۱۳۹۶ تیر ۲۴, شنبه

مریم میرزاخانی



.

به یاد مریم میرزاخانی
...
آقانادر گفت:
گفتم: توهین نکن بگو چه بنویسم.
گفت: علت مرگ مریم میرزا خانی را.
گفتم: تمام دنیا می گویند که از بیماری سرطان مرده.نکند تو کشف جدیدی کرده ای.
گفت : شاعر خودت را به خنگی نزن.اول حرف مرا گوش کن. بعد نظر بده.
گفتم: بفرما...گفت:
پدر من یک پهلوان تمام عیار بود و جسم سالم و قوی داشت..او هم با مرضی به نام سرطان مرد.
گفتم: خدا رحمتش کند.سرطان درد و مرض خطرناکی ست.
گفت:اگر عقل داشتی و شم خبرنگاری ات را به کار می انداختی باید می پرسیدی که چطور شد سرطان گرفت..
گفتم: معمولا سرطان از تجمیع سلولهای مرده ایجاد می شود..لابد پدر شما ومریم خانم هم به این مشکل دچار بودند..
نادر عصبانی شد و این بار با لحنی توهین آمیز و جدی گفت:
احمق جان این سرطان لعنتی از ترس هم ایجاد می شود..
گفتم: به چه دلیل این حرف را می زنی؟..
گفت: دقیقا گوش کن..پدر من یکشب موقع برگشتن از محل کار سوار یک اتومبیل شخصی می شود..سرنشینان اتومبیل کت پدرم را به سرش کشیده و کل دارائی او را که فقط 5 هزار تومان پول نقد بود و یک ساعت مچی..به زور از او می گیرند و او را درمسیر هشتگرد..کرج در بیابان رها می کنند..پدرم پس از این حادثه به یکباره مریض می شود و خیلی زود مبتلا به سرطان می شود و به رحمت ایزدی می پیوندد..
گفتم: خدا رحمتش کند یعنی به خاطر 5 هزار تومان و یک ساعت مچی سرطان می گیرد.
نادر نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:احمق جان پدر من خان بود..چند مرغداری داشت.نه تنها 5 هزار تومان و یک ساعت مچی.. بلکه میلیونها تومن پول برایش ارزشی نداشت..درد او از ترسی که به جانش نشسته بود به سرطان مبتلا شد...
گفتم: مریم میرزاخانی که مرغداری نداشت..او دانشمند بود..
نادر با عصبانیت گفت: بی شعور مگر نمی دانستی مریم میرزا خانی تنها بازمانده ی اتوبوس نخبگان ایران بود که حکومت ایران همه را کشت ولی شانسی شانسی مریم خانم زنده ماند..پس با این حساب علت سرطان مریم میرزا خانی هم از ترسی بود که از آن حادثه به جانش نشست.
حالا برو این مطلب را بنویس تا دانشمندان دیگر آنرا بخوانند و به نام خودشان ثبت کنند..ولی این نوشته ی شما ثابت خواهد کرد که این مطلب علمی کشف آقانادر است که به قیمت از دست دادن پدرش به دست آورده است..
نادر اطلاعات سیاسی خوبی دارد..حافظه اش هم مثل تیغه ی بیل بهاری باغبانها همیشه تیز است ..این حرف نادر مرا به فکر واداشت.
یادم آمد که برای اتوبوس نخبگان چنین حادثه ای اتفاق افتاد..که مریم میرزاخانی هم از همراهان کاروان این اتوبوس بود.
یادم آمد که اتوبوس حامل نویسندگان را هم می خواستند به دره بیندازند که همه ی نویسندگان موجه آنروز را بکشند که به خیر گذشت..
یادم آمد که اتوبوس شعرا را که برای شعرخوانی به جبهه ها می بردند طعمه ی عراقی ها کردند..و عراقی ها آنها را دستگیر کردند..و در یک شرایط خوفناک از آنها مصاحبه گرفتند..و بعد معلوم شد .این یک برنامه ی ساختگی بود و آنها عراقی نبودند وطبق برنامه ی مدون شعرا را بازجوئی کرده بودند..
این مطالب در ذهنم جولان می داد و با خود می گفتم..ما ملت ایران چقدر فراموشکار هستیم و همه چیز را به راحتی فراموش می کنیم.
از طرفی در مورد اینکه ترس چگونه می تواند عامل بیماری یا حتی سرطان باشد.ذهن خواب آلوده ام رابیدار کردم...
یادم آمد که شوهرخاله ی من هم به دلیل گم کردن حقوق ماهانه اش سرطان گرفت ودر گذشت..خانواده و فامیل ده ها بار 300 تومن حقوق آنروز او را که کارگر کبریت توکلی بود به او دادند ولی او گفت..این پول من نیست و با این درد از دنیا رفت...
در این فکر بودم که نادر نیم نگاه سردی به من انداخت و گفت:
سیگارت چیه.گفتم...دست پیچ است.خودم درست کرده ام....
گفت: تو هم با این سیگارها فکر می کنی زندگی می کنی؟
بعد از جیبش یک پاکت سیگار مارلبورو بلند درآورد و برخلاف همیشه یک نخ به من داد و گفت..
این سیگار را به تو دادم که نمک گیر بشوی و مطلب مرا بنویسی....
اینرا گفت و راهش را کشید و رفت...
من سیگار مارلبورو اهدائی آقانادر را که می دانستم حتما از یکی هدیه گرفته است..روشن کردم و با نگاه بهت زده ام او را که لحظه به لحظه از من دور می شد تماشا می کردم..
با خود گفتم..حتما این مطلب را خواهم نوشت..حتی اگر بعضی از اهالی فن این تئوری ترس و سرطان نادر را به نام خودشان ثبت کنند..باشد که یادآوری مطالب نادر درمانی برای فکر سرطانی و فراموشکار ملت بشود....
علیرضا پوربزرگ وافی
15/07/2017


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر