۱۳۹۷ مرداد ۱۲, جمعه

پشت پردۀ مهاجرت..قسمت ششم

پشت پردۀ مهاجرت
قسمت ششم
..
قرار بود در این قسمت مطالبی در مورد ازدواج و طلاق در مهاجرت بنویسم ولی با توجه به مراجعه به بیمارستان از نظر من مطلب تازه تری ست و به این مطلب می پردازم.اینرا هم اضافه کنم که این سری مطالب بر مبنای قواعد خاصی نیست و بیشتر برای معرفی اطراف و فضای موجود در مهاجرت است که به صورت بدیهه تقدیم می کنم.
روزی که برای ثبت نام در مدرسه برای دختر یکی از خانواده های افغان رفتیم مسئول ثبت نام از ما گروه خونی خواست. من از مادر بچه سؤال کردم و ایشان اظهار بی اطلاعی کرد. به همین دلیل لازم بود برای تعیین گروه خون به بیمارستان مراجعه کنیم.
قبل از مراجعه به بیمارستان باید به خانۀ بهداشت محل می رفتیم و تمام اعضای خانواده را ثبت و پزشک معالج خود را می شناختیم.در آنجا معلوم شد که در بین افغانها دانستن گروه خون ضرورتی ندارد..
این موضوع برایم تعجب آور بود و مرا بر آن داشت که سؤالاتی در مورد نحوۀ زندگی و چگونگی ثبت شناسنامه برای بچه و حتی نحوۀ ثبت ازدواج و طلاق سؤال کنم که اینگونه جواب شنیدم:
در افغانستان عموما برای ازدواج و طلاق نامۀ رسمی و دولتی ارائه نمی شود..در ازدواج سراغ ملای محل می روند و ملا پس از دریافت مبلغ قابل توجهی پول خطبه را می خواند و عروس و داماد را مرخص می کند..در مورد تولد فرزند اولا والدین به هیچ مرکزی مراجعه نمی کنند و اگر هم به ملای ده مراجعه کنند ملا فقط در گوشۀ دفتر خود ثبت می کنند. این فاجعه حتی شامل افغانهای مقیم ایران نیز می شود و عموما فاقد شناسنامه اند.
تعدادی از افغانها برای گرفتن شناسنامه و یا پاسپورت سفید به سفارت افغانستان یا دفاتر رسمی در کشور خود مراجعه می کنند که هم پول بسیار زیادی از آنها گرفته می شود و هم مدت زمان زیادی صرف می شود تا یک برگۀ رسمی و دولتی در این موارد صادر بشود.
در هر صورت این بحث بسیار مفصل است که زوایای دیگر آنرا در یک مطلب مستقل ارائه خواهم کرد.
با توجه به اینکه من به عنوان راهنما با خیلی از خانواده های ایرانی به بیمارستانها و اماکن مربوط به مهاجرین مراجعه می کنم..به قول معروف راه و چاه را بلد شده ام و تا رسیدن به بیمارستان مشکلی نداشتیم.اولین کاری که باید می کردیم گرفتن کپی (البته مجانی) از کارت شناسائی ها بود. مسئول کپی با دیدن 5 شناسنامه با تعجب از من پرسید:
چرا 5 نفر..چه خبره؟
و من توضیح دادم که 2 خانواده هستند و می خواهیم گروه خونی بگیریم. در هر صورت با کمی بی میلی کپی ها را گرفت و ما دسته جمعی به محلی که تابلو خون داشت رفتیم.مسئول ثبت اعلام نمود که باید به طبقۀ پایین برویم.ما هم به سرعت به طبقۀ پائین لشکرکشی کردیم . در آنجا اعلام کردند که باید به صندوق پرداخت پول در طبقۀ دوم برویم.من از مادر و 3 فرزندش خواستم در همانجا بنشیند تا به همراه یکی دیگر از لشکریان همراه او به صندوق برویم.
مسئول صندوق پس از دریافت کیملیک ها اعلام نمود که باید ابتدا قید بشوید. و اتاقی را به من نشان داد که با همراه خود به آنجا رفتیم.خانم دکتر یا منشی ای که آنجا بود شروع به غرولند کرد. من به او توضیح دادم که اینها از افغانستان آمده اند و گروه خونی خود را نمی دانند.در هر صورت با بی میلی شروع به نوشتن و قید اسامی کرد.
هر کدام از اسامی را قید می کرد از من شماره تلفن و آدرس منزل می پرسید و من هم با بی میلی مجبور به پاسخ بودم در حالی که همان خانم می توانست یکبار آدرس و تلفن را یادداشت و در هر 5 برگ بنویسد.
در هر صورت پس از قید اسامی اعلام نمود که باید به ازای هر نفر 8 لیر بپردازیم.من به دختر همراهم گفتم که برود پائین و از مادر بچه ها این مبلغ را بگیرد و خود در همانجا منتظر ماندم.پس از کلی معطلی دختر همراهم به سراغ من آمد و اعلام نمود که مادر و بچه ها را پیدا نکردم.
دوباره سریال گم شدن ها وارد قسمت جدیدی شد.تلفن مادر بچه ها را گرفتم. از قرار معلوم تلفن در بیمارستان خط نمی داد.دوباره من و دختر همراهم به طبقۀ پائین آمدیم و یک دور سالن را مرور کردیم و نتوانستیم آنها را پیدا کنیم.در مسیر چشمم به تابلو فیزیوتراپی خورد. یادم آمد که 3 ماه پیش برایم نوبت زده بودند و خبری نشده بود. داخل مرکز فیزیوتراپی شدم و کیملیک ام را نشان دادم و گفتم چرا هنوز نوبت من نشده است.منشی فیزیوتراپی مرا سراغ یکی از مسئولین فرستاد. فرد مسئول با دیدن من گفت:
شما علی وافی شاعر هستید؟
با خوشحالی از اینکه در این مملکت غریب یک نفر هم مرا با هنرم شناخته بلۀ محکمی گفتم. او بلافاصله به گلاسور مقابل میزش مراجعه کرد و هرچه گشت پروندۀ مرا پیدا نکرد. من توضیح دادم که در اولین مراجعه خانمی از من پرونده ام را گرفته و اتاقی را که مراجعه کرئه بودم نشانش دادم.این شخص به همان اتاق رفت و من هم به دنبالش. خانم دیگری در آنجا بود که گفت..خانمک فلانی امروز نیست..و آن شخصی که من شاعر را شناخته بود رو به من کرد و با یآس گفت..که خانم مسئولش نیست.و از من خواست در فرصت دیگری مراجعه کنم. من به ایشان گفتم..اگر خانم مسئول نیست پرونده ها که هست.شما لطف کنید ونگاهی به پرونده ها بیندازید. این مسئول آشنا به خانمی که آنجا بود گفت که پرونده ها را بگردد و آن خانم گشت و پروندۀ مرا پیدا کرد.مسئول آشنا از من خواست که از دوشنبۀ هفتۀ آینده برای فیزیوتراپی بروم.
از ایشان تشکر کردم و دوبره به سالن آمدم و مادر بچه ها و یکی از بچه ها ر دیدم.مادر بچه ها اعلام نمود که دختر کوچک اش گم شده بود و او رفته بود به دنبال او..
حالا باید دنبال خانم همراه من و دختر بزرگ این مادر می گشتیم که کلی زمان برد.من مبلغ هزینه را به مادر بچه ها اعلام کردم وایشان 40 لیر هزینه را دادند و من مجددا به صندوق مراجعه کردم و پول را پرداخت نمودم.و مجددا به مرکز خون مراجعه کردیم.مسئول ثبت پس از مشاهدۀ کامپیوتر که قطعا مبلغ پرداختی قید شده بود شماره هائی به ما داد.و از ما خواست ابتدا به قسمت کودکان مراجعه کنیم.
موقع خون گیری از بچه ها فریاد بلند و شیون آنها مرا به یاد مزد بگیران هیئتهای آذربایجانی انداخت. آنها که در هیئت پول می گیرند و برای مداح جیغ و داد می کنند.هر چند خون گیری از بچه ها به مدت تقریبی 10 دقیقه طول کشید ولی شیون این بچه ها بیش از شیون یک هیئت 3 ساعته بود.
حالا خونها را داخل شیشه کرده و به دستم دادند که در طبقۀ بالا به بانک خون ببرم.من از مادر بچه ها و همراه بزرگسالش خواستم آنها هم خون بدهند تا همه را یکجا ببرم. خوشبختانه خون گیری این دو نفر همراه با گریه و شیون هیئتی نبود و بدون سر وصدا انجام شد.
من از لشکریان همراه خواستم همانجا بنشینند و خودم به طبقۀ بالا رفتم و شیشه های خون را تحویل دادم و قرار شد دو ساعت دیگر برای دریافت جواب مراجعه کنیم.
عاقلانه ترین راه این بود که در محوطه منتظر بمانیم تا جواب آزمایشهای خون را بگیریم. یکی از سه بچۀ این مادر اعلام نمود که گرسنه است..قرار شد به محلی برویم و چیزی بخوریم. من دیدم رستوران محوطۀ دانشگاه با جیب مادر بچه ها هماهنگی ندارد لذا پیشنهاد کردم که به بیرون دانشگاه که همان بیمارستان است برویم تا غذای ارزانتری بخوریم.در این فاصله دختر کوچک از مادرش خواست او را بغل کند. من دستم پر از کیملیک و کاغذ و قبض پول و غیره بود.دختر همراه هم حاضر نشد نوزاد را که سبکتر از دختر کوچک بود بغل کند. دختر کوچک هک جز بغل مادرش به بغل کسی نمی رفت. این مادر بیچاره هردو بچه را بغل کرد.لحظه ای این صحنه را تماشا کردم. غیرتم قبول نکرد این مادر این همه سختی را تحمل کند به همین دلیل تمام کاغذهای دستم را مچاله کردم وبه جیبم گذاشتم و بچه نوزاد را بغل کردم و با هم به رستورانی که بیرون از دانشگاه بود آمدیم و طبق معمول هرکدام یک دونر 3 لیری با یک دوغ خوردیم و به بیمارستان برگشتیم.
من مادران زیادی را دیده ام که برای فرزندانشان زحمت می کشند..حتی همسر خودم که در غیاب من در دوران جنگ بچه ها را با سختی بزرگ کرده بود..ولی این مادر در این کشور غریب با بچهای نافرمان خود خیلی سختی می کشد..وقتی همین مطلب را از او سؤال کردم یک جمله گفت:
دوست ندارم بچه های من مثل دوران بچگی من بی مهری ببینند و سختی بکشند..من از تمام خواسته های فردی خود گذشته ام که این بچه ها به جائی برسانم.
من حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه بگویم...موفق باشی شیرزن.
پایان قسمت ششم
03/08/2018
LikeShow more reactions
Comment

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر