۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

خاطرات من و استاد شهریار 10


خاطرات من و شهریار 10
شهریار و شآن نزول شعر علی ای همای رحمت
یکبار از استاد شهریار  شآن نزول شعر (همای رحمت) را پرسیدم....استاد می دانست من همۀ فرمایشات ایشان را حتی بدون ضبط صوت..و نت برداری ثبت و ضبط می کنم...با شنیدن این سخن آهی کشید و به فکر فرورفت...من هم مشتاقانه منتظر بودم..و اطمینان داشتم اگر استاد کسالت نداشته باشد حتما جواب مرا خواهد داد...
دقایقی بعد استاد نگاهی به من کرد و سیگار دیگری روشن نمود و اینگونه شروع کرد...
آنروز در محل کار خیلی خسته شده بودم...به طوری که حتی از رفتن به قهوه خانۀ دروازه غار هم منصرف شده بودم..قبلا گفتم که محل تجمع دوستان ما قبل از میدان فردوسی قهوه خانه ای در دروازه غار بود..
گفتم: بله استاد فرموده بودید...استاد ادامه داد:
.می خواستم به منزل بروم و ساعتی استراحت بکنم....اما در منزل پنیر نداشتم و باید اول  به میدان مولوی می رفتم و پنیر می خریدم...پنیر را مثل همیشه از یک مغازۀ خاص می گرفتم و به قول صاحب مغازه دائمی ترین مشتری اش بودم...اگر این همه روی پنیرتآکید دارم به خاطر آن است که پشتوانۀ غذائی من در منزل بود..یعنی هروقت غذا نمی پختم یا عجله داشتم و یا حتی مشغول نوشتن و خواندن بودم ...با یک لقمه نان و پنیر سد جوع می کردم...
خلاصه با تنی خسته به مولوی رفته و پنیر خریدم و خسته تر از قبل خود را به منزل رساندم...ساعتی دراز کشیدم....از خواب خبری نبود..بلند شدم و کتابی برای مطالعه برداشتم...احساس کردم دل و دماغ مطالعه هم ندارم...با خود گفتم بلند شوم و به قهوه خانه بروم...احساس کردم یارای تکان خوردن ندارم...
لحظاتم واقعا برزخی شد...یک ندای درونی به من می گفت که گمشده ای دارم ولی نمی دانستم چیست...آنشب تا صبح مثل مارگزیده ها به خود پیچیدم و خوابم نبرد...بدنم داغ شده بود ولی هیچ یارا و توان نداشتم...
روز بعد به امید آنکه ساعتی بخوابم سر کار نرفتم...باز هم همان وضعیت را داشتم...گوئی یک انقلاب نهانی در درونم شکل می گیرد...آنروز هم به خاطر آشفتگی و بیخوابی حتی به قهوه خانه هم نرفتم...احساس می کردم یک آتش درونی مرا به سوختن و دیوانگی می کشاند...ولی باز هم در درونم عناصرمثبتی با این حس و حال در نبرد بودند...و درون من جمع اضداد شده بود...شب را با آشفتگی سحر کردم...در این مدت فقط چند لقمه نان و پنیر خورده بودم...
بعد از ظهر روز سوم وضو گرفتم و نماز خواندم...بعد از نماز دست به سوی آسمان بردم وگفتم..:
بارخدایا ترا به حرمت مولا علی مرا از این وضعیت....
دیگر نتوانستم دعایم را ادامه بدهم...یک انرژی نامرئی و مقتدر مرا به سمت مداد و کاغذ کشانید..بدنم داغ داغ بود...مداد روی کاغذ مسوده لغزید و این شعر آمد
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را....که به ماسوا فکندی همه سایۀ هما را
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین...به علی شناختم من بخدا قسم خدارا
شعر به روانی جاری شده بود و من هم می نوشتم...
برو ای گدای مسکین در خانۀ علی زن...که نگین پادشاهی دهد از کرم گدارا...
با نوشتن هر بیت کمی به آرامش می رسیدم...احساس می کردم که این اشعار را در سه روز گذشته بارها در درون ناشناخته ام تکرار کرده ام..ولی در عمل  اولین بار بود که این اشعار غریب و آشنا را در کاغذ می نوشتم
بالاخره نوشتن شعر تمام شد...آرامش به وجودم برگشت...شعر را مرور کردم..بعضی ابیات خیلی زیبا می نمود
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجایب...که علم کند به عالم شهدای کربلارا..
احساس کردم کهاین اشعار  بخشی از روحم بود که در این چند روز اسیر و بعد آزاد شده بود.
مداد و کاغذ را زمین گذاشتم و با آرامش تمام سر به بالش گذاشتم...
....
وقتی بیدار شدم از تلخی سه شبانه روز بیخوابی اثری نبود...روح و جسمم آرام بود و احساس می کردم که به یک غیر ممکن دست یافته ام...آنروز هم برای رفتن به اداره خیلی دیر شده بود...شعر را برداشتم و چند بار مرور کردم...در دل به خودم گفتم که این شعر خیلی فراتر از قدرت شعری من است...
بلافاصله آن شعر را که به نظرم گوهر گرانبهائی می آمد در شش نسخه پاکنویس کردم...یک نسخه در لای لحاف تشک...یک نسخه در بین اشعار پاکنویس شده...یک نسخه در جیب پالتو...و یک نسخه را همراه خود برداشتم و زودتر از قرارهای همیشگی خودم را به قهوه خانۀ دروازه غار رساندم...راستش می خواستم هرچه زودتر این شعر را برای دوستان شاعرم بخوانم...دوستان شاعر من شعرای بزرگی بودند ...مثل ملک الشعرا...پژمان بختیاری و....
وقتی وارد قهوه خانه شدم هنوز هیچکدام از دوستان نیامده بودند...من در محل همیشگی منتظرنشستم ... در این حال یک نفر وارد قهوه خانه شد...با مسئول چائی صحبت کرد..مسئول چائی مرا نشان داد...آن شخص به طرف من آمد..ظاهر متشرعی داشت...پس از سلام و احوالپرسی خطاب به من گفت...
من از طرف آیت الله مرعشی نجفی آمده ام.و پیامی برای شما دارم...و پیامش را اعلام کرد...
من در جواب گفتم: ایشان پسر عموی من هستند (شهریار به سادات و سیدها پسر عمو می گفت) ولی آن عالم نسب شناس و محقق چه کاری با من شاعر دارد...
آن شخص اظهار بی اطلاعی کرد ...من هم به قول معروف سبک..سنگین کرده وتصمیم گرفتم همراه ایشان به قم بروم.به مسئول چائی قهوه خانه هم موضوع را گفتم و از ایشان خواستم به دوستان اطلاع بدهد که نگران من نباشند..مخصوصا چند روز هم به آنجا نیامده بودم
..در بیرون کافه یکدستگاه بنز قدیمی (گازوئیلی) پارک شده بود...ایشان در را باز کردند و سوار شدیم...بلافاصله دگمه (به جای استارت) را فشار دادند و ماشین روشن شد و با هم به قم رفتیم...
وقتی وارد منزل آیت الله شدیم پس از عبور از چند اتاق و سرسرا..به درب اتاقی رسیدیم که نفر همراه من از من خواست در همانجا منتظر بمانم و خودش در زد و داخل شد...
لحظاتی بعد حضرت آیت الله مرعشی نجفی با لباس غیر رسمی (بدون عمامه و عبا) در جلو من ظاهر شدند...و سلام وعلیک و روبوسی جانانه ای رد و بدل شد..بعد آقای مرعشی گفتند...
شاعر عزیز شعرت را بخوان....
من در آن ایام هر شعری می نوشتم در روزنامه ها چاپ می شد و دهان به دهان می گشت..در دل گفتم حتما حضرت آقای مرعشی هم عاشق شده اند و از من یک شعر عاشقانه می خواهند..به همین دلیل گفتم.:کدام شعر را می فرمائید؟
آقای مرعشی گفتند.....علی ای همای رحمت توچه آیتی خدارا....
با شنیدن این شعر پاهایم لرزید...اصلا یادم رفته بود که این شعر را نوشته ام....من این شعر را به احدی نخوانده بودم و می خواستم امروز در قهوه خانه برای دوستان بخوانم...
در حال افتادن بودم که آقای مرعشی دست مرا گرفت....گفتم...آقا..من این شعر را برای احدی نخوانده ام...تازه دیشب نوشته ام...شما از کجا می دانید؟؟
آقای مرعشی فرمودند....دیشب در عالم رؤیا در مجلسی در محضر پیامبر گرامی این شعر خوانده شد...
من هنوز حیران و سرگشته بودم که آقای مرعشی مرا داخل کتابخانه بردند..و در حین پذیرائی مختصر داستان رؤیای صادقه شان را گفتند...و از من خواستند همراه ایشان به مسجد برویم...
در بین الصلوه ایشان بلند شدند و مرا به نمازگزاران معرفی کردند...و از من خواستند که آن شعر را بخوانم...من هم برای اولین بار این شعر را در مسجد آیت الله مرعشی نجفی برای نمازگزاران خواندم...
استاد شهریار معمولا در تعریف خاطراتشان اشک می ریختند...ولی این بار چشمانشان برق می زد و با انرژی خاصی صحبت می کردند....وقتی خاکستر بلند سیگار استاد به روی فرش افتاد تازه متوجه شدم که استاد در حین تعریف این ماجرا حتی یک پک هم به سیگارشان نزدند...خود استاد هم نگاهی به سیگار تمام شده در لای انگتانشان کردند..و آنرا در زیر سیگاری خاموش و سیگار دیگری روشن کردند...
نگاه دیگری به صورت استاد انداختم..احساس کردم که استاد در آن لحظات شیرین غرق هستند..می خواستم سوالی بکنم...ولی حیفم آمد آن لحظۀ شیرین را از استاد بگیرم...
دقایقی بعد خود استاد لب به سخن گشودند و در کلاخود پاسخ مرا هم دادند :..
آن شب آقای مرعشی مرا به یک پرس کباب معروف قم مهمان کردند...بعد از شام هدیه ای هم به من دادند وهمان بنز مرا تا تهران و درب خانه ام رسانید...گفتم...استاد این شعر شما کی به نجف رسید؟
استاد فرمودند...آن موقع که مثل حالا ارتباطات نبود..ولی در یک فاصلۀ زمانی کوتاه به حرم امام علی آویخته شد...بعدها شنیدم که یکی از خطاطان اصفهان آنرا نوشته و در حرم نصب شده است...
پایان

لازم به توضیح است که من بعدهافهمیدم این شعر به خط استاد حبیب الله فضائلی نوشته و به حرم اهدا شده است..در اصفهان خدمت ایشان رسیدم...حتی یکبار هم باهادی شهریار  خدمت این استاد گرانقدر که کتاب ارزشمند (اطلس خط) هم از آثار ایشان است رسیدیم...

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر