر بیماری به آنجا مراجعه کند که فاقد بیمه و حتی پول باشد او را مداوا می کنند و همهء خدمات لازم را بدون دریافت پول وفقط با شماره کارت شناسائی(به قول ما کد ملی) انجام می دهند و در پایان او را بدهکار می کنند.و آن شخص موظف است در موقع خرید دارو یا در مراحل دیگر بدهی اش را به بیمارستان بپردازد.این یک حرکت ارزشمند و انسانی ست که دربیمارستانهای ایران اجرا نمی شود وحتی در خبرها داشتیم که مسئولین بیمارستانی در تهران بیماری را به علت نداشتن پول درمان به بیابانهای اطراف تهران برده و رهایش کرده بودند...
وقتی آسانسور در طبقهء سوم توقف کرد به سرعت پیاده شدم و به طرف اتاق دکتر قبلی ام رفتم.مقابل در اتاق دکتر تعداد زیادی در نوبت بودند.من هم روی یک صندلی نشستم.در این لحظات که هنوز فکرم اسیر حرکتهای ثبت نام کننده ام بود.موضوع آمپول و تر س و قیامت وزندان را فراموش کرده بودم.چند مریض داخل و خارج شدند.با آنکه می دانستم اسم من توسط کامپیوتر در لیست بیماران این پزشک قرار گرفته است ولی فکر خرابی سیستم مرا براین فکر انداخت که نکند اسمم در لیست وارد نشده باشد به همین دلیل بلند شده و درب مطب را زدم و داخل شدم ونوبت و فرم پر شده ام را تحویل منشی دکترنیلگون کسکینر دادم.منشی مدارک مرا گرفت واز من خواست در بیرون مطب منتظر باشم.
در این لحظات دوباره فکر زندان در سرم دوید.یاد زمانی افتادم که در بازجوئی ها یک برگ کاغذ و یک سکهء ده ریالی و یک خودکار و یک خط کش به من می دادند وچشم بندم را کمی بالا میکشیدند و می گفتند...بنویس....و وقتی سؤال می کردم چه بنویسم...می گفتند..محل ملاقاتهایت را  وبعد باز جو می رفت ومن گاهی ساعتها منتظر می ماندم...وقتی بعد از آن همه مدت بازجو می آمد و می دید من چبزی ننوشته اماز پشت سر مرتب بهسرم می کوبید و می گفت....اینجا 336 است. ما در اینجا کیانوری ها را وادار به استفراغ (حدث می زدم منظورش اعتراف بود) کرده ایم.فکر می کنی خیلی زرنگی؟...و زمانی که می گفتم من ورزشکارم. قهرمان کشور هستم...بازجو پس از یک فحش رکیک می گفت: اینها را گفتی...حالا قرارهایت را بگو...و وقتی می گفتم من با کسی قراری ندارم..می گفتحکم 40 ضربه شلاق را برایت گرفته ام.....
ناگهان در مطب باز شد.صدای پائی را که به من نزدیک می شد می شنیدم.احساس کردم صدای پای بازجویم هست که  به من نزدیک می شود و می خواهد مثل هر دفعه ابتدا یک گونی به سرم بیندازد و مرا زیر مشت و لگد قرار دهد.در آن لحظات بازجوئی همیشه چشمانم بسته بود ولی از صدای قدمهای بازجو منظورش را می فهمیدم .... ولی ناگهان به خودم آمدم و فهمیدم که منشی خانم دکتر است....منشی نگاهی به من انداخت.احساس کردم که آشفتگی مرا از چشمانم خوانده است.او لحظه ای مرا نگاه کرد و گفت...شما دیر آمدی باید دوباره نوبت بگیری...قبل از آنکه به او جواب بدهم در دل بهروز را مخاطب قرار داده و گفتم..بهروز خدابگم چیکارت بکند...طعم صحبت منشی طعم حرفهای بازجو در زمانی بود کهمرا روی تخت سربازی می نشاند و من منتظر شلاق خوردن بودم ولی گاهی به جای شلاق خوردن نگهبان راهرو می آمد و دست مرا می گرفت و بدون آنکه شلاق بزنند مرا به سلول برمی گرداند..من هردو نگهبان راهرو را با چشم بسته ولی از صدای پایشان می شناختم.منشی مات و مبهوت مرا تماشا می کرد.ناگهان به خودم آمدم و به زمان حال برگشتم ...وخطاب به منشی گفتم...شما آنروز مرا به سراغ یک دکتر دیگر فرستادید.او مرا معاینه نکرد و گفت باید خود دکتر نیلگون ترا جراحی بکند.منشی این خبر را دوباره به دکتر برد. وقتی درب مطب باز شد دکتر را دیدم که مشغول مداوای یک بیمار است.لای در باز مانده بود. منشیب با دکتر صحبت کرد.بعد بیرون آمد و مرا به داخل دعوت کرد.من وارد شدم و پس از سلام به دکتر گفتم که آنروز بازوی شما درد می کرد .مرا پیش دکتر دیگر فرستادید. آن دکتر مرا معاینه نکرد.من هم برمبنای نوبتی که خودتان داده بودید امروز آمدم....دکتر لحظه ای دست از کار کشید و نگاهی به من کرد وگفت....آن دکتر به خاطر آنکه به او حق ویزیت تعلق نمی گرفت ترا معاینه نکرده...و در ادامه گفت....  خیلی خوب بیرون منتظر باش......من از مطب بیرون آمدم و در راهرو به انتظار نشستم.دیگر مطمئن شدم که امروز معاینه خواهم شد.در زندان هم وقتی مرا روی صندلی مدرسه می نشاندند و خودکار و سکه و قلم و کاغذ می دادند می دانستم که بازجوئی در آن روز قطعی ست....
بازهم ترس از آمپول و....به من حمله ور شد...و باز هم جملهء برادر شجاع باش...نترس به کمکم می آمد..من منتظر بودم . هروقت درب مطب باز می شددلم هری می ریخت ولی منشی کس دیگری راصدامی کرد باز هم روز از نو روزی از نو یعنی من بودم و ترس از آمپول...
برای دکتر و منشی اش زمان به اندازهء خودش سپری می شد ولی برای من که اسیر ترس و تردید بودم زمان صد برابر بیشتر از خودش بود..مثل زمانی که نگهبان راهرو دریچهء کوچک آهنی سلول را باز می کرد و پس از پرسیدن شمارهء من چشم بند را داخل می انداخت که من برای رفتن به بازجوئی آماده شوم...
بلندگوی راهرو بیمارستان دقایقی بود که مرتب پیغام می داد که کلیهء پرسنل بیمارستان در ساعت 12 در سالن اجتماعات جمع بشوند...راستش من جرآت نگاه کردن به ساعت مچی ام را نداشتمو آرزو می کردم که مرا هرچه سریعتر به داخل مطب ببرند.پیام بلندگو مرتب تکرار می شد و مرا به یاد زندان می انداخت...درزندان هر روز چند دقیقه مانده به ساعت 2 بعد از ظهر بلندگوی راهرو زندان به صدا در می آمد.در آن ایام معمولا لحظاتی یک موسیقی افریقائی پخش می شد.راستش بدون دلیل و مدرک فکر می کردم سرود ملی یکی از کشورهای عقب ماندهء اسلامی در افریقاست.دفعات اول از آن خوشم نمی آمد ولی این موسیقی از بس در رادیو تکرار شد که یواش یواش به آن علاقمند شدم. در اینجا بود به این موضوع پی بردم که موسیقی هرچقدر هم بد یا برای کسی ناپسند باشد پس از تکرار در شنیدن ها مورد پسند شنونده قرار می گیرد.من به این موسیقی علاقمند شده بودم و در روزهائی که به جای این موسیقی دیگری پخش می شد احساس کمبود داشتم.من به این موسیقی طوری علاقند شده بودم که با خود عهد کردم اگر از زندان آزادشدم قبل از رفتن به منزل نوار این موسیقی را که حتی اسمش را هم نمی دانستم تهیه کنم.در راهرو بیمارستان هم به این ابلاغیه برای دقایقی دل بستم چون مرا از فکر آمپول و قیامت و....جهنم...می رهانید.
زمان به کندی می گذشت وبرای من حکم اره ای داشت که از تنهء درخت جان من رد می شد.بیماران دیگر هم در راهرو در تردد بودند.دو خانم از مقابل من رد شدند.از آرایش غلیظ آنها حدس زدم که ایرانی باشند.در مطب مرتب باز و بسته می شد.و هر بار ترس وجودم را فرا می گرفت و دوباره به نوشتهء سلول پناه می بردم...برادر شجاع باش..نترس...
برای لحظاتی احساس کردم که زمان متوقف شده است. در این لحظات ترسم بیشتر شد.حتی یاد آوری نوشتهئ دیوار سلول کمکی به من نکرد. تصمیم گرفتم سریعا بیمارستان را ترک کنم و از خیر این عمل جراحی بگذرم.ولی درد دندان در این مدت چنان مرا آزار داده بودکه چاره ای جز قبول کردن مداوا نداشتم و محکوم به این بودم که شرایط موجود را بپذیرم.مثل زمانی کهدر زندان بودم و اختیاری از خود نداشتم و تمام اختیارات زندگی ام در دست مسئولین زندان بود....
 در این حال صدای اذان در بلندگوی بیمارستان پیچید و برای لحظه ای اندیشه های ذهنم را پاک کرد.در زندان فقط اذان صبح را پخش می کردندمن همیشه در این ساعات منتظر این بودم که هرچه زودتر در سلول مرا باز کنند و مرا برای (تجدید وضو) ببرند تا من به برکت این توفیق اجباری ادرارهای جمع شده از ساعت 8 شب گذشته را از مثانه ام بیرون بریزم .احساس کردم شدیدا ادرار دارم.ولیاز ترس آنکه منشی مرا صدابکند و من نباشم حاضر نبودم محل انتظار را ترک کنم.این انتظار دردآور دقایقی به طول انجامید. بالاخره منشی از مطب بیرون آمد ومرا مخاطب قرار داد و گفت...علیرضا الان و قت ناهار است.دکتر بعد از ناهار ترا ویزیت خواهد کرد...چاره ای جز تسلیم و قبول نداشتم.
از فرصت به دست آمده استفاده کرده وبه دستشوئی رفتم.دردورهء زندان در هر 24 ساعتفقط 3 نوبت دستشوئی داشتیم و من در آن هوای سرد که رادیو آنرا 12 درجه زیرصفر اعلام می کردنیاز به دستشوئی رفتن  های فراوان داشتم ولی اجازه نمی دادند.البته گاهی در موقع خوردن شلاق از فرصت استفاده می کردم و یک شکم سیرروی تخت ادرار می کردم و وقتیبازجو متوجه می شد همراه با چند فحش رکیک می گفت....باز هم ریدی؟ و من که خود را راحت کرده بودم توجهی به فحشها و حتی چند مشت و لگد اضافی او نداشتم.و اگر بازجو جواب می خواست می گفتم...دست خودم نیست..
خنده دارترین مرحلهء این وضعیت زمانی بود کهگاهی به وقت نماز می خورد ومرا برای وضو به دستشوئی می بردند  و مراقب بودند که حتما نماز بخوانم....
بعد از دستشوئی تصمیم گرفتم که قبل از انجام جراحی غذائی بخورم.از ساختمان بیمارستان خارج شده و به قهوه خانه(چای ائوی) که در محوطهء حیاط بیمارستان بود رفتم.ابتدا درخواست چائی کردم ودر حالی که مشغول خوردن چائی بودم 4 نفر(2خانم 2 آقا) وارد کافه شدند که دوخانم با آرایش غلیظ بودند و من آنها  را درراهرو بیمارستان دیده بودم . آنها در میز سمت راست من نشستند .با صدای بلند  به فارسی صحبت می کردند و بلند بلند می خندیدند وبا این سر وصدا توجه همه را به خود جلب کردند..
در ترکیه معمولاقهوه خانه ها دو قسمت دارند.قسمتی مسقف است و کشیدن سیگار در آنجا ممنوع است . وقسمتی دیگربه گونه ای ست که قسمتی از آن دارای فضای باز است و مشتریان می توانند در آن محل سیگار بکشند.مسئولین کافه ها برای گرم نگه داشتن این قسمت گاهی هیتر و وسائل گرمائی روشن می کنند و به همین دلیل نرخ چائی در این قسمت قهوه خانه به مراتب گرانتر از قسمت مسقف استالبته من هم برای آنکه سیگار بکشم در همین قسمت سیگار مجازنشسته بودم.در قسمت سمت چپ من 3 زن و دومرد ترک نشسته  ومشغول خوردن غذابودند .گارسون را صداکرده وغذای روی میز سمت چپی را نشان داده و قیمت غذا را که حتی اسمش رانمی دانستم سؤال کردم.گارسن اعلام کرد که قیمت هر پرس 3 لیر است. من هم با خیال راحت یک پرس سفارش کردم.یادم امد که در زندان در سه نوبت مشخص چرخ دستی می آمد.من به مرور عادت کرده بودم که با شنیدن صدای چرخ غذا گرسنه بشوم.بعدها از سایر زندانی ها شنیدم که می گفتند در 336 زندانی ها مثل سگهای پاولف روسی شرطی شده اند.من باآنکه در آن لحظه به نیت غذا خوردن به رستوران آمده بودم ولی غذاخوردن افراد میز سمت چپی در تحریک حس گرسنگی من مؤثر بود.
پس از صرف غذا وخوردن یک چائی میوه که از نظر خودم یک پذیرائی شاهانه  از خودم بود
به سمت داخل بیمارستان حرکت کردم...
+++++++
سالن انتظار و مقابل مطب دکتر برخلاف پیش بینی من باز هم شلوغ بود و بیماران زیادی در انتظار بودند.باز هم ترس از آمپول و...به ذهنم حمله ور شد و باز هم نوشتهءروی دیوار زندان را برای قوت قلب خودم تکرار کردم.در دل خدا خدا می کردم که هرچه زودتر مرا به داخل مطب ببرندتا از این التهاب و ترس ناخواسته رها شوم.
از دکتر و منشی خبری نبود. یکی از بیماران در مطب را باز کرد و بست و خطاب به بقیه گفت...دکتر در مطب نیست...
دقایقی بعد ابتدا منشی با یک کسیهء پلاستیکی سفید که از داخلش دوپرس غذا مشخص بود وارد مطب شد وچند لحظه بعد دکتر با دو لیوان آب در ظروف آماده به مطب وارد شدند. این وضعیت نشانگر آن بود که هم جلسهء آنها طول کشیده و هم باید تا پایان صرف غذای آنها منتظر بمانیم.دردی که من داشتم این بود که دکتر و منشی و حتی بقیهء بیماران نمی دانستند در درون من چه غوغائی ست زمان برای من با چه سختی ای می گذرد.آنهاقطعا نمی دانستند که از بچگی مرا ازآمپول و جهنم و قیامت ترسانده اند ومن این ترس را باید تا پایان عمرم با خود یدک بکشم.من اسیر ترسی بودم که می توانست نباشد تا  به راحتی با این وضع مواجه شوم. و امروز تنها دعای چاره سازو آرامبخش من همان جملهء روی دیوار بود.
بالاخره پس از دقایقی در مطب باز شد و منشی اولین مریض را به داخل برد.دقایقی بعد دوباره درب مطب باز شد و این بار منشی مرا به میدان نبرد دعوت کرد. باشنیدن اسم خودم از دهان منشی هم حس خوشحالی داشتم که نوبتم شده و هم ترس زیادی وجودم را پر کرد .در هر صورت با این حس دوگانه و با قدمهایی نه چندان مطمئن وارد مطب شدم.دکتر از من خواست روی صندلی مخصوص بنشینم(درحقیقت بخوابم). ابتدا یک معاینهء سطحی انجام داد و بعد آمپولی را از بستهء استرلیزه درآورد و به من نزدیک شد.من از دیدن آمپول تمام توان و مقاومت خود را از دست دادم. حتی جملهء نوشته شده در دیوار زندان را هم فراموش کردم. دکتر که گویا متوجه ترس وشاید رنگ پریدهء من شده بودنگاهی به من خود باخته کرد وگفت...می ترسی؟ .. و من درکمال شجاعت و با صدائی لرزان گفتم.بله خانم دکتر...گفت:نگران نباش...وآمپول را در لثه ام فرو کرد.
تزریق آمپول در لثه یا هرجای بدن درد زیادی ندارد. مشکل من ترس حاصله از دوران کودکی بود که این ترس را در وجودم به غول تبدیل کرده بود و شاید بعد از این هم تبدیل بکند. درست مثل ترسی که از جهنم و قیامت در دل ما انداخته اند و با تقویت این ترس ما را اسیر موهومات کرده اند.من به سادگی و حماقت خود حیران مانده بودم که چرا به خاطر این درد خیلی کم وقابل تحمل ساعتها درد روحی ترس از آمپول را به خود وارد کردم.
بعد از تزریق اولین آمپول خیالم راحت شد. دکتر دومین آمپول را مسلح کرد. این بار وقتی ترس به ذهنم هجوم آورد با آن مقابله کردم و بدون آنکه احساس ترس بکنم دهانم را باز کردم و دکتر محتوای داخل آمپول رادر قسمت دیگری از لثه ام ریخت.با این حس درد آمپول را متوجه نشدم.هرچند عبور مواد داخل آمپول را در داخل لثه ام حس می کردم. دکتر از من خواستکه از مطب خارج شده و دقایقی منتظر بمانم.
زمان درست مثل زمانی شده بود که در زندان شلاق خورده ام و منتظرم که نگهبان راهروبیاید و مرا کشان کشان در راهرو بچرخاند تا درکف پایم خون مردگی ایجاد نشود.من ترسم از آمپول تمام شده بود. ترس جدیدم این بود که نکند لثه ام مثل دفعهء قبل بی حس نشده باشد.این ترس نسبتا معقولی بود ولی باید در مرحلهء اجرا مشخص می شد. باز هم نوشتهء روی دیوار زندان به کمکم آمد و با خود گفتم...برادر شجاع باش...نترس...
من در دقایق انتظار احساس کردم که برخلاف دفعهء قبل لثه ام بی حس شده است.مثل پاهایم که بعد از شلاق هفتم یا هشتم بی حس می شد و درد جدیدی حس نمی کردم.سخت ترین مرحلهء شلاق زمانی بود که بعد از شلاق دمپائی به پایم می کردند و در راهرو زندان با چشمهای بسته می چرخاندند.حالا احساس می کردم که در این مرحلهء کار قرار دارم.اما من امروز با هدف درمان به این بیمارستان آمده ام و چون هدف دارم بایدهمهء شرایط و حتی سختی های کاررا بپذیرم.آدم هدف دار اگر هم با مشکلی مواجه می شود نباید نگران و ناراحت باشد..
وقتی نام علیرضا را از زبان منشی شنیدم بلند شده و وارد مطب شدم.دکتر اشاره کرد که روی صندلی درمان بنشینم(یا بخوابم نمی دانم). در حالی که به طرف صندلی مخصوص می رفتم رو به دکتر کردم و گفتم:
خانم دکتر احساس می کنم که قسمت داخلی لثه ام بی حس نشده است.
دکتر با کمی تامل و البته زبان نرم و مهربان گفت...باید ببینم. و در این فاصله دستکش جدیدی به دست کردو ابزاری شبیه پیش گوشلی برداشت و به لثهء من هجوم برد.و کمی آنرا برانداز کرد.باز هم ترس به وجودم رخنه کرد.دکتر لثه ام را دستکاری کرد. و در جواب سؤال دکتر گفتم که  دردی احساس نکردم.دکتر تیغ مخصوصی برداشت و شروع به شکافتن لثه ام کرد.هیچ دردی احساس نمی کردم.دکتر با پنبه خونهای جمع شده در دهانم را پاک کرد ولحظه ای بعد انبر مخصوص کشیدن دندان را برداشتو باز به طرف من آمد.این بار من بی اختیار مظلومانه و ملتمسانه نگاهش کردم. دکتر دندانم را تکان داد و تکه از آن کنده شد.دکتر آنرا به داخل ظرفی انداخت و دوباره تکه ء دیگری از دندانم را کند. و باز هم تکهء دیگر و این بار منشی اش را صداکرد.من از دیدن دستکش های خون آلود دکتر مجددا اسیر ترس شدم.ناگهان یادم آمد کهدر اولین بازجوئی در زندان بازجویم بعد از کتک مفصلی از مشت و لگد چشم بند مرا کمی بالا کشید و من  کف زمین خون آلود محل بازجوئی را دیدم. وحتی دیدم که در گوشه ای یک دست بریده از آرنج افتاده است.احساس کردم که این چشمه ها را بازجو عمدا به من نشان می دهد تا مرا بترساند....ولی اینجا در مطب دکتر در حین جراحی لثه دستکش های خونین دکتر واقعی بود.برای فرار از ترس  لحظه ای چشمانم را بستم.و دوباره در دل گفتم...برادر شجاع باش....نترس...
منشی با آیینهء مخصوص دندان سمت چپ دهانم را باز کرد ودکتر که به خاطر کهولت سن یا شاید دیدن وضعیت لثۀ من دستش می لرزید دوباره پیش گوشلی را برداشت وپس از تقلای زیاد تکه ای از ریشۀ جامانده را کند و باز در ظرف انداخت..من فکر کردم عملیات تمام شد ولی دکتر باز هم به لثه ام پیش گوشلی انداخت  به جان لثه ام افتاد. من دیگر چشمانم را بستم تا با دیدن خون ترس سرغم نیاید.دکتر دقایقی بعد اعلام نمود که قسمت دوم ریشه را با موفقیت خارج کرده است.منشی هم هنوزدهان مرا رها نکرده بود.دکتر مجددا انبر را برداشت و دندان بعدی مرا کشید.و باز هم کند و کاوی در لثه ام کرد بدن آنکه بخیه بزند چند تکه پنبۀ  کوچک را روی زخمهای لثه گذاشت و گفت...لازم نیست بخیه بزنیم.دکتر یک پنبۀ بزرگ هم روی آن پنبه های کوچک گذاشت و گفت...تمام شد...
من از شنیدن کلمۀ تمام شد خیلی خوشحال شدم و چیزی نمانده بود که اشک شوق بریزم.درست مثل زمانی که در یکی از بازجوئی هاکه روی صندلی مدرسه ای نشسته بودم و کاغذ و خودکار و سکه و خط کش در مقابل دستم بود که صدای پای بازجو را شنیدم که از پشت به من نزدیک شد. من فکر می کردذم که می خواهد مثل همیشه چند مشت وسیلی به من بزند ولی حس کردم که سرش را به گوش من نزدیک کرد و گفت...
علی جان نگران نباش.در مورد تو هیچی نمی دانند......
این صدای مرتضی بود.دوست قدیمی و همکار من. او و احمد می دانستند که من در بخش فرهنگی جنبش مسلمانان مبارزو روزنامۀ (امت) فعالیت دارم..ولی تا آن لحظه در هیچیک از بازجوئی هایم اسم جنبش یا دکتر پیمان را نیاورده بود.و این خدمت بزرگی برای من بود. من هم به او وخانواده اش در حد توان خدمت کرده بودم. اولا در اداره مرا با دوستی با او منع کرده بودند ولی من بدون اعتنا به تهدیدها هر روز بعد از ورزش صبحگاهی در بوفهء اداره با او و احمد که چپی مشخصی بود و قبل از من او را گرفته بودند .صبحانه می خوردم... روزی که مرتضی را گرفتندمن به همراه جعفر به منزلش رفتیم و با آنکه خانه اش در محاصره وتحت نظر بود توانستیم به خانه اش داخل شویم و با همسرش صحبت کنیم. فردای آنروز هم من تنها پنکۀ موجود در خانه ام را به همراه مقداری پول به خانه اش بردم وتحویل خانمش دادم. در باز گشت مآمورین قصد دستگیری ما را داشتند که من جعفر را در نقطۀ امنی گذاشتم و چون دونده بودم آنقدر با مآمورین قایم باشک بازی کردم که جعفر از محل دور شود. بعد خودم را به کلانتری بابائیان رساندم که برادر یکی از همکارانم در آنجا بود . واین دوست عزیز مرا با ماشین کلانتری به میدان شهیاد(آزادی) رساند تا به کرج (منزل خودم) بروم.وقتی به خانه رسیدم خانمم هم اشک شوق ریخت. او می دانست من به منزل مرتضائی می روم که دستگیر شده و به احتمال زیاد خانه اش تحت نظر هست....در آن لحظه صدای مرتضی ولحن دکتر طعم مشابهی داشت..
من هنوز روی صندلی نشسته(خوابیده) بودم دکتر به طرف من آمد و گفت...این عملیات سختی بود... و از من خواست بلند شوم.من که اشک شوق و رهائی در گوشۀ چشمم ماسیده بود بلند شدم وبه طرف میز منشی رفتم. منشی با دیدن صورت من از من خواست که صورتم را پاک کنم. من به طرف شیر آب رفتم... دکتر فریاد زد.... آب نزن .و در ادامه گفت ..
تا 4 ساعت دست به آ« داروها دست نمی زنی و چیزی هم نمی خوری...من که به مقابل آیینه رسیده بودم و صورت خون آلوده ام را دیده بودم به دکتر اشاره کردم که منظورم پاک کردن خون است. دکتر خودش بلند شد و تکه ایدستمال کاغذی برداشت و آنرا خیس کرد و صورت مرا پاک کرد. با این کار دکتر حدس زدم دکتر هم خوشحال بود که از شر عملیات و جراحی من راحت شده است.. در این حال منشی مرا صداکرد و کد داروئی ام را تحویل داد.در ترکیه نسخۀ دارو را به بیمار نمی دهند بلکه یک کد به او می دهند که به داروخانه مراجعه کند و در حین پرداخت پول دارو هزینۀ حق ویزیت یا مخارج بیمارستان را هم پرداخت کند. درآخرین لحظه که می خواستم از مطب خارج بشوم دکتر...این پیرزن مهربان و کهنه کار خطاب به من گفت....
دیدی گفتم ترس ندارد؟
من هم نگاهی سراپا تشکر و امتنان به دکتر انداختم و گفتم...
دکتر من هم قول می دهم که دیگر ازآمپول نترسم...و از مطب خارج شدم...
حالا حس خوب آزادی داشتم.درست مثل زمانی که از زندان آزادشدم.زمانی که در زندان بودم با خود عهد کرده بودم که اگر آزاد شدم اول به یک توالت بروم یک ساعت به راحتی و اختیار در آنجا بنشینم...حتی اگر کاری هم نداشته باشم...بعد یک نوشابه بخورم....بعد  آن نوار افریقائی را بخرم...بعد به منزل بروم...اما امروز در این غربت نه خانواده ام هستند که ناز مرا بکشند نه عقدۀ توالت نرفتن را دارم و نه میلی به نوشابه و حتی نوار....یادم آمد وقتی برای اولین بار مرا از انفرادی تکی به یک انفرادی دونفره بردند هم سلولی من سیگاری را با کبریت نگهبان راهرو روشن کرد و خطاب به من گفت...سهم سیگارت را گرفته ای؟....گفتم من سیگاری نیستم...گفت...حالا سهم سیگارت را بگیر...اگر تو نکشیدی من می کشم....من از سوراخ پائین درب آهنی سلول کارت گذاشتم. نگهبان راهرو پس از دقایقی دریچۀ کوچک سلول را باز کرد...گفتم.. سیگار میخوام....نگاهی به من کرد و گفت...چرا این همه مدت نمی گرفتی...فورا جواب دادم...من نمی دانستم سهمیۀ سیگار دارم.نگهبان دریچه را بست و رفت و دقایقی بعد مقداری سیگار در داخل پلاستیک برایم آورد و بلافاصله کبریتی روشن کرد...من سیگار را رو شن کرد....حالا امروز  بعد از جراحی و بعد از حس تلخ تنهائی که حتی یک همراه ندارم..باید 4 ساعتدهانم را باز نکنم...بعدش می توانم.......آی لعنت به این سیگار....
پایان        

۱۳۹۳ دی ۲۸, یکشنبه

رودخانه ها


...........یک شعر جدید......

ای رودخانه ها
ای تشنگان خشک و ترک خورده از عطش
آنک سلام
من خواب دیده ام
این برفهای بهمنی سرد ویخ زده
از گرمی و حرارت خورشید تابناک
نک آب می شوند
آنگاه کاه گاه
چون سیل و نهر و جوی سرازیر می شوند
دارم یقین
به شوکت این ج.ی و نهر و سیل
اینک به نام ماهی فرزند باخته
آغوش واکنید
دریا به خیر مقدم این جاری شما
بی صبر و بردبار
در موج و در سکوت
آغوش خود گشود
علیرضا پوربزرگ وافی
18/1/2015 آنکار

۱۳۹۳ دی ۱۶, سه‌شنبه

خاطرات من و شهریار و شعرای کرمانشاه..8




..خاطرات من و شهریار و شعرای کرمانشاه.....8...
....زمانی که در کرمانشاه بودم استاد یدالله بهزاد می گفت هر وقت خدمت استاد شهریار رفتی سلام مخصوص مرا به ایشان برسانید.من این پیام استاد بهزاد را خدمت استاد شهریار بردم.از من سؤال کرد که شعری از استاد بهزاد به یادداری؟ من این مصرع را خواندم.....ای خوشا بنکی کز او آشفته گردد خوابها......استاد شهریار بلافاصله بقیه اش را خواندند....تا مگر موجی فراخیزد از این گردابها.....و بعد در مورد این شعر ارزشمند صحبت کردند ...در نهایت من نواری با صدای استاد شهریار ضبط کردم و خدمت استاد بهزاد آوردم.
استاد بهزاد به خاطر مراقبت از والدین خود ازدواج نکرد و شغل این بزرگوار معلمی(دبیری) بود. اولین بار من ایشان را در پارک فردوسی کرمانشاه و به طور اتفاقی دیدم...آن وقتها من تازه به کرمانشاه رفته بودم وهنوز انجمن های ادبی شهر را نمی شناختم. من چند نفر رادیدم که روی صندلی نشسته اند و شعر می خوانند. به آنها نزدیک شدم وپس از شنیدن شعر چند نفر از آنها من هم خودم را معرفی کردم.استاد بهزاد از من خواست شعری فی البداهه بگویم.من این شعر را بدیهتا ساختم...گرچه جمعیت ما چند غزلخوانی داشت...انجمن بود ولی جمع پریشانی داشت....
استاد بهزاد خیلی خوششان آمد ....من از آن پس مرتب به منزل ایشان می رفتم و با ایشان مراودهء شعری داشتم.....
آنطور که شنیدم نام فامیل استاد بهزاد (عاطفی) بود و ایشان برادر شاعر بزرگ کرمانشاه (اسدالله عاطفی) بودند که مجموعهء اشعار ایشان را کشور هندوستان چاپ کرده بود و بعدها جناب فرشید یوسفی که خود از شعرای خوب کرمانشاه بودند مجموعهء اشعار ایشان را به صورت دستنویس چاپ کردند......این رباعی از اسدالله عاطفی ست...
عشق تو ز پای تا گلم را سوزاند
دریا و کنار و ساحلم را سوزاند
اینها همه را به جان خریدم ام
دلسوزی دیگران دلم را سوزاند...
جناب فرشید یوسفی هم رباعی های خوب زیادی دارند.ایشان هم دبیر بودند و در سوک همسر دوست وهمکارش که نامش شهلابود این رباعی را برای سنگ قبر آن خانم نوشته است..لازم به ذکر است این خانم دو فرزند دختر به نامهای نسیم و شبنم داشتند...
شهلای عزیز بی تو با غم چه کنم
با درد چه سازم و به ماتم چه کنم
من مانده ام و نسیم وشبنم بی تو
با آه نسیم و اشک شبنم چه کنم
حالا که بحث شعرای کرمانشاه شد بد نیست با این رباعی یادی هم از شیدای کرمانشاهی بکنم....
برخیز که تا قیام اکبر خیزد
وز خاستنت هزار محشر خیزد
غافل چه نشسته ای صلائی در ده
کز حنجر تو هزار خنجر خیزد
اینک یاد شعرای کرمانشاهی را گرامی می دارم.
من همراه شاعران کرمانشاه به کنکرهء شعر تبریز آمدم و با هم به منزل استاد شهریار رفتیم وعکسهای زیادی گرفتیم.این عکسها را در موقع تهیهء فیلمی برای استاد شهریار به کارگردان فیلم دادم و هنوز به من برنگردانده است....
در مورد نوار پیام استاد شهریار به استاد بهزاد هم بگویم ..وقتی در کرمانشاه به منزلم ریختند نوارهای ذیقیمتی بردند که این نوار هم در داخل آنها بود.منتها من یک نسخه از آن نوار را به استاد بهزاد داده بودم ک کپی آنرا گرفتم و الان موجود است..
یاد همهء بزرگان به خیر
من این مطالب را بدیهتا نوشتم. دلیلش هم شنیدن ترانهء زیرین بود که با اشعار استاد بهزاد است

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

خاطرات من و شهریار..7

......خاطرات من و شهریار...7......
به بهانهء هفتهء مولانا....
شهریار به مولانا ارادت خاصی داشت و در خیلی از جلسات مشترک ایشان شعر یا داستانی از مولانا تعریف می کرد.یک روز از استاد در مورد شمس پرسیدم.استاد فرمودند ...شمس قلندری بود بی نظیر..او اندیشهء عرفانی بالائی داشت و با دین و مذهب و شریعت و طریقت آشنائی کافی داشت...
وقتی از استاد در مورد تاثیر شمس بر مولانا سؤال کردم..فرمودند:
به قول یکی از فلاسفه شمس بار اضافی مولانا را از دوشش برداشت.یعنی به او فهماند که داشتن این همه عنوان و مقام مانند امام جماعت شدن و مدرس بودن ومفتی شهر بودن و استاد دروس فقهی بودن ترا زمینگیر کرده است. باید این بارها را به زمین بگذاری که بتوانی حرکت کنی.وملای رومی آنرا پذیرفت و کلید عشق را پیدا کرد.
مولانا در مثتنوی عشق را در کلمات و آیات قرآن پیدا کرد و خداشناسی را از راه عشق دنبال نمود و در حقیقت مثنوی دریچهء جدیدی برای قرآن شد که به جای خوف و رجا عشقبازی با خدا را جایگزین مناهی وبازدارندگی های های معمول نمود....
استاد در این مورد مطالب زیادی فرمودند ولی من از ترس اینکه احتمال خطا در کلام داشته باشم وتوانائی بیان عرفان در کلام شهریار در مورد مولانا یا به قول همیشگی استاد ملای رومی را ندارم از ادامهء این مطلب خودداری می کنم.اما وقتی از استاد در مورد ظهور شمس جدیدی در زندگی خود استاد سؤال کردم استاد لحظه ای مکث کردند وآهی کشیدند و فرمودند...:
من شمسی در درون دارم. من هم بار اضافی و تعلقات دنیوی خود را  به دستور شمس درونم انداختم .مگر نمی دانی من از مقام پزشکی و دکتر شدن گذشتم؟...مگر نمی دانی من از پذیرفتن کلید خانه ای که پهلبد به عنوان هدیه برایم آورد سر باز زدم؟...مگر نمی دانی من به دکترای افتخاری دانشگاه تبریز نبالیدم؟..مگر نمی دانی من پیشنهادهای حکومتی هیچیک از حکومتیان را نپذیرفتم؟
استاد اینها را گفت وسیگاری آتش زد و به من نگاه کرد. احساس کردم از من جواب می خواهد. خدمتشان عرض کردم:
بله استاد این خاطرات را برایم قبلا تعریف کرده بودید...استاد نفسی تازه کرد ونگاهی به من انداخت و فرمود:..من آن ملای بی شمسم به تبریز.....و به فکر فرو رفت و در ادامه گفت :
تا حسام الدینی پیدا کنم...
من راستش متوجه منظور استاد نشدم.به اصفهان برگشتم .چند روز بعد به منزل استاد زنگ زدم. استاد فرمودند که لامپ اتاقشان سوخته و در تاریکی مانده است.من سریعا به تبریز برگشتم.چند لامپ خریدم و به منزل استاد رفتم.استاد مثل همیشه اول پول لامپها را دادند.بعد به من فرمودند که شعری نوشتم که خطابش به شماست...و این شعر را که قبلا هم نوشتنش را به من اعلام کرده بود برایم خواندند.در آن شعر از من خواسته بودند که من هم مقام حسام الدین استاد را داشته باشم::
بیا و چشم روشن بین من باش
بشو شمعی و بر بالین من باش
من آن ملای بی شمسم به تبریز
تو همت کن حسام الدین من باش
من از شنیدن این شعر منقلب شدم. با اشک به استاد پیشنهاد کردم که دیگر به اصفهان برنگردم و به عنوان خادم دائم الوقت در خدمت استاد باشم که استاد فرمودند:
تو اگر در خدمت زن و بچه ات باشی من خوشحالتر خواهم بود..و من با چشمانی اشکبار به اصفهان برگشتم...
وقتی خبر فوت استاد شهریار را به من دادند من مستقیم به تبریز آمدم و بعد از مراسم تدفین استاد با همراهی هادی شهریار فرزند برومند استاد جلد سوم کتاب استاد را با همکاری انتشارات رسالت تبریز به بازار عرضه کردیم.هادی شهریار در این ایام دستخط استاد شهریار را به من دادند که همان شعر (دوبیتی های پیوسته) نوشته شده بود...

من هم این شعر را تقدیم دوستان می کنم......