۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

خاطرات من و شهریار..7

......خاطرات من و شهریار...7......
به بهانهء هفتهء مولانا....
شهریار به مولانا ارادت خاصی داشت و در خیلی از جلسات مشترک ایشان شعر یا داستانی از مولانا تعریف می کرد.یک روز از استاد در مورد شمس پرسیدم.استاد فرمودند ...شمس قلندری بود بی نظیر..او اندیشهء عرفانی بالائی داشت و با دین و مذهب و شریعت و طریقت آشنائی کافی داشت...
وقتی از استاد در مورد تاثیر شمس بر مولانا سؤال کردم..فرمودند:
به قول یکی از فلاسفه شمس بار اضافی مولانا را از دوشش برداشت.یعنی به او فهماند که داشتن این همه عنوان و مقام مانند امام جماعت شدن و مدرس بودن ومفتی شهر بودن و استاد دروس فقهی بودن ترا زمینگیر کرده است. باید این بارها را به زمین بگذاری که بتوانی حرکت کنی.وملای رومی آنرا پذیرفت و کلید عشق را پیدا کرد.
مولانا در مثتنوی عشق را در کلمات و آیات قرآن پیدا کرد و خداشناسی را از راه عشق دنبال نمود و در حقیقت مثنوی دریچهء جدیدی برای قرآن شد که به جای خوف و رجا عشقبازی با خدا را جایگزین مناهی وبازدارندگی های های معمول نمود....
استاد در این مورد مطالب زیادی فرمودند ولی من از ترس اینکه احتمال خطا در کلام داشته باشم وتوانائی بیان عرفان در کلام شهریار در مورد مولانا یا به قول همیشگی استاد ملای رومی را ندارم از ادامهء این مطلب خودداری می کنم.اما وقتی از استاد در مورد ظهور شمس جدیدی در زندگی خود استاد سؤال کردم استاد لحظه ای مکث کردند وآهی کشیدند و فرمودند...:
من شمسی در درون دارم. من هم بار اضافی و تعلقات دنیوی خود را  به دستور شمس درونم انداختم .مگر نمی دانی من از مقام پزشکی و دکتر شدن گذشتم؟...مگر نمی دانی من از پذیرفتن کلید خانه ای که پهلبد به عنوان هدیه برایم آورد سر باز زدم؟...مگر نمی دانی من به دکترای افتخاری دانشگاه تبریز نبالیدم؟..مگر نمی دانی من پیشنهادهای حکومتی هیچیک از حکومتیان را نپذیرفتم؟
استاد اینها را گفت وسیگاری آتش زد و به من نگاه کرد. احساس کردم از من جواب می خواهد. خدمتشان عرض کردم:
بله استاد این خاطرات را برایم قبلا تعریف کرده بودید...استاد نفسی تازه کرد ونگاهی به من انداخت و فرمود:..من آن ملای بی شمسم به تبریز.....و به فکر فرو رفت و در ادامه گفت :
تا حسام الدینی پیدا کنم...
من راستش متوجه منظور استاد نشدم.به اصفهان برگشتم .چند روز بعد به منزل استاد زنگ زدم. استاد فرمودند که لامپ اتاقشان سوخته و در تاریکی مانده است.من سریعا به تبریز برگشتم.چند لامپ خریدم و به منزل استاد رفتم.استاد مثل همیشه اول پول لامپها را دادند.بعد به من فرمودند که شعری نوشتم که خطابش به شماست...و این شعر را که قبلا هم نوشتنش را به من اعلام کرده بود برایم خواندند.در آن شعر از من خواسته بودند که من هم مقام حسام الدین استاد را داشته باشم::
بیا و چشم روشن بین من باش
بشو شمعی و بر بالین من باش
من آن ملای بی شمسم به تبریز
تو همت کن حسام الدین من باش
من از شنیدن این شعر منقلب شدم. با اشک به استاد پیشنهاد کردم که دیگر به اصفهان برنگردم و به عنوان خادم دائم الوقت در خدمت استاد باشم که استاد فرمودند:
تو اگر در خدمت زن و بچه ات باشی من خوشحالتر خواهم بود..و من با چشمانی اشکبار به اصفهان برگشتم...
وقتی خبر فوت استاد شهریار را به من دادند من مستقیم به تبریز آمدم و بعد از مراسم تدفین استاد با همراهی هادی شهریار فرزند برومند استاد جلد سوم کتاب استاد را با همکاری انتشارات رسالت تبریز به بازار عرضه کردیم.هادی شهریار در این ایام دستخط استاد شهریار را به من دادند که همان شعر (دوبیتی های پیوسته) نوشته شده بود...

من هم این شعر را تقدیم دوستان می کنم...... 

۱ نظر: