۱۳۹۷ خرداد ۳, پنجشنبه

سق سیاه


سق سیاه
...
تصمیم داشتم تعدادی از کتابهایم را برای یکی از دوستان فرهنگی مقیم امریکا که خود از خانوادۀ شعراست بفرستم.به همین دلیل کتابها را آماده و امضا نمودم و در یک هوای مطبوع بعد از ظهری به طرف ادرۀ پست راه افتادم.آنروز به اندازۀ کافی پول داشتم و نگران هزینۀ ارسال نبودم.آدم وقتی پول داشته باشد با ثبات بیشتری قدم برمی دارد.
 این بار مینی بوس را برای سوار شدن انتخاب کردم. هرچند کرایۀ مینی بوس بیشتر از کرایۀ اتوبوس است.یعنی کرایۀ مینی بوس دوونیم لیر و کرایۀ اتوبوس دولیر است.البته برای من که سن ام بالای 60 سال و زیر 65 سال است یک لیر و سی و پنج قروش و صد البته برای افراد بالای 65 سال مجانی ست.در هر صورت با روحیۀ عالی خود را در آخرین ایستگاه مینی بوس یعنی بایات بازار پیاده شدم.طبق معمول هر بعد از ظهر ابتدا به در مغازۀ دوست ایرانی ام آقا منصور رفتم تا سلام و احوالپرسی کنم.یکی دیگر از ایرانی ها هم در آنجا حضور داشت.من سالهاست او را می شناسم. از نظر من او  (سق سیاه) است و به هر کاری نظر بدهد آن کار با مشکل مواجه می شود.من آدم خرافی نیستم ولیاین موضوع را بارها تجربه کرده ام.در آن لحظه سق سیاه بودن آن شخص را فراموش کردم وگفتم:
دارم می روم ادارۀ پست تا چندجلد کتاب جدیدم را به امریکا بفرستم.
این شخص که معمولا به هر موضوعی نظر می دهد گفت:
کدام ادارۀ پست؟گفتم ..ادارۀ پست همین خیابان روبروئی...گفت:
برو ادرۀ پست روبروی بلدیه...آنجا نزدیکتر است.گفتم..اینجا نزدیکتر است.او باز هم به حرف خود اصرار کرد و در نهایت گفت:
از اینجا تا ادارۀ پست خیابان روبرو 500 متر است.
من که عمری دونده بودم و تخمین مسافت بخشی از ورزش حرفه ای ام بود می دانستم که مسافت ادارۀ پست از محلی که ما ایستاده ایم 250 تا 300 متر است ولی محل پستی را که او می گفت بالای 1000 متر است .و قبل از آنکه کارمان به مرحلۀ دوم اصرار او برسد گفتم:
من رفتم ...و حرکت کردم.
من همیشه فاصلۀ مغازۀ آقا منصور تا ادرۀ پست را بین 3 تا 4 دقیقه طی می کردم.این بار با آنکه بیش از 5 دقیقه راه رفته بودم هنوز به نیمۀ راه نرسیده بودم.و حتی پاهایم توان راه رفتن نداشتند.مجبور شدم لحظاتی استراحت کنم و به راه خود ادامه دهم.
من معمولا کتابهایم را بدر موقع صبح به ادارۀ پست می آوردم.متصدی پست مرا می شناخت ومی دانست شاعر و نویسنده هستم. به همین دلیل به من احترام خاصی قائل بود و با من همراهی می کرد.اما این بار در این بعد از ظهری شیفت خانمی بود که مرا نمی شناخت و به محض اینکه کتابها را نشان دادم گفت:
ظرف(پاکت)..گفتم لطفا خودتان پاکت بدهید..گفت ندارم..و در نهایت پس از مبادلۀ چند جمله موظف شدم پاکت تهیه کنم.از همان خانم پرسیدم که از کجا پاکت تهیه کنم گفت:
قرطاسیه(لوازم التحریرفروشی)..گفتم کجاست..گفت بعد از چهار راه.
از پست بیرون آمدم و پس از طی حودو 300 متر به چهار راه رسیدم.چند متر جلوتر چشمم به تالو قرطاسیه افتاد.جلوتر رفتم.چراغ مغازه روشن بود ولی درب مغازه بسته بود.مجبور شدم کمی جلوتر بروم.مردی روی یک صندلی نشسته و در این رمضانی مشغول کشیدن سیگار بود.از او آدرس قرطاسیه پرسیدم. آن مرد پس از پک محکمی به سیگارش همان مغازه را که بسته بود نشانم داد. به او توضیح دادم که این مغازه بسته است. او با انگشت اشاره اش که تفسیر یک مسیر بسیار دوری داشت انتهای خیابان را نشانم داد و گفت:بعدش می پیچی سمت چپ.
مجبور شم لنگان لنگان این مسیر را طی کنم و به انتهای خیابان که رسیدم به سمت چپ پیچیدم و پس از طی مسافتی 50 متری به یک قرطاسیه رسیدم.
به صاحب مغازه توضیح دادم که پاکتی می خواهم که مورد قبول ادارۀ پست باشد و کتابها را نشانش دادم و توضیح دادم که این کتابها باید تا امریکا برود.فروشنده در حال تحویل پاکت به من اطمینان داد که همان ظرف مورد نظر ادارۀ پست است.
در بازگشت احساس ضعف شدیدی داشتم راستش آنروز ناهار نخورده بودم و تصمیم داشتم به مهمانی افطاری شهرداریبروم که هر روز خیرات می دهند.به همین دلیل راه رفتن من زمان زیادی برد.
پاکت را به متصدی پست نشان دادم.او که با خودش(یا با موبایل) مشغول صحبت بود نگاهی به پاکت کرد و گفت:
پاکت بزرگ است.برو کوچکترش را بگیر.
گفتم: خانم من بیش از یک کیلومتر راه رفته ام تا این پاکت را بخرم.نمی توانم با این پاهای خسته دوباره این مسیر را بروم.
و خانم متصدی به سردی گفت: نمی شود.
در این حال متصدی نامه های داخلی که مرا می شناخت رو به آن خانم کرد وگفت:
این آقا شاعر و نویسنده است کارش را راه بینداز.و آن خانم باز هم گفت نمی شود..
متصدی نامه های داخلی مرا به میز خود فراخواند و از من خواست که آدرس فرستنده و گیرنده را بنویسم و پاکت را به او بدهم.من فورا این کار را انجام دادم.این مرد مهربان پاکت را تا کرد و چسب پهنی در چندلایه به پاکت زد و تحویل من داد.
من از او تشکر کردم و دوباره به میز خانم نامه های خارجی برگشتم. خانم با موبایل صحبت می کرد و سرش پایین بود.وقتی بسته را روی میزش گذاشتم در حالی که هنوز صحبت می کرد بی آنکه سرش را بالا بیاورددستش را به روی میز کشید و کومال کورمال پاکت را برداشت.
در یک لحظه آرزو کردم ایکاش قانونی در ادارات وضع شود که کارمندان در حین کار و خدمت از موبایل استفاده نکنند.
خانم متصدی هم حرف می زد و هم دستش کار می کرد .احساس کردم که محمولۀ مرا ثبت می کند.و در همان حال باز هم حرف می زد به طوریکه گاهی فکر می کردم مخاطبش من هستم ولی جواب نمی دادم.تا اینکه سرش را بالا آورد و ونگاهی به من کرد و گفت: امریکا یو-اس- آ می شود؟..گفتم بله خانم...و خانم در حالی که هنوز صحبت می کرد پاکت سق سیاه خوردۀ مرا روی ترازو گذاشت و مبلغ کرایه را اعلام نمود.من فورا هزینه را پرداخت کردم و خانم در حال صحبت بقیۀ پولم را داد ..و هنوز حرف می زد که کلمه ای از او شنیدم که گفت:
اوپیوره م..یعنی می بوسم ات.
من نفهمیدم مخاطب کلمۀ آخرش من بودم یا آنطرف موبایل ..اگر من بودم قطعا به خاطر نظریۀ دوست سق سیاه من نمی توانست حاصلی برایمداشته باشد..ولی وقتی موبایلش را روی میز گذاشت و با من رویاروی صحبت کرد فهمیدم منظورش همان آنطرف موبایل بود.چون این بار خانم سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
من شیفت بعد از ظهری هستم هر روز در آخر وقت نامه های ارسالی را تحویل می دهم ..الان با دیدن اسم شما...فهمیدم که مرتب نامه و کتاب می فرستید.اگر اسمتان را زودتر دیده بودم شما را دنبال ظرف نمی فرستادم.
من چاره جز تشکر سر زبانی نداشتم.فورم پیگیری را تحویل گرفتم و پس از تشکر مجدد از مسئول باجۀ نامه های داخلی از ادارۀ پست خارج شدم.
خیلی گرسنه ام بود ولی عزم راسخ داشتم که در مهمانی افطاری همه روزۀ شهرداری شرکت کنم.سلانه سلانه به طرف محل اکرام افطاری رفتم.مردم در صف بودند .من هم داخل صف شدم.وقتی به نزدیکی میز توزیع غذا رسیدم طبق معمول سینی یکبار و قاشق و لیوان یکبار مصرف ام را گرفتم.قابلمۀ اول برنج بود که در یکی از خانه های سینی ریخته شد. قابلمۀ دوم سوپ بود که همیشه خوشمزه است و قابلمۀ سوم خورشت آبکی سیب زمینی و فلفل و لوبیا بود که همه را گرفتم و در حالی که به طرف یک صندلی خالی می رفتم ناگهان به یاد دوست سق سیاهم افتادم و در دل گفتم..خوب است که دوست سق سیاه اینجا نیست که بساط غذای ما را هم ارزیابی کند..در همین فکر بودم که بی اختیار پایم پیچید و سوپ و خورشت سینی من به لباسهایم ریخت.
نگاهی به لباسهایم انداختم.همه اش چرب و چیلی شده بود.نگاهی به سینی انداختم..اکثر مواد غذائی ریخته بود.خوردن بقیه لطفی نداشت...به طرف پلاستیک سیاه زباله رفتم و الباقی موجودی سینی و خود سینی را داخل آن انداختم.
لباسهایم کثیف شده بود و نمی توانستم با آن وضعیت به رستوران بروم..مجبور بودم به منزل برگردم و در منزل چیزی بخورم.
وقتی به سر کوچه رسیدم.....محل ما برق نداشت..


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر