۱۳۹۷ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

مروری بر خاطرات..قسمت دوم


......
مروری بر خاطرات
قسمت دوم
چگونه نویسنده شدم
...
بعد از سیلی خوردن من در کتابخانۀ تربیت رفتار پدرم با من تغییر یافت و احساس می کردم که پدرم مثل بزرگترها با من رفتار می کند.من هم سعی می کردم که رفتار و حتی نوع گفتار با پدرم را مؤدبانه تر کنم.تنها چیزی که در منزل ما از طرف پدرم تکرار می شد این بود که هر روز صبح همه را برای نماز صبح بیدار می کرد..البته من مدتها قبل از سیلی خوردن هر روز صبح به نانوائی شاطر احد می رفتم و سنگک تازه می گرفتم و پدرم با نان تازه ناشتا می خورد..و در مورد نماز هم من دیگر تقلب نمی کردم یعنی راستی راستی نماز می خواندم.
پدرم آدم خاصی بود..در عین حالی که یک انسان سنتی و مذهبی بود هرگز پشت سر هیچ آخوندی نماز جماعت نمی خواند.من بعد از مدتها از زبان پدرم شنیدم که می گفت:
این آخوندها حمد و سوره شان درست نیست.
موضوع آخوندها هم در محلۀ ما خاص بود...چند آخوند از روستا آمده بودند که معلوم شد اصلا سواد خواندن و نوشتن هم ندارند.دو نفر از این آخوندها در محلۀ ما و بقیه شان در کوچۀ بالاتریعنی (خداآباد...خداباد) می نشستند..آخوند دیگری هم بود که به خاطر سید بودن اش مورد احترام پدرم بود.او هم سواد کافی نداشت و گاهی برای یادگیری گلستان سعدی به منزل ما می آمد.یکبار پدرم مجبور در رودربایستی قرار گرفت و مجبور شد برای نماز جماعت همراه همان آخوند (که بعدها تا مقام جانشین امام جمعه هم پیشرفت کرد) به مسجد رفتیم.پدرم قبل از نماز آهسته به من گفت که در صف جماعت خودم حمد و سوره ام را بخوانم تا نمازم باطل نشود.
از خصوصیات دیگر پدرم مخالفت جدی با نوحه خوانی بود..پدرم معتقد بود به جای نوحه باید دستورات ائمه را اجرا کنیم..به اینکه برایشان گریه کرده و هر خلافی را انجام دهیم..با اینحال چون پدرم روایت بلد بود خیلی از شاعران آیینی تبریز به منزل ما می آمدند و اشعار جدیدشان را می خواندند و پدرم اشکالات محتوائی و گاهی شعری آنها را گوشزد می کرد.
تنها هیئتی که پدرم می رفت جلسات مرحوم آیت اله وحید الدین مرعشی نجفی پسر عموی آیت اله نجفی مجتهد بود که در جلسات ایشان مداحی ممنوع بود.
جلسات جناب نجفی دو سخنران دیگر هم داشت.یکی من بودم و دیگری همکلاسی من به نام حسن رهبری..ما هر هفته حدیث یا شعری آماده می کردیم و قبل از سخنرانی حاج آقا ما برنامه ای چند دقیقه ای اجرا می کردیم.در این مورد احساس می کردم پدرم با پدر حسن رهبری که در سئلاب بازارچاسی خیاطی داشت رقابت پنهانی داشتند ولی هیچکدام به روی خود نمی آوردند.
پیروزی پدرم در رقابت پنهانی با پدر حسن رهبری وقتی مشخص شد که حاج آقا نجفی مرا به عنوان حافظ جزء سی ام قرآن تایید کرد واز پدرم خواست که به قم برویم و نامه ای به پدرم داد که به آیت اله مرعشی نجفی مجتهد بدهیم.
پدرم مرا به قم برد و آیت اله مرعشی نجفی پس از خواندن نامه از من خواست که فلان سوره و فلان آیه را بخوانم و خواندم.ایشان هم پس از امتحان حافظ بودن مرا تایید کردند و مبلغ 20 تومن به اضافه یک خودنویس به من هدیه کردند.
من خوشحالی از از این بود که می توانستم با این پول یکعدد توپ فوتبال سوزنی بخرم تا با بچه محلها بازی کنیم.
در بازگشت پدرم به صورت گذری ..شاید هم حساب شده...مرا به مغازۀ پدر حسن رهبری برد و با آب و تاب نحوۀ امتحان آیت اله مرعشی و هدیه دادن اش را توضیح داد.
البته پدر حسن رهبری در ظاهر خوشحال بود ولی در چهره اش خطوطی از مغلوبی افتاده بود که در آن دقایق پاک نمی شد.
من سالها بعد شنیدم حسن رهیری هم نویسنده شده و یکی از کتابهایش کتاب سال در حوزۀ تحقیقات مذهبی شده است..ولی دیگر ارتباطی با او نداشتم.
من بعد از آن سیلی دیگر نویسندگی را رها کردم و با توجه به اینکه خانۀ ما محل رفت و آمد شعرای تبریز بود به سمت شعر کشیده شدم..در آن شرایط ذهنیت من فقط اشعار مذهبی بود.گاهی شعری می نوشتم و برای دوستان می خواندم..البته بعدها فهمیدم نوشته های من در آن زمان هیچ ارزش و عیار شعری ندارند و اینجا بود که برادر بزرگم مرحوم ناصر پوربزرگ به کمک من آمد و مرا با اصول اولیه ی شعر آشنا نمود.
پدرم گاهی سر حوصله بود و مرا به کوه عینالی می برد.گاهی هم مرا به باغمئشه ( قله) می برد و یک لیوان شیر که رویش زردۀ تخم مرغ هم زده می ریختند و خیلی هم خوشمزه بود می خرید.
جلسات حاج آقا نجفی در تبریز هفتگی بود و هر هفته در منزل یکی برگزار می شد.یکبار همراه پدرم در محلۀ چنداب(اگر اشتباه نکنم) می رفتیم که پدرم لحظه ای ایستاد.روبروی پدرم یکنفر در گاری دستی هندوانه می فروخت.فکر کردم که پدرم می خواهد هندوانه بخرد که حمل آن تا منزل خیلی سخت بود.اما پدرم به سمت شخصی که در کنار هندوانه فروش بود رفت و با او دست داد..آن شخص با من هم دست داد.پدرم ماجرای سیلی خوردن مرا به آن شخص تعریف کرد و آن شخص خیلی مکدر شد.پدرم رو به من کرد و گفت:
این آقا صمدبهرنگی هستند..ایشان هم نویسنده اند و کتابشان برنده شده است.
من هم اظهار خوشنودی کردم.صمد بهرنگی از من پرسید در چه موضوعی داستان می نویسی.من گفتم فقط یک داستان نوشته ام که در مورد (عزت چوپان) است..و بخشی از داستانم را تعریف کردم.صمد بهرنگی ظاهرا خوشش آمد و از من خواست باز هم بنویسم و ناامید نباشم.او تاکید کرد که داستان من حتما حرفی برای گفتن داشت که باعث سیلی خوردن من شده است.من کمی جرآت پیدا کردم و گفتم:
من با یکی از دوستانم بیش از 50 جلد کتابهای مایک هامر را نوشته ایم و ناشر آنرا به نام خودش چاپ کرده است. صمد بهرنگی لبخندی زد و گفت..
کتابهای مایک هامر را ول کن..برو تو جامعه ی خودمان و از مردم خودمان بنویس.ر ادامه ا من پرسید:
کتابهای مرا خوانده ای؟..گفتم نه..گفت اگر خواستی بخوان.
من (چشم) گفتم و دقایقی بعد با صمد بهرنگی خداحافظی کردیم و به منزل آمدیم.
نام صمد بهرنگی به ذهنم ریشه دواند.رفتم به بازار شیشه گرخانه ..از یک کتابفروشی (سینا) کتاب صمد بهرنگی را خواستم.کتابفروش خندید.گفت چرا کتاب صمد بهرنگی؟..گفتم من با او ملاقات کرده ام و او پیشنهاد کرده کتابهایش را بخوانم.او دفایقی با من صحبت کرد.من به او هم توضیح دادم که کتابی نوشته بودم و به خاطرش سیلی خوردم..کتابفروش از لابه لای کتابها کتابی درآورد .فکر می کنم کتاب (کچل کفترباز) را به من داد و با آنکه روی جلدش 10 ریال نوشته بود از من 8 ریال گرفت و در ادامه گفت:
هر کتابی خواستی بیا اینجا..اگر پول هم نداشتی به صورت امانی بهت می دهم.
و اینگونه شد که من با کمک کتابفروشی سینا تمام کتابهای صمد بهرنگی را خواندم و مسیر مطالعات من از مسیر کتابهای مایک هامر جدا شد.
من به مرور با شخصیت صمد بهرنگی آشنا شدم.منزل ما در مسیر کوه عینالی بود. بعضی از روزهای جمعه صمد بهرنگی با چند نفر از دوستانش از درب خانۀ ما رد می شدند و من هم که طبق معمول از اول صبح با توپ تنیسی که دائی ام از مکه آورده بود تنهائی بازی می کردم با صمد بهرنگی روبرو می شدم و سلام و علیکی می کردیم و هربار صمد بهرنگی از من می پرسید:
داستان تازه چی نوشته ای؟..
و من که به فاز شعر وارد شده بودم جواب منفی می دادم...تا اینکه بالاخره داستان (بادام تلخ) را نوشتم..
من هر جمعه نوشته ام را پشت در می گذاشتم تا هروقت صمد بهرنگی بیاید به او نشان بدهم...
افسوس دیگر او را ندیدم..
من در دبستان فرمانفرمائیان درس می خواندم.این مدرسه روبروی منزل (فرح دیبا) و شاید معروفترین دبستان تبریز بود...من از کلاس اول تا ششم در این دبستان درس خواندم..اکثر دانش آموزان این دبستان فرزندان ثروتمندان تبریز بودند.و اگر چند نفر مثل من برخورده بودند به اعتبار پدریا پارتی هائی که داشتیم در آن مدرسه وارد شده بودیم.از همکلاسی های من می توانم به کامران تاجفر فرزند یکی از سرهنگهای معروف آن زمان....جواد زنجیره فروش فرزند کارخانۀ کشباف که بعد از 57 در جنگ مسلحانه کشته شد..میرصمدی فرزند وکیل معروف..حسن رهبری که قبلا تعریف اش کردم...الهیاری که او هم تبدیل به یکی از چهره های معروف شد..و...
نمی دانم کدامیک از همکلاسی های من بود که گفت:
صمد بهرنگی را کشتند...فردا تشییع جنازه اش است..و همان شخص اعلام نمود که فردا به مدرسه نخواهد آمد و به تشییع جنازه ی صمد بهرنگی خواهد رفت.
روز بعد در نوبت صبح از کلاس ما فقط همان شخص غایب بود...بعد از ظهر به مدرسه آمد و گفت:
شعار مردم در مراسم تشییع صمد این بود:
بیز صمدی ایستیروخ..یعنی ما صمد را می خواهیم..
افسوس صمد به سفر ابدی رفته بود و من هم نتوانستم کتاب بادام تلخ ام را به او نشان بدهم.
در سال 58 کتاب بادام تلخ را چاپ کردم ..به جای مقدمه شعر(فریاد ارس) خود را گذاشتم.این کتاب در سال 1360 فیلم شد و جایزه هم برد..منتها من نه فیلم را دیدم ونه هیچکدام از کادر تیم فیلم از من اجازه  گرفته بودند.
پایان قسمت دوم
13/06/2018


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر