۱۳۹۶ تیر ۱۴, چهارشنبه

شهپر رویا


رؤیای شهادت...َ
شبی بر شهپر رؤیا نشستم
ز خشکی ها و دریاها گسستم
زمین شد رام من چون آسمانها
زمان مغلوب شد چون کهکشانها
ندانم طایر ذوقم کجا رفت
گمانم تا به اقلیم خدا رفت
دلم آن لحظه گرم جستجو شد
بناگه با ملائک روبروشد
ملائک نه بگو خیل پریشان
همه در ماتم و اندوه و افغان
تمام کهکشان آه و فغان بود
فغان در کنج کنج کهکشان بود
دو صد می رفت ویکصد باز می گشت
دوباره درد و غم آغاز می گشت
فضای کهکشان همرنگ خون بود
قلم در ثبت آن زار و زبون بود
به خود گفتم مگر گشته قیامت
که رفته از ملائک صبر و طاقت
مگر طاق سماواتی شکسته
که نظم کهکشان از هم گسسته
در این افکار دیدم هاتفی زار
نشسته گوشه ای با چشم خونبار
بدو گفتم بگو این حد فغان چیست
دلیل این خروش بی امان چیست
جوابم دادآن رنجور بیتاب
علی شمشیر خورده کنج محراب
بدو گفتم بسی نالان و مضطر
مرا تا بارگاه مرتضی بر
جوابم داد نک وقت نماز است
در مولا به روی خلق باز است
سپس او رخصت پروازم آورد
رهی که رفته بودم بازم آورد
به صد اندوه آن ره باز گشتم
زقلب آسمانها هم گذشتم
حریم کهکشانها را شکستم
در دروازۀ کوفه نشستم
دلم آن لحظه در تاب و تعب بود
غریبی در بیابانی به شب بود
نگو کوفه بگو با آه و فریاد
سراسر کینه پر از ظلم و بیداد
نگو کوفه بگو شهر جنایت
دیاری بر امامت پر خیانت
همان کوفه که بر حق نیز شک داشت
به پیشانیش انکار فدک داشت
فضای کوفه پر درد و الم بود
زمین و آسمانش درد و غم بود
سکوتی داشت از فریاد لبریز
فضائی بود از بیداد لبریز
گذشتم کوچه های شهر غم را
به چشم خویشتن دیدم ستم را
به درب خانۀ مولا رسیدم
به ناگه تا مدینه پر کشیدم
دمی دیروزها را سیر کردم
دو صد ظلم و جفا را سیر کردم
هنوز آن خانه بوی ظلم می داد
در و دیوار آن پژواک فریاد
هنوز از ظلم و از کین صد نشان بود
نشان از جای پای ظالمان بود
چو دیدم من به چشم خود ستم را
ز شرم واژه بشکستم قلم را
دوباره تا به کوفه باز گشتم
به داغ عالمی انباز گشتم
جوانی دیدم آنجا با قدی راست
نشان می داد او عباس مولاست
رشید و قد بلند و پهلوان بود
تو گوئی پاسبان آستان بود
گرفتم اذن و رفتم تا به خانه
دوباره دیدم از زهرا نشانه
فضا پر بود از دلداغ زهرا
در آنجا غصۀ زهرا هویدا
علی بود و غم خانه نشینی
غم مظلومی و اندوهگینی
در آنجا بستری از بوریا بود
علی بر روی آن گرم دعا بود
رخ اش هرچند پر نور خدا بود
ولی درد از جمالش برملا بود
تن مولا چنان هرم جنوب است
رخ اش خورشید در حال غروب است
علی در تاب و در تب شعله ور بود
ولی درد درونش بیشتر بود
یتیمان را چه کس نان می رساند
چه کس داد ضعیفان می ستاند
علی خیبر شکن بود و فتی بود
به اندوه یتیمان آشنا بود
چرا این حد ضعیف و زار گشته
چرا تن خسته و بیمار گشته
چرا قرآن ناطق گشته خاموش
چرا حق علی گشته فراموش
چرا ریزد حسن اشک از دو دیده
چرا رنگ از رخ زینب پریده
چرا هستی چنین زار و غمین است
فلک امشب چرا با غم عجین است
حسین امشب چرا در ناله و موست
غبار بی کسی در چهرۀ اوست
فضای خانل مولا غم آگین
همه دلواپس آن سرور دین
ورود کودکان کاسه در دست
سکوت تلخ آن غمخانه بشکست
همه برلب دعا برجان مولا
به مولا آرزومند مداوا
پسر تا کاسه شیری بر پدر داد
علی یاد اسیر خانه افتاد
سپس فرمود با حال نزارش
مگر آید به دل صبر و قرارش
چو میخواهی بیارامد دل من
بده این کاسه را بر قاتل من
عجب دارم که مولا با دلی زار
برای قاتل خود بود غمخوار
وناگه گشت راه آسمان باز
علی تا عرش اعلا کرد پرواز
زمین و آسمان ماتم گرفتند
خلایق رنگ درد و غم گرفتند
مزار او پناه خاکیان شد
روانش شوکت افلاکیان شد
پس از رؤیای افلاکی و صافی
شکست آن لحظه هم رریای وافی
و او شد با دلی در عشق زنجیر
دوباره خاکی و طیری زمینگیر
التماس دعا
علیرضا پوربزرگ وافَی
21 رمضان 1379 اصفهان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر