۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

سیگار

..............سیگار........
وقتی تلفن همراهم زنگ خورد بی اختیار نگاهی به ساعت انداختم.معمولا در این موقع روزایرانی ها به همدیگر زنگ نمی زنند.چون یک عده از اول صبح به دنبال کار سیاه می روند و در محل کار امکان صحبت با تلفن خیلی کم است.عده ای هم شب تا صبح با اینترنت و اسکایپ مشغول می شوند و از اذان صبح تا نزدیک ظهر خواب هستند.با این اوصاف گوشی تلفن را باز کردم.از آنطرف تلفن مردی  با گرمی و لهجهء شیرینی مرا با اسم کوچک صدا می کرد و مرتب حرف می زد.ابتدا او را نشناختم ولی تا اسم صمد را آورد یادم آمد که او را یکبار در پانسیون آنکارا (پانسیون علی سبیل) دیده بودم.او پس از یک سری صحبتهای مسلسل واراز من آدرس گرفت که به دیدن من بیاید.من به احترام او از آذوقهء ذخیره ناهار درست کردم و باهم خوردیم.
او در حین صحبت اعلام کرد که عازم آنکاراست و از من خواست که تلفنی به صمد بزنم.تا شب را در پانسیونی که صمد هست سپری کند. مسئله ء تلفن در اینجا خیلی بغرنج نیست یعنی معمولا ایرانی ها شارژ(کنتور) ندارند و  از تلفن کسی که کنتور دارد استفاده می کنند.من این حرکات را دوست ندارم و  تلفن من همیشه دارای کنتور هست و دوستان هم از آن بهره می برند.
پس از این تلفن عزم رفتن نمود و قبل از رفتن به اصرار ازمن خواست که از آنکارا برایم  چیزی بیاورد.من وقتی اصرار او را دیدم از او خواستم که یک بوکس سیگار ارزان قیمت بیاورد. او با کمال میل پذیرفت وپس از روبوسی و بغل کردن من به سمت آنکارا رفت.
سه روز بعد وقتی تلفنم چند بار میس کال خورد(در این حالت طرف مقابل می خواهد تو به او زنگ بزنی) به آن شماره زنگ زدم و صدای گرم آقا جمال را شنیدم.آقا جمال اعلام کرد که برایم سیگار آورده واز من خواست به ایستگاه چارشی بروم و امنتی ام را بگیرم.آقا جمال یک بوکس سیگار ارزان قیمت(قاچاق) به من تحویل داد و زمانی که می خواستم پول سیگار را بپردازم او از گرفتن پول امتناع نمود و گفت: باشد برای بعد.....در ادامه آقاجمال به اصرار از من قول گرفت که فردا به منزل او(که محل کارش هم بود) بروم.من هم که مثل سایر ایرانی ها از تنهایی به ستوه آمده ام پذیرفتم...
از ابتدای روز بعد آقا جمال مرتب میس کال می انداخت و من به او زنگ می زدم واو هر بار از من قول می گرفت که حتما تا ساعت 5 عصر خودم را به محل مورد نظر برسانم.من هم مرتب به او اطمینان می دادم که خواهم آمد.....
وقتی بعد از آخرین میس کال با او تماس گرفتم گفت:عمو رضا لطفا موقع آمدن یک بطر شراب خوب هم بگیر. شنیدم شراب خوردن با شاعرجماعت خیلی مزه دارد...من در رودر بایستی گیر کردم و پذیرفتم.
بالاخره پس از دربه دری ها و پرس و جوی زیاد محل مورد نظر را که در حاشیهء شهر بود پیدا کردم.آقا جمال به گرمی از من استقبال کرد.پس از سلام و تعارف پیشنهاد کرد که مقداری مواد غذایی و تنقلات هم بخریم.من به خیال اینکه پول آنها را آقا جمال خواهد پرداخت.حرفی نزدم و با هم به داخل سوپرمارکت رفتیم.آقا جمال مقدار قابل توجهی مواد غذایی و تنقلات خرید. وقتی مقابل صندوق رسیدیم رو به من کرد و گفت:
عمو رضا من لباس کار به تن دارم و پولی همراهم نیست لطفا شما حساب کنید...من در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتم و پول خرید را از پول کرایه ء منزلم که جاسازی کرده بودم پرداخت کردم....
منزل آقاجمال یک خانهء قدیمی و در حال تخریب بود.حتی درب ورودی اش قفل و بست نداشت.آقا جمال وقتی حیرت مرا دید گفت:قرار است چند روز دیگر این خنه را بکوبیم آپارت(آپارتمان) درست کنیم.من حرفی نزدم.نگاهی به داخل اتاق انداختم..یک تخت و یک پتو و دیگر هیچ.آقا جمال فورا از اتاق بیرون رفت و با دو کارتن برگشت و گفت:
هر وقت برای من مهمان بیاد از این کارتونها استفاده می کنم.او پس از پهن کردن کارتونها مجددا از اتاق خارج شد و این بار با یک لیوان بزرگ ویک استکان کمر باریک برگشت و گفت: عموزضا ببخشید ما امکانات کافی نداریم.....و بدون معطلی دست به مواد غذایی برد و با دندان بسته های کالباس را بازکرد وقبل از آنکه ازاو بخواهم که استکان و لیوان را که خیلی ظاهر کثیفی داشتند بشوید آنها را با شراب پر کرد و بدون معطلی لیوان بزرگ را برداشت و یکضرب بالا رفت.پس از آن سیگاری از پاکت سیگار من برداشت و روشن کرد.هنوز پک دوم را به سیگار نزده بود که باز به بطری شراب حمله ور شد و لیوان دوم و سوم را هم بالا رفت و در فاصلهء نوشیدن یورشی به کالباس و پسته و شکلات می کرد و بخشی از آنها را می بلعید.من از دیدن  لکه های چرب لیوان  کمر باریک حالم به هم می خورد وحاضر نبودم دست به آن بزنم.آقاجمال هم که گویی فکر مرا خوانده بود پس از تمام شدن محتویات داخل بطری که برای 4 نفر کفایت می کرد استکان کمر باریک را برداشت و در حالی که عزم خوردن داشت به من سلامتی داد..... لحظاتی بعد اثری از شراب تنقلات وکالباس و... نماند .آقا جمال برای اطمینان روی کارتن را کنترل کرد و وقتی مطمئن شد چیزی نمانده است گفت:
عمو رضا می بینی که من امکانات خواب برای دو نفر را ندارم.کاش یک پتو ویک زیلو هم می آوردی و همینجا می خوابیدی.... با شنیدن این حرف فهمیدم که باید در این وقت شب به منزل برگردم.دیگر معطلی جایز نبود به سرعت بلند شدم و پس از خداحافظی لفظی از منزل(محل کار) آقا جمال خارج شدم.
دقایقی در کوچه وپس کوچه هایی که نمی شناختم سرگردان شدم.در آن وقت شب نه کسی در کوچه بود و نه مینی بوس یا اتوبوسی پیدا می شد.بالاخره در یک خیابان اصلی ایستگاه تاکسی را پیداکرده و با پرداخت کرایهء سنگینی به خانه رسیدم.......
فردای آنروز برای سرکشی به مغازهءدوست ایرانی ام رفته بودم که سر وکلهء آقاجمال پیدا شد.پس از سلام و تعارف بدون مقدمه گفت که 1500لیر همان ساعت به ایران فرستاده است . ودر ادامه گفت:اگر 500 لیر دیگر بفرستم دومین آپارتمان را در ایران خریداری خواهد کرد...من حرفی برای گفتن نداشتم .او در یک وضعیت ناهنجار زندگی می کرد و به ایران پول می فرستاد که برایش خانه بخرند.گفتم:برایچه در ایران آپارتمان می خری؟ مگر تو پناهنده نیستی؟ چطور می خواهی به ایران برگردی؟ آقاجمال نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: پناهنده چیزه عمورضا؟من فقط برای آنکه در ترکیه اقامت داشته باشم در یو- ان ثبت نام کرده ام.وضع مالی ام که خوب شد برمی گردم به ایران.....
در این حال صاحب مغازه مشغول جمع کردن وسایل به داخل مغازه شد.من خطاب به او گفتم:من هم رفتم خانه خدانگهدار...آقاجمال با شنیدن این جمله گفت: اتفاقا من هم چند روز بیکارم می خوام امشب مزاحم شما بشم.آقاجمال طوری این جمله را گفت که همه متوجه شدند و من در آن لحظه چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد او نداشتم.....
در مسیر مغازه تا منزل بازهم آقاجمال پیشنهاد کرد که شرابی خریداری بشود.من به خیال این که او پول دارد پذیرفتم و باز هم وقتی شراب و تنقلات و... خریدیم آقاجمال زحمت پرداخت پول را به گردن من انداخت....و من بخش دیگری از ذخیرهء کرایه ئ منزل را بازهم خرج کردم.
وقتی وارد منزل شدیم {شم آقاجمال به دسته کلیدی افتاد که روی تلویزیون بود.ازمن پرسید:این کلیدها مال کجاست؟ گفتم: کلید یدکی خانه است.گفت:با اجازه من این را برمی دارم که هروقت خواستم بیام خونه مزاحم شما نباشم.وقبل از انکه من نظری بدهم آنرا داخل جیبش گذاشت.دقایقی بعد به طرف یخجال رفت و هرچه داشتیم به تاراج برد و بعدش شراب را به تنهایی خورد وخوابید.......
صبح روز سوم بود که او را از خواب بیدار کردم.با عصبانیت گفت:من سر کار نمیروم و باید استراحت کنم. پس از ساعتی تحمل دوباره بیدارش کردم.گفت:
عمورضا من کار انشائات(عمله گی) می کنم و خیلی خسته می شوم.حالا که چند روز بیکارم باید کاملا استراحت کنم....باز هم دقایقی منتظر شدم .ولی آنروز نوبت دکتر داشتم که از 15 روز پیش گرفته بودم.به همین دلیل او را دوباره بیدار کردم و گفتم:
آقاجمال من امروز نوبت دکتر دارم.باید برم بیمارستان..(هستانه مرکزی).جایش را هم بلد نیستم.باید کمی زودتر برم.گفت: من آنجا را بلدم .خودم می برمت.و دوباره پتو را روی سرش کشید و خوابید.....
از یک طرف شرم حضور مانع از اقدام من می شد و از طرفی به ساعت ویزیت بیمارستان لحظه به لحظه نزدیکتر می شدم.در نهایت مجبور شدم خجالت را کنار گذاشته و دوباره او  را بیدار کنم....این بار با  تحکم گفتم:آقا جمال من باید برم دکتر . اگر امروز نروم باید 15 روز دیگر منتظر بمانم...بالاخره آقا جمال با بی میلی بلند شد و به طرف حمام رفت...پس از نیم ساعت وقتی او را صدا زدم گفت: عمورضا من سه ماه است حمام نرفته ام کمی صبر کن....دقایقی بعد از من حوله خواست ومجبور شدم تنها حولهء موجود را که حوله ء شخصی خودم بود به او بدهم.پس از حمام نوبت صبحانه بود که مثل روزهای گذشته هرچه گیرش آمد برداشت و خورد.او حتی به چند قاشق عسل که آنرا برای روز مبادا نگه داشته بودم رحم نکرد....
زمان به سرعت می گذشت و آقا جمال در مقابل آیینه مشغول خودش بود.من لباس پوشیده منتظر او بودم .بالخره دلش به رحم آمد و با هم از منزل خارج شدیم...وقتی به سر خیابان رسیدیم او نگاهی به چپ و راست و اسمان و زمین انداخت و سمتی را نشان داد و گفت:
از این طرف... وقتی از او پرسیدم آیا مطمئنی که مسیر درستی را می رویم؟ باتندی گفت:
من صد بار به این بیمارستان رفته ام. ده دقیقهء دیگر در بیمارستان هستیم....
من در رکاب آقا جمال بیش از دو ساعت بود که دنبال هستانه می گشتیم و هر وقت اعتراض می کردم با پرخاش جواب می داد و می گفت:الان می رسیم...
دیگر ساعت ویزیت من سوخته بود ولی امیدوار بودم که به بیمارستان برسم و از منشی تقاضا کنم که نوبت مرا نسوزاند.به همین دلیل این بار بدون صحبت با آقا جمال به سراغ یک مغازه دار رفته و آدرس هستانه را پرسیدم.آن مغازه دار در جواب گفت که راه را اشتباه آمده ایم و باید سوار دولموش(مینی بوس) بشویم.آقا جمال حتی حرف مغازه دار را نمی پذیرفت و اصرار داشت که با پای پیاده دنبال او بروم. ولی من دیگر به حرف او اهمیت ندادم و پس از نیم ساعت معطلی در آن حاشیه ء شهر بالاخره دولموش آمد و ما سوار شدیم.مینی بوس پ از طی چند خیابان به سر کوچهء ما رسید و من خانه مان را به آقاجمال نشان دادم.
دقایقی بعد مینی بوس در مقابل بیمارستان توقف و ما را پیاده کرد.آقا جمال اصرار داشت که اگرپیاده می آمدیم زودتر می رسیدیم.در صورتی که ما در غرب شهر بودیم و بیمارستان درشرق شهر قرار داشت.
وقتی به منشی دکتر مراجعه کردم منشی اعلام نمود که ویزیت دکتر تمام شد و بیمارستان را ترک کرد. مجددا یک نوبت 15 روزه به من داد وما از بیمارستان خارج شدیم.
در بیرون بیمارستان آقاجمال گفت: عموجان نگان نباش من 15 روز را درکنارت میمانم و  این بار یک ضرب ترا به بیمارستان می آورم....
این جملهء او تکان دهنده تر از حوادثی بود که در این چند روز بهسرم آورده بود.دیگر وقت آن رسیده بود که شرم وحیا را کنار بگذارم.گفتم:
آقا جمال همین جا از هم جدا می شویم و دیگر کاری با هم نداریم. آقا جمال با لحن مظلومانه ای گفت:عمو رضا من از صبح وقتم را برای شما گذاشتم و ترل تا بیمارستان آوردم.حالا می خواهی مرا اینجا رها کنی؟...این بار من با لحن تندتری گفتم: آقاجمال سه روز است که زندگی مرا بلعیدی و مجبور شدم کرایه خانه ام را خرج تو کنم .حالا طلبکار هم هستی؟
آقا جمال با لحن مظلومانه  ای گفت:عمو رضا تو الان ناراحتی من امروز میرم.فردا پس فردا سری بهت می زنم... این بار من با صدای بلندتری گفتم: آقاجمال فردائی وجود ندارد.کار من وشما همینجا تمومه.دست از سرم بردار....
آقا جمال با لحن مظلومانه تری گفت: اگر شما اینجوری میخواهی باشد.فقط لطف کن 30 لیر به من بده تا بی حساب بشیم...گفتم 30 لیر برای چی کجا بی حساب بشیم؟ گفت"بابت سیگار..گفتم:شما یک بوکس سیگار خریدی که قیمتش 25 لیر است .آن هم از یک بوکس 6 پاکتش را خودت کشیدی...گفت: من به خاطر تو تا آنکارا رفتم حالانمی خواهی 5 لیر اضافه بدهی؟ من بابت راهنمایی امروز هم چیزی ازت نمی خوام.....اینجا احساس کردم که او حتی برای گم کردن من دستمزد انداخته و اگر کمی ادامه دهم بیشتر بدهکار میشم . به همین دلیل محتویات جیبم را از سکه تا اسکناس در آوردم و30 لیر درست کردم و به او دادم و گفتم:بفرما این هم 30 لیر برو به سلامت...
آقا جمال پول را ازمن گرفت ودر حالی که دور می شد گفت:کلید خانه ات را دارم فردا پس فردا خودم سری بهت می زنم....گفتم: لازم نکرده به خانه بیایی چون من دیگر کرایه خانه ندارم وهمه اش را خرج تو کرده ام.همین امروز صاحبخانه مرا بیرون می کند. اگر خواستی مرا ببینی.بیا کنار ترمینال خوابها.منتظرتم...
آقا جمال بدون آنکه بلیط بخرد از جیبش بلیطی در آورد و وارد محوطهء تراموا شد.من آنقدر منتظر ماندم که او سوار شد و رفت.
بعد از رفتن او دست در جیب کردم.من صدلیر ذخیره و دو بلطط تراموا داشتم.هرچه گشتم اثری از صدلیر و بلیط تراموا پیدا نکردم.مجبور بودم تامنزل را پیاده بروم.از یک نفر مسیر مرکز شهر را پرسیدم. ...هنوز چند قدم راه نرفته بودم که تلفنم زنگ زد. ابتدا خیال کردم که آقا جمال است به همین دلیل اهمیتی ندادم.تلفن بارها و بارها زنگ زد . با خودگفتم:نکند یو- ان تماس بگیرد وتاریخ مصاحبه ام را جلو بیندازد؟ به همین دلیل وقتی برای نوبت بعدی زنگ زد نگاهی به شمارهء تلفن انداختم. شمارهء صمد بود. گوشی را باز کردم. صمد پس از سلام و احوالپرسی گفت:
آقا رضا شرمنده.... صاحب کارم دستمزدم را نداده و کرایه ء پانسیونم عقب افتاده.لطفا آن امانتی مرا بفرستید.... گفتم: کدام امانتی صمدجان؟ گفت:پول 4بوکس سیگار کنتی که برات فرستادم.به اضافه صد لیر دست قرضی که ازم خواسته بودی.همراه با دو روز کرایهء پانسیون آقا جمال و دوستانش جمعا می شود 420 لیر.....
با شنیدن این خبر چشمانم سیاهی رفت و زانوانم سست شدند.به سختی به دیوار تکیه دادم . در یک لحظه ماجراهای آقا جمال مثل پردهء سینما از مقابل چشمانم رژه رفتند....420 لیر طلب صمد. 400 لیر خرج چند روز گذشته...(بدون احتساب 100لیر جیبم)..30 لیر هم الان از من گرفت.....یعنی یک بوکس سیگار 25 لیری برایم 850 لیر تمام شده است... این یعنی به پول ایران  بیش ازیک میلیون و سیصد هزار تومن........ای لعنت ابدی بر سیگار.......
وقتی چشم باز کردم در اورژانس بیمارستان بودم وتلفنم مرتب زنگ می زد... پایان
علیرضا پوربزرگ وافی 2014/4/23


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر