۱۳۹۷ خرداد ۳, پنجشنبه

سق سیاه


سق سیاه
...
تصمیم داشتم تعدادی از کتابهایم را برای یکی از دوستان فرهنگی مقیم امریکا که خود از خانوادۀ شعراست بفرستم.به همین دلیل کتابها را آماده و امضا نمودم و در یک هوای مطبوع بعد از ظهری به طرف ادرۀ پست راه افتادم.آنروز به اندازۀ کافی پول داشتم و نگران هزینۀ ارسال نبودم.آدم وقتی پول داشته باشد با ثبات بیشتری قدم برمی دارد.
 این بار مینی بوس را برای سوار شدن انتخاب کردم. هرچند کرایۀ مینی بوس بیشتر از کرایۀ اتوبوس است.یعنی کرایۀ مینی بوس دوونیم لیر و کرایۀ اتوبوس دولیر است.البته برای من که سن ام بالای 60 سال و زیر 65 سال است یک لیر و سی و پنج قروش و صد البته برای افراد بالای 65 سال مجانی ست.در هر صورت با روحیۀ عالی خود را در آخرین ایستگاه مینی بوس یعنی بایات بازار پیاده شدم.طبق معمول هر بعد از ظهر ابتدا به در مغازۀ دوست ایرانی ام آقا منصور رفتم تا سلام و احوالپرسی کنم.یکی دیگر از ایرانی ها هم در آنجا حضور داشت.من سالهاست او را می شناسم. از نظر من او  (سق سیاه) است و به هر کاری نظر بدهد آن کار با مشکل مواجه می شود.من آدم خرافی نیستم ولیاین موضوع را بارها تجربه کرده ام.در آن لحظه سق سیاه بودن آن شخص را فراموش کردم وگفتم:
دارم می روم ادارۀ پست تا چندجلد کتاب جدیدم را به امریکا بفرستم.
این شخص که معمولا به هر موضوعی نظر می دهد گفت:
کدام ادارۀ پست؟گفتم ..ادارۀ پست همین خیابان روبروئی...گفت:
برو ادرۀ پست روبروی بلدیه...آنجا نزدیکتر است.گفتم..اینجا نزدیکتر است.او باز هم به حرف خود اصرار کرد و در نهایت گفت:
از اینجا تا ادارۀ پست خیابان روبرو 500 متر است.
من که عمری دونده بودم و تخمین مسافت بخشی از ورزش حرفه ای ام بود می دانستم که مسافت ادارۀ پست از محلی که ما ایستاده ایم 250 تا 300 متر است ولی محل پستی را که او می گفت بالای 1000 متر است .و قبل از آنکه کارمان به مرحلۀ دوم اصرار او برسد گفتم:
من رفتم ...و حرکت کردم.
من همیشه فاصلۀ مغازۀ آقا منصور تا ادرۀ پست را بین 3 تا 4 دقیقه طی می کردم.این بار با آنکه بیش از 5 دقیقه راه رفته بودم هنوز به نیمۀ راه نرسیده بودم.و حتی پاهایم توان راه رفتن نداشتند.مجبور شدم لحظاتی استراحت کنم و به راه خود ادامه دهم.
من معمولا کتابهایم را بدر موقع صبح به ادارۀ پست می آوردم.متصدی پست مرا می شناخت ومی دانست شاعر و نویسنده هستم. به همین دلیل به من احترام خاصی قائل بود و با من همراهی می کرد.اما این بار در این بعد از ظهری شیفت خانمی بود که مرا نمی شناخت و به محض اینکه کتابها را نشان دادم گفت:
ظرف(پاکت)..گفتم لطفا خودتان پاکت بدهید..گفت ندارم..و در نهایت پس از مبادلۀ چند جمله موظف شدم پاکت تهیه کنم.از همان خانم پرسیدم که از کجا پاکت تهیه کنم گفت:
قرطاسیه(لوازم التحریرفروشی)..گفتم کجاست..گفت بعد از چهار راه.
از پست بیرون آمدم و پس از طی حودو 300 متر به چهار راه رسیدم.چند متر جلوتر چشمم به تالو قرطاسیه افتاد.جلوتر رفتم.چراغ مغازه روشن بود ولی درب مغازه بسته بود.مجبور شدم کمی جلوتر بروم.مردی روی یک صندلی نشسته و در این رمضانی مشغول کشیدن سیگار بود.از او آدرس قرطاسیه پرسیدم. آن مرد پس از پک محکمی به سیگارش همان مغازه را که بسته بود نشانم داد. به او توضیح دادم که این مغازه بسته است. او با انگشت اشاره اش که تفسیر یک مسیر بسیار دوری داشت انتهای خیابان را نشانم داد و گفت:بعدش می پیچی سمت چپ.
مجبور شم لنگان لنگان این مسیر را طی کنم و به انتهای خیابان که رسیدم به سمت چپ پیچیدم و پس از طی مسافتی 50 متری به یک قرطاسیه رسیدم.
به صاحب مغازه توضیح دادم که پاکتی می خواهم که مورد قبول ادارۀ پست باشد و کتابها را نشانش دادم و توضیح دادم که این کتابها باید تا امریکا برود.فروشنده در حال تحویل پاکت به من اطمینان داد که همان ظرف مورد نظر ادارۀ پست است.
در بازگشت احساس ضعف شدیدی داشتم راستش آنروز ناهار نخورده بودم و تصمیم داشتم به مهمانی افطاری شهرداریبروم که هر روز خیرات می دهند.به همین دلیل راه رفتن من زمان زیادی برد.
پاکت را به متصدی پست نشان دادم.او که با خودش(یا با موبایل) مشغول صحبت بود نگاهی به پاکت کرد و گفت:
پاکت بزرگ است.برو کوچکترش را بگیر.
گفتم: خانم من بیش از یک کیلومتر راه رفته ام تا این پاکت را بخرم.نمی توانم با این پاهای خسته دوباره این مسیر را بروم.
و خانم متصدی به سردی گفت: نمی شود.
در این حال متصدی نامه های داخلی که مرا می شناخت رو به آن خانم کرد وگفت:
این آقا شاعر و نویسنده است کارش را راه بینداز.و آن خانم باز هم گفت نمی شود..
متصدی نامه های داخلی مرا به میز خود فراخواند و از من خواست که آدرس فرستنده و گیرنده را بنویسم و پاکت را به او بدهم.من فورا این کار را انجام دادم.این مرد مهربان پاکت را تا کرد و چسب پهنی در چندلایه به پاکت زد و تحویل من داد.
من از او تشکر کردم و دوباره به میز خانم نامه های خارجی برگشتم. خانم با موبایل صحبت می کرد و سرش پایین بود.وقتی بسته را روی میزش گذاشتم در حالی که هنوز صحبت می کرد بی آنکه سرش را بالا بیاورددستش را به روی میز کشید و کومال کورمال پاکت را برداشت.
در یک لحظه آرزو کردم ایکاش قانونی در ادارات وضع شود که کارمندان در حین کار و خدمت از موبایل استفاده نکنند.
خانم متصدی هم حرف می زد و هم دستش کار می کرد .احساس کردم که محمولۀ مرا ثبت می کند.و در همان حال باز هم حرف می زد به طوریکه گاهی فکر می کردم مخاطبش من هستم ولی جواب نمی دادم.تا اینکه سرش را بالا آورد و ونگاهی به من کرد و گفت: امریکا یو-اس- آ می شود؟..گفتم بله خانم...و خانم در حالی که هنوز صحبت می کرد پاکت سق سیاه خوردۀ مرا روی ترازو گذاشت و مبلغ کرایه را اعلام نمود.من فورا هزینه را پرداخت کردم و خانم در حال صحبت بقیۀ پولم را داد ..و هنوز حرف می زد که کلمه ای از او شنیدم که گفت:
اوپیوره م..یعنی می بوسم ات.
من نفهمیدم مخاطب کلمۀ آخرش من بودم یا آنطرف موبایل ..اگر من بودم قطعا به خاطر نظریۀ دوست سق سیاه من نمی توانست حاصلی برایمداشته باشد..ولی وقتی موبایلش را روی میز گذاشت و با من رویاروی صحبت کرد فهمیدم منظورش همان آنطرف موبایل بود.چون این بار خانم سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
من شیفت بعد از ظهری هستم هر روز در آخر وقت نامه های ارسالی را تحویل می دهم ..الان با دیدن اسم شما...فهمیدم که مرتب نامه و کتاب می فرستید.اگر اسمتان را زودتر دیده بودم شما را دنبال ظرف نمی فرستادم.
من چاره جز تشکر سر زبانی نداشتم.فورم پیگیری را تحویل گرفتم و پس از تشکر مجدد از مسئول باجۀ نامه های داخلی از ادارۀ پست خارج شدم.
خیلی گرسنه ام بود ولی عزم راسخ داشتم که در مهمانی افطاری همه روزۀ شهرداری شرکت کنم.سلانه سلانه به طرف محل اکرام افطاری رفتم.مردم در صف بودند .من هم داخل صف شدم.وقتی به نزدیکی میز توزیع غذا رسیدم طبق معمول سینی یکبار و قاشق و لیوان یکبار مصرف ام را گرفتم.قابلمۀ اول برنج بود که در یکی از خانه های سینی ریخته شد. قابلمۀ دوم سوپ بود که همیشه خوشمزه است و قابلمۀ سوم خورشت آبکی سیب زمینی و فلفل و لوبیا بود که همه را گرفتم و در حالی که به طرف یک صندلی خالی می رفتم ناگهان به یاد دوست سق سیاهم افتادم و در دل گفتم..خوب است که دوست سق سیاه اینجا نیست که بساط غذای ما را هم ارزیابی کند..در همین فکر بودم که بی اختیار پایم پیچید و سوپ و خورشت سینی من به لباسهایم ریخت.
نگاهی به لباسهایم انداختم.همه اش چرب و چیلی شده بود.نگاهی به سینی انداختم..اکثر مواد غذائی ریخته بود.خوردن بقیه لطفی نداشت...به طرف پلاستیک سیاه زباله رفتم و الباقی موجودی سینی و خود سینی را داخل آن انداختم.
لباسهایم کثیف شده بود و نمی توانستم با آن وضعیت به رستوران بروم..مجبور بودم به منزل برگردم و در منزل چیزی بخورم.
وقتی به سر کوچه رسیدم.....محل ما برق نداشت..


یک جواب برای صد سوال


یک جواب به صدها سؤال دوستان
چرا خمینی گفت خرمشهر را خدا آزاد کرد؟
جواب:
سپاه اصرار داشت که این حماسه را به نام خود ثبت کند و بر خمینی فشار آورده بود که بگوید سپاه خرمشهر را آزاد کرد ولی طبق اخباری که به خمینی می رسید معلوم بود عمده نیروی عمل کننده ار تش بود...شامل نیروهای زمینی..هوائی..دریائی ..و هوانیروز.
تکاوران از 12 نقطه به داخل خرمشهر رخنه کرده بودند.هلی کوپترهای هوانیروز در آسمان خرمشهر جولان می دادند..مهندسی ارتش پل آزادی را زده بود..در این شرایط یکی از سپاهی ها صیاد شیرازی را متقاعد کرد که با 150 نفر وارد خرمشهر بشوند...آنها زمانی وارد شهر شدند که تکاوران کار را تمام کرده بودند و این 150 نفر فقط در جمع آوری اسرای اولیه همراهی کردند.
خرمشهر را طرح نظامی ارتش و همکاری نیروهای همراه آزاد کرد و منصفانه نبود به نام سپاه ثبت شود...هرچند با اعلام اینچنینی هم حق ارتش پایمال شد.درست مثل زمانی که ارتش 44 روز در خرمشهر دفاع کرد و آن دفاع ارزشمند به نام یک گروه 33 نفرۀ غیر ارتشی تمام شد..در حالی که هزاران ارتشی شامل گردان دژ تکاوران نیروی دریائی دانشگاه افسری.داوطلبین هوانیروز و ده ها داوطلب ارتشی دیگر در آنجا حضور داشتند..و..گردان 222 شهید..تکاوران نیروی دریائی 72 شهید..هوانیروز 18 شهید و دانشگاه افسری 2 شهید و 35 شهید داوطلب ارتش که بعضی ها با برگ مرخصی به منطقه آمده بودند . و رادیو عراق مرتب اسم ستوان اسماعیل زارعیان را می گفت و بر سرش جایزه گذاشته بود.
آمار پرسنل ارتش در دفاع از خرمشهر
1-گردان دژ 1500 نفر
2-تکاوران نیروی دریائی حدود 630 نفر
3-دانشگاه افسری 723 نفر
4-هوانیروز 300 نفر..بدون احتساب هلی کوپترها و تیم های پروازی
5- نیروهای داوطلب نظامی نامشخص
آیا انصاف بود که ارتش با آنهمه نیرو و این تعداد شهید قربانی یک سرود نیم بند ممد نبودی بشود؟؟؟
و حضورش نادیده گرفته شود.
من در کتابهای متعددی که در مورد خرمشهر نوشته ام به این موضوعات مفصلا پرداخته ام.
سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی
سوم خرداد1397
24/05/2018

۱۳۹۷ خرداد ۲, چهارشنبه

سفرنامه استانبول....سکه





سفرنامۀ استانبول
سکه
...
ماجرا به حدود یکماه پیش برمی گردد که یکی از دوستان همرزم و از مدافعین خرمشهر در دفاع خونین 44 روزه با من تماس گرفت و گفت:
فلانی در سفرزیارتی کربلا با یک خانوادۀ پر جمعیت سوری آشنا شدم. آنها پولشان تمام شده بود و من بر مبنای وظیفۀ انسانی خود مبلغ قابل توجهی دینار عراقی و دلار به آنها دادم. یکی از آنها بعد از تشکر فراوان گفت تعدادی سکه در سوریه دارد و مایل است 4 عدد از آنها را به من اهدا کند.من نمی پذیرفتم ولی از بس اصرار کرد مجبور شدم شماره تلفن ام را به او بدهم.حالا چند روز است مرتب تماس می گیرد و می گوید که به ترکیه آمده اند و می خواهد سکه هائی را که قول داده بود به من برساند.
گفتم : مبارکت باشد.جواب کار خیر خیر و نیکی ست.گفت:
ولی هنوز نگرفته ام....و پس از لحظه ای مکث ادامه داد:
آنها در شهر شانلی عرفه مستقر شده اند.از من خواستند که خودم یا کسی که من معرفی می کنم برود و آن سکه ها را بگیرد.من هم در ترکیه جز شما آشنائی ندارم.می خواهم زحمت بکشی و بروی آن سکه ها را بگیری.
با شنیدن این درخواست دوست همرزمم بی اختیار یاد لحظه ای افتادم که تازه به خرمشهر در حال جنگ وارد شده بودم و جای دوست و دشمن را نمی شناختم.فقط شنیده بودم عراق از طرف شلمچه وارد خاک ایران شده ودر حال پیشروی ست.من سمت شلمچه را یاد گرفته بودم ولی وقتی گلوله هائی از سمت مخالف خرمشهر به سمت ما شلیک شد همین دوست خرمشهری گفت که عراق از طرف فلکۀ عشایر هم رخنه کرده است.یعنی در تدارک محاصرۀ کامل پادگان دژ است.او در ادامه گفت که گردان دژ تعدادی تفنگ 106 در نزدیکی قبرستان مستقر کرده و نمی گذارد عراق جلوتر بیاید. در هر صورت او در آن شرایط به من که جائی را بلد نبودم کمک کرد ومرا با خود به داخل پادگان دژ برد.پادگانی که هنوز گوشه هائی از آن امن بود و می شد ساعتی استراحت کرد.
 ماموریت ما در نیمۀ دوم مهرماه از طرف ستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران که عملا توسط تیمسار ملک و سرهنگ آذربرزین اداره می شدانجام شد.  تیمسار ملک هر از چندگاهی تیمی را برای ارزیابی و شناسائی و حتی رزمی به مناطق مختلف درگیری می فرستاد. این تیمها پس از پایان عملیات گزارش کار خود را به تیمسار می دادند.گاهی در زمان ارائۀ گزارش توسط تیم اعزامی خود دکتر چمران وگاهی خامنه ای و سرگرد سلیمی (مرحوم تیمسار سلیمی) که نمایندۀ ادارۀ دوم ارتش بود حضور می یافتند.
در ستاد عملیات نامنظم تعدای از نیروهای لبنانی هم بودند که همراه نیروهای ایرانی عمل می کردند و تخصص آنها کاشتن مین های موجی بود که با فاصلۀ 3 کیلومتر توسط امواج ارسالی منفجر می شد.
 ما هم در راستای اهداف ستاد جنگهای نامنظم و برای ارزیابی خرمشهر به همراه گروهبان محمد دهقانپور (تکاور)و استوار حسین منگولی نمایندۀ ستاد مشترک اعزام شده بودیم.
استوار منگولی از قهرمانان دوومیدانی کشور و از دوستان دیرین من بود.او اصالتا اصفهانی وبزرگ شدۀ تبریز بود.من در دوران تحصیل بارها کنار او دویده بودم ولی بعد از استخدام به اصفهان اعزام شدم و عضو تیم اصفهان بودم که این تضاد همیشه نقل قول دوندگان تبریزی و اصفهانی بود.
آنروز هرکدام از ما به سمتی در خرمشهر رفتیم تا کسب خبر کنیم.تکاوران نیروی دریائی به فرماندهی سرهنگ صمدی در گمرک در گیر بودند.نیروهای داوطلب و دانشکدۀ افسری نیز به کمک گردان دژ آمده و در اطراف پادگان و فلکۀ عشایر می جنگیدند.نیروهای داوطلب هم همراه با افراد بومی در عملیات ایذائی شرکت می کردند.
از نظر من یکی از سخت ترین کارها به عهدۀ گردان دژ بود چرا که آنها باید از شلمچه تا کوشک را که 60 کیلومتر را شامل می شد پوشش می دادند.و در آن شرایط ارتباط منطقۀ کوشک با پادگان قطع شده بود و عراق از جفیر و طلاییه هم در حال پیشروی بود.در این شرایط فرماندهان پادگان دژ هم مانند سرهنگ صمدی تکاور در خارج از پادگان و در کنار نیروهایشان با عراقی ها می جنگیدندو جای مشخصی برای استقرار نداشتند.و هیچکدام از ما سه نفر نتوانستیم با مسئولین مستقیم درگیر در جنگ خرمشهر تماس برقرار کنیم.من با راهنمائی این مدافع خرمشهر به مسجد جامع آمدم و آنجا با یکی از فرماندهان گروهان دانشکدۀ افسری دیدار کردیم و او پس از اطمینان از اینکه من خودی هستم اطلاعاتی در اختیارم گذاشت..و من طبق زمان بندی با دوستان همراه به محل پارک استیشن خودمان آمدم و به اهواز برگشتیم.
حالا دوستی که این همه خدمت به من کرده بود از من تقاضائی کرده بود و دلم می خواست آنرا انجام بدهم.من اطلاعی از موقعیت شانلی عرفه نداشتم.از دوستم خواستم که فرصتی بدهد تا من در این مورد تحقیق کنم و بعد جوابش را بدهم.
روز بعد سراغ یکی از شاعران ترک رفتم و اطلاعاتی در مورد آن شهر خواستم.ایشان گفت که شهر مورد نظر نزدیک به مرز سوریه است و از من خواست که اصلا به آن طرف نروم.
من این اطلاعات را به عرض همرزم خرمشهری رساندم و اعلام کردم که توان رفتن به آن شهر را ندارم.
چند روز بعد در تماس مداومی که با همرزم خرمشهری داشتم به او گفتم که برای همراهی با دوستان که اجرای موسیقی دارند عازم استانبول هستم.او با خوشحالی اعلام نمود که دوستان سوری اش به استانبول آمده اند و این بار به طور جدی از من خواست که برای دریافت سکه ها بروم.من بروشور و آدرس محل کنسرت استانبول را برایش فرستادم و از همرزم خود خواستم که دوستان سوری را به محل کنسرت بفرستد.او پس از چند بار تماس در نهایت اعلام کرد که دوستان سوری اش اصلا ترکی و انگلیسی بلد نیستند و از من خواست من سراغ آنها بروم و آدرس آنها را برایم فرستاد.من آدرس را به یکی از نوازندگان ترک نشان دادم و او اعلام نمود که حد اقل 50 کیلومتر با آدرس محل کنسرت و هتل اقامت ما فاصله دارد.من این خیر را به همرزم خرمشهری دادم و از او خواستم که دوستان سوری را به مکان معروفی هدایت کند تا من هم به آنجا بروم.در نهایت ما میدان تقسیم را مرکز ملاقات قرار دادیم و قرار شد که روز بعد از کنسرت در میدان تقسیم همدیگر را ملاقات کنیم.
روز بعد علیرغم اینکه تا تزدیکی صبح در هتل با دوستان هنرمند بزم انسی داشتیم من به طرف میدان تقسیم به راه افتادم.در راه به یکی از دوستان ایرانی ام هم زنگ زدم و از او خواستم که به میدان تقسیم بیاید.
در ساعت تعیین شدۀ ملاقات خبری از دوستان سوری نشد.با همرزم خرمشهری ام تماس گرفتم.او پس از چند دقیقه با لحنی ملتمسانه از من خواست که من به محل سوری ها بروم و شماره تلفن یکی از آنها را به من داد.من در یک شرایط آچماز مجبور شدم بپذیرم و با دوست ایرانی پس از پرس و جوی فراوان ایستگاه اتوبوس دوطبقه را پیدا کردیم که به آن محل می رفت.
ما دوساعت و نیم در اتوبوس بودیم.گاهی از فشار عصبی حاصله از این راه دور به یاد گودالیدر خرمشهر می افتادم که در آنجا گیر کرده بودم و عراقی ها در 50 متری من جولان می دادند.من در آن لحظه نمی توانستم از گودال خارج شده و به سمت نیروهای ایرانی بروم چون جهت نیروهای خودی و عراقی را نمی دانستم . آنروز عراقی ها در سه جهت من حضور داشتند و تنها راه باز روی پل بود که هرکس از آن رد می شد مورد هدف عراقی ها قرار می گرفت...به همین دلیل در گودال ماندم تا اینکه تعدادی از تکاوران نیروی دریائی با عراقی ها درگیر شدند و آنها را عقب راندند و من توانستم از گودال بیرون آمده و سمت نیروهای خودی بروم..
در این حال و هوا بود که رانندۀ اتوبوس از ما خواست پیاده شویم و با دست محلی را نشان داد که مکان ملاقات ما با سوری ها بود.ما پس از تشکر از راننده به محل مورد نظر رسیدیم و من به دوستان سوری زنگ زدم.من عربی کتابی را نسبتا بلدم ولی این سوری طوری حرف می زد که حتی یک کلمه اش را نمی فهمیدم.پس از در خواست تکرار دیالوگ بالاخره کلمۀ...مسجد..را فهمیدم و به آن سمت رفتم و با تکرار تلفنهای مکرر او را پیدا کردم.پس از سلام و علیک از او درخواست چائی کردم.او به جای بردن ما به یک قهوه خانه ما را به رستورانی در حوالی همان مسجد برد و در اولین برخورد فهمیدم که این رستوران متعلق به عراقی هاست.
شارژ باطری تلفنم رو به اتمام بود تلفنم را روی یک صندلی کنار پریز گذاشتم و شروع به صحبت با دوستان سوری کردیم.وقتی گارسون رستوران برای ما چائی آورد در مقابل دوستان سوری هم آبمیوه با مخلفات گذاشت...در این حال به یکی از آنها فهماندم که با ایران و همرزم من تماس بگیرد و اعلام کند که ما همدیگر را پیدا کردیم. او زنگ زد و چند کلمه صحبت کرد و قطع کرد..در ادامه اعلام نمود که حاضر است فقط یک سکه بدهد که من مجددا از او خواستم که به همرزم من اطلاع بدهد تا او در مورد من خیال بد نکند.او باز هم تماس گرفت و چند کلمه صحبت کرد و قطع نمود.
ما گرم صحبت بودیم که یکی از مشتریها صندلی موبایل مرا کشید و موبایل من با صدای بلند به زمین افتاد.من به سرعت و با عصبانیت بلند شدم و اعتراض کردم ولی او به قول معروف حتی طلبکار هم شد.نگاهی به تلفن انداختم.ظاهرش ایرادی پیدا نکرده بود.دوباره سر میز برگشتم.به دوستان سوری تفهیم کردم که گرسنه هستیم.یکی از آنها منوی روی میز را جلو من گذاشت.من روی یکی از عکسهای منو چندتا نخود دیدم و آنرا سفارش کردم.دوستم نگاهی به یک غذای دیگر کرد و گفت در کشورهای عربی از این غذا خورده ام و  همان را  سفارش کرد. دوستان سوری هم هرکدام غذائی سفارش کردند که من قیمت یکی ازآنها را که زیرش نوشته بود 28 لیر دیدم.
یکی از سوری ها به من تفهیم کرد که فقط یک سکه می دهد. من دعوائی سر تعداد نداشتم.مجددا از او خواستم که با همرزم من تماس بگیرد و این عدد را اعلام کند تا خدای نکرده دوستم در مورد من شک نکند.باز هم آن سوری تماس گرفت و چند کلمه حرف زد و قطع کرد.پس از آن به من فهماند که تا آماده شدن غذا به منزل می رود که سکه یا سکه ها را بیاورد.
پس از رفتن آنها گارسون با یک سینی بزرگ غذا آمد.یک کاسه نخود جلو من گذاشت.یک بشقاب پر به اندازۀ غذای 4 نفر  جلو دوستم گذاشت. ازنگاه دوستم فهمیدم که او هم غذا را اشتباهی انتخاب کرده است.غذای او چیزی مثل کتلت بود که بیرونش نان و داخلش سبزیجات بود.. گارسون می خواست غذای سوریها را روی میز بگذارد که من از او خواستم که تا آمدن آنها در آشپزخانه غذا را گرم نگهدارد.او هم قبول کرد وبلافاصله غذای آنها را به طرف میز دیگری بردو تحویل مشتریهای دیگری داد.من سفارش 2 عدد دوغ کردم که گارسون به سرعت آورد.
دوستم با دیدن غذایش لبخندی زد و گفت:
این همه غذا!!!! و در ادامه گفت..به خاطر این پرخوری هاست که خیلی از عربها از پهنا چاق می شوند.. من هم لبخندی زدم و شروع به خوردن کردیم..
غذای من نخود و ماست بود..رویش هم کمی سویا داشت..ولی الحق خوشمزه بود..دوستم نتوانست غذای سفارشی اش را بخورد و با من شریک شد.من هم غدای سفارشی او را مزه کردم و نتوانستم بخورم.
پس از خوردن غذا سیگاری روشن کردیم هنوز از دوستان سوری خبری نبود...دقایقی با دوستان ایرانی از خاطرات گذشته حرف زدیم..باز هم از آنها خبری نبود.به سراغ تلفن ام رفتم.صفحه اش باز نشد.باطری اش را درآوردم و دوباره جا انداختم.صفحه اش باز شد. شمارۀ سوری ها را گرفتم.ارتباط برقرار نشد.خوشبختانه شمارۀ سوری ها در ص تلفن قابل رؤیت بود .با تلفن دوست ایرانی ام شماره را گرفتم و گفتم یا اخی کجائی..و او در جواب کلمات امی و عمی را گفت و فهمیدم که آنها رضایت نداده اند.با اینحال دوباره گرفتم که تلفن را باز نکردند.
دست از پا دراز تر بلند شدیم و به طرف صندوق آمدیم.صندوق فیشی به مبلغ 99 لیر به ما داد.من اعتراض کردم.خوشبختانه مسئول صندوق ترکی بلد بود و توضیح داد که قیمت غذاها چگونه است....من اجبارا راضی به پرداخت پول شده بودم که ناگهان دوست ایرانی من فیش را از دست من گرفت و نگاهی به  آن کرد و گفت:
ما فقط 2 تا دوغ خوردیم..نوشته دوغ 4 تا...و نگاه دیگری انداخت و گفت...ما 2 تا چائی خوردیم..نوشته 4 تا و آبمیوه ها را هم که 2  بود  4 تا نوشته است.
من فیش را گرفتم و با دقت خواندم...و دیدم همه را دوبله نوشته است.ناگهان احساس کردم که در 40 متری خرمشهرم همه جا پر از بوی باروت است.صدای گلوله..خمپاره همه جا را پر کرده است..عراقی ها از هر طرف به سمت ما شلیک می کنند و هیچکدام از ما نمی توانیم سرمان را بالا کنیم.بی اختیار داغ کردم و فریاد زدم..چرا دوغ 4 تا..چرا چائی 4 تا...چرا آبمیوه 4 تا..هر کدام 2 تائی ست..دوست ایرانی آرام من هم فریادش را به فریاد من پیوند زد به طوریکه در رستوران تمام مشتریان دست از غذاخوردن کشیدند و به تماشای ما نشستند.در این حال مدیر رستوران آمد ما به او توضیح دادیم که همه را دوبله نوشته و گفتیم باید پلیس بیاید.صاحب رستوران با شنیدن نام پلیس آرام شد و گفت هرچه می خواهید بدهید.من در جواب گفتم:
ما حرام خور نیستیم به اندازۀ موادی که خوردیم پول می دهیم و من حساب کردم که می شد 49 لیر..و یک اسکناس 50 لیری دادم و منتظر برگشت یک لیر بودم.مسئول صندوق برای برگرداندن یک لیر تعلل می کرد ولی من محکم ایستاده بودم که یک لیر را بگیرم . در آن حال یاد لحظاتی افتادم که یک تیم از تکاوران نیروی دریائی از خیابان آرش وارد 40 متری شدند و عراقی ها را پس زدند.
از رستوران بیرون آمدیم.باید به ایستگاه اتوبوس 2 طبقه می رفتیم تا یکساعت و نیم زمان طی کنیم و به میدان تقسیم برسیم. در دل آرزو می کردم ایکاش یک صندلی خالی در اتوبوس باشد که من بتوانم ساعتی بخوابم..درست مثل زمانی که رزمندۀ داوطلب حاج یدالله سامعی همشهری ام در زیر گنبد مسجد جامع به من جا داد تا ساعتی به طور نشسته بخوابم..
صندلی خالی را یکی از جوانان به من تعارف کرد.سعی کردم دقایقی بخوابم ولی یاد لحظات خرمشهر از ذهمنم خارج نمی شد...مسجد جامع..خیابان طالقانی..کمربندی ....40 متری....بله 40 متری همانجا که بهنام محمدی 13 ساله شهید شد.بهنام همان طفل 13 ساله بود که حماسه ها آفرید..ولی حماسه هایش به نام نوجوان دیگری که اهل کهک قم بود ثبت شد.اصلا خرمشهر کانون مظلومان است..هرکه در آنجا جنگید از یادها رفت و دفاع 44 روزۀ خرمشهر با 1500 نفر پرسنل گزدان دژ..630 نفر تکاوران نیروی دریائی..723 نفر دانشجویان دانشکدۀ افسری..300 نفر داوطلب هوانیروز  و ده ها نفر داوطلب نظامی تماما قربانی ترانۀ ممد نبودی شدند و همه فراموش شدند..حالا اگر به همرزم من هم به گونه ای ظلم شد به خاطر آن بود که خرمشهری بود..یواش یواش چشمانم گرم می شد که یاد کتاب دژ خرمشهر خودم افتادم که همان باعث دربه دری من و آوارگی من از وطن شد...فتح خرمشهر...مو..با..ر....
پایان
سوم خرداد 97
24/05/2018 ترکیه

۱۳۹۷ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

اسکناس....شعر سعدی


صرفا جهت اطلاع و دفاع از کلام سعدی فصیح الکلام
..
این پول هرچند ارزش چندانی ندارد و هر روز از ارزش اش کاسته می شود..ولی شعر سعدی درست است..و باید تاسف بخوریم برای کسانی که نه شعر را می شناسند و نه ربان سعدی را می فهمند..
یکدیگر پیوند مردم با هم را می رساند..یک پیکرمعنی را کوچک می کند..یک پیکر را زمان شاه در کتابهای درسی نوشتند که مورد اعتراض ادیبان آنروز واقع شد..
با تشکر از دوستداران سعدی فصیح الکلام
4 Comments
Comments
Parviz Azizpour
جناب وافی استاد گرامی من اکنون سه جلد گلستان سعدی دارم که یکی چاپ 1348 به کوشش یزدانپرست دومی چاپ 1381از روی نسخه های قدیمی به اهتمام محمد علی فروغی ویراستار کاظم عابدینی مطلق و سومی چاپ 1390 موسسه طوبی که هرسه شعر سعدی را همانطوریکه مد نظر شماست یعنی :
بنی آدم اعضای یکدیگرند ...چاپ کرده اند .ما بیش از شصت سال پیش هم که این شعر میخواندیم و حفظ میکردیم همان شکل بالائی بود .ولی اخیرا من دیدم که در برخی از نوشته ها از کلمه پیکرند بجای یکدیگرند استفاده میشود .حالا چرا چنین مینویسند فکر میکنم اینها هم مثل خطاطان قدیمی دوست دارند چیزی را خود تصور میکنند درست است بنویسند و شعر را مثله کنند .شاید بقولی به هجا بیشتر توجه دارند تا به معنی .!
Manage
Reply5hEdited
Ali Vafi
ممنون از تلاشی که کردید..و دنبال حقیقت هستید...متاسفانه دو-سه روز است که فضای مجازی از این مطلب پر شده است و کسی حرفی نمی زد که امروز بنده نوشتم و شما تکمیل فرمودید
Manage
Reply1m
Mansour Mousavi
سپاس استاد وافی گرامی. ‌
عالی بود . انسانها از یک پیکر نیستند چون دو جنس زن ومرد هستند و در همین مردان وزنان هم بسیار متفاوت هستند .
Manage
Reply4h