۱۳۹۷ مرداد ۹, سه‌شنبه

پشت پردۀ مهاجرت....قسمت پنجم

پشت پردۀ مهاجرت
قسمت پنجم.
...
برای گرفتن مرخصی به دفتر نمایندگی سازمان ملل رفته بودم.بد نیست اینرا هم بگویم پناهجویان و پناهندگان برای رفتن از شهر خود به شهر دیگر موظف به گرفتن برگ مرخصی یا به قول معروف (ایذین...اذن ) هستند. منتظر دریافت برگه بودم که متوجه شدم خانمی در گوشه ای نشسته و مرتب دختر بچه ای رابه زبان فارسی  صدا می کرد و از او می خواست از چشم اش دورتر نرود.من که در نزدیکی او نشسته بودم از او پرسیدم:
خانم  اینجا داخل دفتر سازمان ملل هست چرا این همه نگران هستید؟
نگاه سردی به من کرد و گفت:
می ترسم بچه ام را بدزدند..گفتم من از این نگراتنی شما تعجب می کنم.گفتأاستانش طولانیه .
گفتم : من نویسنده ام.اگر خاطره و مطلبی در این مورد دارید می توانم بنویسم و منتشر کنم تا دیگران هم از این خطر آگاه بشوند.خانم ابتدا بچه اش را صدا کرد و در بفل خودش نشاند و با لحنی نیمه مایل و نیمه بی میل گفت:
چند وقت پیش مختار محله مان با یک زن و مرد به درب خانۀ ما آمد و گفت..اینها هموطن های شما هستند و امشب در این هوای سد جائی برای خوابیدن ندارند.وپول کافی برای هزینۀ هتل ندارند .در نهایت از من خواست که آنشب آنها را در منزل خود جا بدهم.من به اعتبار حرف مختار محله آنها را پذیرفتم و برایشان شام درست کردم و اتاقی در اختیارشان گذاشتم.صبح روز بعد برای آنکه احترامی به آنها قائل بشوم رفتم و برایشان نان تازه خریدم و به سرعت برگشتم .مهمانان متوجه برگشت من نشدند .من با گوش خودم شنیدم آنها از دخترم می خواستند که همراه آنها برود.ومرتب قول خریدن عروسک و اسباب بازی و لباسهای خوشگل به او می دادند. دخترم در یک وضعیت بهت و حیرت فقط گوش می کرد.
با شنیدن این جملات لرزه بر اندامم افتاد و در حالی که هیجان همراه با ترس داشتم بلافاصله به مختار محله زنگ زدم.در حین صحبت من که گویا بدون کنترل و با صدای بلند بود مهمانان متوجه تلفن من شدند و بلا فاصله و قبل از رسیدن مختار محله منزل مرا ترک کردند.
مختار محله به محض رسیدن به منزل ما متوجه رفتن آنها شد و بلافاصله به پلیس زنگ زد و دقایقی بعد پلیس سررسید و پس از توضیحاتی که من دادم اعلام نمود که یکروز قبل هم احتمالا همین زن و مرد در منزل یک افغانی دیگر مهمان بودند و می خواستند بچۀ او را بدزدند..
پلیس بلافاصله دست به کار شد و مشخصات آن زوج را به ترمینال ها و قطار داد..و در نهایت خبری از آنها پیدا نکرد .حدس زدیم آنها ماشین شخصی داشتند و بی آنکه پلیس متوجه نحوۀ رفتن آنها بشود از شهر خارج شده بودند....و همین خانم در ادامه گفت که ما افغانی ها شناسنامه نداریم و فرزندانمان هم همینطور..به همین دلیل باید خیلی مواظب بچه هایمان باشیم که آنها را ندزدند.
با شنیدن این مطلب یادم آمد که پلیس ترکیه به شدت متوجه این جریان است و مرتب اطلاعیه و اخطار می دهد که مراقب بچه هایتان باشید.مخصوصا در پارکها و محل بازی کودکان.
بعد از کمی صحبت با آن خانم من کارت خود را به او دادم و گفتم:
من همانطور که گفتم نویسنده هستم اگر مطلبی داشته باشید که به مردم آگاهی بدهد حاضرم آنها را بنویسم و منتشر بکنم.
آن خانم گفت:من اگر سواد داشتم خودم تا حالا صد جلد کتاب از بدبختی های خود نوشته بودم.
گفتم چطور سواد ندارید؟ گفت..نه تنها من بلکه 95 درصد خانمهای افغان بی سوادند..
در این حال زنگ تلفن ام به صدا در آمد.خانم افغان دیگری که سه بچۀ قد و نیمقد دارد و مدتی ست من راهنما و مترجم آنها هستم گفت:
دارم برای ثبت نام دخترم به مدرسه می روم و از من خواست که اگر امکان دارد به او ملحق بشوم و مطالب او را ترجمه کنم..
من بیشتر به خاطر حس نگرانی ای که از وضعیت موجود در مورد بچه دزدی در ذهنم  داشتم وهنوز دارم..گفتم:
الان می آیم..و به آن خانم توضیح دادم که مترجم و راهنمای یک خانوادۀ دیگر افغان هستم و باید بروم.در ادامه کارت ویزیت خود را به ایشان دادم واز او خواستم در صورت تمایل با من تماس بگیرد تا خاطراتش را بنویسم.
او جوابی نیمه قبول و نیمه نا مطمئن داد و من بی آنکه  برگه مرخصی ام را بگیرم به سرعت دفتر نمایندگی سازمان ملل را ترک و با مینی بوس خودم را در مسیر به آن خانواده رساندم.
خانواده ای که من برایشان راهنما و مترجم هستم مدت کوتاهی ست به ترکیه آمده اند.من آنها را به طور اتفاقی درپارک میدان اسب دیده بودم.صحبت فارسی بچه ها توجه مرا جلب کرد و با آنها کمی گپ زدم.
کمی بعد یکی از دختر بچه ها به طرف خانمی رفت و احساس کردم که مادرشان است.آن خانم بلند شد و دست بچه را گرفت و به طرف بچۀ دیگرش که در کنار من نشسته بود آمد.از راه رفتن اش معلوم بود که باردار است.
من با احتیاط سر صحبت را با او باز کردم و فهمیدم که از اهالی افغانستان است. به ایشان گفتم که گروهی از افغانها در این شعر هیئتی دارند و غروب شنبه ها دور هم جمع می شوند و به مشکلات همدیگر رسیدگی می کنند.و پیشنهاد کردم در صورت تمایل آن خانم تلفن یکی از مسئولین آن گروه را به ایشان بدهم.ایشان قبول کردند.من تلفن یکی از مسئولین هیئت را گرفتم و با او صحبت کردم و این خانم را معرفی نمودم و گوشی ام را به این خانم دادم و او هم دقایقی با آن مسئول  صحبت کرد.سپس از من تشکر کرد و اعلام نمود که هموطنان افغان قول کمک به دادند.من هم کارت ویزیت خود را به او دادم و گفتم که حاضرم به عنوان راهنما و مترجم کمکشان بکنم.
چند روز بعد آن خانم با من تماس گرفت و اعلام نمود که از طرف هیئت افغانها به منزلش آمده اند ومجددا به او و فرزندانش  قول کمک داده اند ولی دیگر ارتباطی برقرار نمی کنند و از من خواست به عنوان مترجم و راهنما آنها را به دفتر (قایم مقاملیک) که مرکز کمک به مهاجرین است ببرم.
من وقتی به سراغ این خانواده رفتم متوجه شدم که این خانم وضع حمل کرده و حالا به غیر ازدو دختر 7 ساله و دوساله اش یک نوزاد پسر هم به جمعشان اضافه شده است.
احساس کردم که آن خانم واقعا نیاز به کمک دارد وشرایط ایجاب می کرد که من در مقام یک انسان به آنها یاری دهم..و به همین دلیل ارتباطم با آنها زیاد شد و هرجا برای انجام کارهایشان می رفتندهمراه آنها می رفتم و خیلی زود با دو دخترش آنقدر صمیمی شدیم که دختر بزرگش به من می گفت:
بابابزرگ بافی (به جای وافی)...
در هر صورت خودم را از از دفتر سازمان ملل معروف به (آسام) به آن خانواده رساندم و با هم به دفتر مدرسه رفتیم.
در حال بحث و نحوۀ ثبت نام بودیم که دختر کوچک به حیاط مدرسه رفت .در حیاط چند وسیلۀ بازی برای کودکان موجود بوددختر بزرگ هم همراه او رفت و من و مادر بچه ها بحث وگفتگو با مدیر را ادامه دادیم.
.مسئولین مدرسه با احترام برخورد کردند و بی آنکه بهانه ای بتراشند دختر بزرگ را که خواهر کوچکش را رها کرده و به ما پیوسته بود ثبت نام کردند..
موقع خداحافظی یکی از مسئولین مدرسه تعدادی شیر پاکتی هم به من داد. من چون پلاستیکی نداشتم آنها را داخل جیب هایم گذاشتم و پس از تشکر چرب و نرم از مسئولین مدرسه به طرف حیاط و اسباب بازی ها رفتیم..
خبری از دختر نبود.لرزه بر اندامم افتاد با صدای بلند چند بار صدایش کردم ..جوابی نشنیدم. مادرش که نوزاد در بغل داشت شروع به گریه با صدای بلند کرد. من از در مدرسه بیرون آمدم.یک طرف به خیابان منتهی می شد که  پیچ داشت و از دید خارج بود . سمت دیگر هم کوچۀ درازی بود.دراین فکر بودم که خانمی از یک مغازه بیرون آمد.مشخصات دختر بچه را دادم و از او پرسیدم آیا این دختر بچه  را دیده است..و او سمت کوچۀ دراز را نشان داد و گفت:
از این طرف رفت .
با آنکه پاهایم درد می کند و نمی توانم به درستی راه بروم در آن لحظه آدرنالینم بالا رفت و مثل زمانی که قهرمان دو بودم به طرف انتهای کوچه  دویدم. در راه به خودم می گفتم که دیگر سراغ این خانواده نخواهم آمد که برای خودم دردسر درست کنم. ودیگر کاری به کارشان نخواهم داشت.
در انتهای کوچه دو خانم به سمت مدرسه می آمدند. در بغل آنها دختر بچه ای گریه می کرد.نگاه کردم .خودش بود..نزدیکتر شدم..دختر بچه تا مرا دید گفت:
بابابافی...و تا به آن خانمها رسیدم دختر کوچولوخودش را به بغل من انداخت.و شوع به گریۀ شوق آمیز نمود.
من او را بغل کردم و پس از تشکر از خانمهائی که کمک کرده بودند به طرف مدرسه برگشتم و مادرش را دیدم که سراسیمه با نوزاد در بغل به سمت ما می آید.
ماجرا در اینجا به خیر و خوشی تمام شد و من هنوز محو کلام دخترک بودم که با دیدن من گفت..بابابافی
این کلام به زیبائی کلامی بود که فرزندانم و نوه هایم مرا صدا می کردند.در امواج صدای این دختر کوچولو صدای دو پسرم هادی و یاشار و طنین صدای دو دخترم سولماز و لیلا و حتی کلام لهجه دار اصفهانی نوه هایم سینا و ایلیا را می شنیدم  آقاجون...بابا بزرگ...بابا...بابابافی..و..صدائی که پژواک صدای کودکان جهان را با خود داشت.. برای لحظاتی احساس کردم که فرزندان و نوه هایم در کنارم هستند.
به لذت دلنشینی کلمۀ..... بابا بافی ...با خودعهد کردم  تا هروقت که این خانواده نیاز به کمک و همراهی داشته باشند آنها را همراهی کنم.
پایان قسمت پنجم.

31/07/2018 

این کلام به زیبائی کلامی بود که فرزندانم و نوه هایم مرا صدا می کردند.در امواج صدای این دختر کوچولو صدای دو پسرم هادی و یاشار و طنین صدای دو دخترم سولماز و لیلا و حتی کلام لهجه دار اصفهانی نوه هایم سینا و ایلیا را می شنیدم  آقاجون...بابا بزرگ...بابا...بابابافی..و..صدائی که پژواک صدای کودکان جهان را با خود داشت.. برای لحظاتی احساس کردم که فرزندان و نوه هایم در کنارم هستند.
به لذت دلنشینی کلمۀ..... بابا بافی ...با خودعهد کردم  تا هروقت که این خانواده نیاز به کمک و همراهی داشته باشند آنها را همراهی کنم.
پایان قسمت پنجم.
31/07/2018 
Image may contain: 2 people, people smiling, people standing, wedding, tree, plant, child and outdoor
Image may contain: 2 people, people smiling, people standing, tree, child, wedding, plant, flower and outdoor
Image may contain: 2 people, including Ali Vafi, people standing and outdoor
Image may contain: 3 people, people standing and outdoor
Image may contain: 4 people, people standing and outdoor
+5

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر