۱۳۹۴ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

خاطرات من و شهریار 15....روز جهانی زن

خاطرات من و شهریار(15)
....
مقام پدر...مقام مادر
...
من در محضر استاد شهریارسعی می کردم از محضر ایشان به غیر از اصول و فنون شعر درس زندگی را هم یاد بگیرم و ایشان هم به این موضوع علاقه نشان می دادند چرا که بارها از بی مهری فرزندانش گله داشتند و از تنهائی خود می نالیدند.از کلام استاد احساس می کردم که دنبال گمشده ای هست و این گمشده برایش  شاید و از نظر من مهر فرزند بود.من هم تلاش می کردم که برای او مهر فرزندی نشان بدهم.
یک روز در ادامه ی بحث روزمرگی استاد مرا پسرم(اوغلوم) صدا کرد.من در درون احساس شعف و شادمانی می کردم و از شنیدن این کلمۀ مهرآمیز احساس غرور کردم.ولی برای جواب به این جملۀ ارزشمند واژه ای درخور پیدا نکردم.و در سکوت حقیرانه ای فرو رفتم.استاد که گوئی فکر مرا خوانده بود گفت:
می دانی هرکس 3 تا پدر دارد؟
با تعجب گفتم : نه..استاد فرمود :
ابوک ثلاث...اب ولدک...اب علمک...اب زوجک...این یک حدیث قدسی ست
سپس با مداد آنرا روی یک تکه کاغذ نوشت و به من تحویل داد...
من برای آنکه این متن با مداد نوشته شده از بین نرود آنرا فورا در دفتر یادداشتم نوشتم...استاد با چشم کار مرا دنبال می کرد و حتی یادداشت مرا هم گرفت و نظری هم داد که من فورا اعمال کردم....سپس ادامه دادند :
و اما تفسیر این حدیث قدسی....اب ولدک...اشاره به پدری ست که تو از صلب او به دنیا آمده ای...و وظیفه داری همیشه و در همه حال احترام او را داشته باشی...
وتفسیر.... اب علمک...یعنی پدری ست که ترا آموزش داده باشد..این مقام ممکن است شامل چندین و چند نفر باشد.یعنی یکی به تو الفبا بیاموزد...یکی به تو شغل بیاموزد..یکی به تو شعر بیاموزد...الخ..
و اما.....اب زوجک....مقام پدری ست که ترا متاهل می کند و دخترش را به عقد تو در می آورد..ویا برعکس شامل پدری دختری می شود که پسرش به عقد آن دختر درآمده است..
من در حالی که استاد حرف می زدند به سرعت در ذهنم افرادی را که به من آموزش داده اند...از معلم مکتبخانۀ حیدر تکیه سی (محمود عمو...ماحمودعمی)..که قبل از رفتن به مدرسه به من چرکه..جزء سی ام قرآن) را یاد داده بود..تا مربی فوتبال زمین خاکی قبرستان حسینی محلۀ سرخاب و پولاد میدانی (احمد بابازاده) و بعد مربیان ایرانی و خارجی دورۀ دوومیدانی ام ( جناب لیل آبادی..معروف به ممش..استاد هاشم خیابانی..استاد علی باغبانباشی...استاد یزدان پناه..استاد جری اسمارت انگلیسی...و مربی فرانسوی و مربی کنیائی ام گذراندم...و در این سرعت تفکر در دل گفتم که باید از این پس به این افراد با نگاه فرزند به پدر نگاه کنم...
استاد شهریار که زیر چشمی مراقب من بود و به طور ساختگی خود را مشغول کرده و به من فرصت اندیشیدن داده بود وقتی احساس کرد که من از این صاعقۀ اندیشیدن با سرعت نور رهائی یافتم..با لحنی که رضایت از موفقیت آموزش اش موج می زد فرمود:
متوجه شدی پسرم..(اوغلوم) ؟
من هم تمام حس مهرآمیز خود را درکلامم جمع کرده و گفتم :
بله پدر جان...بله استادم.
لحظاتی سکوت بین ما حاکم شد...در این فاصله ای سؤالی از ذهنم گذشت ...و خطاب به استاد گفتم :
ببخشید پدر جان..در مورد مادر چی ؟...استاد فرمودند :
مادر هم همین حکم را دارد..شاید تعداد مادر بعضی ها بیشتر هم باشد...و باز ادامه داد :
مادری که فرزندی را به دنیا می آورد حق مادری به گردن فرزند دارد..و اما مادر ثانی می تواند دایۀ آدم باشد..قدیمها مثل امروز شیر خشک نبود...بعضی مادرها شیرشان خشک و یا کم می شد..یا حتی فرزندشان بنا  به عللی مثل مرگ مادر بی شیر می ماند .. آنوقتها دایه می گرفتند..دایه اگر 24 ساعت مداوم به فرزندی شیر بدهد مادر رضاعی آن فرزند..و آن فرزند ...فرزند رضاعی (شیری) آن مادر حساب می شود...البته بعضی مادرها حکم پدری هم به فرزند پیدا می کنند..مثل خانمهائی که در مکتبخانه ها  به بچه ها درس قرآن می دادند......
من ذهنم در جملۀ اول استاد یعنی دایه گیر کرده بود...استاد حرف می زدند ..ولی من نمی فهمیدم..من وارد خاطراتی شده بودم که پدر و مادر و خواهرانم از کودکی ام گفته بودند..
استاد هنوز حرف می زدند و من فقط تصویر خاطرات کودکی ام را که شنیده بودم در ذهنم می کشیدم...در آن لحظات من فقط تکان لبهای استاد را می دیدم و اصلا چیزی نمی شنیدم...
ناگهان صدای استاد رشتۀ افکار مرا پاره کرد :
نه اولدی اوغلوم ؟..چی شد پسرم ؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم : هیچی..
استاد فرمود هیچی که جواب نمیشه...حتما مشکلی پیش آمده..بگو ببینم از حرف من آزرده شدی یا چیزی به ذهنت هجوم آورده؟
در حالی که بغضی گلویم را می فشرد گفتم...استادم..پدرم..من هم چندین و چند دایه داشتم..
گفت : پس تو هم مثل منی...چیزی به خاطرت میاد بگو...گفتم :
فقط مطالبی که بعدها از زبان دیگران شنیده ام...
گفت : تعریف کن.این را گفت و پاکت سیگارش را برداشت و سیگاری روشن کرد و چشم به دهان من دوخت..... من هم آهی کشیدم و شروع کردم :
آنطور که تعریف کرده اند من تازه به دنیا آمده بودم که مادرم مرا برای واکسن که آنوقتها تازه رایج شده بود در حال بردن  به مرکز بهداشتی سید حمزه (الان مقبره الشعرا و محل دفن استاد شهریار است)سرش به صندوق پست که به طور غیر استاندارد و پائین تر از حد معمول در دیوار پیاده رو نصب شده بود ..اصابت می کند و راهی بیمارستان می شود...بعد از چند روز مرا تحویل زندائی ام (فاطمه محمودی...ناصرالفقراء)که دختری همسن من داشت ..می دهند...و او به مدت 6 ماه  و در مدتی که مادرم در بیمارستان بود از من مراقبت می کند و دایه و مادرم می شود..بعد از مدتی دختر دائی من فوت می کند و شیر زندائی هم خشک می شود...و مرا مجددا به منزل می آورند...پس از آن مراقبت از من در طول روز به عهدۀ خواهرانم..اقدس...و..مریم می افتد.... آنها در طول روز مرا به منزل همسایه ها و آشنایانی که دارای فرزند بودند می بردند....و شبها.... پدرم کاسۀ شیر را روی سه پایۀ چراغ گرد سوز می گذاشت و در چند نوبت با قاشق به من شیر می داد ..آنوقتها حتی شیشه شیر هم نبود...گاهی هم گربه ای به منزل رخنه می کرد و با هوس شیر کاسه را می انداخت و شیشۀ چراغ می شکست..و..من بی شیر می ماندم..و پدرم با قنداب  شکم مرا سیر می کرد...آنوقتها یخجالی هم نبود که بتوانند شیر را در آن نگهدارند.....
استاد با پکهای محکمی که به سیگار می زد علاقه به ادامۀ داستان مرا نشان می داد..من لحظه ای مکث کردم..استاد فرمودند :
پس پدر تو برای تو مادری هم کرده است؟...گفتم
بله استاد..گفت :بعد از ترخیص مادرت از بیمارستان چی؟...گفتم :
وقتی مادرم از بیمارستان  به منزل آمد نه تنها شیر نداشت بلکه به خاطر ضعف بدنی نمی توانست کار بکند..و هنوز سر نوشت من بدانگونه که گفتم رقم می خورد...در آن ایام  اطرافیان ابتدا در مورد من می گفتند که امروز می میرد...فردا می میرد...ولی وقتی به خواست خدا زنده ماندم...و  یواش یواش توانائی خوردن پیدا کردم..می گفتند..این حتما نابغه خواهد شد...
استاد فرمودند...این حرفها همیشه در جامعه تکرار می شود.در مورد من هم همین حرفها را می زدند..گفتم :
ولی شما نابغه شدید...استاد لبخندی زد و گفت :
تو هم نابغه خواهی شد..اگر اینجوری نبود ترا به عنوان شاگرد نمی پذیرفتم..
من برای لحظه ای طعم نبوغ را چشیدم و سرمست از این لحظات بودم ..بالاخره خود را از آن غرور کذائی رهاندم و خطاب به استاد گفتم :
خیلی از لطف شما ممنونم......آن ذره که در حساب ناید مائیم...و در ادامه در حالی که چشمم در سیگار تازه روشن شدۀ استاد گره خورده بود گفتم :
شما از دایه تان چیزی نگفتید..همه اش من حرف زدم..استاد پک عمیقی به سیگار زد و گفت :
من  همه را در حیدربابا نوشته ام..ولی هر وقت از آن دوران یاد می کنم به دوران پاک کودکی قدم می گذارم که عالم دیگری ست..
گفتم : استاد..پدرجانم..اگر حال دارید کمی تعریف کنید..من هم الان در عالم کودکی ام هستم...
استاد نگاهی به صورتم انداخت...احساس کردم تمایل دارد که از دوران کودکی اش بگوید...هنوز اولین جمله را نگفته بود که زنگ در به صدا درآمد..استاد نگاهی به من کرد و گفت :
من با کسی قرار ندارم...
راستش اصلا دلم نمی خواست که در آن لحظه شخص دیگری به جمع ما اضافه شود...دلم می خواست کسی که زنگ خانه را زده راهش را بکشد و برود...ولی وقتی برای بار دوم و به صورت طولانی زنگ در به صدا درآمد..استاد فرمودند :
.حتما......است و فحش نیمه رکیکی هم نثارش کرد و از من خواست که برای باز کردن در بروم...من آن شخص را کاملا می شناختم یعنی فقط در منزل استاد دیده بودم وبا توجه به کلام سبکی که استاد همیشه نثارش می کرد اصلا حس احترامی نسبت به او نداشتم..لذا کمی این پا و آن پا کردم و گفتم :
استاد فقط یک سوال..و ادامه دادم..شما غیر از ایوای مادرم که در نوع خود شاهکار است شعر دیگری برای مادر ندارید؟ استاد فرمودند :
آخرین شعرم همین است که می گویم...و..فرمود :
.
من به بهشت خدا حسودی ام می شود که مادران ما را به خود فرا می خواند..
من از شنیدن این جملۀ بدیهه واقعا شوکه شدم...بی هدف و با هدف به سمت درب خانه رفتم و در را باز کردم..و در مقابل خود همان شخصی را دیدم که استاد می گفت...
پایان
به مناسبت روز زن... و به یاد مادر و مادران..و استاد و پدر بزرگوارم شهریار نوشتم
علیرضا پوربزرگ وافیَ

.













هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر