۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

حواله....





داستان جدید
...
.حواله
...
چند ی پیش اول صبحی که فیسبوکم را باز کردم چشمم به یک کامنت اهانت آمیز برخورد. این کامنت از طرف کسی بود که من برایش کار پیدا کرده بودم ولی صاحبکارش پس از چند روز او را اخراج کرده بود.
با آنکه خیلی خرافی نیستم ولی از دلم گذشت که روز بدی در پیش رو دارم.تصمیم گرفتم آنروز در منزل بمانم و به قول معروف مشقهای نانوشته ام را بنویسم.دقایقی بعد پیامی در مسنجر آمد.وقتی خواندم متوجه شدم حواله ای از طرف یکی از دوستان فیسبوکی ست.این دوست فیسبوکی چند روز پیش از من چندجلد کتاب جدیدم را خواسته بود.من از ایشان خواستم آدرس بدهد ولی ایشان با اصرار ابتدا مشخصات شناسنامه ای مرا گرفت که اول هزینۀ کتاب را پرداخت کندبعدش قول داد که آدرس بدهد.و حالا به قولش عمل کرده و هزینۀ کتاب و پست را ارسال کرده بود.و در انتهای پیام آدرس اش را هم نوشته بود.
من شمارۀ حواله و آدرس این دوست را یادداشت کردم و با خود گفتم که با این خبر دیگر روز بدی نخواهم داشت و با با نشاط و سرور به اداره ی پست رفتم.پس از دقایقی نوبت من شد متصدی باجه اعلام نمود که برای دریافت پول باید کپی پاسپورت و کیملیک (کارت شناسائی) داشته باشید.من به سرعت بیرون آمده و مغازۀ فتوکپی را پیدا کردم و مجددا به ادارۀ پست برگشتم.
متصدی باجه فرمی به من داد که آنرا پرکنم.این فرم به ترکی استانبولی بود و من علیرغم اینکه 64 سال است ترک زبانم با اینحال به سختی توانستم آنرا پرکنم.حالا دیگر شمارۀ نوبت من رد شده بود و من برای آنکه نوبت مجدد نگیرم و وقتی تلف نکنم به همان باجه ای که فرم گرفته بودم رفتم و منتظر شدم که مشتری مشغول کارش تمام بشود.بلافاصله پس از پایان کار مشتری فرم را به متصدی باجه دادم.او لحظاتی مشغول شد فهمیدم که رمز حوالۀ مرا وارد می کند.معمولا در این مواقع سخت ترین لحظات عمر آدم سپری می شود و فرد منتظر در درون خود با یاس و امید مواجه می شود و این انتظار اگر کمی بیشتر از معمول طول بکشد که شخص منتظر حتی هدف از مراجعه اش را هم فراموش می کند.
این انتظار تلخ و کشنده وقتی برای من تمام شد که مسئول باجه سر از دستگاه بالا گرفت و گفت:
چنین حواله ای نیست.
گفتم: خانم الان به من پیام دادند که چنین حواله ای ارسال شده است.گفت:
حواله ات به دلار است یا لیر؟ گفتم به لیر است...این خانم که خیلی محترمانه برخورد می کرد گفت:
الان به حواله های لیر هم نگاه می کنم..و در حالی که من مجددا اسیر یاس و امید جدید شده بودم یاد دوست خبرنگاری افتادم که برایش یورو فرستاده بودند.موقع دریافت پول متصدی باجه عمدا یا از روی ناچاری به دوستم گفت که یورو نداریم و دوستم مجبور شد لیر بگیرد و زمانی که بعد از دریافت پول به صرافی رفتیم معلوم شد که 60 لیر کمتر از نرخ بازار صرافان به او پرداخت شده است. به همین دلیل من هم از دوست فیسبوکی ام خواسته بودم که در مبدا پول را به لیر تبدیل کند و بفرستد.
خانم متصدی باجه دقایقی با دستگاه کار کرد و دوباره گفت: چنین حواله ای نیست.
از متصدی باجه تشکر کردم و در حالی که کتابهای آمادۀ ارسال را باخود حمل می کردم از ادارۀ پست بیرون آمدم.تصمیم گرفتم به سراغ مدیر پروژه ای بروم که برایشان 4 روز فیلمبرداری کرده بودم و هنوز دستمزدم را نداده بودند.وقتی بعد از رد شدن از 7خوان آن محل خدمت مدیر پروژه رسیدم جناب مدیر فرمودند:
ما برای فیلمبرداری بودجه ای منظور نکرده ایم.
گفتم آقای مدیر ..این خود شما بودید که هرروز ساعت 6 صبح به سرکوچۀ من می آمدید و مرا سوار می کردید و گاهی تا 2 نصف شب از من فیلم و عکس می خواستید..چطور هزینه اش را برآورد نکرده اید؟
و به این صورت بحث نیم ساعته ای با مدیر داشتیم و در نهایت گفتم:
من به دستیارم باید دستمزد بدهم..او بچه یتیم دارد.شما به عنوان یک مسلمان راضی نمی شوید که حق یک بچه یتیم ضایع بشود؟
مدیر پس از شنیدن این جمله اندکی به فکر فرورفت.و از قرائن و شواهد صورتش احساس کردم که دلش به رحم آمد و گفت:
دستمزد شما چقدر می شود؟
من مبلغی به مقدار یک سوم نرخ واقعی دستمزد را به ایشان گفتم..ایشان گفتند خیلی زیاد است..باز هم چانه زنی ادامه پیدا کرد و من در نهایت حاضر شدم مبلغ یک دهم دستمزد معمولی اینکار را به مدیر بقبولانم.و در حالی که منتظر بودم این مدیر مسلمان دست به جیب شود و حق مرا بدهد در کمال ناباوری این جمله را گفت:
من در جلسۀ هفتۀ آیندۀ هیات امنا این موضوع را مطرح می کنم و اگر تصویب شد به شما پرداخت می شود.
بعد از شنیدن این سخن سرد که حتی از چائی مقابل من هم سردتر شده بود بلند شده و با یک انجماد زمهریری با مدیر خداحافظی کردم و از دفترش خارج شدم.
کتابها در دستم سنگینی می کرد. با خود گفتم که لااقل کتابها را بفرستم و به دوست ارسال کنندۀ حواله پیغام بدهم که شمارۀ حواله اشتباه است.به همین دلیل در مسیر به ادارۀ پست سر راه رفتم و اعلام نمودم که حواله ای به مقصد امریکا دارم.
متصدی باجه اعلام نمود که این شعبه نمی تواند حوالۀ خارج از کشور بپذیرد و از من خواست به شعبۀ....بروم..این شعبه همانجائی بود که صبح برای دریافت پول به آنجا مراجعه کرده بودم.
احساس خستگی شدیدی می کردم.تصمیم گرفتم که به منزل برگردم و کمی استراحت بکنم و در صورت امکان به دوستی که برایم حواله فرستاده است اطلاع بدهم که در مورد شماره حواله با مشکل مواجه شده ام.
پس از ورود به منزل ابتدا کامپیوترم را روشن کردم...لحظاتی بعد معلوم شد که اینترنت بسته است.ما در ساختمان فقط یک اینترنت داریم که در اختیار یکی از همسایگان است و این همسایه هروقت دلش بخواهد اینترنت را خاموش می کند و به کوی (روستا) می رود.و ما موظفیم تا بازگشت ایشان از ده به منزل منتظر بمانیم.
در آن لحظات دیگر حال و حوصلۀ خواندن و نوشتن نداشتم یعنی عملا یک روز کاری فرهنگی را ازدست داده بودم..تصمیم گرفتم برای فرار از بیهودگی مجددا به پست مراجعه و کتابها را ارسال کنم.
در قسمت ارسال همان ادارۀ پستی که صبح آمده بودم نوبت گرفتم و سر نوبت به متصدی باجه اعلام کردم که کتاب برای ارسال به امریکا دارم.متصدی باجه مرا به خوبی می شناخت چرا که مرتب کتاب ارسال می کنم.و می داند که من شاعر و نویسنده هستم.او در حالی که کارهای ارسال کتاب مرا انجام می داد گفت:
چرا کتابها را در ترکیه نمی فروشی؟ و من در جواب گفتم:
اتفاقا در همین نزدیکی از طرف شهرداری برایم مراسم روز امضا برگزار می کنند و حتما شما را هم دعوت می کنم. او دیگر حرفی نزد و کارش را ادامه داد و پس از پر شدن فرمها کتابها را از من گرفت و داخل کارتن کوچکی گذاشت.وقتی به نرمی به او گفتم که نیازی به کارتون نیست گفت:
کتابهای شما ارزشمند است و بهتر است در کارتن حمل شود..من هم حرفی نزدم و به تجربه مبلغ 3 لیر پول کارتن را که خارج از
هزینۀ پست حساب می شود روی میز گذاشتم.
متصدی باجه از آنجا که برای من احترام خاصی قائل بود کارتن کتاب مرا چندلایه چسب کاری کرد و سپس آنرا روی ترازو گذاشت..و پس از کنترل قیمت فرمود:
117 لیر.
با شنیدن این مبلغ بی اختیار سرم سوت کشید..یادم میاد چندماه پیشمحمولۀ کتاب دیگری تقریبا با همین اندازه فرستاده بودم که 65 لیر شده بود ولی حالا شده 117 لیر یعنی تقریبا دو برابر ..البته گرانی در ترکیه هم کاملا محسوس است و افت ارزش لیر هم در قبال ارزهای دیگر کاملا مشهود است.یادم میاد وقتی من به ترکیه آمدم در قبال یکصد دلار مبلغ 165 لیر می گرفتیم ولی الان 100 دلار نزدیک به 400 لیر تعویضی دارد.درست مثل پول ایران که ماه گذشته در مقابل یک میلیون تومان 790 لیر گرفتیم ولی این ماه در مقابل همان مبلغ ایرانی 640 لیر دریافت کردیم..این در حالی ست که در ترکیه قیمت مواد غذائی و حتی کرایۀ مینی بوس هم زیاد شده و برای ما غربت نشینان که در ترکیه با پول ایران زندگی می کنیم زندگی هر روز سخت تر می شود.
در هر صورت کتابها بسته بندی شده بود و راه برگشتی نبود.نگاهی به الباقی پولهای ارسالی از ایران انداختم.همه اش 60 لیر بود.من معمولا یک اسکناس 50 لیری هم در لای مدارک کیف بغلی ام برای روز مبادا ذخیره می کردم.آنرا هم از کیفم درآوردم ..شد 110 لیر .حالا 7 لیر دیگر کم داشتم.مسئول باجه چشمم به دستان من بود..به ایشان گفتم الان برمی گردم. او با سر و کلام حرف مرا تایید کرد و گفت:تابی..یعنی البته..و من از ادرۀ پست خارج شدم.
اول تصمیم گرفتم به مغازۀ دوست ایرانی در بایات بازار بروم و مثلا 10 لیر از او قرض کنم ولی یادم آمد پارسال از یکی از ایرانی ها که او هم در همان حوالی مغازه داشت..مبلغی قرض کردم که او بلافاصله در فیسبوک گذاشت و آبروریزی کرد.به همین دلیل از رفتن به مغازۀ این یکی ایرانی هم منصرف شده و به سمت منزل راه افتادم.
در مسیر منزل ناگهان چشمم به دوست پروفسورم افتاد.من با او دوستی صمیمانه ای دارم و حتی گاهی مرا برای صرف یک وعده غذا به یک رستوران قابل قبول می برد.در دل گفتم که از او مبلغ 10 لیر می گیرم و مشکلم را حل می کنم.وقتی به هم رسیدیم ابتدا شاخ به شاخ زدیم ( درترکیه به جای روبوسی مردم برای ادای احترام و محبت سرشان را به هم می زنند و ما اصطلاحا به آن شاخ به شاخ می گوئیم).دوست پورفسور من که یک زبان شناس بی بدیل و آشنا به چند زبان است بدون مقدمه گفت:
چند روز پیش قمار اینترنتی بازی کرده و مبلغ 50 هزارلیر باخته ام.پلیس متوجه شده و مبلغ 5 هزار لیر مرا جریمه کرده و حالا با وکیلم (اشاره به فردی که همراهش بود کرد) که او هم مبلغ 7 هزارلیر بابت حق الوکاله از من گرفته راهی ادارۀ امنیت هستیم تا این جریمه را بدهیم و پرونده بسته بشود.
با شنیدن این داستان غم انگیز فهمیدم که در این شرایط درخواست پول از دوست پروفسورم مناسب نیست و در حالی که برایش آرزوی موفقیت می کردم از او خداحافظی کرده و به سمت منزل به راه افتادم.
یکی از کارهای مفیدی که یاد گرفته ام این است که هروقت به منزل می آیم موقع خالی کردن وسایل جیبم هرچه پول خرد داشته باشم آنها را درگوشه ای از کمد می گذارم.و هر وقت زیاد شد در موقع خرید از بقال محل به ایشان می دهم و بقال محل هم خیلی خوشحال می شود.با ورود به خانه مستقیم به سمت کمد رفتم و از سکه های 5 قروشی و 10 قروشی و 25 قروشی مبلغ 7لیر جمع کرده و دوباره و با خیال راحت از بابت پرداخت هزینۀ پست از منزل خارج شدم.
وقتی به ادارۀ پست رسیدم وقت نماز و ناهار بود.باید یک ساعت صبر می کردم تا مسئولین از ناهار برگردند.من با آنکه صبحانه هم نخورده بودم ولی گرسنه ام نبود.یعنی طوری عصبانی و هیجانی بودم که فرصت فکر کردن به گرسنگی ام را نداشتم.
بالاخره باجه فعال شد و من مبلغ 117 لیر را به مسئول باجه دادم.ایشان به طرف دستگاهی که در سمت راستش بود رفت و چیزی نوشت و آنرا فشار داد.دستگاه جواب نداد. باز هم تکرار کرد و باز هم خبری نشد.گوشی اش را برداشت و با شخصی صحبت کرد.من از صحبت ایشان فهمیدم که دستگاه بانرول که مالیات کالا را می زند خراب است.مسئول باجه پس از قطع تلفن کارتن کتاب را به سمت من دراز کرد و گفت:
تمام کارهایش انجام شده .شما برو ادارۀ پست فلانجا و همین کارتن و 117 لیر را تحویل بده ..آنها کار شما را انجام می دهند.
چاره ای جز قبول این پیشنهاد نداشتم. به سرعت به سمت محل مورد نظر حرکت کردم.وقتی مسیر چارشی را طی می کردم ناگهان با خانم....روبرو شدم.این خانم یک فارسی زبان و کمی شیرین عقل است.من هروقت با او روبرو می شدم معمولا 5 یا 10 لیر به او می دادم که برود و ناهاری بخورد.خواستم از میدان دید او خارج شوم که دیر شده بود.او به سرعت خودش را به من رساند و گفت:
استاد گرسنه ام.کنتور تلفن هم نداشتم به شما زنگ بزنم....و قبل از آنکه ادامه بدهد من رو به او کردم و گفتم..
الان پول ندارم یکساعت دیگر بیا دفتر انجمن تا بهت بدهم.
او که معمولا با فحش و ناسزا با دیگران حرف می زند ولی با من مثل همیشه خیلی محترمانه گفت :
چشم استاد..و از من جدا شد.من هم به سرعت یک آدم لنگ خودم را به ادارۀ پست مورد نظر رساندم..آنجا مرکز اصلی ادارۀ پست است و همیشه شلوغ و پر از مشتری ست.من بی آنکه نوبت بگیرم به یکی از باجه ها رفتم و کارتن را نشان دادم و توضیح دادم که همه کارهایش شده است.با اینحال مسئول باجه اعلام نمود که باید شماره بگیری و مجبور شدم از دستگاه یک شماره بگیرم و سرپا منتظر نوبت باشم.
وقتی نوبت من شد مسئول باجه کارتن را به ترازو گذاشت و گفت:
234 لیر.
برای چندمین بار سرم سوت کشید.لحظه ای مکث کردم .مسئول باجه منتظر دریافت پول بود.کمی به خودم تمرکز دادم و گفتم:
آقا این کتاب است.گفت باید مطمئن شوم..مطمئن شدن او همان و پاره کردن کارتن 3 لیری همان بود..با دستپاچگی و قبل از تخریب کارتن گفتم:در آن یکی ادارۀ پست آنرا کشیدند و 117 لیر شد.
متصدی باجه با شنیدن این عدد دوباره کارتن را وزن کرد و محاسبه ای کرد و گفت:
چرا رویش ننوشتی کتاب.و کارتن را به من برگرداند و دو نقطه را نشان داد که بنویسم کتاب..من هم نوشتم و 117 لیر را دادم..او هم رسید پیگیری را به من داد.و به قول خودمان گفت: به سلامت.
با شنیدن این جمله نفسی به راحتی کشیدم.نگاهی به کاغذ پیگیری کرده و پس از تشکر چرب و نرم از ادارۀ پست خارج شدم.
حالا مشکل بعدی من با دختر فارسی زبان بود.باید به خانه می رفتم و مبلغی پول از همان پول خرده ها برمی داشتم و به این خانم مریض می رساندم.برای تسریع در کار تصمیم گرفتم با تراموا به منزل بروم و وقتی در ورودی تراموا کارت زدم معلوم شد که کارتم خالی ست و پولی موجود نیست.نمی دانم چرا در این کشور غریب هروقت پول آدم تمام می شود همزمان کنتور تلفن کارت مترو و اتوبوس هم تمام می شود و پول برق و گاز هم می آید..این بار هم همانگونه شد و من مجبور شدم با پای لنگ خود پیاده تا منزل بروم.
وقتی در کنج کمد پول خردها را شمردم کمتر از 5 لیر بود..آهی کشیدم و لحظه ای نشستم.شکمم از گرسنگی به صدا درآمده بود.ابتدا تصمیم گرفتم غذائی را که از دیروز مانده بود گرم کنم و بخورم.بعد با خود گفتم چون به این دختر بیمار قول داده ام بهتر است این غذا را برای او ببرم..و آنرا در ظرف یکبار مصرفی که برای درست کردن ترشی در منزل داشتم ریختم.و باز با پای پیاده به سمت دفتر انجمن شعرا به راه افتادم.
وقتی رسیدم دختر فارسی زبان روبروی در انجمن نشسته بود.درب انجمن را باز کردم و غذا را به دختر دادم.او غذای سرد را با اشتهای تمام خورد.من هم در این فاصله چائی درست کردم و او دو لیوان چائی را پشت سر هم خورد و پس از تشکر از من قول گرفت که دفعۀ بعد دوتا پول ناهار به او بدهم و من هم قبول کردم.
معمولا در آن ساعت روز من به قهوه خانۀ روبروی انجمن می رفتم و با دوستان ایرانی و ترک تخته نرد یا گلبهار بازی می کردم. آنروز چون پول نداشتم تصمیم گرفتم بی سر و صدا به منزل برگردم ...و راه افتادم...
هنوز خیلی از انجمن دور نشده بودم که تلفن ام به صدا در آمد و یکی از دوستان ایرانی از من خواست که زودتر به قهوه خانه بروم..من در جوابش گفتم که کار ضروری دارم و تصمیم گرفتم قبل از آنکه اتفاق ناخوندۀ دیگری برایم بیفتد خودم را به منزل رساندم.
حالا دیگر خیالم راحت شده بود که روز شوم آنروزم تمام شده و حادثۀ جدیدی نخواهم داشت.تصمیم گرفتم چائی درست کنم و نان و پنیری نوش جان کنم.بلافاصله کتری را پرکردم و آب را جوشاندم ووقتی درب فلاکس چائی را باز کردم متوجه شدم که دربش هرز شده است..فهمیدم کار مهمانان دیروزی ام بوده که یکی از آنها قول چماق بود و مرتب چائی می ریخت.و این پهلوان زورش را در فلاکس من صرف کرده است..
تصمیم گرفتم به جای چای شیرین از آب جوش شیرین استفاده کنم....با این همه دردسر خوشحال بودم از اینکه روز شوم کاری من تمام شده و می توانم به آرامش برسم.
پایان قسمت اول
10/05/2018

....
حواله
قسمت دوم
...
وقتی وارد ساختمان محل سکونتم شدم در تابلو اعلانات ساختمان قبضهای گاز را دیدم . فورا قبض خودم را از لابه لای قبضها جدا کرده و مبلغ آنرا خواندم...128 لیر....این مبلغ با مقایسۀ مبالغ ماههای قبل قابل تحملتر بود و از بابت پرداخت اش هم خیلی نگران نبودم چرا که 10 روز فرصت داشتم.داشتم از پله های ساختمان بدون آسانسورم بالا می رفتم که صدای مدیر ساختمان در گوشم آژیر شد:
آقای وافی ماهانه...منظورش مبلغ 30 لیر پول نظافت و سهم هزینۀ برق راهرو بود...البته این مبلغ هم تا دوماه پیش 25 لیر بود که به قول خود ترکها زم (اضافه شدن) آمده رویش.
به سمت او برگشتم و پس از سلام و علیک به او قول دادم که فردا پرداخت خواهم کرد.مدیر ساختمان انسان مهربان و صبوری ست و به قول معروف هوای مرا دارد..چرا که گاهی در بازگشت از روستا به من مقداری فلفل و بادمجان و گوجه می آورد و می گوید:
مال باغچۀ خودمان است..حتی امسال در روز عید قربان مقداری گوشت قربانی هم برایم آورده بود..و من از بابت این انسان خوب نگرانی نداشتم..ولی خبر ایشان مرا متوجه کرایۀ ماهانۀ اینترنت ساختمان کرد که اگر فقط 24 ساعت دیر بکنم بلافاصله رمز عبور اینترنت را عوض و مرا بی اینترنت خواهد کرد..شدم.
با آنکه خیلی خسته بودم ولی گرسنگی به من فرمان می داد که چیزی برای خوردن تهیه کنم..بلافاصله مقداری برنج ایرانی بارگذاشتم و یک تن ماهی را جوشاندم..اینها هدایای همسرم بود که در سفر قبل آورده بود و من آنرا به نام سلاح  استراتژیک غذائی ذخیره کرده ام..آنرا خوردم و با نگرانی از اینکه اینترنت وصل است یا نه...لبتابم را روشن کردم.خوشبختانه این بار اینترنت وصل بود و توانستم به دوست مقیم امریکا پیغام بدهم که شمارۀ رمز حواله اشتباه است.
مشکلی که ما در ارتباط با امریکا داریم این است که نزدیک به 10 ساعت اختلاف زمانی داریم و زمانی که برای ما روز است آنها در خواب خوش شبانه هستند..با اینحال به امید اینکه جوابی دریافت کنم..منتظر نشستم.و دقایقی بعد در کمال حیرتم دوست مقیم امریکا جواب داد و شماره ای نوشت و گفت...قطعا همین است..
من از ایشان تشکر کردم و به مطالعۀ مطالب فیسبوک پرداختم.
در فیسبوک بیشتردوستان از ترامپ نوشته بودند که می خواهد فردا جواب ماندن یا رفتن در برجام را بدهد..آنهم 4 روز قبل از موعدی که خود قرار داده بود.هرکس نظری نوشته بود وعده ای هم به بیماری لایو گرفتار شده و مطالب را کارشناسی می کنند..از بین آنهمه نظر فقط یک مطلب به نظرم جالب آمد که یکی از دوستان نوشته بود:
 امریکا برای آنکه بتواند در انتخابات داخلی عراق تاثیر داشته باشد و پای ایران را بلیزاند به همین دلیل می خواهد 4 روز زودتر اعلام نظر کند.
شکمم سیر بود و خستگی مفرط داشتم.لبتاب را بستم و خوابیدم.
صبح روز بعد برای آنکه خدای نکرده با یک پیام بد یا فحش و ناسزا و مطلب شوم مواجه نشوم لبتابم را باز نکردم و اول وقت به ادارۀ پست رفتم.ادارۀ پست در ساعات صبح خلوت است.تا شماره گرفتم نوبتم رسید و مستقیم به همان باجۀ دیروزی رفتم و اعلام کردم که که شمارۀ رمز همان دیروزی ست.خانم متصدی باجه دوباره هم در قسمت دریافتی های دلار و هم در قسمت دریافتی های لیر شماره را زد و گفت:
مع الاسف چنین شماره ای نیست.
در یک لحظه جوش آوردم و حتی می خواستم بد و بیراه سرگردانی هم به یکی بدهم.ولی عقل سلیم به من نهیب زد که خود را کنترل کنم ..و در نهایت پس از تشکر از خانم مسئول باجه به سمت خانه به راه افتادم.
در راه با خود می گفتم ..نکند ارسال کنندۀ حواله مرا سرکار گذاشته و اصلا پولی نفرستاده..بعد به خودم جواب می دادم..این بابا که خودش اصرار به ارسال پول داشت پس حتما مشکل دیگری پیش آمده است.
ناگهان این مطلب از ذهنم گذشت شاید به خاطر فتح الله گولن حواله های امریکا به ترکیه پاس نمی شود.این مطلب را قبلا شنیده بودم و حدس من به آن منبع برخورد..
بعد از رسیدن به منزل اولین فکری که از نظرم گذشت این بود که تمام ماجراهای دو روز گذشته را ثبت کنم .به همین دلیل کاغذ و خودکا را برداشته و روی زمین نشستم و هرآنچه را که برسرم آمده بود نوشتم...معمولا برای شعرا و نویسندگان بعد از نوشتن مطلب بهترین کار خوابیدن است.من هم جنازه ام را روی تخت انداختم و خوابیدم.
وقتی بیدار شدم غروب بود.احساس گرسنگی کردم.خوشبختانه هنوز چند عدد لواش در یخجال داشتم.چند عدد سیب زمینی را آب پز کردم و پنیر و کره زدم و پس از آنکه آنها را مخلوط کرده و خوب کوبیدم ..دوباره در ماهتابه انداخته و گرم کردم و با لذت تمام خوردم.آنروز هم بیرون نرفتم و حالا سرحال و بی دغدغه می توانستم سراغ فیسبوک بروم.
اولین مطلبی که نظرم را جلب کرد مسیجی بود که از امریکا آمده بود .آنرا خواندم:
آقای وافی سلام..با پوزش فراوان چون من شمارۀ حواله را با فونت فارسی نوشته بودم به دست شما معکوس رسیده است.برای همین عکس حواله را برایتان می فرستم.
من شماره را خواندم و با شماره ای که از قبل فرستاده شده بود تطبیق کردم..دقیقا سه شمارۀ اول به آخر و 4 شمارۀ اخر در اول قید شده بود.سه حرف وسط تغییری نکرده بود.بلافاصله جواب دوست مقیم امریکا را دادم و ازایشان تشکر کردم.
آنشب تمام تمرکزم بر شنیدن پیام ترامپ بود.بالاخره زمان موعود فرارسید و در نهایت تعجب ترامپ اعلام کرد که قصد خروج از برجام را دارد. از نظر من ترامپ با این کارش بهترین امتیاز را به حکومت ایران داده بود چرا که اگر حتی برای سه ماه آنرا معلق و مشروط می کرد تزلزل در حکومت ایران بیشتر می شد ولی حالا باخروج ترامپ از برجام تکلیف حکومت ایران روشن شده بود و ایران می توانست با این حربه دوباره مردم عادی ایران را در حمایت از خود نگه دارد.پیام ترامپ مثل درگیری دو نفر می مانست که یکی چاقوئی در دست دارد و می خواهد به طرف مقابل بزند ..که در این وضعیت طرفی که ممکن است چاقو بخورد نگرانتر از لحظه ای ست که طرف با چاقویش در یک جای بی خطر بدنش خراشی وارد کرده باشد.
از طرفی اروپا در تلاش جنگ پنهان با قلدری امریکا در پناه برجام خودنمائی می کرد و به نظر من بهرۀ کافی و وافی از این درگیری برد .چرا که اروپا تصمیم به تاسیس بانکی برای مقابله با تحریم امریکا گرفت و تاکید بر حفظ برجام نمود.اگر این طرح اروپا عملی بشود بخش عمده ای از گردن کلفتیهای امریکا خنثی خواهد شد.
آنشب من نظرم را در فیسبوک نوشتم و کامنتهای موافق و مخالف فراوانی بر آن نوشته شد و من عموما به همه جواب دادم.و وقت زیادی برای این کار گذاشتم.من به غیر از فیسبوک در تلگرام و واتساپ و ایمو هم اخبار را دنبال کردم.و نیمه های شب با خبر شدم که اسرائیل از فرصت استفاده کرده و در این غوغای خبری برجام پایگاه های ایران در سوریه را بمباران و موشک باران کرده است.و در نتیجه حتما عده ای از ایرانیانی که در صار حکومت ایران گرفتارند قربانی شدند بی آنکه مسئولین ایران کوچکترین عکس العملی نشان بدهند.
صبح روز بعد باز هم اول وقت به ادارۀ پست مراجعه کردم و خانم متصدی باجه با دیدن من گفت:
بازهم آمدی؟..و من در جواب توضیح دادم که به علت استفاده از فونت فارسی شماره ها وارونه افتاد.خانم متصدی هرچند متوجه توضیحات ن نشد با اینحال شمارۀ جدید را به دستگاه زد.
لحظاتی بعد صدای فعال شدن تایپ دستگاه ترجمان آن بود که دستگاه شمارۀ جدید را پذیرفته است.هرچه دستگاه بیشتر صدا می کرد من انرژی بیشتری می گرفتم و امید دریافت پول در دلم بیشتر می شد.
وقتی تایپ اتوماتیک دستگاه تمام شد خانم متصدی آنرا جلو من گذاشت و از من خواست تلفن و نام خود را قید و دو نقطه را امضا کنم...و من با شوق فراوان این کار را انجام دادم و بعدش خانم متصدی باجه مبلغ حواله شده را به من تحویل داد و من پس از تشکری جانانه از ادارۀ پست خارج شدم.
حالا دیگر آن پول در جیبم بود و برای خرج کردن اش فکر می کردم:
بروم اول یک صبحانۀ دبش بخورم...پول اینترنت را بدهم.سهم ساختمان را پرداخت کنم..دو تا ده لیر به دختر فارسی زبان بدهم..اصلا چون در نوروز امسال چیزی برای خودم نخریده بودم بروم و لااقل یک زیرپیراهن و یک شورت برای خودم بخرم..خیلی وقت است حتی یک آبجو هم نخورده ام بهتر است دو قوطی آبجو آمستردام بگیرم...بروم فلان بکنم..بروم بهمان...بک......
ناگهان تلفنم به صدا درآمد.تلفن را باز کردم.یکی از آقایان همزبانم بود..با لحن گریه آلودی گفت..
صاحبخانه آمده ما را از منزل بیرون کند...گفتم چرا؟..گفت..سه روز است هر روز برای گرفتن کرایه می آید دیروز تهدید کرده بود که اگر امروز کرایه اش را ندهیم ما را بیرون خواهد کرد.
در ترکیه بیرون کردن مستاجر خصوصا یابانجی یا غیر ترک مثل آب خوردن است یعنی اگر کرایه بموقع پرداخت نشود صاحبخانه با قدرت قانون می تواند مستاجر را به سرعت از منزل اخراج و وسایلش را به بیرون بریزد.البته مستاجر ها در موقع کرایه منزل معمولا به اندازۀ یک ماه کرایه اضافی به صاحبخانه می می دهد که به آن دپوزیت می گویند و اینرا هم می دانستم که این همزبان ما دپوزیت اش سوخته یعنی اینکه یک ماه اجاره نداده و دپوزیت اش برای این رفته است.
لحظه ای فکر کردم.این همزبان ما آدم آبرو داری ست.با آنکه مریض احوال است با اینحال به کار سیاه می رود.یکی از فرزندانش هم مریض است و در مجموع زندگی سختی دارد.اینجا من باید به کمک اش می رفتم..گفتم:
چقدر کم داری؟..او مبلغی را گفت که 50 لیر بیشتر از موجودی و دریافتی من بود.باید به او گفتم تا نیم ساعت دیگر به آنجا می رسم و پول می آورم.
من حالا 50 لیر کم داشتم باید از یکی می گرفتم..اگر بعد از ظهر بود می توانستم از دوستان شاعر بگیرم ولی الان صبح بود و آنها تاعصر به دفتر انجمن نمی آیند..کمی بالا و پائین کردم . به طرف بایات بازار راه افتادم
حالا دیگر به فکر ننگ .نام نبودم که با گرفتن قرض شخصیت ام زیر سؤال برود بلکه در دل خدا خدا می کردم که آقا م... مغازه اش باشد تا از او پول قرض کنم.
وقتی وارد مغازه شدم آقا م... در حال روکش زدن به صندلی ها بود آنها وسایل دست دوم را می خرند و روکش وسایلی مثل صندلی را عوض می کنند و می فروشند.آقا م...با دیدن من گفت:
فلانی دیشب خواب ترا دیدم..گفتم خیر باشد...گفت خیر است..گفتم خوابت چی بود..گفت در خواب دیدم افتاده ام و نمی توانم بلند بشوم..هرکس هم می آید بی کمک به من رد می شود تا تو آمدی و مرا از آنجا بیرون کشیدی..واقعا از کمکت حتی درخواب ممنونم..
گفتم:خوشحالم که من در نقش مثبت خواب رشما ظاهر شدم..حالا لطف کن مبلغ 50 لیر بده ..تا 3 روز دیگر که از ایران برایم پول برسد بدهم.
آقا منصور دت در جیب کرد و بسته ای اسکناس درآورد و به زور 200 لیر به من داد و گفت:
قابلی ندارد.
من از او تشکر کردم و در حالی که خدا خدا می کردم در راه اتفاقی برایم نیفتد با سرعت به طرف منزل دوست همزبانم به راه افتادم.

پایان 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر