۱۳۹۵ فروردین ۵, پنجشنبه

سفرنامۀ استانبول ...3...


....سفرنامۀ استانبول....3...
....
بالاخره به هر جان کندنی ای بود پانسیون را پیدا کردم . من با خودم تعدادی از دوجلد کتاب شعرهایم یعنی..عینالی جان سلام...و....قارتال را همراه داشتم و حمل آنها برای من که پادرد گرفته ام و راه رفتن برایم سخت است در مسیر سربالائی تیز پانسیون خیلی آزارم داد.عطی 4 طبقه ساختمان بی آسانسور هم برایم مزید بر علت شده بود..تصمیم داشتم تا به پانسیون رسیدم ...خودم را روی تخت بیندازم و بخوابم....
وقتی از درب پانسیون وارد شدم صاحب پانسیون را شناختم...او که این بار به نام همایون معرفی شده بود قبلا نام دیگری داشت...وقتی دلیل تغییر نامش را پرسیدم..گفت..
از وقتی که اسمم را عوض کردم مشتریان پانسیون زیاد شده است..
ساکم را در گوشه ای گذاشته و در جمع دوستان نشستم..
..آقای ایکس و خانمش....اینها منزل خودشان را به یک خانوادۀ ایرانی اجاره داده اند و خودشان پیش من آمده اند...
نگاهی به صورت مرد انداختم...گفت:
چکار کنم این هم یک کمک خرجی است...در استانبول هزینه ها بالاست..
همایون نفر بعدی را نشان داد...آقای فلانی...ایشان چند روز است که منتظر قاچاقچی هستند که به یونان بروند...بلافاصله رو به ایشان کردم و گفتم...
با این همه خطر و غرق شدن های بیهوده ؟..گفت :
اگر منتظر یو- ان....سازمان ملل بمانم ..می پوسم..
من حرفی نزدم....صاحب پانسیون نفر بعدی را نشان داد..آقای..فلانی..
دنبال وکیل است که او را به انگلیس ببرد..گفتم :
این کار که خیلی هزینه دارد...گفت :
بابام همه را پرداخت می کند...
در این حال یک نفر از در وارد شد و به طرف من آمد و با من دست داد..همایون گفت..آقای فلانی..بچه شیراز...و بلند خندید..گفتم :
برای چی می خندی؟ گفت..
این آقا یک ماه است در اینجاست و هرروز فقط چند دقیقه به پائین می رود و از مغازۀ چسبیده به دیوار پانسیون خرید می کند و برمی گردد...
نگاهی به صورتش کردم و گفتم :
اتفاقا من دوستان خوبی از شیراز داشتم که در دورۀ جوانی با هم عضو تیم دوومیدانی بودیم...
طرف به تندی جواب داد....
دروغه آقا..دروغه..
خیلی ناراحت شدم از اینکه او مرا نشناخته دروغگو خطاب کند..در حال صغرا-کبری کردن جوابی بودم که گفت...
مگر می شود شیرازی باشد و قهرمان دو بشود....آنها قاطی دارند...شیرازی اصل نیستند..یک شیرازی اصیل می نشیند پای منقل و چای و بساط....و از منزل خارج نمی شود...مثل حافظ که همه اش تکیه بر پشتی داد و شعر نوشت..چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود..غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد.گفتم..
ولی سعدی همه اش در سفر بود و گلستان نوشت...گفت..
او هم نباید شیرازی اصیل باشد که حاضر شده از شهر گل و بلبل سر به بیابان بگذارد..گفتم.
آقا من دونده ام و می دانم که رکورد دو 1500 متر ایران سالها در اختیار یک دوندۀ شیرازی بود اگر اشتباه نکنم اسمش احمد میرحسینی بود...گفت :
یکبار گفتم که او هم شیرازی اصیل نیست..والسلام..
من هم دیگر ادامه ندادم...
در سالن پانسیون که حتی تلویزیون هم نبود هرکس به کاری مشغول بود...یکی تخمه می شکست...زن و شوهر میوه می خوردند..صاحب پانسیون هم با تلفن مشغول بود...من خسته بودم و نیاز به چائی داشتم..مجبور شدم صاحب پانسیون را با اسم قدیمی صدا کنم و بگویم :
حسین آقا من نیاز به یک چائی دارم...
گفت : علی آقا اینجا هرکس برای خودش تدارک می بیند ولی چون شما مشتری قدیمی هستید.من یک چائی به شما می دهم..
وبالافاصله از یکی چائی لیپتون و از دیگری کمی نبات گرفت و یک لیوان چائی به من داد..
بعد از خوردن چائی خواستم یک سیگار بکشم که ایوان خانه را نشانم دادند...هوا خیلی سرد بود..از رفتن به ایوان صرفنظر کردم...صاحب پانسیون از دیگران اجازه گرفت که من یک سیگار در سالن بکشم..و یک زیر سیگاری عتیقه آورد...من هنوز پک اول را به سیگار نزده بودم که همۀ حضار سیگارهای خود را درآورده و روشن کردند....
بعد از کشیدن سیگار احساس گرسنگی کردم...از حسین آقا آدرس رستورانی در آن نزدیکی را پرسیدم و دوباره 4 طبقه را پائین آمدم و یک دونر 4 لیری خوردم و برگشتم...
وقتی وارد پانسیون شدم یک نفر دیگر به جمع مسافران اضافه شده بود...حسین او را هم معفی کرد و گفت :
او قبولی امریکا را دارد و امروز مصاحبه داشت و خیلی پکر است..گفتم..چرا؟ گفت :
من امروز آی-سی - ام- سی 2 داشتم...وکیل امریکا به من گفت :
حاضری جاسوسی بکنی؟ گفتم ..چه جوابی دادی؟ گفت..
..گفتم آقای نمایندۀ امریکا من که کشور شما را انتخاب نکرده ام..شما از سازمان ملل پروند] مرا گرفته اید..چرا باید جاسوسی بکنم؟
این را گفت و از بساطی که روی میز گردی برای خودش چیده بود..یک لیوان مشروب را برداشت و سلامتی داد و خورد..از نظر من او یک وطن پرست واقعی بود که می خواست فشار وارده از آن مصاحبه را بیرون بریزد یا تحمل کند
.از او درخواست کردم که از میزش عکسی بگیرم...گفت:
به شرطی که عکس من نباشد اشکالی ندارد ..من هم 2 تا عکس گرفتم..

در آن لحظه من هم دلم می خواست لبی به خمره بزنم منتها نه او تعارف کرد و نه من توان مالی زیادی داشتم که در این مورد هزینه کنم..
از حسین محل خوابم را پرسیدم و به روی تخت افتادم
باز نویسی 2016/3/24

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر