۱۳۹۷ مرداد ۲, سه‌شنبه

یک اتفاق خاص


یک اتفاق خاص
...
دیروز به عنوان مترجم و را هنما همراه خانواده ای بودم.ابتدا به دفتر آسام (نمایندگی سازمان ملل) رفتیم.در آنجا یک دختر خانمی را به همراه من معرفی و از این خانم خواستند که این دختر خانم را به عنوان هم اتاقی بپذیرد.پس از دقایقی این خانم پذیرفت ودختر خانم ارومیه ای به هتلی که نمایندگی آسام برایش گرفته بود برود و وسایل اش را بیاورد.و در محلی که مشخص کردیم به ما بپیوندد.
خانم همراه من از من خواست برای خرید یک وسیلۀ ضروری به مجتمع فروشگاهی اسپارک برویم و برای تسریع در خرید دو دختر 3 ساله و 8 ساله اش را در پارک گذاشت و بچۀ سوم اش را که شیرخواره بود همراه خود آورد.
انتخاب وسیلۀ مورد نظر زمانبر شد. من که هرگز حوصلۀ همراهی با خانمها را در مواقع خرید نداشتم مجبور بودم تحمل کنم.بالاخره وسیلۀ مورد نیاز را خریدیم و وقتی از مجتمع بیرون آمدیم متوجه شدیم که باران شدیدی در این فاصله باریده است.با سرعت به سراغ بچه ها رفتیم.اثری از آنها در پارک نبود.من بلافاصله به سمت مغازه های سرپوشیده رفتم و متوجه شدم چند نفر در یکجا جمع شده اند .نزدیکتر که شدم دیدم که بچه ها در آنجا هستند و بدنشان را با پارچه ای پوشانده اند.خانمی هم بچه کوچک را که با صدای بلند گریه می کرد بغل کرده بود ولی گریۀ دختر بچه همچنان ادامه داشت.من از جمع حاضر به خاطر اینکه از بچه مراقبت کرده بودند تشکر کردم و از بچه ها خواستم که همراه من بیایند تا به مادرشان که در بیرون مغازه ایستاده بود ملحق شوند. خانمی که دختربچه را بغل کرده بود از من پرسید که چه نسبتی با بچه ها دارم.من در جواب گفتم که مترجم و راهنما هستم.خانم مذکور باصدای بلند تر و عصبی به من گفت برو بگو مادرشان بیاید.من به بیرون مغازه برگشتم و مادرشان را صدا کردم.آن خانم با لحنی خشن گفت:
شما به چه حقی بچه ها را در پارک رها کرده و رفته اید؟ اگر این بچه ها را می دزدیدند و می بردند چه می کردید.من گفته های این خانم عصبانی را به مادرشان ترجمه کردم و مادرشان شروع به پرخاش به دختر بزرگش کرد که تو اصرار کردی که بمانی در پارک و بازی کنی و...
خانم عصبانی گفت که من الان به پلیس زنگ می زنم .
من که می دانستم آمدن پلیس که طبق قانون از حقوق کودکان دفاع می کند کار را مشکل خواهد کرد شروع به خواهش و تمنا و التماس به آن خانم عصبانی کردم و در نهایت او را متقاعد کردم که از زنگ زدن به پلیس منصرف شود. در نهایت او پس از چندین و چندبار تهدید و توصیه رضایت داد و از مغازه بیرون آمدیم.
در بیرون مغازه کالسکۀ دونفره کاملا خیس شده بود و نمی شد بچه ها را داخل آن قرار داد.مجبور شدیم من و مادر بچه ها هرکدام یکی از بچه های کوچک را بغل کنیم.دختر دوساله حاضر نشد به بغل من بیاید و مادر بیچاره او را بغل کرد و من هم نوزاد پسر را بغل کردم و با توجه به اینکه مسیر منزل این خانواده در مسیر مینی بوس و اتوبوس های داخل شهری نبود و این خانواده توان پرداخت کرایۀ تاکسی را نداشت با پای پیاده به سمت منزل آنها راه افتادیم.دختر بزرگ هم رانندۀ کالسکه شد وراه افتادیم.
در راه مادر این بچه ها خسته شد.روی یکی از صندلی هائی که هنوز خیس بود نشست . من هم با دست معیوب خود که بی حس شده بود روی همان صندلی خیس نشستم.و بلافاصله با دختر خانمی که قرار بود به منزلش بیاید تماس گرفتیم که به ما ملحق شود. در این مادر این بچه ها توضیح داد که در افغانستان به راحتی بچه ها را می دزدند و در ادامه گفت:
نمی دانستم در ترکیه هم خطر بچه دزدی وجود دارد.
من تعجبم از این بود که چطور در این فاصلۀ نسبتا کوتاه که هوا آفتابی بود ابری و بارانی شد .در این فکر بودم که یاد جملۀ معروف آتاتورک افتادم که گفته بود یکی از مواردی که در ترکیه نباید به آن اعتماد کرد آب و هوای ترکیه است.
در هر حال پس از آنکه دختر ارومیه ای به ما ملحق شد حرکت خود را ادامه دادیم وهنوز صدمتر طی مسیر نکرده بودیم که کهنوزاد پسر که در بغل من بود شروع به گریه نمود.مادرش اعلام نمود که بچه گرسنه است.و مجبور شدیم که دوباره توقف کنیم تا این مادر به نوزادش شیر بدهد.در این فاصله دختر بزرگ خانواده کالسکه را رها کرد و به همراه دختر ارومیه ای به سمت منزل راه افتادند.
حالا غیر از دو پچه در بغل کالسکۀ دونفری هم  که چرخهای جلوئی اش خراب بود وبال گردن ما شدو مشکل دیگری به مشکلات ما اضافه شد.
در راه چندبار به ترمیم چرخها پرداختیم.هنوز نوزاد در بغل من بود چرا که کالسکه خیس بود و نمی توانستیم بچه را داخل کالسکه بگذاریم. ناگهان نوزاد صدائی از گلو خارج نمود و استفراغ کرد به طوری که شانۀ چپ من تا نزدیکی جیب بغل کتم سفید شد.لحظه ای توقف کردم و با دستمال کاغذی آنرا پاک کردم و دوباره راه افتادیم.هنوز خیلی راه نرفته بودیم که صدای شکم نوزاد بلند شد و خود را تخلیه کرد.با آنکه پوشک داشت من احساس گرمائی در سینه و دستم که بچه را نگه داشته بود کردم.معلوم شد که خرابکاری نوزاد به لباسهای من رخنه کرده است.چاره ای جز ادامۀ راه نداشتیم. در راه مجداا باران گرفت و تولیدات نوزاد خیس شد و تمام لباسهای مرا زرد رنگ کرد.
چاره ای جز ادامۀ راه نداشتیم. بالاخره به درب منزل آن خانواده رسیدیم .مجبور بودم بچه را تا طبقۀ سوم ببرم.در نهایت مادر بچه ها بچه را از من گرفت و من به سرعت و بدون توجه به تعارف صاحبخانه به سمت منزل خود حرکت کردم.
هنوز باران به صورت منقطع می بارید.و من لنگان لنگاه به سمت منزل در حرکت بودم.تلفن زنگ زد.با بی میلی آنرا که احتمالا کمی زرد شده بود از جیب بغلم درآوردم.گوشی را بازکردم.یکی از دوستان ایرانی بود .پس از سلام و علیک گفت:
استاد چرا برای عروسی ات ما را دعوت نکردی؟
گفتم: کدام عروسی؟ گفت: لازم نیست انکار کنی خودم دیدم که نوزادی در بغلت بود.تو بیش از یکسال است که عروسی ات را از ما پنهان کرده ای.ولی ماه پشت ابر نمی ماند.
بی اختیار دستم به سمت خاموش کردن موبایلم رفت.
وقتی به منزل رسیدم مستقیم به حمام خانه داخل شدم و لباسهایم را که زرد و سفید شده بود داخل حمام گذاشتم.و جنازه ام را روی تخت انداختم.
همسر و فرزندانم دست به دست داده بودند که مرا بکشند.می خواستم از دستشان فرار کنم.پاهایم توان نداشت.ناگهان چاقوئی از پشت به پهلویم خورد .از درد فریاد کشیدم و بیدار شدم.
خوشبختانه این یکی خواب بود ولی نمی دانم چرا هنوز پهلویم درد می کرد.بلند شدم و با کندی غذائی آماده کردم و با بی میلی و از روی اجبار خوردم.
نه توان خواندن داشتم نه ذوق نوشتن.خود را با فیسبوک مشغول کردم.مهمترین خیر درخواست ترامپ از حاکمان ایران برای مذاکره بود.یعنی سخنرانی پمپئو برای ایرانیان امریکا نشین تبدیل به کشک شده بود.به این نتیجه رسیدم که ترامپ و ایادی اش برای بالابردن نرخ غارت خود از ایران است ودفاع از حقوق ملت ایران ابزاری ست برای پیشبرد اهدافشان.
تلفن زنگ زد. گوشی را باز کردم.مادر آن بچه ها بود. به اصرار از من خواست که نگاهی به ساعت بیندازم.فکر کردم ساعت ندارند.نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: یازده و نیم است.گفت:
هنوز آن خانم نیامده است.گفتم کدام خانم.گفت همان که امروز سازمان ملل به ما تحویل داده است.
گفتم من چکار می توانم بکنم.گفت با او تماس بگیر بگو قرار بود شبها حد اکثر ساعت یازده در خانه باشد.
تلفن این خانم ارومیه ای را گرفتم.پس از 8 بار تماس بالاخره تلفن اش را باز کرد و گفت گم شده است.
تا ساعت یک و نیم او را راهنمائی می کردم که چطور منزل جدیدش را پیدا کند.و مرتب یک بار به او وبار دیگر به خانم صاحبخانه زنگ می زدم.بالاخره دختر ارومیه ای با کمک یک آقای ترک منزل را پیدا کردند . من هم لبتابم را خاموش کردم وبه خاطر سردی هوا پنجره را بستم و روی تخت دراز کشیدم و برای اولین بار از خدا خواستم که امشب خانواده ام را که خیلی دوستشان دارم و آرزو دارم در خواب و بیداری به دیدارشان بروم امشب به خواب من نیایند و دستم را به پهویم که در خواب ظهر چاقو خورده بود گذاشتم و خوابیدم.
پایان
25/07/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر